💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ493
خدا خیرت بده عمه ولی اینم که جلوی جمع بزنی تو گوشش اشتباه ،یه کاره زدی تو گوشش، دو روز دیگه معصومه هم همین کار تورو میزنه تو سرش
چند دقیقه ای سکوت شد و عمه بدری ادامه داد
از میوه ها هنوز به توتش رسیدی احمدِ عمه ،تازه اول راهی
لحن صداش توبیخ گر شد
اگه نمیتونستی همون روز اول میگفتی نمیتونم ،اشتباه کردی قبول کردی که الان از پسشون بر نیایی
چیکار میکردم عمه ،بچه های برادرم رو به کی میسپردم ،داداش محمدعلی رو که خانواده ی مادریش گفتند پسر بزرگ داره ،مهدی هم که سرش تو زندگی خودشه و حتی به روی خودشم نیاورد ،یه من موندم ،چیکار میکردم دیگه
نفسم رو آه مانند بیرون دادم و رو به زن عمو نفیسه با گریه گفتم
آره دیگه ...فقط شما موندید و خدا ...عین ما بدبختتون... کرد و یهویی ....یهویی افتادیم ...وسط زندگیتون
متوجه نگاه سنگین زن عمو شدم ،توجهی نکردم که گفت
پاشو بریم دکتر
سرم رو بالا انداختم ،تن صدام رو بالا بردم و با کنایه گفتم
هیچ مرگیم نیست، الانم... الکی دارم... شلوغش میکنم
در اتاق باز شد و عمو احمد عصبانی وارد اتاق شد،دلم ریخت و این بار خودش هم متوجه ترس و عجزم شد ،نگاه ازش گرفتم جلو اومد و گفت
منو نگاه کن حورا
آب دهنم رو پایین دادم و سرم رو با کمی مکث بلند کردم ،نفس عمیقی کشید، انگشتش رو تهدید وار جلوی چشم هام تکون داد و گفت
صلاحت رو میخوام عمو، این رو بکن توی گوشت،این راهش نیست، این عقدی که تو ازش میگی صلاح نیست عمو
به گریه افتادم و گفتم
من صلاحی که... به خاطرش... جلوی اون... زن خودخواه ...کتک بخورم رو...ن...ن... نمیخوام
گریه ام اوج گرفت
نمیخوام عمو ... نمیخوام
بدنم شروع به لرزیدن کرد ،کلافگی و عصبانیت توی نگاه عمو موج میزد ،پوزخند زد و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد ،محسن وارد اتاق شد نگاهش بینمون جا به جا شد و ساکت ایستاد، عمو از اتاق بیرون رفت ،زن عمو دستش رو زیر بازوم گذاشت
پاشو مادر ،لج نکن پاشو، به خدا دستم درد میکنه
توان مقاومت کردن نداشتم از تکون خوردنم هادی بیدار شد و با چشم هایی قرمز بهم خیره شد،محسن جلو اومد و از زن عمو پرسید
چش شد یهویی حالش که خوب بود
چه میدونم مادر ،یه دفعه شروع به لرزیدن کرد ،گفتیم بخوابه بلکه بهتر بشه ،بدتر شد
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ494
چش شد یهویی حالش که خوب بود
چه میدونم مادر ،یه دفعه شروع به لرزیدن کرد ،گفتیم بخوابه بلکه بهتر بشه ،بدتر شد
محسن دلسوز نگاهم کرد و رو به هادی با اشاره گفت
پاشو با هم ببریمش دکتر
هادی بلند شد ،زن عمو خواست کمکم کنه، لرزش بدنم بیشتر شد ،بی اختیار روی زمین افتادم و با گریه گفتم
ز...ززن عمو... ن...نمیتونم
عزیز وارد اتاق شد ،با چشم هایی به نم نشسته گفت
پاشو مادر ،قربون دخترم برم پاشو برو دکتر
بلافاصله عمه فرشته لباس پوشیده وارد اتاق شد و گفت
بذار کمکت کنم زن داداش
زن عمو لبش رو به دندون گرفت ،سرش رو تکون داد سمت رخت خواب ها رفت پتوی سبکی برداشت کنارم ایستاد عمه تچی کرد، پتو رو گرفت و دورم مرتب کرد ،با کمک زن عمو و عمه بلند شدم از اتاق بیرون رفتم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم از خونه خارج شدیم ،به محض بیرون رفتن انگار سوز سرما چندین برابر شد و لرزش بدن منم بیشتر شد ،به حدی که راه رفتن رو برام مشکل کرد، با اينکه بی جون بودم ولی حواسم به هادی بود که داشت پا به پام میومد ،دست هام رو دور شونهم محکم کردم و تا بلکه از لرزش بدنم کمتر کنم ،تلاشم بی فایده بود و احساس میکردم وسط بورانی از برف ایستادم محسن جلوتر راه افتاد و در حیاط رو باز کرد ،تا برسیم ماشینش رو جلوی در حیاط داخل کوچه پارک کرد ،پیاده شد و در حالیکه با گوشیش حرف میزد ماشین رو دور زد و در عقب ماشین رو باز کرد و رو به مخاطبش گفت
باشه
خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد و کنار ایستاد تا سوار بشم ،سرم رو برگردوندم و به هادی نگاه کردم و گفتم
س...سوار..شو ...دا..دا...شی
باشه عمه تو سوار شو ،خودم حواسم به هادی هست
به سختی سوار ماشین شدم ،هادی کنارم نشست ،نگاه غمزده ای بهم انداخت و سرش رو روی پام گذاشت ،دست لرزونم رو بالا آوردم و روی سرش گذاشتم و از درد صورتم رو در هم کشیدم ، عمه و زن عمو هم سوار شدند و محسن ماشین رو راه انداخت
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
#برگ4😎✨
زندایی جلو اومد و بااجازهای گفت و رو کرد به علی
_علی جان مادر روسری رو من ميندازم، انشاالله نشون رو تو بنداز دست عروست
علی مات و مبهوت از حرکت زندایی نیم نگاهی بهم انداخت و سر به زیر شد، زن دایی روسری رو روی سرم انداخت و من هنوز باور نمیشد که عروس علی خطاب شدم
تمام حواسم به علی بود حتی سرش رو بلند نکرد که تایید یا مخالفت کنه ،کاش یه چیزی میگفت، چرا حرف نمیزنه
تعجبم از سکوت علی هر لحظه بیشتر میشد
خب اگه نمیخوای حرف بزن ،چرا سکوت کردی همیشه فکر میکردم یه همچین روزی من خوشبخت ترین دختر دنیام
چرا الان این حس رو ندارم!
https://eitaa.com/joinchat/18023269C5a77cb5090
رمان یلدای ستاره 😍
بر اساس واقعیت 😎
عاشقانه ای پاک و شیرین 😋
برگ طلایی
#دوستاناینخانوادهمنتظرکمکدستایمهربونشماهستن🖐🏻 #رفقاکمککنیدبتونیمیهمبلغیازبدهیروجمع کنیم😢 #
عزیزان #۱۷میلیون ۴۰۰کم داریم برای تسویه قسمتی از بدهی این خانواده تا روز شنبه وقت داریم
#عزیزانکمکهاتونرومیتونیننذر
#رضایتوشفاعتچهاردهمعصومکنید
هر عزیزی در حد توانش هست کمک کنه بتونیم قدمی براشون برداریم
برای واریزی ها حتما به ادمین بگید کمک یا صدقه یا برای نیمه شعبان
@Karbala15
ممنون از حضور نورانی و پر برکتتون🌸🙏
🌸🍃🌸#دعای_فرج🌸🍃🌸
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ495
روی تخت دراز کشیده بودم و نگاهم به قطره هایی بود که داشت پشت سر هم و خفقان آور داخل شلنگ باریک سرم میریخت
اینقدر نگاهش نکن عمه ،حساس تر میشی
نگاه از سرم نگرفتم و عمه ادامه داد
سردردت بهتر شد عمه
نه ،اصلا
نفس عمیقی کشید و گفت
آخه اون حرف چی بود که برداشتی وسط جمع گفتی عمه؟!چرا هر سری خودت یه کاری میکنی که نتیجه اش بشه حال الانت؟ چرا هر سری با ندونم کاری هات هم عموت رو عصبانی میکنی هم بهانه میدی دستش که جلوی مادرشوهر آینده ت حرمتت بشکنه و سبک بشی ،چرا به فکر اون بچه نیستی که غرورش اینجوری امروز جلوی اون همه آدم بشکنه ، کوچیک بشه که خواهش و تمنا کنه که عمو بهم اعتماد کنید ،حورا تا نازت خریدار داره بله رو بده ، امیرصدرا هم تا یه جایی نازت رو میکشه ،بعدش کم کم ازت دلسرد میشه ها
سرم رو برگردوندم و بی اختیار تن صدام بالا رفت
به درک که سرد میشه ،اینجا هم دست برنمیدارید نه؟!اینجا هم سر بودنش رو بزنید تو سرم ،اینجا هم فقط طرفدار اون باشید
عمه هول شده بلند شد ،دستش رو روی بینیش گذاشت
هیس ،صدات میره بیرون
پر حرص گفتم
به جهنم بذار بره ،وقتی شما تو بیمارستان و تو این حال منم ول نمیکنید ،منم میشم مثل خودتون
چه خبره اینجا، چرا داد میزنید ؟اینجا بیمارستانه ها
با صدای پرستاری که وارد اتاق میشد ،گلوم از بغض لرزید ،توی این مدت اینقدر دلشکسته شدم که حتی صدای پرستار هم تپش قلبم رو بالا ببره ،نگاهم رو پایین انداختم ،عمه شرمنده گفت
ببخشید خانم پرستار ،دخترمون یه لحظه حواسش نبود
پرستار در حالیکه سوزنی رو داخل سرم فرو میکرد گفت
اون از اون موقع که با اون حالت تا سرم رو برات وصل کردیم بیمارستان رو گذاشتی رو سرت و نامزدت کلی عذرخواهی کرد ،این از الان که داری داد میزنی و مادرت شرمندهست ،چند دقیقه دیگه تحمل کن سرمت تموم میشه میری
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ496
منظورش از نامزد محسن بود و فکر میکرد عمه مادرمه ،دلم بودن و خواستن مامان فرزانهم رو بی صدا فریاد کشید ،طوری که صدای ترک برداشتن تک تک استخون های بدنم رو از شدت سنگینی این فریاد خاموش شنیدم ،
چرا جوراب هات خونیه ،پات زخمِ
با صدای پرستار اشک بی اختیار از چشم هام جاری شد و گفتم
خون دماغ بودم ،ریخت روی جورابم
دقیق شد روی صورتم و پرسید
بعد از تب و لرزت خون دماغ شدی ؟
لب هام لرزید ،بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
نه قبل از تب و لرزم
خب چطوری شد ،خون دماغ شدی بعد تب و لرز کردی ؟
جوابی ندادم و پرستار ادامه داد
میشه جواب سوالم رو بدی
ناامید از جواب گرفتن ازم ،رو کرد به عمه
مامانش شما بگید ،خون دماغ شد بعد تب و لرز کرد ؟
کفری از حمایت عمه از امیرصدرا قبل از اینکه لب باز کنه گفتم
عموم زد تو گوشم بینیم خون شد ،بعد از اون بود که تب و لرز کردم
پرستار ابرو بالا انداخت
آهان پس دلیل اين تب عصبیت هم برمیگرده به سیلی خوردنت از عموت؟آره
عمه سرزنش گر نگاهم کرد ،لب گزید و گفت
تبش که برنمیگرده خانم پرستار؟
نه مادرم ،البته باید رعایت کنید ،از اینجا که رفتید منزل ،محیطی رو براش فراهم کنید تا بتونه به دور از تنش و ...
سری به تاسف تکون داد
اضطراب استراحت کنه
سردردش چی ،میگه اصلا بهتر نشدم
مسکن تزریق کردیم بهش، یه کم طول میکشه تا اثر کنه ،ولی بهتر میشه ، با توجه به شرایطی هم که گفتید باید بره پیش یه متخصص و درمان بشه
عمه تشکر کرد و پرستار بیرون رفت، صدای پیامک گوشی عمه بلند شد ،گوشی رو از کیفش بیرون آورد،نگاهش بین صفحه ی گوشی وچشم های من جا به جا شد و دلخور از حرف های چند دقیقه پیشم گفت
من الان میام
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
#برگ4😎✨
زندایی جلو اومد و بااجازهای گفت و رو کرد به علی
_علی جان مادر روسری رو من ميندازم، انشاالله نشون رو تو بنداز دست عروست
علی مات و مبهوت از حرکت زندایی نیم نگاهی بهم انداخت و سر به زیر شد، زن دایی روسری رو روی سرم انداخت و من هنوز باور نمیشد که عروس علی خطاب شدم
تمام حواسم به علی بود حتی سرش رو بلند نکرد که تایید یا مخالفت کنه ،کاش یه چیزی میگفت، چرا حرف نمیزنه
تعجبم از سکوت علی هر لحظه بیشتر میشد
خب اگه نمیخوای حرف بزن ،چرا سکوت کردی همیشه فکر میکردم یه همچین روزی من خوشبخت ترین دختر دنیام
چرا الان این حس رو ندارم!
https://eitaa.com/joinchat/18023269C5a77cb5090
رمان یلدای ستاره 😍
بر اساس واقعیت 😎
عاشقانه ای پاک و شیرین 😋
ادمهای مهربان .....
ادمهای احساسی .....
نمی رنجند.....
می بخشند .....
نه یک بار ،......بلکه بارها و بارها ....
اما وقتی که بروند ،میشکنند ....
نه به خاطر رفتار شما......نه .....
به خاطر باور صادقانه خودشان میشکنند ... ..به خاطر گذشتهای خودشان .....میشکنند......
اما میروند و دیگر بر نمیگردند ......
ودیگر هیچ وقت ارام نمی شوند .....
هیچ وقت .....
اما دیگر بر نمیگردند .......
مواظب دل ادمهای مهربان باشیم🍃❤️
♥️🍃
آدمهایی هستندکه خوبند،
خوب بودن به خوردشان رفته،
آمده اند که مهربیاورند،
نه جنسیتشان مهم است،
نه عقایدشان،نه سنشان،
نه تحصیلاتشان.
آدمهای خوب همیشه ماندگارند
♥️🍃
از مجموع آجرهای کوچک است که
ساختمانهای بلندپایهگذاری میشود
براي خوشبختی
از شادیهای كوچك شروع كن…
لحظات عمر
آجرهای خانۀ زندگی هستند
هر لحظه را
"فرصتی برای شاد بودن بدان"