💢 نیمچه عاقلانه
♨️ تک نگاره های بعد او
🔸 دوست و آشنا، همه تبریک میگفتند. چند روزی میشد که روال همین بود. فرقی نمیکرد در کوچه باشیم یا خیابان، دیده شدن مساوی بود با شوخی، تبریک و تقاضای شیرینی.
🔹 دو روز اول خوب بود اما از روز سوم به بعد، همه چیز رنگ تکرار به خود گرفته بود. شوخی های تکراری، تعارفات معمولی و گه گاه خنده های زورکی!
مخصوصا آنها که تبریک شان طمع چند دانه شیرینی خامه ای تر و تازه را طلب میکرد.
🔸 روز پنجم اما فرق میکرد.
وسط های و هوی تبریک هایی که در مسجد جامع به سمتم هجوم می آورد، دستم را گرفت و آرام کشید تا بخزیم به کنجی. تن دادم؛ لااقل به امید رهایی از آنهمه روزمرگی.
آن گوشه ی مسجد که رسیدیم، همانجا که مشرف بود به منبر و محراب، مقابلم ایستاد. لبخندی زد. ازدواجم را تبریک گفت؛ از همان همیشگی ها!
من هم لبخند زدم؛ از همان زورکی ها!
🔹 لحظه ای سکوت و دوباره لبخند؛ لبخندی که مثل لبخندهای همیشگی نبود.
چشم هایم را ریز نگاهی کرد. و با صدایی آرام گفت:
- «تا امروز نمیفهمیدی، از امروز تازه میفهمی چه میگویند»
نگاهش کردم، با دنیایی از ابهام. چشمانش برق میزد. با شعفی وصف ناپذیر از کشفی مهم ادامه داد:
- تا حالا خیال فهم داشتی، فقط خیال. صبر کن. از امروز تازه میفهمی معنای روضه های همیشگی را
🔸 لبخند زدم؛ اما نه از همان زورکی ها!
فقط لبخند زدم بی هیچ کلمه ای بیش.
لبخند زدم تا بغضم مخفی شود. تا داد و بیداد نکنم.
راست میگفت نزدیک فاطمیه بود؛ هر کجا میخواستم بروم، روضه روضه ی مادر بود و غریبی علی.ع.
🔹 خدایا این چه امتحان سختی است از این بنده ی ناچیز؟
فکرش هم دیوانه ام میکند؛
« #علی دیده، همه ی آنچه #فاطمه کشیده را ...»
#فاطمیه
@siaheha
@barjan