eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
687 دنبال‌کننده
23 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت نهم: زهرا:عه یه پیام برام اومد,ناشناسه ,بزارببینم:زهرا جان ,گوشیم شارژش تموم شده,اصلا هول نکنید ما کنار عمود۷۱۵,لاین آسفالت موکب علی اصغر ع هستیم,منتظرتان میمونیم اگه جلوتر یاعقب ترید خودتان رابه ما برسانید...بابا محمد. من:عه چه جالب بابا ومامان هم کنارهمین عمود هستند منتها تواون لاین,دست زهرا راگرفتم ورفتیم طرف لاین آسفالت...بالاخره موکب راپیداکردیم وکاپشن کرمی بابا محمد از دور چشمامون رانوازش میکرد. مامان امد جلو دوتامون را گرفت بغلش وزد زیرگریه,بابا هم تند تند اشک میریخت منم که بدتراز اونا,فقط زهرا میخندید ومیگفت:وای,چه صحنه ی رمانتیکی,بابا از اسیری که برنگشتیم,ور دلتان بودیم ,فقط چندتا عمود این طرف واون طرف خخخخ خلاصه نشستیم وهرکدوم قصه ی گمشدنش را یه جوری تعریف کرد,ازهمه سوزناک تر قصه ی من بود باگوشی خراب وکفشای گمشده,گفتم گوشی,, یکهو یادم افتاد گوشیم پیش اقای علوی مونده,آهسته کنارگوش زهرا گفتم:زهرا چکارررر کنم گوشیم پیش علوی مونده😔 زهرا پقی زد زیرخنده وگفت:مبارررکه من:چی چی رامبارکه,میگم گوشی راگرفت یه نگاه بندازه,یادم رفت پسش بگیرم تومیگی مبارکه؟! زهرا:خوب دیدار دوباره ی دلدار راگفتم مبارکه,قربون خدا برم که خودش بهانه برای عشاق جور میکنه,چوپان گیوه دوز در پی دخترک اردک پا به بهانه ی گوشی شکسته 😂😂 زدم پشتش وگفتم :بی مززه,ولی باخودم فکر میکردم راست میگه هااا,از وقتی علوی رفته بود,دلم بی قرار بود. بابا:چیه دخترا؟چی شده زهرا جان ,باز چه آتیشی سوزوندی؟ زهرا:عه من کاری نکردم که,زینب خانمتان آتیش سوزونده ,آخ آخ دود آتیشش چشمم راکور کرد😂 من:هیچی باباجون,گوشیم که خراب شد دادم آقای علوی,همون که با گوشیش زهرا راپیدا کردم,بعد یادم رفت بگیرم . زهرا:تازززه کفشاش هم که پاته خخخخخخ بابا:اشکال نداره یه جا کفش برات میخرم بعدش زنگ میزنیم اقای علوی هم بیاد کفشاش رابگیره وهم گوشی را میگیریم. پیش خودم گفتم,کاش میشد کفشاش پیشم میموند ,برای یادگاری,اما نمیدونستم سرنوشت چیزهای بهتری برام درنظر گرفته. ادامه دارد.... @bartareen 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت دهم: یکساعتی کنار عمود۷۱۵توقف کردیم ,تا هم استراحتی کنیم وهم گوشی بابا شارژ بشه,زهرا کنار گوشم همش وراجی میکرد:قربون امام حسین ع برم بااین لقمه گرفتنش,طرف خوشگل,خوشتیپ,مذهبی, مخلص,چوپان خخخخ فقط کاشکی شغلش گیوه دوزی نبود,اقا اگه خواستی برا منم خواستگار بفرستی کمتراز فوق تخصص مغز واعصاب نمخوام😂 و... گوشم به حرفای زهرا نبود ,توحال خودم غرق بود,حس عجیبی بود,من,زینب ,دختر بزرگ محمد آقا که اونهمه برای خواستگارهای کوتاه وبلند, مته به خشاش میگذاشتم الان دل درگرو مهر جوانی ناشناس که ازش هیچی نمیدانستم وهیچ حرف خاصی هم بینمان ردبدل نشده بود,اما به قول زهرا فک کنم عاشق شده بودم. مامان:زینب جان چرا توفکری؟بمیرم برات مامان امروز خیلی ناراحت شدی من:نه مامان به قول خودت هرکه مقرب تراست جام بلا بیشترش,میدهند,امیدوارم ناشکری نکرده باشم واجرزیارتم را زایل نکرده باشم. بالاخره حرکت کردیم,باز ما وجاده ی بهشت,در دلم با امام زمانم واگویه میکردم(اقاجون ببین اینهمه جمعیت به عشق جدبزرگوارتون آمدند,شما هم به عشق این جمعیت ,قدم روی تخم چشمای مابگذار,اقاجان مولای خوبم,درسته ما کم میگذاریم,خیلی وقتها هرکسی فکرخود وکارخود وبارخوداست ویادمان میره حجت حق منتظراست,اما شما ببخش ,ببخش وقدم رنجه فرما تا اربعین دیگر در رکاب جنابتان جاده ی بهشت راطی کنیم و..) زهرا:زینبی کجایی؟فک کنم یادگرفتی که اردکا چطوری راه میرن خخخخ,میخوای کفشامون عوض؟؟ من:نه نه راحتم زهرا:خخخخ میدونم ,میخوام راحت نباشی خخخخ درهمین حین گوشی بابا زنگ خورد ,تا از دهن بابا درامد,شما؟آه بله اقای علوی بزرگوار...گوشام تیز شد ,ببینم چی دستگیرم میشه... ادامه دارد... @bartareen 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت یازدهم: بابا:اقای علوی بود,مثل اینکه گوشیت که پیشش مونده بود, داده به یکی از دوستاش یه جوری راست وریستش کرده,نشانی داد وقتی کربلا رسیدیم بریم موکب علی بن موسی الرضا که مال ایرانیاست,گوشی رابگیریم.از حرف زدنش معلوم بود پسر مؤدبی هست,لهجه اش هم اصفهانی بود,بازم خداراشکر گم شدنتان به خیرگذشت وآدمهایی مثل این آقا هستند که کمک کنند,البته توجاده ی بهشت ,همه برگزیده اندوهرکسی راباچیزی امتحان میکنند,خداکنه ماسربلند از امتحان درآییم... زهرا:زینب یه سوال خصوصی بپرسم جواب میدی؟ من:بستگی داره چقدخصوصی باشه زهرا:ببینم ,اگه اقای علوی خدا زد پس سرش وازت خواستگاری کرد,وتو بدانی که دانشگاه نرفته وبیکار وبی پول و...هست جوابت چیه؟؟مثل بقیه خواستگارات بهانه ی درس خوندن میاری? من: اولا پشت سربچه مردم صفحه نگذار,نه حرفی زده ونه خواهد زد,بیچاره یه کمک کرده هاااا نمیدونست توزود دامادش میکنی بعدش برفرض محال اگه یه چی ته قلبش بود ,توچرا اینقد گیربهش دادی ؟نکنه میخوای مزه زبونم رابدونی که اگه من نخواستم توتورش کنی هااا؟ زهرا:نه باباااا من کجا واین غول تشن کجا,من کمتر از دکتر متخصص نمخوام,درسته خوشگله اما همش مال خودت,حالا نپیچون جوابم رابده... با گفتن وای تشنمه بحث راعوض کردم,اما فکر کردم دیدم واقعا از عمق وجود مهرش به دلم افتاده,شاید به خاطراینکه توجاده ی بهشت باهاش اشنا شدم واصلا برام اهمیت نداشت,شغلش چی باشه وپولدارباشه و... میدونم خیلی از دخترا به ظاهر وپول وتحصیلات و..اهمیت میدهند اما ملاک من ایمانش است وحلال اوریش وحلال خوریش یعنی مهم نیست شغلش چی باشه,مهم اینه که پول حلال دربیاره وپول حلال خورده باشه وتوخانواده اصیل وباایمان قدکشیده باشد,وگرنه به قول بزرگان پول مثل چرک کف دسته ,میاد ومیرود. دوشب دیگه توراه بودیم وعشق کردیم,کم کم بوی نینوا به مشام میرسید,وارد کربلا شدیم وبابا باصدایی که ماهم بشنویم زمزمه میکرد:باربر نهیداینجا کربلاست,آب وخاکش بادل وجان اشناست... دل توی دلم نبود,باورم نمیشد وارد شهری شدم که مأمن ملایک است,وارد جای مقدسی شدم که قدسیان آسمان برمظلومیت شهدایش اشک میریزند,آه اینجا مشهد ذبح عظیم است ,اینجا جولانگاه صبر زینبی است,اینجا زیارتگاه هر نبی ست,اینجا اوج مظلومیت فرزندان علی ست,نمیدانم طاقت دیدن قتلگاه رادارم؟تاب توقف در تل زینبیه دروجودم است؟ بین الحرمین,, وای من دوراهی عشق که به هرطرفش نگاه کنی عشق است وعشق است وعشق است.... رفتیم ورفتیم بالاخره تلألو گنبد حسین ع را دیدیم ,مادرم به محض دیدن گنبد خود را برخاک انداخت وسجده کرد خاک کربلا را وما هم به تبعیت از مادر برخاک افتادیم...عشق میجوشید...دلتنگی میخوروشید,اشک درتب وتاب وچشمهایمان چشمه ی جوشان بود,کاش تمام عمرم همین لحظه شود ,کاش جان دهم درمسیر جانان,کاش ..... ادامه دارد... @bartareen 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت دوازدهم: بعداز,عرض سلام خدمت ارباب دلها وساقی باوفایش وفرزندان ویاران از جان گذشته اش,به دلیل ازدحام زیاد جمعیت ,نتوانستیم زیارت کنیم,بابا دنبال هتل برای اقامتمان بود,اما هرچی تلاش کرد بی ثمربود ,هتل درجه یک ودو وسه که هیچ مسافرخانه ومیهمان پذیر درپیتی هم...نبود که نبود,همه پربودند وفقط بعضی موکبها جاداشت و درعوض یک خیابان منتهی به حرم ارباب چادرزده بودند,چادرهای سه نفره,چهارنفره و...بابا توانست یکی از چادرهای چهارنفره رابگیرد,داخل چادرشدیم,درسته امکانات زیادی نداشت یعنی فقط یه موکت وچهارتا پتو تمام امکاناتش بود.اما چون نزدیک حرم بود ,وگنبد وگلدسته ها جلوی چشمات میدرخشیدند,دل آدم را اسمانی میکرد. من ومامان وزهرا داخل چادر خستگی درمیکردیم ولی بابا رفت تا اگه توانست زیارتی کند و... سه,چهارساعتی بود که بابا رفته بود,کم کم داشتیم نگران میشدیم که صدای بابا امد:یاالله....به به خانواده ی خودم ,عصربه خیر خوب استراحت کردید؟ ویه بسته که داخلش چهارپرس غذا بود داد طرف مامان وگفت:بخورین,انگار اینجا قیامته,شلوغ شلوغ,امشب رامیمونیم برین یه زیارت بکنین که فردا راهی هستیم ودرهمین حین دست کرد داخل جیبش وگوشی من راگرفت طرفم:بگیر بابا,رفتم موکب راپیداکردم وگوشیت رااز اقای علوی گرفتم,عجب آدم نازنینی بود,عجب بچه ی بامعرفت وشریفی بود,به خدا تواین دوره این جوانا جواهرن جواهر,اگه پسرداشتم,دوست داشتم مثل اقای علوی بشه زهرا درحین خوردن زدبه پهلوم:خخخخ باباهم عاشق علوی جانت شده خخخخ بابا:این غذاها هم از همون موکب اوردم,کلی هم برای اماده کردن شام کمک علوی سیب پوست گرفتم. زهرااروم گفت:چوپان گیوه دوز سرآشپز میشود ,این اقا از هر انگشتش یه هنر میباره خخخخ,خیاطیش که خوبه,اشپزیش هم که عالی معلوم بچه داریش چطوره؟؟خخخ دلم هری ریخت پایین,هم ازاینکه قراربود فردا بریم هم ازاینکه تمام امیدم به دیدن اقای علوی برباد رفت. زهرا انگاری ذهنم راخوانده باشد اهسته گفت:امید دیدار دود شد رفت برهوا,فعلا به کم قناعت کن وبوی دل انگیز یار رابچسپ,انگاری غذا را بادستهاش برات ریخته,بخور زینبی امیدوارم مزه چرکای دست علوی رابچشی خخخخخ😂 ولی خداییش قورمه سبزیش چسپید شایدبه خاطراینکه گرسنه بودم,شاید هم چون قورمه دوست داشتم اما نه زهراراست میگه به خاطراین بود که بوی یار را ازش میشنیدم. زهرا:بیا بریم حرم,هم عقده دل واکنیم وهم دیدار یارت راطلب خخخخ😂😂 زهراهست دیگه درهرموقعیتی شوخی میکنه .ولی راست میگفت باید برم حرم سبک بشم.اما بی خبربودم که روزگار چه بازیهای شیرینی برام داره ... ادامه دارد..... @bartareen 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (قسمت سیزدهم عشق سرخ) وااای که چه حالی شد دلم,بااینکه خیلی خیلی شلوغ بود اما چسپیدهم حرم ارباب دلم طعم بهشت را چشید وهم حرم حضرت عباس ع هوای دلم را ملکوتی کرد,سرداب حرم ساقی کربلا رابرای خانمها باز گذاشته بودند وقتی آب دور قبر را دیدم ,فهمیدم که اب هم تا قیام قیامت خجلت زده از روی عباس ع است ودور حرم میگردد تا واگویه ها وناله هایش را به گوش ساقی برساند وطلب عفو نماید ازساقی تشنه لب.... ازبین الحرمین چه بگویم,کفشهایم همانها که تازه خریده بودم را دراوردم تا به یاد کودکان تشنه لب وپابرهنه کربلا که بارها وبارها بین نعش پدر وعمو این راه را دویده بودند,بدوم اما این دویدن کجا وان دویدن کجا؟!دویدن بین عشاق حسین ع وبرسنگ نرم وصاف مرمر کجا ودویدن بین دشمنان سنگدل برروی خاروسنگ وکلوخ بیابان کجا😭 صبح زود قبل از حرکت زیارت دوره را شروع کردیم,کفین حضرت عباس ع,محل شهادت علی اکبرع وعلی اصغر ع,علقمه,خیمه گاه و...خیلی شلوغ بود اما باز هم سعادت زیارت نصیبمان شد,عصر بود وهوا روبه سردی میرفت که بابا گفت: انیس جان ,بچه ها کوله بارتان راببندید که برویم ,برویم که خیلی شلوغه وفرصت زیارت به تازه واردها بدهیم. مامان:اقا محمد ,باچی چه جوری باید بریم؟ بابا :با اقامحمد هماهنگ کردم ,یه اتوبوس از موکبشان به سمت ایران میرن از مرز شلمچه هم باید وارد ایران بشن,برای ما هم جا دارن.... مامان:اقا محمد ,اقامحمد دیگه کیه؟!😊 بابا:خخخخ یادم رفت بگم ,اقای علوی اسمش محمد هست وهمون دیروز باهم قرارگذاشتیم که با جمعی از بچه های موکبشان برگردیم,اخه بعضی هاشون مرخصیشان تمام شد من جمله اقامحمد... قند تودلم آب میشد,زهرامحکم زد به پهلوم وگفت:راسته که میگن دعا زیر قبه ی امام حسین ع مستجابه,شیطون نگفتی چی گفتی به ارباب که اینجوری دل ودلدار راکنار هم گذاشت؟😂 من:بی مزه من زیر قبه امام ,فقط برای ظهور اقا امام زمان عج دعا کردم وبس....بزرگترین ارزوم ظهور مولاست😭 یکدفعه مامان گفت:این اقای علوی چکاره است که مرخصیش تمومه؟ زهرا:زینبی گوشات راتیزکن مامان زد توخال خخخخ بابا:نمیدونم والااا اینقد بچه ی مخلص وفروتنی هست که ازش پرسیدم کارت چیه گفت:هیچی یه سرباز کوچک برای اقا امام زمان عج زهرا:عجب دروتخته باهم جوره ,یکی ارزوی ظهور را داره یکی ادعای سربازی😊 حرکت کردیم تا به سمت موکب بریم,دل تودلم نبود رعشه گرفته بودم,هیجان سراسر وجودم راگرفته بود وااای خدااا.... ادامه دارد... @bartareen 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ )قسمت چهاردهم: بالاخره سوار اتوبوس شدیم ،یک احساس دلتنگی عجیبی بهم دست داده بود ،انگار روح رابه زور میخواستند ازقالب تنم درآوردند،تاب دلکندن از بهشت روی زمین، کربلای معلی رانداشتم,چشمم به گنبد وگلدسته های ارباب بود که هرلحظه دورتر ودورتر میشدند,دردلم به ارباب گفتم:اقاجان دلکندن سخت است وجانکاه,تاب خداحافظی راندارم وفقط به امیددیدار میگویم تا دوباره طلبم کنید,ارباب کبوتردلم را درکربلا جا میگذارم تا هرصبح وشب دور حرمت بگردد وطلب دیداری دیگرنماید ,اربابم نرفته دلم تنگ شده,اربابم به خدا سخت است😭 این بیت مصداق حال وهوای من است ارباب:دررفتن جان از بدن,گویند هرنوعی سخن من خودبه چشم خویشتن,دیدم که جانم میرود به خدا تواز جانم هم عزیزتری چه بگویم که ازناگفته هایم بخوان ,خواندنیهای دلم را...وشروع به گریه کردم,من وزهرا کنارهم ومامان وبابا هم کنارهم دوتا صندلی جلوتربودند,نگاهی به زهرا کردم دیدم اونم توحال خودشه,دیگه گنبدگلدسته ها تودیدمان نبود,اشکام تندتر میریخت,میخواستم یه نگاه به بابا ومامان کنم که ناگهان,چشمام با نگاه مهربانی برخورد کرد...خدای من علوی بود داشت قوطی اب معدنی پخش میکرد,انگار فهمیده بود حال دلم خراب است,یه قوطی اب داد طرفم وگفت:اگر هرماه هم بیاید زیارت بازم وقت رفتن ,دلکندن سخت است,التماس دعا خانم رحیمی...یه قوطی اب هم داد طرف زهرا وگفت:بفرما همشیره... تا رفت,زهرا زد زیرخنده وگفت:میبینی من هنوزم همشیره اش هستم خخخخ,چوپان گیوه دوز سرآشپز,ساقی لب تشنگان هم ازکار درامد ,سربازی کوچک وقوی هیکل که ازهر انگشتش یک هنر میبارد... خدا نکشتت زهرا,از حال وهوای حرم درم آوردی,اخه توکی میخوای آدم بشی؟؟ ولی خداییش دل کندن از کربلا سخت بود اما فک کنم همراهی دراین کاروان ,عنایت ارباب بود تا دل کندن راحت تر باشه. زهرا:به چه میاندیشی خواهررر؟ من:هیچی توفکرزیارت بودم زهرا:اره جون خودت,همش نگاهت به رد یار است ,جددددی عجب خوش شانسی,قدما گفتن درسفر باید آدم را شناخت...حالا بهترین استفاده رااز کوتاه ترین سفربکن وهمسفرت رابشناس خخخخ. داخل اتوبوس همه خدام موکب بودند ودوسه تا خانم وبقیه همشون اقا بودند,ماخانمها اخر اتوبوس نشستیم وهنوزم دوتا صندلی,خالی بود,همه ی مسافران تقریبا جوان بودند وسن بالاهاشون بابا ومامان من بودند,ولی اغراق نباشه از سر وروی همه شان نورانیت ومعنویت میبارید.توهمین افکاربودم که زهراپارازیت انداخت توفکرام وگفت:حیف حیف,گفتم :چی چی را حیف؟ زهرا:حیف که دل ودینت از دست رفتتت وگرنه نگاه کن چه جوانهای مخلصی ,یک جا جم شدند من:خوب یکی راانتخاب کن زهرا خانوووم زهرا:اوه من نهههه من بچه ام بعدشم ,چوپان وسرباز وگیوه دوز واشپز نمخوام ,من کمتراز,فوق تخصصص نمخوام من:خخخح اولا اگه توبچه ای پس چرا من راعروس میکنی خوب من فقط یه سال ازت بزرگترم,بعدشم اون فوق تخصص نبود که متخصص بود ,دم به دم مدرک رامیبری بالاتر؟؟بعدشم ازکجا معلوم که اینا مدرکشون چی هست؟ زهرا:از وجناتشون پیداست کلهم مال حوزه علمیه هستند اگه کمی بهشون ارتقا بدهم میشن مثل,علوی جانت یه سرباز کوچک.... همینجور که زهرا هی فک میزد,اتوبوس ایستاد... ادامه دارد.... @bartareen 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ )قسمت پانزدهم: یکی از اقایون گفتندکه:خواهرابرادرا,نمازمان رامیخونیم ویه چیزی داخل موکب میخوریم ودوباره حرکت میکنیم ,اقای راننده میرن یه جاپارک پیداکنند وچون خیلی شلوغه ,همه همینجا پیاده میشیم. داخل موکب بین راهی که خیلی شلوغ هم بود, نمازمان راخوندیم,با مامان وزهرا رفتیم تو صف غذا,خورش لوبیا بود,غذا راکه گرفتم زهرا راپیدا کردم وهرچی چشم انداختم ,مامان راندیدم. زهرا:بابا بیا غذا بخوریم,مامان هم حتما رفته پی کفتر خودش,اینجا دیگه پیاده روی نیست همدیگه راگم کنیم,دیدم راست میگه,رفتیم یه گوشه,غذامون را خوردیم,جاتون خالی خوشمزه بود.هرچی نگاه کردیم خبری از مامان وبابا ودیگر هم کاروانیامون نبود,یکدفعه زهرا دست من راکشید وگفت :بزن بریم اووونجاااا تابه خودم امدم,اقای علوی رابایه جوان دیگه دیدم زهراهم داشت نطق میکرد:سلام علیکم برادرررر,شما که دستی درسازمان گمشدگان دارید,بایدبگم که ما یعنی ابجی جان ما دوباره گم شده,یعنی بابا ومامانمان هم گمشدن,میشه ماراپیدا کنید؟ اقای علوی یه نگاه به جوان کناریش گردوگفت:فرهادجان ,خانمها را تا اتوبوس همراهی کن تا من یه نگاه بندازم ببینم کسی جانمونده... اقافرهاد:چشم محمدجان,بفرمایید خانمها ازاین طرف... درحین رفتن ,همونطور که اقافرهاد سرش پایین بود سوال کرد:عذرمیخوام شما از موکب خودمان هستید؟ تا بخواهم چیزی بگم زهرا سریع گفت:داداش ماازموکب خودمان نیستیم وچون مثل خودم کمی کنجکاوید باید بگم که قضیه ی گم شدن خواهرم وپیداکردنش توسط اقای علوی طولانی هست ودراین مقال نمیگنجد.... اقا فرهاد همونطور که سرش پایین بود یه لبخند ریزی زد وگفت:بله درسته دراین مقال نمیگنجد,بفرمایید اینم اتوبوس. سوار اتوبوس شدیم ودیدم ,بابا ومامان هم همزمان باما رسیدند .یکی نفردیگه جامونده بودند که باتلاشهای فرهاد وعلوی امدند وحرکت کردیم. داشتم باخودم فکرمیکردم که عجب سفری,شد هااا که دیدم اقافرهادپاشد وگفت:بااجازه همه یه دوخط مداحی وبعدش هم زیارت عاشورا ,برادرا همراهی کنن:یاحسین غریب مادر تویی ارباب دل من, یه گوشه چشم توبسه واسه حل مشکل من... ...... زهرا:عجب صدایی داره هااا راستی ,صداش خیلی قشنگ بود ,مداحی اقافرهاد تمام شد,اقای علوی شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا... زهرا:گفتم طرف هنرمنده ,خوانندگی هم به هنرهای دیگه اش اضافه کن خخخخ خداییش صداش به دل مینشست ,خداحفظش کنه..... کم کم اتوبوس ساکت شد ومحیط اماده شدبرای خواب.. ادامه دارد. . @bartareen 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 (عشق سرخ)قسمت شانزدهم: بالاخره رسیدیم مرز شلمچه,ازاینجا به بعدرا دیگه بایدازکاروان جدامیشدیم وباماشین خودمان میرفتیم,خیلی دلم گرفته بود,کاش این سفرتاابد طول میکشید,کاش...هزاران کاش دیگرکه رسیدن به ان بعیداست,همینطورکه داشتم کوله ام رابرمیداشتم یه نگاه به زهراکردم,خیلی عجیب بود از مزه پرونیاش خبری نبود,انگار اونم ازاین جمع دلکن نمیشد,پیاده شدیم .زهرادوباره محکم به پهلوم زد وگفت:اوووونجا را ای ووول,چه پسر پیگیری هست هااا😁 وای,خدای من,علوی یه گوشه ی,خلوت پیدا کرده بود داشت با بابامحمد صحبت,میکرد,بابا گاهی سرش راتکان میداد وگاهی لبخندی میزد و... دل تودلم نبود,بالاخره بابا با علوی امد واقافرهاد هم مثل,تیر ترکش خودش را رساند,مراسم خداحافظی که تمام شد متوجه نگاههای مشکوکی شدم که به زهرامیشد. زهرا:بریم عروس خانم,بذار توماشین برسیم ,بابا حتما یه چیزایی میگه خوووب,منم ازفضولی دارم میترکم ,اما چه کنم ,باید صبر پیشه کرد. با شناختی که از,بابا داشتم,به نظرم بعید بود خودش بگه که علوی چی گفته واحیانا خبر مبری بوده یانه؟اخه ما دخترا تواینجورمسایل با,بابا محمد رودربایسی داشتیم.بالاخره به ماشین خودمان رسیدیم,وای خدای من چه گردوخاکی روش نشسته بود,بابا یه کم شیشه های سمند را غبارروبی کرد وزهرا گفت:بفرمایید سمندون درخدمت شما ,سوارشید😊 حرکت کردیم,به نظرم فضای ماشین خفه بود,دلم گرفته بود ,دوست داشتم گریه کنم که بابا گفت:خوب انیس جان,دخترای گلم سفر چطور بود؟ مامان:بهترین ,مسافرت عمرم ,کاش هرسال اربعین بیایم کربلا.... ماهم باهم گفتیم:ممنون بابا ,خیلی خوب بود...عالی بود... بابا:اره برای منم همینطور,مزه اش زیرزبونمه ان شاالله اگر طلب کنند ,نیت کردم هرسال بیام حتی اگه شده تنها..... زهرا:بابا مگه من میذارم تنها بیای,من طاقت دوریت راندارم😜 بابا:قربون دخترگلم بشم,فرض محال راگفتم. مامان:چه کاروان عرفانی وخوبی بود ,چه جوانهای پاکی,راستی اقای علوی چی میگفتت؟ من وزهرا سراپا گوش شدیم که بابا گفت:اره به خدا,جوان اینقد مخلص وبی ادعا جواهره....همه شان جواهربودند,برگزیده بودند,پاک باصفا,بی ریا,عاشق اهل بیت ع.... بابا همه چی گفت اما به قول زهرا فرافکنی کرد وچیزی لونداد که علوی چی چی گفته. نزدیک دیار کریمان,یاهمان شهرکرمان خودمان شدیم,دیگه مسافرت داشت تموم میشد.چه سفری بود..... وارد کوچه شدیم,روی دیوارخانه مان ,خیلی ازاقوام پارچه زیارت قبول زده بودند وبه قول زهرا کل کوچه رابرای ورود ما سفید کرده بودند البته بابرف😊 وای خدای من,انگاری من مال اینجا نبودم,باخونه خودمان احساس غریبی میکردم,به نوبت رفتیم یه دوش گرفتیم ,چون احتمالا سروکله اقوام وخویشان کم کم پیداشون میشد. ادامه دارد.... @bartareen 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت هفدهم: یک هفته ای میشد که از کربلا امده بودیم وکلی دوست وآشنا وفامیل اومدن دیدنمان وبه قول زهرا ,انگار ما قبل ازکربلا رفتن به چشم هیشکی نمیومدیم وبعدازکربلا رفتن,ظاهروپدیدارشدیم ,اخه هرکی میامد میگفت:ماشاالله انیس خانم چه دخترای خوشگل خانومی وهمه ارزوی خوردن شیرینی عروسیمون را داشتند وزهرا هم میگفت:زینب اگر قراربود بترشیم ,گمونم خداتغییر عقیده بدهد اخر اینهمه ارزومند را ناامیدنمیکنه دیگه خخخخ زهرا امروز رفته مدرسه ومن هم برگشتم سر درس خوندنم,اما همش فکرم جایی دیگه است,به قول زهرا مردیم ازفضولی,دیگه واقعا مغزم کشش نداره,باید برم یه چای لب سوز برای خودم بریزم وبیارم. رفتم اشپزخونه که مادرم گفت:زینب جان وقت داری یه مطلب رابهت بگم,یعنی یه جور نظر خواهی,هست. من که کل هفته منتظر این لحظه بودم ودل تودلم نبود,یه جورایی قیافه ی بی خبری وخونسردانه به خودم گرفتم وگفتم:بله مامان جونم,الان وقت استراحتمه,سراپاگوشم.... مامان:راستش وقتی باباتون گفت که,اقای علوی چی گفته,من پیشنهاددادم که چون فصل درس هست ذهنتان مشغول نشه,برای همین نظرتورامیخوام.. دلم هرری ریخت پایین,پس علوی واقعا خواستگاری کرده,تااومدم بامن من یه چیزی بگم ,مامان ادامه داد:راستش علوی ازطرف اقافرهاد پیغام داده ومثل,اینکه از زهرا خوشش امده,خواسته اگررضایت داشتیم ونظرمون مثبت بود یه وقتی رابرای,اشنایی خانواده ها معلوم کنیم,به نظرت الان توفصل امتحانات و...به زهرا بگیم؟ذهنش درگیرنمیشه؟بعدشم شما دوتا,که جیک وپوکتون توهم هست ,اصلا زهرا نظرش برای ازدواج چی هست؟ هرحرفی,که از دهن مامان بیرون میامد انگار لیوان اب سردی بود که روی سرم میریخت,اصلا باورم نمیشد که علوی ,برای کس دیگه ای وای.... اگه زهرا میفهمید ,کلی جوک سرهم میکرد. مامان:چراماتت برده,توچی میگی؟نظرت چیه؟به زهرا چیزی بگیم؟ ادامه دارد.... @bartareen 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 عشق سرخ,قسمت هجدهم: اصلا نفهمیدم مامان چی میگه وبرای اینکه زودتر به اتاق خودم پناه ببرم,به مامان گفتم:باشه مامان من یه جوری زیرزبونش را میکشم ,طوری خودش متوجه قضیه نشه وبااجازه ای گفتم ورفتم داخل اتاقم. اتاق دورسرم میچرخید ناخوداگاه به سمت تختم رفتم ودست کردم زیرتخت,کفشهای علوی را که یاداور خاطره خوش اشناییم بودن راپسش نداده بودم وگذاشته بودم زیر تخت وهرروز دورازچشم دیگران لمسشان میکردم,اخه حس خوبی بهم میداد,کفشها رابرداشتم وچسپاندم به خودم ورفتم روی تخت خوابیدم,بوی گل سرخ پیچید تودماغم,نفهمیدم کی خوابم برد اما باصدای زهرا از خواب پریدم که میگفت:زینبی ,آی خانم دکتر الان چه وقت خوابه,محکم ملافه روم راکشید وگفت :پاشو دیگه... تاچشم باز کردم دیدم بادهن باز داره نگام میکنه,فهمیدم موضوعی برای مزه پرانیاش پیدا کرده. زهرا:خانم دکتررررر این چیه توبغلت؟ببینم وسیله ی جراحی روحته؟؟یاشایدم عروسک دوران بچه گیات,خوب که نگاه کرد یه جیغ بنفش کشید وزد زیرخنده وحالا نخند کی بخند وگفت:😂😂😂نااااکس مگه این کفشا راپس ندادی؟؟؟چقددد خل مشنگی ,یعنی ببخشید عاشقی😂 میخواستم خودم راازاین مخمصه نجات بدهم ودرعین حال,وظیفه ای هم که مامان برعهده ام گذاشته با بهترین نحوانجام بدهم,گفتم:زهرا نظرت درباره ی ازدواج چی هست؟ زهرا:فرافکنی درحد المپیک,بعدشم ازنظر من ازدواج پدیده ایست اگر رخ دهد عده ای از ترشیدگی خارج واگر رخ ندهد عده ای مجنون واز دایره عقل خارج میشوند😂😂😂 اصلا حواسم به حرف زهرا نبود,کفشا راچپوندم زیرتخت وگفتم:آهان.. زهرا:آهاااان؟!!ای مجنون فیلمت کردم ,چی چی میگی؟؟ فهمیدم که خیطی کاشتم وبرای اینکه جم وجورش کنم گفتم :هیچی هیچی,فرهاد رایادت میاد کربلااا,ازت خواستگاری کرده,مامان گفته زیرزبونت رابرم ,ببینم نظرت چی هست ,بعدشم ذهنت مشغول نشه. زهرا:توهم که چه خوب زیرزبونم را رفتی ومن نفهمیدم اصلاااا😂😂 کل کلام مامان رادودستی کردی توحلقم ,اصلانم ذهنم درگیرنشد خانم دکتر😂😂😂 یکدفعه برگشت وباتعجب گفت:نکنه,نکنه,اون خلوت علوی وبابا برای خاطر فرهاد بود هااا؟؟ گفتم:اره ,ما بدبرداشت کردیم😔 زهرا:خخخحخ یعنی بحث من بوده خخخخخ,چه خله این فرهاده خخخخ,بعدشم مگه علوی این وسط چکاره است که پیغام رسان شده؟؟فرهاد اصلا چکاره است کیه؟چیه؟کجاست؟کوش؟😂😂 من:جون به جونت کنن همه چی رابه مسخره میگیری,والااا من ازهیچی خبرندارم ,فقط همین که گفتم. زهرا درحالی که لباسای مدرسه اش را آویزان میکرد گفت:الان میرم سه سوته ته قضیه رادرش میارم.... زهرا رفت بیرون ومن دوباره افتادم روتخت وباخودم گفتم:عجب وظیفه ای که مامان برعهده ام گذاشته بود را خیط خیط کردم وااای... همینطور که در افکارخودم غرق بودم یهو زهرا بایک پخخخخ وارد اتاق شد وگفت:سیرتا پیاز قضیه را دراوردم,من که قصدازدواج ندارم خودت میدونی که کمتراز متخصص....نهههه اما برای خاطر توگفتم بیان من:برای خاطر من؟!! زهرا:اره,یه چیزی کشف کردم که قندتودلت اب میشه اما چون بدجنسم ومیخوام اذیتت کنم الان بهت نمگم. من:زهراااااا زهرا:التماس نکن خانم دکترررر ادامه دارد.. داستان مهییج ترمیشود,باماهمراه باشید @bartareen 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت نوزدهم: زهرا بگو ببینم چی شده دیگه؟ زهرا:اولا فرهادخان,دانشجو تشریف دارند,دانشجوچی چی نمدونم,بعدشم چندروز پیش علوی دوباره تماس گرفته,مثل اینکه خیلی عجله دارند,قراره اگه بنده اجازه بدهم توایام ولادت پیامبرص ,برای اشنایی بیشتر قدم رنجه فرمایند,درثانی من پته ات رابرای مامان ریختم رو آب وحالا اونم میدونه خاطرخواه علوی جان شدی خخخخ😂 خاک توگورت کنن زهرااا چرا گفتی؟؟؟دیگه روم نمیشه توروی مامان نگاه کنم. زهرا:به من چه ,نمیخواستم بگم اما تابلو بازی کردی خوب,مامان فکر کرده برای اینکه من کوچکتراز توهستم ,الان خواستگارقراره برام بیاد,توناراحت شدی,مجبورشدم بگم ,تا مامان ازاشتباه دربیاد. وای حالا باچه رویی برم بیرون اتاق؟؟بعدشم حالا بقیه اش رابگوووو زهرا:اولا ول کن ,مامان ازخودمونه ,وقتی بهش گفتم همچی لبخندملیحی زد که بیا وببین خخخخ ,دوما نه نه نه,التماس نکن که نمگم,دخترکم هروقت ,وقت عروسیت شد میگم خخخ من:بی مزه,حالا گمون نکنم که همچی ازفرهاد بدت اومده باشه. زهرا:تیپ وقیافه اش درسته به غول تشنی علوی نی ,اما خوشگله,بچه مثبت هم هست,مداح وخوش صدا هم هست,فقط میمونه تخصص که خداکرمش خیلیه خخخخحح اگه بی تخصص هم باشه یادش میدم که چه جوریا رومخ واعصاب ادم راه بره ,اونموقع میشه متخصص مغز واعصاب😂😂 خدا خفه ات نکنه زهرا,ای زلزله ی ده ریشتری,خداراشکر هستی خواهری دارمت😊 زهرا :فازعشقی برداشتی هااااا نهار را با مزه پرانیهای زهرا وحرفهای بابا ونگاه های,هراز چندگاهی مامان,خوردیم. دوباره رفتم سراغ درسهام,تصمیم داشتم خودم راغرق درس وتست و...کنم تا تمام فکر وخیالهام بپره وهمینطورهم شد,وقتی به خودم اومدم ,مامان تواتاق بود وگفت:پاشین دخترا,اذان گفتن,نماز مغرب وعشا رابخونین وبیاین اشپزخانه.... باهم غذا را اماده کردیم ,تا سفره را بیاندازیم ,بابا هم اومده.... ساعت ۱۰شب بود,داشتم ظرفا راجمع میکردم ,که تلفن بابا زنگ زد... بابا:الو بفرمایید,بله بله شناختم اقای دکتر درخدمتم,..... باخودم گفتم اقای دکتر دیگه کیه؟'! بابا:دشمنتون شرمنده,شما ببخشید ما میبایست خبر بدیم,بفرماییددرخدمتم..... بله بله آقا محمد؟؟ تا گفت آقا محمد ,گوشام تیز شد....گوشم رفت به صحبتای بابا:امان از دست این بچه ها………ان شاالله اگرقسمت باشه درخدمتیم……………بله بله حتما…………آدرس رابراتون پیامک میکنم..... ذهنم پراز سوالهای جورواجورشد ادامه دارد.... @bartareen 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 عشق سرخ قسمت بیستم: بابا گوشی راقطع کرد ویه نگاه به من انداخت وگفت:دخترم بگو مادرت وخواهرت از آشپزخونه بیان ,کارتون دارم . من باسرعت جت خودم را رسوندم وبامامان وزهرا اومدیم کنار بابا. بابا:انیس جان همونطور که قبلا گفتمت,اقای علوی چندبارزنگ زد وچون من نظر شمارانمیدونستم معطلش کردم ,اما ظهر که گفتی بچه ها نظرشون چیه,پس صلاح دونستم اگه تماسی گرفتن,برای اشنایی بیشتر یه جلسه بگذاریم که الان خود اقای دکتر زنگ زدند. من وزهرا باهم:آقای دکتر؟؟!! زهرا:بابا ,فرهاد دکتره یا محمد؟؟ پیش خودم گفتم,زهرا چه راحت فرهاد ومحمد راکنار هم میگذاره,چه ربطی به هم دارند؟!! بابا:هیچ کدام,باباشون... زهرا😁😊 من:بابااااشون؟؟؟ بابا:اره دخترم ,مگه نمیدونستی,فرهاد ومحمد داداش هستند ومحمد سه چهار سالی بزرگتراز فرهاد هستش.... زهراچشمکی بهم زد وگفت:دیدی گفتم قندتودلت اب میشه.....اینم همون موضوعی بود که نگفتم بهت😉 بابا:ولی اقای دکتر این بارحرفهای تازه تری میزد...بابا یه نگاه زیرچشمی بهم انداخت وادامه داد:مثل اینکه میگفت یه جلسه بگذاریم برای بچه هاوگفت که اقامحمد هم خاطرخواه دختربزرگتان شده, وای خدای من ,بابا چی چی میگفت.... میدونستم که اگه الان نگاه توآیینه کنم از شرم, صورتم مثل لبوسرخ شده,هول ودستپاچه,یه بااجازه ای گفتم وبلند شدم:من برم درسام رابخونم🙈 کلا من وزهرا خیلی باهم فرق داشتیم,زهرا رک و پررو بود ومن تودار وکمرو,من که بلند شدم,توقع داشتم زهرا هم بلند بشه که زهرا گفت:وااای چه جالب,زینب برو به درست برس من هستم,اخباررابرات مخابره میکنم😊 نشستم روتخت ,هنوز باورم نمیشد,فرهاد ومحمد؟؟برادر؟؟اینا اصلا شباهتی به هم نمیدن که... اقای دکتر؟؟یعنی باباشون.... وای خدا شکرررررت,پس حس من بهم دروغ نمیگفت,محمد هم ..... لحظه شماری میکردم تا زهرا بیاد..... اووف چقد زمان دیر میگذشت...: بالاخره خانم تشریفشان راآوردند... من:اه زهرا چرا اینقد طولش دادی؟ زهرا:عه خانم دکتر من فک کردم داری میخونی خووو,بعدشم بابای عزیزتان طولش داد. خوب حالا بگووووو اولا قراره توهفته بیان آشنایی بیشتر,بعدش باباش سرش شلووووغ,متخصص قلبه ,ببین خدا داد اما من میخواستم خودش متخصص باشه,حالا باباش متخصص ازکار درامد... من:خوب خوب,بقیه اش? زهرا:خودیگه بقیه نداره,هروقت تشریف اوردند,بقیه اش را از محمدجانت بپرس خخخخ😊😊 من:بی مزه.. زهرا:خو راست میگم دیگه,ازخودم دربیارم,اطلاعات ما محدوده,اصلا نمدونم فرهاد چکارست,محمد که معلومه,چوپان گیوه دوز وسراشپز خواننده خخخح بیمززززه......اما خداییش خوشمزه ترین حرفهایی بودند که میتونستم بشنوم... بابا میگه:قسمت خداراببین ,دوتاخواهر که اینقد وابسته همند, بشن دوتا جاری... زهرا:خلاصه,خواهری ,بابا نه اینکه همون توکربلا عاشق این جوانان شده,دوریه قبای عروسی رادوخته وکرده تنمان خخخخخ,اینکه میگه تاقسمت چی باشه ودخترا بپسندن وبله بگن...همش کشکه خواهری....خخخخخ تودلم گفتم,خدایا شکرررت وبوی گل سرخ پیچید تودلم.... حیف که گل زیباست اما عمرش کوتاست. ادامه دارد.... @bartareen 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹