eitaa logo
برنامه های مسجدجامع امام علی (علیه السلام)پرند
609 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.9هزار ویدیو
216 فایل
اطلاعات مربوط به برگزاری مراسم و کلاس ها و اردوهای پایگاه خواهران حضرت فاطمه (س) از طریق این کانال به اطلاع شما خواهد رسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ 🌹. 🌼🍃"بزرگی" در عالم "خواب" دید که کسی به او می گوید: فردا به فلان حمام برو و "کار روزانه ی حمامی" را از نزدیک نظاره کن. 🌼🍃دو شب این خواب را دید و توجه نکرد، ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با "زحمت زیاد" و در هوای گرم از فاصله ی دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود "حرام" کرده است. 🌼🍃به نزدیک حمامی رفت و گفت: "کار بسیار سختی" داری، در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و... ❣حمامی گفت: "این نیز بگذرد." 🌼🍃یکسال گذشت... برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری ها "پول" می گیرد. 🌼🍃مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون "کار راحت تری" داری! ❣حمامی گفت: "این نیز بگذرد." 🌼🍃دوسال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه ای(پاساژی) دارد و یکی از "معتمدین بزرگ" است. 🌼🍃به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می بینم معتمد بازار و"صاحب تیمچه ای" شده ای... ❣حمامی گفت: "این نیز بگذرد." 🌼🍃مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و "موقعیت" خوبی داری چرا بگذرد؟! "چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود." 🌼🍃مردم گفتند: پادشاه "فرد مورد اعتمادی" را برای خزانه داری خود می خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین "وزیر پادشاه" شد و چون پادشاه او را امین می دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او "پادشاه" است. 🌼🍃مرد به "کاخ پادشاهی" رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود، جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در "مقام" بلند پادشاهی می بینم. پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت: ❣"این نیز بگذرد." 🌼🍃مرد "شگفت زده" شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می خواهی که باید بگذرد؟! مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد، گفتند: پادشاه "مرده" است ناراحت شد به "گورستان" رفت تا عرض ادبی کرده باشد مشاهده کرد بر روی "سنگ قبری" که در زمان حیاتش آماده نموده "حک"کرده و نوشته است؛ ❣" این نیز بگذرد." ❣ هم موسم بهار طرب خیز بگـــذرد ❣هم فصل ناملایم پاییز بگــــذرد ❣گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــا ❣خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
11.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🍂در غروبی شاعرانه 🍂مرد خانه، شادمانه 🍂خستگی، بر روی شانه 🍂پر کشید...، به آشیانه 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 🍂شوکه شد، ناباورانه 🍂یک غریبه، غاصبانه 🍂در برِ ناموس خانه 🍂می‎خرامید چهچهانه .... 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 🌺کاری از ╔═.🍃.════╗ @barnamehaye_farhangi ╚════.🍃.═╝
پادشاهی وزیری داشت كه هر اتفاقی می افتاد ،می گفت: خیراست!! روزی دست پادشاه درسنگلاخ ها گیركرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند،وزیر در صحنه حاضر بود و گفت:خیر است! پادشاه از درد به خود می پیچیده ،از رفتار وزیر عصبی شد،او را به زندان انداخت یک سال بعد پادشاه كه برای شكار به كوه رفته بود،در دام قبیله ای گرفتارشد كه بنا بر اعتقادات خود،هر سال یک نفر را كه دینش با آن ها مختلف بود،سر می بریدند و لازمه اعدام آن شخص این بودكه بدنش سالم باشد . وقتی دیدند اسیر،یكی از انگشتانش قطع شده، وی را رها كردند . 👈آنجا بود كه پادشاه به یاد حرف وزیر افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود:خیر است! پادشاه دستور آزادی وزیر را داد . وقتی وزیر آزاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان اوشنید،گفت:خیر است! پادشاه گفت:دیگر چرا؟؟؟ وزیر گفت: از این جهت خیراست كه اگر مرا به زندان نینداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم،مرا به جای تو اعدام می كردند... 🌺 بازهم به مناسبت عروسی امروز @barnamehaye_farhangi
: طلسم شیخ بهایی در حرم امام رضا علیه السلام ✨شیخ سفارش‌های لازم را به معمارانِ حرم كرد، كه كار را متوقف نكنند و ساخت حرم را پیش برده و به اتمام برسانند؛ به جز سر در دروازه اصلی حرم (دروازه ورودی به ضریحِ مقدس، نه دروازه صحن) چرا كه شیخ در نظر داشته روی آن كتیبه‌ای را كه از اشعار خودش بوده نصب نماید. رسم است بر سر در اصلی یا دروازه ورودی به حرم ائمه اطهار (ع) و حتی امامزادگان مطهر، كتیبه‌ای نصب می‌شود و در شأن آن بزرگوار روایت، جمله یا شعری نوشته می‌شود. شیخ عازم سفر می شود و مسافرتش به درازا می‌كشد و بیش از زمان پیش بینی شده برمی گردد. هنگامی که باز می‌گردد بلافاصله به جهت سركشی كارهای ساخت و ساز به حرم مطهر می‌رود و در کمال تعجب می‌بیند كه ساخت حرم به پایان رسیده، سر در اصلی تمام شده و مردم در حال رفت و آمد به حرم مطهر هستند. شیخ با دیدن این صحنه، بسیار ناراحت می‌شود و به معماران اعتراض می‌كند كه «چرا منتظر آمدن من نماندید؟ چرا صبر نكردید؟» مسؤل ساخت عرض می‌كند: «ما می‌خواستیم صبر كنیم تا شما بیایید، اما تولیت حرم نزد ما آمدند و بسیار تأكید كردند كه باید ساخت حرم هر چه سریع‌تر به پایان برسد. هرچه به او گفتیم كه باید شیخ بیاید و خود بر ساخت سر در دروازه نظارت مستقیم داشته باشد، قبول نكردند. وقتی زیاد اصرار كردیم، گفتند: كسی دستور اتمام كار را داده كه از شیخ خیلی بالا‌تر و بزرگ‌تر است. ما باز هم اصرار كردیم و خواستیم صبر كرده، منتظر شما بمانیم. در این زمان تولیت حرم گفتند: خود آقا امام رضا (ع) دستور اتمام كار را داده‌اند. شیخ بهایی قدس سره هم‌ راه مسؤل ساخت پروژه و معماران نزد تولیت حرم می‌روند و از تولیت در این مورد توضیح می‌خواهند، تولیت حرم نقل می‌كند: چند شب پی در پی آقا امام رضا (ع) به خواب من آمده و فرمودند: «كتیبه شیخ بهایی، به در خانه ما زده نشود، خانه ما هیچ‌گاه به روی كسی بسته نمی‌شود و هر كس بخواهد می‌تواند بیاید». شیخ با شنیدن این حرف، اشك از چشمانش جاری می‌شود و به سمت ضریح می‌رود و ذكر «یا ستار العیوب» بر لبانش جاری می‌شود. سپس در كنار ضریح آن قدر گریه می‌كند تا از هوش می‌رود. پس از به هوش آمدن خود چنین تعریف می‌كند: من می‌خواستم یكی از طلسم‌ها را به صورت كتیبه‌ای بر سر در ورودی حرم بزنم، تا به این وسیله ادم های گناهکار نتوانند وارد حرم مطهر وضریح مقدسِ حضرت رضا (ع) شوند، اما خود آقا نپذیرفتند و در خواب به تولیت آستان از این اقدام ابراز نارضایتی فرمودند. پی نوشت: دیدم همه جا بر درد و دیوار حریمت جایی ننوشته است گنهکار نیاید... 📚منبع: پایگاه اطلاع رسانی حج •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @barnamehaye_farhangi
✍طفلی از باغی گردو می‌دزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کردند تا دزد گردو را بیابند. روزی وقتی طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود لشکرِ کمین‌کرده‌ها به دنبال طفل افتادند و طفل گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد. آنان پسرک را در گوشه‌ای بن‌بست گیر انداختند و پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست. حکیمی عارف این صحنه را می‌دید که صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و می‌گوید: برخیز! چرا گردوهای ما را می‌دزدی؟! طفل گفت: من دزدی نکردم. یکی گفت: دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار می‌کنی؟ دیگری گفت: من شاهد پریدنت از درخت بودم... حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند. حکیم در کُنجی نشست و زار زار گریست. گفت: خدایا! در روز محشر که تو می‌ایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با این‌که دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!! خدایا! امروز من محشر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِ‌ام رحم نما و با من در محاسبۀ گناهانم تنها و پناهم باش و چنانچه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز در آن روز بر من رحم فرما و مرا نجات ده!!! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @barnamehaye_farhangi