eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
511 دنبال‌کننده
5 عکس
2 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: اونروز وقتی وحید اومد خونه، بهش گفتم که متوجه شدم توی سایت های قمار، بازی می کنه و وحید هم خیلی پرو گفت آره، حرفم را رد نکرد و کاملا پذیرفت و اصلا اعتراف نمی کرد که کار خلافی انجام میدهد، از نظر اون قمار هم یک نوع کار یا درامد بود، منتها توی زندگی ما داشته هامون را می خورد. من با اینکه سنم کم بود، اطلاعات زیادی راجع به قمار جمع کردم و بهش ثابت کردم اگر احیانا پولی هم این ما بین گیر وحید بیاد که نمیاد، حرام اندر حرام است، اما گوش وحید بدهکار نبود. حالا که حمید متوجه شده بود برادرش دوباره توی خط قمار قرار گرفته، برای اینکه وادارش کند تا از این راه بیاد بیرون، کمتر وسیله برای ما می خرید و من سعی می کردم نهایت قناعت را داشته باشم، حالا لباس های کهنه خودم و وحید را پاره می کردم و به شکل کهنه بچه در میاوردم و به جای پوشک استفاده می کردم، چون وحید پولی برای خرج کردن نداشت و من رویی برای خرجی گرفتن از حمید و آقا عنایت نداشتم. زندگیم روز به روز سخت تر میشد و هر روز بگو مگوی من و وحید بالا می گرفت، کم کم تمام اعضای خانواده وحید از وضع بوجود آمده و فقر و فلاکت ما خبردار شدند، طاقتم طاق شده بود و زمانی کاردم به استخوان رسید که نازنین دو سالش کامل شد و پا توی سال سوم گذاشته بود، نزدیک عید بود، حمید که از وضعیت من و نازنین ناراحت بود و البته به خاطر اینکه ایشون واسطه ازدواج ما بود، خودش را بیشتر مقصر می دانست، با ترحم من و نازنین را سوار ماشین کرد و به بهانه اینکه بعد از مدتها خانه نشینی گشت و گذاری توی شهر بزنیم، ما را به بازار برد و برای من و نازنین لباس عیدی خرید. درسته قصد حمید محبت کردن بود اما به من برخورد، چرا که من شوهر داشتم و وحید اصلا عین خیالش نبود که توی خونه اش خالی هست یا زن و بچه اش لباس نو و... ندارند. اون روز به حمید گفتم مقداری پول بهم بده و حمید خوشحال از اینکه بالاخره من خواسته ای به زبان آوردم بدون اینکه بپرسه پول را برای چی می خوام با کمال میل بهم پول داد. روز بعد، وقتی که وحید سرکار بود، من، نازنین را برداشتم و خودم را به ایستگاه خط روستا رسوندم و راهی خانه پدری شدم. بعد از نزدیک چهار سال از ازدواجم، من برگشتم سر خانه اولم... پدر و مادرم که تا اون موقع فکر می کردند زندگی من گل و بلبل هست، چون من چیزی از رنج هایی که می کشیدم بروز نمیدادم و به اصطلاح صورتم را با سیلی سرخ نگه میداشتم، انها از اینکه ناگهانی و تنهایی به روستا آمدم تعجب کردند و من چون تصمیم خودم را گرفته بودم، برای اولین بار راز زندگی ام را برای پدر و مادرم فاش کردم و پرده از زندگی کسالت بار و سرشار از فقر و تنگدستی و دعوا و اعصاب خوردی خودم برداشتم. پدرم که اصلا فکر نمی کرد وحید همچی آدمی باشه، با شنیدن حرفام شوکه شده بود، یادمه که چند ساعت از اومدن من میگذشت و پدرم یک دفعه هم لب باز نکرد و سکوت بود و سکوت... فقط آخر شب، خواب نمیرفت و مدام پهلو به پهلو میشد از جا بلند شد و وقتی منو دید که جلوی اتاق نشستم و به آسمان خیره هستم، کنارم نشستم و آرام توی گوشم زمزمه کرد: منیره! من پشت تو هستم، اگر واقعا وحید آدم بشو نیست، صلاح نمی دونم برگردی، هر تصمیمی بگیری من در کنارتم... سرم را پایین انداختم و گفتم: بیش از یک سال هست مدام بگو مگو میکنیم، شب قول میده دست برداره اما صبح یادش میره و همون آش و همون کاسه است، حتی خانواده اش هم خیلی تلاش کردند که وحید از این کارهاش دست بکشه، اما وحید انگار معتاد شده، یک اعتیاد سخت و بد که متاسفانه قمار از زن و بچه اش هم براش مهم تر شدن، باورت میشه بابا بارها شد نازنین توی تب می سوخت، وحید حاضر شده بود پولش را توی شرط بندی بزاره اما خرج دکتر نازنین نکنه... می خواستم از درد دلهام بگم، بابام دستش را روی لبهام گذاشت و با صدای بغض دارش گفت: هیس! هیچی نگو، دل من همینطور آشوب هست، با نقل این خاطرات بدترش نکن... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: از دم دم های عصر همون روز که رفتم روستا، پیام های وحید شروع شد، منم هیچ جوابی به پیام هاش نمیدادم، چون قبل از رفتن نامه ای کوتاه نوشته بودم و روی در یخچال زده بودم. توی نامه به وحید گفته بودم چون توی خط قمار افتاده و تمام دارایی هاش حتی زن و بچه اش را داره فدای این کار مزخرف و حرام میکند، نمیتونم باهاش زندگی کنم وحید هم اول یکی دوبار زنگ زد و چون من جواب ندادم، پشت سر هم پیام میداد و توی پیام هاش ازم می خواست برگردم و قول میداد که دیگه دور و بر این کارها نره، اما این قول هاش برای من تکراری بود زیرا بیش از یک سال بود، شب قول میداد و روز قولش را می شکست. صبح زود بود که دوباره گوشیم زنگ خورد، اسم وحید روی گوشی بهم چشمک میزد، تماس را رد کردم و گوشی را به کناری انداختم. مادرم که مثل همیشه صبح زود بیدار شده بود و حواسش کاملا به من بود آه کوتاهی کشید و گفت: وحید بود؟! همانطور که سرم را تکان می دادم گفتم: آره.. مادرم نگاهی به نازنین که غرق خواب بود کرد و گفت: چرا جواب ندادی؟! شاید.... بی حوصله گفتم: میدونم می خواد بگه غلط کردم برگرد و دوباره با حرفاش گولم بزنه و من برگردم سر خونه اولم...مادر، اصلا حوصله اش را ندارم خسته شدم. مادرم آهی کشید و گفت: هر جور راحتی، اما فکر این بچه هم باش، هم پدر می خواد و هم مادر... نمی خواستم با مادرم کل کل الکی کنم، پس از جا بلند شدم و گفتم: من میرم کمک مارال و مرجان شیر گوسفندا را بدوشم... مادرم دیگه چیزی ازم نپرسید، نزدیک ظهر بود، مادرم آبگوشت بار گذاشته بود که صدای ترمز ماشینی جلوی خانه آمد و پشت سرش کسی در خونه را زد. پدرم که خودش را روی حیاط به کاری مشغول کرده بود، دست از کار کشید و اره دستش را به کناری انداخت و همانطور که با آستین لباسش عرق های پیشانی اش را پاک می کرد به طرف در رفت و‌گفت: کیه؟! اومدم.. در که باز شد، وحید و آقا عنایت را دیدم. نازنین مشغول بازی روی حیاط بود، من با سرعت از جا بلند شدم و خودم را توی آشپزخونه انداختم. مادرم همانطور که ملاغه دستش بود با تعجب به طرفم برگشت و‌گفت: چی شده منیره؟! اشاره به بیرون کردم و گفتم: وحید و آقا عنایت اومدن مادرم ملاغه را دستم داد و‌گفت: ابگوشت را هم بزن تا من بیام و بعد دستی به روسریش کشید و بیرون رفت. صدای سلام و احوالپرسی وحید را می شنیدم، طوری شده بودم که اصلا علاقه ای به دیدنش نداشتم الان هم به اون روز فکر می کنم خیلی اعصابم خورد میشه و ناخوداگاه دندان بهم می سایم. خلاصه اون روز با پا در میانی آقا عنایت و قول های پی در پی وحید، من و نازنین همراه انها به شهر برگشتیم. من امیدی به درست شدن وحید نداشتم، اما وقتی برگشتم و گوشی ساده نوکیای وحید را دیدم، باورم شد که قول اینبارش با بقیه دفعات فرق می کنه. خیلی خوشحال بودم، از اینکه صبح پا میشدم و وحید کلی بگو‌و بخند با ما داشت و بعدم میرفت سرکار و بعد ظهر هم با دست پر خونه میومد. اصلا حال و هوای ما عوض شده بود اما حیف که این خوشی زودگذر بود و فقط یک هفته طول کشید درست بعد از یکهفته از اومدنم، گوشی قبلی وحید را دوباره توی دستش دیدم و تازه متوجه شدم که گوشیش باز خراب شده بود و این یک هفته هم توی نوبت تعمیر بوده، اما بازم امید داشتم که روی قولش بمونه، چون اینبار فرق می کرد و در حضور پدرش و خانواده من، متعهد شده بود که دور و بر قمار نره... ولی اون شب، دیدم که دوباره غرق گوشیش شده بود و تا من اعتراض می کردم می گفت: ببین منیره من رو قولم هستم، یک هفته از گوشیم دور بودم، الانم فقط فضاهای مجازیم را یه نگاه مندازم، اینقدر محدودم نکن. و منِ خوش باور هم باور کردم، اما صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم و بازم وحید را توی رختخواب مشغول گوشیش دیدم و اونقدر غرق گوشی بود که حتی متوجه بیدار شدن من نشد و من چشمم به صفحه سایت شرط بندی افتاد، انگار تمام غم های عالم را رو دلم ریختند و دل و روده ام بالا اومد به طوریکه از توی هال تا خودم را رسوندم به حیاط چندین بار عق زدم و کنار باغچه یه آب زرد و تلخ بالا آوردم. اون روز حالم خیلی بد بود، اشتهام کور شده بود و مدام بالا می آوردم، صفیه خانم اومد خونه مان و همه چی را بهش گفتم، اون بیچاره هم باهام همدردی کرد و سفارش می کرد به اعصاب خودم فشار نیارم و معتقد بود این حال دگرگون من به خاطر فشار عصبی هست که وحید بهم آورده... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🎬: برای وحید با آمدن گوشی لمسی، دوباره روز از نو و روزی از نو، دیگه تمام قول هایی که داده بود فراموش کرد، منم حالم روز به روز بدتر می شد حالم درست مثل روزهایی بود که نازنین را باردار بودم. تصمیم خودم را گرفته بودم، دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود، وسایلم را جمع کردم، لباس های خودم و نازنین را داخل یه کیف سفری ریختم، دیگه این رفتن طولانی مدت بود. زیپ کیف را بستم که تقه ای به در هال خورد و پشت سرش، صفیه خانم در را باز کرد از جا بلند شدم می خواستم طوری بایستم که صفیه خانم متوجه ساکی که بستم نشه تا از جا بلند شدم، سرم گیج رفت و همه جا جلوی چشمام تیره و تار شد و دیگه چیزی از اطراف نفهمیدم و نقش بر زمین شدم. نمی دونم چقدر گذشته بود، چشمام را باز کردم و نگاهم به سقف خیره ماند، سقف رنگ پریده خونه خودمون بود، اومدم دستم را بیارم بالا و به چشمام بکشم که سوزی توی دستم پیچید و همزمان صدای مهرنسا و صفیه خانم با هم بلند شد که گفتند: دستت را نکش سُرُم از دستت در میاد. با بی حالی سمت چپم را نگاه کردم و گفتم: من چطورم شده؟! صفیه خانم لبخند گل گشادی زد و گفت: هیچی عزیزم! ضعف کرده بودی، آخه بار شیشه داری،یه کم مراقب خودت باش.. این چی داشت می گفت؟! بار شیشه؟! یعنی من باردارم؟! نه نه نه نه....امکان نداره...وای خدای من! با شنیدن این خبر انگار یه شوک بزرگ بهم وارد شده بود مثل اسپند روی آتش از جا بلند شدم و همانطور که شیلنگ سرم را محکم می کشیدم گفتم: من این بچه را نمی خوااام، همون نازنین برای هفتاد و هفت پشتم کافی هست، منو چه به بچه دوم اونم با این وضع وحشتناک وحید و زندگیم.... صفیه خانم لبش را به دندان گرفت و گفت: اینجور نگو دخترم، خدا را خوش نمیاد، کفران نعمت میشه، می دونی خیلیا برای همین بچه حاضرن کل زندگیشون.... پریدم توی حرف صفیه خانم و گفتم: خیلیا زندگیشون روی رواله، مثل آدم زندگی می کنن، شوهر بی مسولیت و قمار بازی مثل وحید ندارن که...این بچه هم بیاد مثل نازنین بیچاره میشه...کی می خواد خرجش را بده؟! آقا عنایت یا حمید آقا؟! نه صفیه خانم من اجازه نمیدم این بچه پاش را به این دنیای کوفتی بزاره، همین فردا میرم بچه را سقط می کنم و خودم و نازنین هم میریم روستا، شما هم هر وقت وحید را آدمش کردین اونموقع حرف برای گفتن دارین.. مهرنسا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: منیررره... روم را کردم سمت مهرنسا و گفتم: اگه یه ذره وحید به حمید توی رفتار و کردار شبیه بود اونموقع میتونستی منو نصیحت کنی...همین که شنیدین، به کسی خبر بارداری منو ندین چون فردا اثری از این بچه نخواهد بود. وضعیت روحیم طوری بود که نمی تونستم وجود یه بچه دیگه را تحمل کنم و زده بودم به سیم آخر... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🎬: با حرفهای تند من، انگار به مهرنسا برخورده بود از جاش بلند شد و رفت. صفیه خانم هم نگاهی از سر دلسوزی بهم کرد و گفت: دخترم، عزیزم، هر کسی یه مشکلی توی زندگیش داره، مشکل تو هم این اخلاق گند وحید هست، ما همه پشت تو هستیم تا وحید را آدم کنیم اما این مشکل نباید باعث بشه که تو بخوای بچه خودت را بکشی، این بچه را خدا خلق کرده، خودش هم روزیش میده و تو حق نداری مخلوق خدا را به خاطر یه موضوع دیگه بکشی... حوصله حرفها و نصیحت های صفیه خانم را نداشتم، با لحنی آرام گفتم: من نمی ذارم این بچه به دنیا بیاد، شما هر چی می خوایین بگین، بگین. صفیه خانم آهی کشید و گفت: ببین چه به روز دستت آوردی، بیا این دستمال را بزار روش، خون ریزیش بند بیاد، الانم به فکر خودت باش، بدنت ضعیفه، درباره بچه هم بعدا حالت بهتر شد تصمیم بگیر و بعد رو به نازنین که انگار با دیدن وضعیت من بهتش زده بود کرد و‌گفت: بیا دختر گلم، بیا بریم پیش آقاجون تا مادرت استراحت کنه و بعد همینطور که دست نازنین را می گرفت و به دنبال خودش می برد گفت: تو بخواب، من یه چیزی برای نهار درست می کنم براتون میارم و با زدن این حرف بیرون رفت. صفیه خانم که بیرون رفت، تازه به خودم اومدم و فهمیدم بلا رو بلا نازل میشه برام، بغضی عجیب گلوم را می فشرد، دست بردم گوشیم را برداشتم و شماره مادرم را گرفتم. با اولین بوق مادرم گوشی را برداشت و گفت: الو‌منیره خوبی؟! تا صدای مادرم توی گوشی پیچید انگار چوب بهم میزدن که گریه کنم، بغضم ترکید و گفتم: ما ...مان، وحید...وحید دوباره قمار بازیش را شروع کرده، دوباره همون وضع قبلیش هست، تازه گستاخ تر هم شده و علنا جلوم قمار می کنه و ککش هم نمی گزه... مادرم با لحن ارام بخشی گفت: مادرم، عزیز دلم، تو گریه نکن، بزار بابات بیاد بهش بگم ببینم چی میگه.. آب دهنم را قورت دادم و‌گفتم: مامان بگو بابا همین امروز بیاد دنبالم، من پول ندارم بیام، تازه پولم داشته باشم ، حالم خوش نیست آخه...آخه... مادرم با التهابی در صدایش گفت: آخه چی؟! چیزیت شده؟! وحید دست بلند کرده روت؟! کتکت زده؟! بینی ام را بالا کشیدم و‌گفتم: کاش کتکم زده بود اما اینجور بدبخت نمیشدم...مامان من دوباره حامله ام، اما می خوان بچه را سقطش کنم. مادرم یک لحظه ساکت شد، انگار اونم از شنیدن این خبر شوکه شده بود و بعد با صدایی لرزان گفت: دخترم، مبادا خطا کنی! نبینم دیگه حرف سقط جنین بزنی، اگر دیگه این حرف را روی زبونت بزاری نه من و نه تو...مگه اختیار اون بچه دست تو هست که بخوای زنده باشه ، بمونه و نخوای بمیره؟! دیگه چیزی نمی شنیدم، یعنی نمی خواستم بشنوم، مادرم هم حرف صفیه خانم را میزد، اما اینا جای من نبودن که بفهمن من چی می کشم، پس برای اولین بار بدون اینکه بزارم حرف مادرم تموم بشه، گوشی را قطع کردم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن... ادامه دارد.... 📝به قلم: ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: ماه سوم بارداری ام بود، توی این مدت که متوجه شدم باردارم، مدام صفیه خانم پیشم بود و زیر نظرم داشت که دست به کار پشیمان کننده ای نزنم، از طرفی مادرم و محبوبه هر روز زنگ میزدند و گاهی آشکارا و‌گاهی با زبان بی زبانی به من می گفتند که بچه ام را نگه دارم و فعلا دم پر وحید نگردم و از فکر جدایی بیرون بیام. اما من تصمیم خودم را گرفته بود، باید به هر نحوی شده خانواده ام را با خودم همراه می کردم پس آخر هفته به وحید گفتم که می خوام به خانواده ام سری بزنم، چون خیلی وقت هم بود که روستا نرفته بودیم و از طرفی وحید هم می خواست من از این حال و هوا دربیام قبول کرد و راهی روستا شدیم. وحید ما را رساند و دو روز هم آنجا ماند و بعد ازش خواهش کردم که منو بیشتر بزاره و اونم قبول کرد، من می خواستم با برنامه پیش برم و کم کم به خانواده ام بفهمونم که چه چیزی به صلاحم هست. یادم است یک روز از رفتن وحید می گذشت، دم دم های عصر بود، مارال و مرجان هم خانه بودند و مادرم داشت از حرفهای خاله زنکی روستایی ها درباره مارال و مرجان می گفت که چرا ازدواج نمی کنند. اوفی کردم و گفتم: مادر تو رو خدا دست بردار، خودتون خوب میدونید که حلوی دروازه شهر را میشه گرفت اما جلو دهن مردم را نمیشه، همین که منو بدبخت کردین بسه، بزارین این بچه ها درسشون را بخونند، خصوصا مارال که علاقه عجیبی به درس خوندن داشت، نفسم را محکم بیرون دادم و می خواستم شمرده شمرده حرف دلم را بزنم که گوشی مادرم زنگ زد. تماس را وصل کرد، اوفی کردم و زیر لب زمزمه کردم: خروس بی محل کی هست؟! می خواستم حرفم را بزنم هااا که یکدفعه مادرم محکم توی صورتش کوبید و گفت: وای خاک به سرم، آقا حشمت چش شده؟! سرجام میخکوب شدم، این درباره عمو حشمت حرف میزد، یعنی چی شده؟! مادرم گوشی را قطع کرد و همانطور که لبهاش کلا بی رنگ شده بودند و صداش می لرزید گفت: عمو حشمتت تصادف کرده، انگار خودش در جا به رحمت خدا رفته، زن عمو هم توی بیمارستان هست.... با شنیدن این حرف پاهام شل شد، خدای من! عمو حشمت! اونکه سنی نداشت و هنوز دوتا بچه مجرد توی خونه داشت. وای اگه پدرم میشنید....آاااخ چه مصیبتی!! شب اون روز و فرداش انگار توی روستا قیامت کبری به پا شده بود، خیلی از روستایی هایی که به شهر مهاجرت کرده بودند توی مراسم تشییع عمو شرکت کردند. زن عمو هنوز توی بیمارستان بود، انگار ریه هاش آسیب دیده بود، دلم برای خانواده عمو، دختراش وپسراش خیلی میسوخت، آخه زود بود یتیم بشن. داغ عمو که اومد، من گرفتاریهای خودم را فراموش کردم، تا مراسم چهل عمو روستا موندم و درگیر مراسمات مرسوم و عزاداری بودیم. انگار عزای عمو اول بدبختی هامون بود، تازه چهل عمو را داده بودیم که خبر وحشتناک دیگه ای شنیدیم و پدرم واقعا شکست... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: چند روز بعد از چهل عمو حشمت، یکی از دکترهایی که روی پرونده تصادف طیبه که همون زن عمو حشمت هست، کار می کرد به جواب آزمایش ها مشکوک میشه و کل بدنش را چکاب می کنند، آخرش بهش میگن که سرطان داره، اونم سرطان خون که انگار از بین سرطان ها بدترین نوعش هست. این خبر مثل پتکی بر سر خانواده عمو و ما کوبیده شد، پدرم که در نبود عمو خودش را مسول زندگی زن و بچه عمو حشمت می دونست، پیگیر کار زن عمو شد. منم برگشتم شهر، دیگه نمی خواستم یعنی اصلا حوصله اش را نداشتم که درباره سقط بچه حرف بزنم، زندگیم شده بود تکرار اندر تکرار، فقط با این تفاوت که الان دیگه وحید پررو تر شده بود و علنا جلوی من و خانواده اش قمار می کرد، بس که نصیحتش کرده بودن، هم اونا خسته شده بودن و هم وحید گستاخ تر شده بود. وحید دلش خوش بود که کار می کرد اما تمام حقوقش بابت قمار می رفت تازه بعضی وقتا هم برای این کثافتکاریهاش از دوستاش هم قرض می کرد و ما عملا هیچ پیشرفتی توی زندگی نداشتیم و بدتر پس رفت هم داشتیم و روز به روز از لحاظ مالی و اقتصادی وضعمون بدتر می شد، خرج و مخارج زندگی ما بر عهده آقا عنایت بود و گاهی هم حمید دور از چشم مهرنسا یه دستی میرسوند، یعنی من می بایست چشمم به دست پدر شوهر و برادر شوهرم باشه و اگر چیزی احتیاج پیدا می کردم باید با شرمندگی یا به حمید می گفتم و یا به آقا عنایت، برای وحید اصلا مهم نبود که دیگران بار زندگی اونو به دوش می کشند. پدرم تمام وقتش را گذاشته بود برای زن عمو، چون می گفت اگر زن عمو طوریش بشه خانواده شون از هم می پاشه و بچه هاش نابود می شن، یادمه اونموقع ها هر دو هفته یک بار می بایست برن تهران، هم بحث شیمی درمانی زن عمو بود، هم هر چند وقت یکبار کل خونش را می بایست عوض کنند، متاسفانه خرج رفت و آمد به تهران، داروهای گرون سرطان و شیمی درمان و تعویض خون زن عمو خیلی زیاد بود، اونا هم که نان آور خونه شون فوت کرده بود و تمام این مخارج بر عهده پدرم بود، پدرم که همیشه همراه زن عمو بود و عملا از کار و درآمد افتاده بود. اون زمان نزدیک صد و پنجاه تا گوسفند داشتیم، پدرم هر وقت راهی تهران می شدند برای تامین مخارج سفر یکی دو تا گوسفند را می فروخت. روزها و ماه ها تند تند و از پی هم می آمد و می گذشت، دختر دوم من هم پا به این دنیای پر از هیاهو گذاشت. یاسمن شش ماه داشت که پدرم دوباره از سفر تهران و پرستاری زن عمو برگشت و این بار خبر مهمی به همراه داشت. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
این کانالو از دست ندین😍♥️ https://eitaa.com/joinchat/2973631354C3e49022175 پیشنهاد مدیر👆🏼😌
🎬: پدرم در حالیکه چهره اش شکسته تر از همیشه می نمود به مادرم گفته بود که بعد از یک سال و‌چند ماهی که زن عمو مدام شیمی درمان میشده، انگار بدنش به درمان، واکنش مثبت نشان داده و باید یک عمل که نمی دونم اسمش پیوند مغز استخوان یه همچی چیزی هست انجام بده تا بیماری کلا از بدنش ریشه کن بشه. مادرم خیلی ذوق می کنه و خدا را شکر می کنه بالاخره امیدی به نجات زن عمو طیبه هست. اما انگار هزینه این عمل خیلی زیاد بود، بابای بیچاره ام مجبور میشه باقی مانده گوسفندها را یکجا بفروشه تا هزینه عمل زن عمو را جور کنه، یعنی تنها منبع درآمد خانواده که از راه فروش شیر و ماست و پنیر اینها بود از دست میره و درست یک ماه بعد از فروش گوسفندها، زن عمو تحت تدابیر پزشکی شدید عمل شد و بعد از گذشت یه مدت از عمل مشخص شد که عمل موفقیت امیز بوده و دیگه هیچ اثری از سرطان در وجود زن عمو نبود. زن عمو روز به روز چاق تر و سرحال تر میشد، اما پدر من که حالا آس و پاس و یک لاقبا شده بود، هر روز لاغرتر و رنگ پریده تر می شد. غریبه ها خیال می کردند که خوب شدن زن عمو یک معجزه بوده اما اقوام که در جریان امر بودند می دانستند این معجزه از پیگیری و پول فروش تمام دارو ندار پدرم بوده.. زندگی من با وجود دو تا بچه و یک شوهر قمار باز به سختی می گذشت اما وقتی به حال و روز پدرم و زندگی خانواده و آینده نامعلوم مرجان و مارال که در خانواده ای فقیر که حالا به نان شب هم محتاج شده بودند، فکر می کردم، دلم سخت می گرفت. بعضی اوقات که از دست وحید به سر حد انفجار می رسیدم، به صورت نمایشی کیف سفر می بستم و تهدید می کردم که میرم خونه پدرم و ازش جدا میشم، وحید نیشخندم می کرد و با طعنه و متلک بهم می فهماند که نمی تونم کاری از پیش ببرم و گاهی هم اینقدر گستاخ و وقیح میشد که علنا به من میگفت برو و گورت را گم کن تا ببینم کی ضرر می کنه و تازه میگفت بچه ها را هم ببر که سر و گوش من راحت باشه. زندگیم پر از بدبختی بود اما چاره ای نداشتم هر کس گرفتار زندگی خودش بود تا اینکه باز خبرهای بدی به گوشم رسید، انگار خداوند می خواست تمام آزمایش ها و امتحان های سخت را به یکباره از خانواده ما بگیرد. یک روز صبح زود که هنوز بچه ها توی خواب بودند، در خانه را زدند، وحید هنوز سر کار نرفته بود، در را باز کرد و پشت در میثم همراه پدرم در حالیکه رنگ و رخ پدرم بسیار زرد بود و اینقدر لاغر شده بود که من با دیدنش، بدون اینکه کلامی حرف بزنم های های زدم زیر گریه.... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🎬: پدرم حالش خیلی بد بود، اونقدر بد که میثم همیشه ما می گفتیم تنبل ترین مرد روی زمین هست، مجبور میشه بیارتش شهر که ببرتش دکتر... طبق گفته میثم، پدرم بیش از یک ماه بود که از درد دل شکایت می کنه و از همون موقع هم هیچ غذایی نمی تونه بخوره و هر چی می خوره درجا بالا میاره و علت اینکه بیش از حد هم لاغر شده بود، همین موضوع بود. اونروز میثم پدرم را یه دکتر عمومی برد که اون دکتر هم ردش کرده بود مرکز استان و گفته بود باید آزمایش های مختلف بگیره و اندوسکوپی بشه. از شنیدن این حرفا چهار ستون بدنم می لرزید و حال و روزم شده بود مدام دعا کردن برای سلامتی پدرم. اون دفعه چون میثم پول انچنانی نداشت نتونست پدرم را ببره مرکز استان و یک هفته بعد نفهمیدم از کجا پول جور کرده بودن، چون حال پدرم وخیم تر شده بود میثم و منصور دوتایی پدر را بردند دکتر متخصص و بعد از کلی آزمایش که یک هفته ای طول کشیده بود، گفتند که پدرم مبتلا به سرطان معده شده... این خبر مانند پتکی سهمگین بود که بر سر خانواده ام فرود آمد و عنقریب بود که شیرازه خانواده را از هم بپاشه. دوباره راه پدرم افتاد به دکترهای تهران و ایندفعه برای خودش باید میرفت، اونجا که رفته بود، دکتر گفته بود که خوشبختانه بیماریش بدخیم نیست و خیلی پیشرفت نکرده و با یه عمل معده میشه جلوی پیشرفتش را گرفت و متوقف و کنترلش کرد و داروهای رنگارنگ مختلفی داده بود تا مصرف کنه و برای عمل آماده بشه میثم خوشحال از این خبر بود که بیماری بابا درمان میشه، اما ذهن همه ما درگیر هزینه سرسام آور این عمل بود، حالا دیگه پدرم هیچی نداشت که بتونه با فروشش خرج عمل خودش را بدهد. پدرم را بردن روستا، تمام اهالی روستا بابت این قضیه ناراحت بودند، پدرم آدمی بود که همیشه از مال خودش به دیگران می بخشید و هر وقت کسی به پول احتیاج پیدا می کرد،پدرم در حد توانش به آنها پول قرض میداد، به طوریکه همه اهالی روستا توی زندگی شون حداقل یک بار را هم که شده، پول از پدرم قرض کرده بودند. از این وضعیت خیلی ناراحت بودم، از طرفی حتی یک ریال پول نداشتم که در این موقعیت به خانواده ام کمک کنم، پس به وحید گفتم لااقل چند روزی اجازه بدهد که به روستا برم و کنار خانواده ام باشم. وحید که از خداش بود چند روزی نق و نوق های منو نشنوه و راحت شبا و اوقات فراغتش به قمار بازیش برسه ، از تصمیمم استقبال کرد و منو همراه نازنین و یاسمن به روستا فرستاد و تازه وقتی که اونجا رسیدم و از نزدیک در کنار خانواده ام بودم، متوجه داستان های جدیدی شدم، داستان هایی که می رفت باعث بدبختی خواهرام بشه... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: روز دومی که روستا بودم دیدم مارال توی خودش هست و یه جورایی انگار با عالم و آدم قهر بود و من فکر کردم این حالتش به خاطر بیماری پدر هست اما وقتی زن عمو طیبه اومد که به پدر سری بزنه و مارال با عصبانیت اتاق را ترک کرد و مثل اون موقع های من که به حمام پناه می بردم، داخل حمام شد، شصتم خبردار شد که انگار پای قضیه دیگه ای در کار هست. پشت سر مارال به طرف حمام رفتم، جلوی درگاه حمام ایستادم و صدای هق هق مارال را شنیدم. آهسته ای تقه ای به در زدم و گفتم: مارال چی شده عزیزم؟! چرا اومدی توی حمام؟! چرا در را بستی؟ اصلا چرا گریه می کنی؟! مارال که متوجه شده بود من پشت درم، در حمام را باز کرد و همانطور که روی سکوی رختکن می نشست گفت: به همون دلیل که قبلنا تو میومدی توی حمام و گریه می کردی منم این کار را می کنم. تا این حرف را شنیدم پشتم داغ کرد، یاد خاطرات قبل افتادم، کنار مارال نشستم و دست سردش را توی دستم گرفتم و‌گفتم: چه خبر شده؟! برات خواستگار اومده؟! مارال به نقطه ای نامعلوم روی دیوار خیره شد و گفت: از وقتی بابا مریض شده، هر روز زن عمو طیبه میاد خونه و میگه که عمو حشمت وصیت کرده مارال عروسم بشه و مدام از صمد پسرش تعریف می کنه که صمد اینجوره و صمد اونجوره.... همانطور که پشت دست مارال را نوازش می کردم گفتم: آخه مامان که قبلا گفته بود دیگه اجازه نمیده دختراش زود عروس بشن و گفت که سعی می کنه مارال و مرجان را بفرسته شهر تا درسشون را بخونن و برای خودشون کسی بشن، خصوصا شمایی که معدن استعداد هستین، خداییش تو و مرجان اگر درس بخونین به جاهای خوبی میرسین. مارال آه بلندی کشید و گفت: دلت خوشه هااا، همچی حرف میزنی که انگار از اهالی این روستا نیستی و خبر از وضع مردم اینجا نداری یا شایدم چند سالی تو شهر بودی از یادت رفته که اینجا برای حرف زن جماعت تره هم خورد نمی کنن، مامان بیچاره کلی با بابا یکی به دو کرده که راضی نیست دوقلوها مثل تو و محبوبه زود ازدواج کنن و بدبخت بشن، اما کو‌گوش شنوا؟! بابا حرف زن عمو طیبه رفته تو گوشش که باید به وصیت برادرش عمل کنه، براش مهم نیست که صمد مرد زندگی نیست، اصلا اهمیت نداره که من هنوز تازه کلاس ششم را تموم کردم و صمد هم هنوز بچه است،انگار یادش رفته این زن عمو طیبه وقتی عمو حشمت زنده بود چه آتیشا میسوزوند تا بین عمو و بابا و بابابزرگ شکراب باشه و اگر من عروسش بشم همون کارا را برای من بیچاره میکنه، البته مامان این حرفا را به بابا زد و گفت که طیبه ذاتش خرابه و در آینده منو اذیت میکنه اما بابا میگه اون بیماری سرطان ادبش کرده و حالا از این رو به اون رو شده... آهی کشیدم و گفتم: مارال! تو گریه نکن...نگران هم نباش، من خودم سر فرصت با بابا صحبت می کنم، الان بابا وضع جسمیش اصلا خوب نیست، ممکنه هر حرف ما یه شوک باشه براش و بدترش کنه، بزار عمل که کرد و خطر رفع شد، می شینیم و باهاش صحبت می کنیم. مارال اوفی کرد و گفت: من میترسم....من از این جماعت میترسم. و ترسم از اینه که زن عمو قبل از عمل بابا حرفش را به کرسی بنشاند. دست انداختم دور گردن مارال و نگاه توی چشمای آبی شیشه ایش کردم و می خواستم بوسش کنم و باز دلداریش بدم که یک هو صدای کِل کشیدن از توی خونه بلند شد و به گوش ما رسید. هر دوتامون هراسان از جا بلند شدیم و من زودتر از مارال، دوان دوان خودم را به اتاق رسوندم‌. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: جلوی در اتاق چند جفت کفش اضافه شده بود و مشخص بود که چند نفر دیگه هم اومده بودن، احتمالا وقتی ما توی حمام گرم حرف زدن بودیم اینا اومدن بودن. وارد اتاق شدم، دایی عبدالله با زن دایی سلیمه هم اضافه شده بودن و عجیب اینکه دست مرجان توی دست زن دایی بود، با ورود من زن دایی نگاهی به من کرد و گفت: خوب الحمدالله اون یکی خواهر بزرگ عروس گلم هم همینجاست و دوباره شروع به کِل کشیدن کرد. با تعجب نگاهی را به سلیمه و بعدش طیبه و بابا و مامان دوختم و بعد خیره به مرجان که سرش را پایین انداخته بود و اخم هاش تو هم بودن خیره شدم و گفتم: اینجا چه خبره؟! مر...مرجان ...!! زن دایی نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت: عه باباتون نگفته بود، هفته قبل که طیبه اسم از خواستگاری مارال برد، ما هم به بابات گفتیم که دوست داریم مرجان را برای پسرم نظام نشان کنیم. با آوردن اسم نظام، کاملا متوجه تغییر چهره مرجان شدم، دلم براش می سوخت و پس شمرده شمرده گفتم: چی میگین زن دایی؟! تا جایی من شنیدم نظام که شیرینی خورده دختر خاله اش یعنی خواهر زاده شما بود، این حرفا چی هست که می زنین؟! زن دایی یه خنده زورکی کرد و گفت: نه بابا، تا وقتی مرجان به این خوشگلی و با فهم و‌کمالات هست، نظام کس دیگه ای را نمی بینه، آخه بعد چند ماه از شیرینی خورون نظام زد زیر همه چیز و همه چی را بهم زد و آخرش فهمیدیم که گلوش پیش مرجان گیر کرده، دیگه گفتیم به قول قدیمیا علف خوبه به دهن بزی شیرین بیاد و... زن عمو سلیمه پشت سر هم حرف میزد و حرف میزد و من چشمم روی مرجان بود، مرجان با این چشم های درشت و آبی و موهای طلایی و پوست سرخ و سفید و ابروها و مژه های پر پشت ملیحش عین عروسک میموند و خیلی راحت می تونست دل هر پسری را ببره، اما حیف مرجان و مارال که گیر نظام و صمد بیافتند. همینطور که گیج بودم، یکدفعه دیدم دست کسی اومد روی دستم ، برگشتم سمت چپ و چشمم به زن عمو افتاد،زن عمو سرش را آورد کنار گوشم و آروم گفت: سلیمه داره دروغ میگه، من خبراش را دارم، نظام را خانواده عروس رد کردن، اصلا از همون اول هم اینو در شأن خودشون نمی دونستن، انگار یکی از عمو زاده های سلیمه که وضع مالیش هم خیلی خوبه و مرکز استان چند تا خونه داره،از دختره خواستگاری کرده و اونا هم دُم نظام را گرفتن و پرتش کردن بیرون... اون هفته هم که ما اومدیم مارال را برای صمد نشون کنیم این خانم متوجه شده و برای اینکه یه سرپوش روی اون آبرو ریزیشون بزارن اومدن تا این مرجان بیچاره را بدبخت کنن... آهسته نفسم را بیرون دادم، این چی داشت می گفت؟! هفته قبل اومدن خواستگاری و من بی خبر بودم. حرفهای زن عمو تو‌ گوشم اکو میشد و من با خودم فکر می کردم شاید حرفهای زن عمو طیبه درست باشه اما انگار زن عمو طیبه همو خاله زنک قبلنا هست و هنوز پسرش داماد ما نشده میخواد مثلا زیر آب اون یکی داماد را بزنه تا پسر خودش را بیشتر به چشم بکشه... بدون اینکه جوابی به وراجی های زن عمو بدم مثل یک روح سرگردان از جا بلند شدم و بی هدف اومدم روی حیاط و زیر لب گفت: دوباره نقشه کشیدن خواهرای بینوای منو بدبخت کنن... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: یک هفته ای روستا بودم و هر روز اتفاق جدیدی می افتاد، اما مهم ترین اتفاقش این بود که مرجان و مارال هر دوتاشون شیرینی خورده نظام و صمد شدند. مارال که سخت عاشق درس و مدرسه بود بساط گریه و زاری را برپا کرده بود و چندین بار تهدید کرد که خودش را میکشه و من از عواقب این تهدیدها می ترسیدم چون از علاقه مارال به درس خبر داشتم، مارال اینقدر به مدرسه و درس علاقه داشت که گاهی مادرم با خنده و شوخی می گفت: مارال با کتاباش عروسی کرده، چون هر شب کتابهاش را بغل می کنه تا خواب میره و واقعا همینطور بود و مارال شبها کتاب هاش دور و برش بودند و تا وقتی بیدار بود، مرورشون می کرد و تمام رؤیاش ادامه دادن درس و تحصیل توی دانشگاه بود و حالا که آرزوهاش را بر باد رفته میدید، امکان هر کاری ازش دور از ذهن نبود. مادرم برای اینکه مرجان و مارال ازدواج نکنن خودش را به هر دری زد و تمام قد جلوی همه ایستاد اما نتیجه اش شد یک مشت سرکوفت و‌حرفهای کوتاه و بزرگ... پدرم همون لحظه اول موافقتش را اعلام کرده بود،چرا که می گفت من سرطان دارم و امیدی به زندگیم نیست و می خواست دختراش بعد از اون بی سرپناه نباشند و اتفاقا زن عمو طیبه از همین راه وارد شد و تا تنور نگرانی پدرم داغ بود، نان بدبختی مارال را چسپاند و مارال واقعا قصد خود کشی داشت. قبل از برگشتنم به شهر خیلی با مارال صحبت کردم تا اونو متقاعد کنم دست از این تهدید ترسناک و ویران کننده بردارد و در عوض راه بهتری برای رسیدن به هدفش پیدا کنه و کلی هم با پدرم صحبت کردم و نتیجه اش شد این که زن عمو طیبه و صمد قول دادند که بعد از عقد اجازه بدن مارال به شهر بیاد و درسش را ادامه بدهد اما مارال نقشه دیگه ای توی ذهنش داشت و می خواست به نوعی حرف و قول زن عمو و پسرش را محک بزنه. اما مرجان وضعیت دیگه ای داشت، اون بر خلاف مارال خیلی به درس و مدرسه وابسته نبود، یعنی دوست داشت درس بخونه اما اگر شرایط زندگیش طوری پیش میرفت که نمی تونست ادامه تحصیل بدهد، براش مهم نبود، اما وقتی زن دایی اونو برای نظام خواستگاری کرده بود به شدت مخالفت کرده بود حالا دلیلش چی بود نمی دونم اما میتونم حدس بزنم که مرجان چون نظام قبلش خواستگاری کس دیگه ای رفته بود، دلش نمی خواست با نظام ازدواج کنه. بالاخره بعد از یک هفته من دوباره به خانه ام در شهر برگشتم، وحید از آمدنم اصلا خوشحال نشد، یعنی برای اون تا گوشی موبایل داشت، بود و نبود من و نازنین و یاسمن هیچ فرقی نمی کرد. اون روزها اینقدر درگیر مشکلات خانواده ام بودم که حرکات و رفتار وحید برام به حاشیه رفته بود، آخه پدرم می بایست عمل کنه و هزینه عملش خیلی زیاد بود و ما به هر دری میزدیم تا پول جور بشه و آخرش هم این شد که یک گلریزان داخل روستا گرفتند و اهالی روستا هر کسی اندازه توانش مقدار پولی کمک کرد یا بهتر بگیم قرض داد تا پدرم عمل کنه و بعد از عمل می بایست این پول را برگردونیم. حالا دیگه طبق شنیده هام پول عمل پدرم جور شده بود و پدرم راهی تهران شد تا عمل کنه ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: اوضاع زندگی من مثل قبل و شاید بدتر از قبل بود و وحید هر چه زمان می گذشت، بیشتر در منجلاب قمار فرو میرفت و کارش به جایی رسیده بود که از دوستان و آشنایان قرض می گرفت، تا قماربازی اش به راه باشد و دریغ از یک توجه کوچک به من و دو تا دختراش که نیاز مبرم به توجه پدر داشتند. پدرم همراه میثم به تهران رفت و عمل کرد، طبق گفته پزشکش عمل معده اش موفقیت آمیز بود و حالا برگشته بود به روستا و دوران نقاهتش را می گذراند، اما طبق گفته مادرم، حال جسمیش آنچنان تغییری نکرده بود و هنوز دردهای معده را داشت. زن عمو طیبه و دایی و زن دایی از این موقعیت استفاده کردند تا به قول معروف میخشان را محکم بکوبند. و نتیجه اش شد عقد مرجان و نظام، اما مارال شرط کرده بود باید اول تکلیف درس و مدرسه اش روشن بشه و زن عمو طیبه و صمد طبق قولی که داده بودن، اجازه دادن تا مارال داخل یه مدرسه شبانه روزی توی شهر نام نویسی کنه و قرار بر این شده بود که مارال درسش را ادامه بدهد و صمد به خاطر مدرسه مارال، سالهای اول زندگی را در شهر بگذراند. منم خوشحال بودم که مارال بالاخره به آرزوش می رسه، یادمه ماه اول پاییز بود و محبوبه به من زنگ زد و با شوق و ذوق خبر داد که مارال در فلان مدرسه اسم نوشته و الانم اومده شهر تا درس بخونه، من خیلی دوست داشتم برم و مارال را ببینم، اما منی که تا به حال پایم را از خانه بیرون نگذاشته بودم و اصلا هیچ کجا را بلد نبودم، نمی توانستم به تنهایی برم و از طرفی به وحید هم امیدی نداشتم که منو ببره یا حداقل مارال را یه آخر هفته بیاره خونه من، اونزمان نزدیک پنج سال از ازدواج من با وحید می گذشت اما مارال و مرجان حتی یک بار هم به خانه من نیامده بودند. روزها می گذشت و من دلم را به این خوش کردم تا بالاخره فرصتی گیر بیاد و من از حمید بخوام تا به دیدار مارال برم تا اینکه، آخرای مهر بود مادرم خبر داد که زن عمو طیبه و صمد همراه پدرم قصد دارن به شهر بیان و آخر هفته با مارال برن محضر و فعلا عقد کنند تا توی فرصت مناسب عروسی بگیرند. درسته از اینکه مارال و مرجان علی رغم میل باطنیشون عقد می کردن ناراحت بودم اما از اینکه مارال با وجود شوهر می تونست درس بخونه و البته خیال بابا هم از بابت دوقلوها راحت میشدو از طرفی همین دفعه اول عقدشون محضری ثبت می شد و مثل من نبودند که با هزار مصیبت عقدم را ثبت کردم، خوشحال بودم. آخر هفته شد و مارال مثل یک اسیر دربند به همراه زن عمو و بابا و صمد رفتن محضر و بی سروصدا عقد کردن و تمام.... زمانی که عقدشون تمام شد مارال می خواد برگرده مدرسه که صمد ازش خواهش می کنه یک روز از معلم هاش اجازه بگیره تا برای مراسم حلقه برون به روستا برن و بعد برگرده و مارال هم به ناچار قبول میکنه، اتفاقا من و دخترام هم همراه آنها به روستا آمدیم تا مراسم انجام بشه... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: همراه مارال و صمد و بقیه به روستا آمدیم، مادرم و محبوبه و مرجان برای استقبال اومده بودند، درسته دست بابا تنگ بود و پولی برای خرج کردن نداشت، اما یه جشن کم خرج برای حلقه بَرون گرفتیم، طبق رسم روستا خانواده عمو می بایست برای عروس لباس نو و حلقه و ساعت بیارن، بعد از غذا، سفره که جمع شد عمه و زن دایی و مامان و خاله و همه شروع کردن کِل کشیدن و چمدان هدیه ها را آوردن وسط، اولا چمدانی که آورده بودن همون چمدان لباس زوار درفته ای بود که سالها توی خونه عمو خاک خورده بود، اینو به روی خودمون نیاوردیم و وقتی لباس ها را بیرون آوردن و نشان دادند کلا وا رفتیم آخه هر چی لباس از مد رفته قدیمی بود برای مارال بیچاره گرفته بودند، یعنی لباس هایی بود برای بیست سال پیش که احتمالا روی دست مغازه دار باد کرده بود، مارال که دختر سرزنده ای بود از دیدن لباسا بغض کرد، دستم را روی دستش گذاشتم و‌گفتم ول کن حتما نداشتن، برا عروسی جبران میکنن دیگه، در همین حین زن عمو جلو امد و جعبه حلقه را داد دست صمد که بکنه دست مارال، در جعبه که واشد دهن همه باز موند، حلقه اینقدر کوچک و ریز بود که بیشتر شبیه یه سیم نازک بود تا حلقه و بعدش ساعت را از توی یه پلاستیک در آوردن و زن عمو می خواست خیلی زود بکنه دست مارال و سرو ته قضیه را در بیاره، خوب نگاه کردم ساعتش از این ساعت های سیکو قدیمی و البته مردانه بود که یکی مثل همین را پدرم هم داشت و همیشه می گفت این ساعتا یه جفت بودن که منو حشمت باهم خریدیم...اصلا برام قابل باور نبود، زن عمو بی توجه به کهنگی ساعت و حتی مردانه بودنش اونو برداشت و دست مارال کرد، این موقع بود که دلم برای مارال خیلی سوخت، آخه خیلی کم آورد، زن عمو اگر ساعت نمی آورد خیلی سنگین تر بود ولی چکار کنیم دیگه نمیشد کاری کرد بالاخره جشن با همه غصه هاش تموم شد، مارال مشغول جمع و‌جور کردن وسایلش شد که فردا به شهر برگرده تا از درسش عقب نماند و منم توی یه فرصت مناسب مرجان را گیر آوردم و زیر زبانش را رفتم تا ببینم از نظام و خانواده دایی راضی هست یانه؟! مرجان که برخلاف مارال دختر فوق العاده تودار و ساده و کم حرفی بود، غافلگیر شده بود با من و من یه حرفایی زد و من متوجه شدم علی رغم اینکه مرجان از اول راضی به این ازدواج نبود و نظام دختر دیگه ای را دوست داشته، اما انگار مهر نظام به دل مرجان افتاده بود و مرجان این سر حرفش نظام بود و اون سر حرفش نظام بود، البته من حرکات نظام هم دیده بودم و به نظرم بعضی حرکاتش به نوعی توهین به مرجان و خانواده ام بود منتها چون دیدم مرجان چیزی نمیگه، پیش خودم گفتم حتما من اشتباه می کنم. مرجان که حالا ابروهاش را دخترانه برداشته بود خیلی زیباتر و ملیح تر از همیشه به چشم میومد و همه یه جور دیگه ای به مرجان و مارال که دقیقا مثل دوتا عروسک زیبا بودن نگاه می کردند، یعنی با حالتی از تحسین و غبطه به این دوتا عروسک چشم شیشه ای نگاه می کردند. مرجان ظاهرا از همه چی راضی بود و تنها ناراحتیش این بود که با این وضعیت بد اقتصادی خانواده، اگر بخوان عروسی بگیرن چه جوری جهیزیه اش را تامین کنن؟! خصوصا که حالا هم مارال و هم مرجان در آستانه عروسی بودند و این مشکل را دو چندان می کرد، کمی مرجان را دلداری دادم، یه حرفهایی زدم که خودمم بهشون باور نداشتم اما مجبور بودم. صبح روز بعد من و وحید و مارال آماده رفتن به شهر بودیم که ناگهان... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: لباس های بچه ها را پوشیده بودم و یاسمن رو بغلم خواب بود و سرش روی شونه ام بود و وحید می خواست بره سرجاده ماشین بگیره و بیاره که من و بچه ها با مارال حرکت کنیم که یکدفعه زن عمو طیبه هو کشان اومد. مارال کیف سفریش را بسته بود و به دست داشت می خواست بزارتش بغل کیف مدرسه اش کنار در‍ِ اتاق که زن عمو طیبه وارد اتاق شد. مرجان با تعجب به زن عمو نگاه کرد و گفت: س..سلام صبح به این زودی اینجا برای چی اومدین؟! اتفاقی افتاده؟! زن عمو طیبه جوابی به مرجان نداد و همونطور که با عصبانیت مارال را نگاه می کرد، خرناسی کشید و قدمی جلو گذاشت و دسته کیف را از دست مارال بیرون کشید و گفت: صمد الان به من گفت که قراره امروز بری شهر...اصلا یه زن شوهردار چه معنی داره بدون شوهرش بره شهر؟! مارال کیف را سمت خودش کشید و گفت: اولا ما هنوز عروسی نکردیم، دوما من تنها نمیرم که میبینی با وحید و منیره میرم و از اینها گذشته من میرم درس بخونم، مدرسه دارم، اینو که خودتون بهتر از همه میدونین.. زن عمو صداش را بالا برد و گفت: واخ واخ واخ، این دختره حجب را خورده و حیا را قی کرده، وقتی من میگم نباید بری شهر بگو چشم و بشین به زندگیت برس. مارال که این حرف عصبانی ترش کرده بود کیف سفری را به دست من داد و گفت: وحید اومد اینو بزار توماشین و بعد رو به زن عمو گفت: این حرفا چی هست زن عمو؟! مگه شما و صمد هر دوتاتون قول ندادین که بزارین من درس بخونم، خوب الان بزارین دیگه. زن عمو کیف را از دست من قاپید و توی یک حرکت کیف مدرسه مارال را که کنار در اتاق گذاشته بود برداشت و همانطور که بیرون می رفت گفت: تو الان شوهر داری، شوهرت راضی نیست بری شهر غریب درس بخونی، حالا اگر جرأت داری پات را از این خونه بیروت بذار تا ببینیم چی میشه... مادرم اون وسط دو دستی توی سرش زد و نمی دونست چکار کنه. در همین حین بابا که تا اونموقع جلو در حیاط منتظر اومدن وحید بود اومد طرف اتاق و‌مادرم رو به زن عمو گفت: طیبه خانم، مارال راست میگه، خوب قولی دادین روش وایستین و بعد اشاره به پدرم که داشت نزدیک میشد کرد و ادامه داد: رعایت اعصاب مارال را نمی کنین، رعایت حال و روز این بیچاره را کنین... زن عمو که همیشه به هوچی گری معروف بود، صداش را انداخت تو سرش و گفت: برین خودتون را جمع کنین، چه ادها، انگار دختر شاه هست و مادمازل باید سر کلاسش حاضر بشه، بگو تو دختر اسحاق دهاتی هستی، توی روستا به دنیا آمدی و همینجا هم باید بمونی و بمیری، شهر رفتن و درس خوندنت برای چی چیه؟! تا این حرف از دهان زن عمو درآمد مارال مثل تیر توی تفنگ از پشت سر من در رفت و با سرعت به سمت آشپزخونه رفت. موقعیت بدی بود، فهمیدم که مارال یه چیزی تو سرش هست، فوری یاسمن را از بغلم گذاشتم زمین و با سرعت پشت سر مارال خودم را به آشپزخونه رسوندم و ناگهان ... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: مارال با حالتی وحشتناک انگار چشمانش از حدقه بیرون زده بود، با چاقویی در دست از آشپزخانه بیرون آمد و همانطور که کل بدنش می لرزید روی حیاط ایستاد، چاقو را در دست راستش گرفت و دست چپش را جلو آورد و فریاد زد: به خداوندی خدا قسم، همین الان خودم را میکشم و از اینهمه بدبختی و بیچارگی راحت میکنم، تا سرنوشت من، درس عبرتی باشه برای تمام آدم های زورگوی بد قول و با زدن این حرف چاقو را گذاشت روی دستش... مارال زده بود به سیم آخر و راستی راستی داشت خودش را میکشت، باید کاری می کردم، پشت سرش بود با دو دستم، دست راست مارال را چسپیدم. می خواستم چاقو را از دست مارال دربیارم، اما انگار زور سه تا مرد توی دستهای لاغر و نحیفش ریخته شده بود، در همین حین صدای گریه مادرم و ناله پدرم توی گوشم پیچید که التماس می کردند مارال کار خطرناکی نکنه. من با احتیاط اما تمام قدرت، خواستم چاقو را از دستش در بیارم و موفق هم شدم اما آخر کاری نیش چاقو با مچ دست مارال برخورد کرد و یک هو خون زد بیرون... البته خراش سطحی بود ولی خون که بیرون زد جیغ مادر بلند شد و پشت سرش صدای آخ پدرم را شنیدم. نگاهی به مارال کردم، خیلی برافروخته بود، می خواستم حرفی بزنم که صدای زن عمو طیبه بلند شد: اسحاق...اسحاق چت شده... وای باورم نمیشد بابام روی زمین افتاده بود و چشماش هم بسته بود مادرم همونطور که توی صورتش میزد رفت بالای سر بابام. مرجان و مارال هم دو طرف بابا را گرفتن و من سریع خودم را رسوندم توی آشپزخونه، چاقو را یه گوشه پرت کردم و لیوان آبی ریختم به سمت حیاط رفتم. بابا بیهوش شده بود و هر چی آب تو صورتش ریختیم به هوش نیومد و در همین حین وحید با ماشینی که کرایه کرده بود جلوی خونه ظاهر شد با دستپاچگی به طرفش رفتم و همانطور که با گریه پدرم را نشون میدادم گفتم: وحید بابام....یه کاری کن.. بالاخره میثم و وحید بابا را رسوندم مرکز بهداشت، چون تازگیا در طول هفته یه پزشک عمومی برای کشیک میفرستادن و از شانس خوب ما اونروز پزشک کشیک توی روستا بود. بابا توی مرکز بهداشت به هوش اومد و میثم وضعیت بیماری بابا را برای دکتر گفت و دکتر توصیه کرد که برای بابا محیط آرومی فراهم کنیم و گفت عصبانیت براش سم هست و تشنج و درگیری اثر عمل و شیمی درمانی را کم می کنه و حال بابا را بدتر می کنه. خلاصه اون روز همه ما از راه افتادیم و کسی به شهر نرفت و البته زن عمو و صمد از حرفشون کوتاه نیومدن و مارال هم چون وضعیت بابا را دید، دور مدرسه را خط کشید و رؤیاهاش را به خاطر بابا، خاک کرد و از اون روز به بعد مارالی که همیشه شاد و خندون بود، هیچ‌کس خنده اش را ندید. دختر شیطونی که دنیا از دستش آسایش نداشت، الان شده بود مثل مرجان، بی صدا و مدام توی خودش بود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🎬: بعد از سه روز برگشتیم شهر، پدرم انگار اون اتفاق براش یه شوک بزرگ بود و حالش هر روز بد و بدتر میشد، طبق خبرهایی بهم میرسید دوباره اشتهای بابا از بین میره و هر چی میخوره بالا میاره و مارال بیچاره به خاطر بابا می بایست مهر سکوت به لب بزنه و چیزی نگه. از روستا که برگشتیم حال یاسمن خیلی بد بود، علائم سرماخوردگی را داشت اما سرما نخورده بود، یک جورایی نفسش تنگ میشد و صورتش کبود میشد، البته همون وقتی به دنیا اومد مدام سینه اش خس خس می کرد اما الان این خس خس پیشرفت کرده بود و بچه به مرز خفگی می رسید. وحید خونه بود که یاسمن اینجور شد، با التماس ازش خواستم که یاسمن را ببریم دکتر و وحید با پررویی گفت: طوریش نیست، بعدم اصلا پول ندارم، بزار فردا ببرش مرکز بهداشت نشون دکتر اونجا بدش، خوب میشه... خیلی عصبی شدم چون راجع به این مشکل یاسمن چند بار به دکتر مرکز بهداشت گفته بودم و اونم تاکید کرده بود باید به پزشک متخصص اطفال مراجعه کنم، اما وحید قمارباز تبدیل شده بود به یک مجسمه که گویی قلبی توی سینه اش نیست و فقط و فقط همون گوشی کوفتیش براش مهم بود و بس منم که اصلا روم نمی شد به حمید بگم تا یاسمن را دکتر ببره و از طرفی برخورد مهرنسا هم باهام خوب نبود و میترسیدم بفهمه که حمید بچه ام را برده دکتر و بعد یه حرفی طعنه ای چیزی بزنه، پس دست گذاشتم روی دلم و اب شدن و زجر کشیدن روزانه یاسمن را میدیم و دم نمیزدم. روزها از پی هم می امد و میگذشت، حالا من شده بودم سنگ صبور مرجان و مارال و تازه متوجه شده بودم که مرجان بیچاره را چندین ماه قبل از اون تاریخی که به ما گفتن عقد کرده، پدرم اونو به دایی عبدالله به عنوان عروس تقدیم کرده بود و ما خبر نداشتیم. درست مثل زمانی که خودش به شهر رفته بود و منو به عقد وحید دراورده بود و من خبر نداشتم، برای مرجان هم همین قضیه بود با این تفاوت عقد مرجان را چندین ماه از همه پنهان کرده بود و وقتی ازش پرسیدیم دلیل این کارت چی بوده؟ گفت که دایی عبدالله پولداره، پسرش میتونه زندگی مرجان را تامین کنه و از طرفی منم مریض بودم و می خواستم خیالم بابت مرجان راحت باشه و پدرم هرگز تصور نمی کرد این حرکتش به قیمت جان مرجان تمام میشه حالا می بایست برای دو قلوها جهیزیه فراهم کنند، هر روز که با مادرم حرف میزدم، میگفت که میثم خودش را به همه کار میزنه و‌چند تا گوسفند خریده و از فروش کشک و پنیر و ماست گوسفندا یه سری وسیله برای مرجان تهیه کردند اما از جهیزیه مارال هیچ خبری نبود، انگار چون دایی پولدار بود پس عروسش هم باید جهاز داشته باشه و چون صمد بچه بود و پدرم کلی خرج بیماری زن عمو کرده بود تاوانش را مارال می بایست پس بده و جهیزیه ای براش تهیه نمی شد. با شنیدن این حرفا داغ دلم چند برابر میشد، اما کاری از دستم بر نمی آمد. روزها بر همین منوال می گذشت و خبر رسید که زن عمو حکم کرده زودتر عروسی صمد و مارال را بگیرند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: آخر هفته بود، اردیبهشت ماه، هوای روستا هنوز سوز داشت که مادرم زنگ زد و گفت می خوایم بند و بساط عروسی مارال را راه بندازیم. منم راهی روستا شدم تا به مادرم کمک بدم، البته می دونستم به خاطر وضعیت بد اقتصادیمون جشن آنچنانی نمیشه گرفت. یادمه یک هفته به تاریخ عروسی مارال مونده بود که از وحید اجازه گرفتم تا برم روستا، وحید هم که انگاری از خداش بود چند وقت تنها باشه و توی تنهایی به خرابکاری هاش بهتر برسه قبول کرد و یه روز صبح زود منو بچه ها را رسوند روستا و خودش به شهر برگشت. درست همون روزی که من رفتم روستا، زن عمو و صمد با کلی ناز و افاده چند دست لباس برای مارال گرفته بودند و آوردند. البته رسم هست که قبل عروسی، لباس و کلی وسیله خوراکی مثل قند و روغن و برنج و رب و... با طلا برای عروس بیارن، اما زن عمو سر و ته تمام اینا را با یه ساک لباس به هم آورده بود. بعد غروب آفتاب بود که پسر کوچکی عمو حشمت دوان دوان اومد و خبر آورد که مادرش و صمد دارن میان برای مارال لباس بیارن. سفره شام وسط بود، با دست پاچگی سفره را جمع کردم و اتاق را مرتب کردم، درسته که زن عمو آشنا بود و باهاش رودربایسی آنچنانی نداشتیم اما بالاخره الان میومدن برای عروس لباس بیارن... زن عمو اومد داخل اتاق و شروع کرد به کِل کشیدن و سراغ مارال را گرفت. من رفتم توی آشپزخونه و مارال را به زور دنبال خودم کشیدم و آوردم توی اتاق، وارد اتاق شدیم نیش زن عمو طیبه تا بنا گوش باز شد و شروع کرد به کل کشیدن و یه مشت نقل ریز سفید از توی جیبش بیرون اورد و ریخت روی سر مارال.... دلم به حال مارال سوخت و در عوض زن عمو من خجالت کشیدم، آخه یعنی مارال اینقدر براش ارزش نداشت که از همین نقل های ریز یه پاکت کوچک بگیرن و بیارن ؟! اما چه میشه کرد. ساک را گذاشتن روی زمین، چشمم به ساک افتاد قضیه نقل ها را فراموش کردم، اخه یه چمدون مسافرتی سورمه ای شیک و پیک اورده بودن که خیلی قشنگ بود، آهسته تو گوش مارال گفتم: مبارکه نگاه چه چمدون قشنگی، از این جدیداست هااا، مارال لبخندی زد و گفت آره... زن عمو می خواست در ساک را باز کنه، انگار رمز داشت و نمی تونست، که زن داداش زیبا رو بهش گفت: زن عمو کیف رمز داره، رمزش چنده؟! صمد نگاهی به مادرش کرد و‌گفت: خاله گفت رمزش دو تا ده هست.. زن عمو خنده بلندی کرد و گفت: اره یادم رفته بود و بعد رو به صمد گفت: ببین پسرم من که سر در نمیارم اما درست بازش کن، چمدون مردم دستمون امانته... با شنیدن این حرف انگار تشت آبی سرد روی سرم ریختن، اما سعی کردم خودم را عادی جلوه بدم، کسی چیزی نگفت، در چمدون را که باز کردن، چشمتون روز بد نبینه، چند دست لباس از مد افتاده که یکیشون را من خوب یادم بود توی یه جشن، زن عمو تن خودش کرده بود را به چشمم آشنا اومد، از یه طرف خنده و از طرف دیگه گریه ام گرفته بود، آخه زن عمو با این هیکل چاق و گوشتالودش چه جوری راضی شده بود لباس گشاد خودش را برای مارال که یک تکه گوشت و استخون بود بیاره، توی دلم دعا می کردم که مارال متوجه این قضیه نشه و اصلا نفهمه اون پیراهن زن عمو بوده اما انگار مارال هم متوجه شده بود آخه با دیدن لباس ها اخمهاش را در هم کشید و همانطور که از جا بلند میشد گفت: من این لباسا را نمی خوام. زن عمو چشماش را ریز کرد و‌گفت: واخ واخ چه اداهااا دخترهٔ بی چشم و رو... که ناگهان میثم از جا بلند شد و رو به زن عمو و صمد گفت: پاشین گم شین از خونه ما بیرون.... پدرم با حالتی نگران نگاه میثم می کرد انگار با نگاهش التماس می کرد چیزی نگه و مادرم رو به میثم گفت: پسرم این حرفا.... که ناگهان.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: میثم که انگار زیادی بهش ور خورده بود خودش را بیرون اتاق انداخت و ما فکر کردیم قضیه تمام شده و مادرم می خواست حرف بین مارال و زن عمو به خیر و خوشی تمام بشه که یک هو میثم با اسلحه شکاری که داشت جلوی در اتاق ظاهر شد و با صدای بلند گفت: صمد و مادرش، سریع از خونه ما برین بیرون، اینجا شما عروسی به اسم مارال ندارید، دیگه شما حق ندارید پاتون را توی این خونه بگذارید و من اجازه نمی دم که حتی جنازه مارال را روی دوش شما بزارن. زن عمو طیبه با دیدن اسلحه خیلی ترسیده بود و همانطور که دست صمد را گرفته بود و به دنبال خود می کشید، بدون اینکه هیچ حرفی بزند، دوان دوان از خونه ما بیرون رفت. بعد از رفتن زن عمو و صمد، میثم نفسش را محکم بیرون داد و همان جلوی در روی زمین نشست، من نگاهی به پدرم کردم، انگار شوکه شده بود، رنگش مثل زرد چوبه زرد شده بود و به میثم خیره شده بود و پلک نمیزد. فوری یه لیوان آب ریختم و خودم را به بابا رسوندم، کنار بابا زانو زدم و لیوان را روی لبش گذاشتم، هیچ حرکتی نکرد. آرام لیوان را کج کردم و چند قطره آب به دهان بابا ریختم و خنکای آب باعث شد بابا از شوک دربیاد و بدون حرفی لیوان آب را یک نفس سرکشید، دستی به گونه بابا کشیدم و می خواستم حرفی بزنم که ناگهان بابا شروع به استفراغ، کرد و هر چی که خورده و نخورده بود را بالا آورد. این حالت بابا نشانه خطر بود، مادرم همانطور که توی سرش میزد جلو آمد، متکای کنار دیوار را جلو کشید و سر بابا را روی متکا گذاشت. میثم از دیدن این صحنه مثل یه بچه کوچک شروع به گریه کرد، دلم خیلی گرفت، اخه میثم قصدش خیر بود و می خواست از مارال دفاع کنه و الان این وضع بابا را تقصیر خودش می دونست. بابا با دست اشاره ای به میثم کرد که جلو بیاد، میثم جلو رفت و بابا با کلمات بریده بریده گفت: با...با...مارال....شو...هر داره، صمد شوهرش هست، تا من زنده ام دیگه از این کارا نکن، با آینده خواهرت بازی نکن، مردم پشت سر خانواده ما حرف میزنن و آبروی همه مان به باد میره... از دیدن حال بابا و شنیدن این حرفا خیلی ناراحت شدم، بابا. با اینکه حالش خوب نبود هنوز هم به فکر آبرو و حرف مردم بود و اصلا توجه نمی کرد که دخترش را یک عمر بیچاره می کنه مارال خودش را جلو کشید و دست بابا را توی دستش گرفت و همانطور که زار میزد گفت: بابا! تو حالت خوب بشه من خفه خون می گیرم. اون شب با تمام غصه هاش به صبح رسید و میثم حرفهای ناگفته بابا را خوب فهمید و به یک بهانه ای به خونه عمو رفت و قضیه را به نحوی که ما نفهمیدیم فیصله داد. روزها تند تند می گذشت و ما به عروسی مارال نزدیک میشدیم، از ظواهر برمیامد که قراره تمام رسم و رسوم عروسی مثل جشن دست نگاری و جشن حنابندان و پاتختی و... همه در عروسی خلاصه بشه و زن عمو گفته بود پولی برای خرج این جشن ها نداره و پیشنهاد داده بود که صبح عروسی ،حنابندان می گیرن و شبش هم عروسی را برپا می کنند. یک روز به عروسی مانده بود اما مارال هنوز نه لباس حنابندان داشت و نه لباس عروس... صبح زود زن عمو به خونه ما اومد و به مارال گفت که تمام لوازم را خودشون گرفتن و حتی گفت که لباس عروس هم خودش سفارش داده به خیاط که برای مارال بدوزه و عجیب اینکه اصلا اندازه ای از مارال نگرفته بود حالا لباس را با اندازه های کی دوخته بود خدا میدونه و اینکه مارال تا این لحظه از این موضوع خبر نداشت و حتی زن عمو لباس را نیاورده بود که مارال پرو کنه و زن عمو یه پاکت پول داد دست مارال و گفت: لباس صبح عروسی یا حنابندان و هر چیز اضافه دیگه را خودت امروز با داداشت برین شهر و بخرین. وقت نبود مارال و میثم آماده شدن که برن شهر و منم یواشکی رفتم سراغ پاکت پول و درش را باز کردم و پول ها را که تراول پنجاهی بودن شمردم و وقتی فهمیدم فقط پونصد تومان پول هست، وا رفتم. آخه با پونصد تومان یه صندل عروسی هم نمی شد خرید تا برسه به لباس...لباس حنا بندان عروسی از شش هفت میلیون شروع میشد به بالا حالا این بیچاره ها با پونصد تومان چکار می تونستن بکنن؟! ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: از صبح تا عصر مدام دنبال راست و ریست کردن کارها بودیم، حتی وقت نکردم یک لحظه بنشینم، یاسمن و نازنین هم مدام دنبال من اینور و اونور می آمدند و از نفس افتادند. نگران مارال بودم، می بایست زودتر بیاد آخه عروس بود و تا یه خستگی در کنه و فردا صبح علی الطلوع هم می بایست بره زیر دست آرایشگر، البته آرایشگرش هم آنچنان آرایشگر نبود، یکی از همین خانم های روستا که آنچنان هم مهارت نداشت، دلم برای مارال میسوخت، چون هیچی عروسیش به بقیه عروسی ها شباهت نداشت، برای عروسی من که پنج سال قبلش بود، به مراتب عروسیم پر زرق و برق تر بود و تمام مراسمات هم گرفتن و اما برای مارال همه را در روز عروسی خلاصه کرده بودند. بالاخره دم دم های عصر، مارال و میثم، خسته و کوفته رسیدن، تا قامت مارال را دیدم بدو خودم را روی حیاط رسوندم و پاکت بزرگی را که دستش بود گرفتم، خیلی دوست داشتم بفهمم با پونصد تومان چکار کردند و چی خریدند و فکر می کردم شاید میثم پولی اضافه روی اون پول گذاشته باشه، گرچه میثم هر چی داشت برای دارو درمان بابا خرج کرده بود. بعد از سلام و علیک دست مارال را گرفتم و به طرف اتاق کشیدم و گفتم: بیا زودتر بریم ببینم چی خریدی. مارال با لحنی ناراحت به اتاق های اون طرف حیاط که خونه میثم بود اشاره کرد و گفت: نه توی اتاق شلوغه، بریم پیش زیبا، اونجا نشونت میدم و البته زیبا هم باید یه کاری برام بکنه. چشمام را ریز کردم و گفتم: زیبا چکار باید بکنه مارال آه کوتاهی کشید و‌گفت: حالا بعدا میفهمی لبخندی زدم و گفتم: حالا بگو‌ببینم چکار کردی؟! مارال نفسش را آهسته بیرون داد و گفت: چکار خواهر؟! رفتیم شهر، کل بازار و حتی مغازه های خیابان های شهر را زیر پا گذاشتیم، لباس حنابندون خیلی گرون بود، باورت میشه ده میلیون به بالا بود، یه چند تا مغازه هم رفتیم سه چهار میلیونی داشتن اما خیلی ساده با پارچه های عهد عتیق و خیلی هم زشت بودن البته اگر خوشگل هم بودن ما پولش را نداشتیم بگیریم. تقی به در اتاق نشیمن زدیم کسی نبود، دوتایی وارد اتاق شدیم و با تعجب گفتم پس چکار کردین؟! مارال همانطور که چادرش را به گوشه ای می انداخت، پاکت دستش را وسط اتاق پرتاب کرد و خودشم بغل دیوار نشست و گفت: آخرش توی یه مغازه که بیشتر به کهنه فروشی و سمساری شباهت داشت رفتیم، لباساش قیمتش مناسب بود اما ما پولش را نداشتیم، دیگه صاحب مغازه که یه پیرمرد مهربون بود دلش به حالم سوخت و‌گفت چند تا لباس دست دوم هم هست که قبلا کرایه شان میدادیم و الان چون خیلی کهنه شدن گذاشتیمشون توی زیر زمین و از من خواست تا ببینمشون و منم دیگه مجبور شدم یکی از همونا را انتخاب کردم. به طرف پاکت رفتم و لباس را بیرون کشیدم، یه لباس قرمز.....وای باورم نمیشد، خیلی کهنه بود، اصلا مشخص بود رنگش رفته و‌کاشکی همین بود، پارچه زیر لباس ساتن بود که جای جایش نخ کش شده بود و یه تور قرمز رنگ هم روی پارچه بود که خیلی جاهاش درزش در رفته بود و پاره شده بود و بعضی جاهای تور هم زده شده بود. ناخوداگاه بغض کردم و گفتم: این که پاره است... مارال شانه اش را بالا انداخت و گفت: خوب همینو تونستیم بگیریم، الانم می خوام به زیبا بگم با چرخ خیاطیش جاهایی را که پاره هست بدوزه و تا جایی میتونه ترمیمش کنه... آهی کشیدم و گفتم: حالا چقدر بابت این پول دادی؟! مارال بغل دیوار دراز کشید و دستش را گذاشت روی صورتش و آرام زمزمه کرد: دویست هزار تومان اشک هام داشت درمیومد، برای اینکه مارال نبینه، خودم را از اتاق بیرون انداختم ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🎬: بالاخره صبح عروسی رسید و مارال بیچاره را به خانه همسایه بردند چون اونجا خلوت بود و گلجان، مشاطه روستا هم مشغول کار شد، گلجان هر بندی که روی صورت مارال می انداخت، خودش چنان به به و چه چه می کرد که انگار به روزترین متد آرایش اروپا را روی صورت مارال پیاده کرده است. زودتر از آنچه که فکرش را بکنیم کار گلجان تمام شد و مارال لباس حنای پر از وصله را پوشید اما با هنرنمایی زیبا، جای وصله ها با پولکی چیزی پوشیده شده بود. کم کم سر و کله میهمان ها هم پیدا شد، البته با تدبیر زن عمو تعداد کمی از اقوام به این عروسی دعوت شده بودند و این عروسی به یک میهمانی خانوادگی بیشتر شباهت داشت تا عروسی... میهمان ها هنوز تازه جاگیر نشده بودند که کاسه های حنا به میان آمد و خیلی ساده مراسم حنابندان انجام شد و سفره نهار را انداختند و مهمانان غذای حنابندان که آبگوشت بود را خوردند. بعد از نهار سریع مارال را به حمام فرستادیم تا یه دوش سرسری بگیرد و دوباره بره زیر دست گلجان برای آرایش عروس... گلجان سعی می کرد اینبار با ارامش بیشتری کار کند و بعد از یک ساعت ور رفتن با مارال صداش بلند شد، عروس آماده است ، پس این لباس عروس کجاست؟! و ما تازه یادمون افتاد که زن عمو لباس عروس را نیاورده، خودم را با سرعت به خانه رساندم و زن عمو را که بالای دیگ شام عروسی بود پیدا کردم و گفتم که لباس عروس کجاست؟! انگار فراموش کردین بیارین زن عمو نیشش را تا بنا گوش باز کرد و گفت: نه منیره جان آوردمش، توی اون اتاق هست ، همون صبح زود که اومدم آوردمش، تو برو خونه همسایه پیش مارال خودم الان میارمش. لبخندی زدم و تشکر کردم و توی راه برگشت بودم، ذهنم درگیر شده بود آخه هر چی فکر میکردم صبح که زن عمو لباس عروس همراهش نبود، فقط یه پاکت مشکی که نفهمیدم چی توش بود همراهش بود و بس... نمی خواستم ذهنم را بیش از این درگیر کنم و زیر لب گفتم: حتما صمد یا یکی از داداشاش لباس را آورده. داخل خانه همسایه شدم، مارال با موهایی پف کرده که شبیه موهای زن های قدیمی ژاپنی که توی فیلم ها نشان میداد شده بود، صورت عروسکی مارال به طرز وحشتناکی سرخ و سفید شده بود و پشت پلک هاش هم بس که سایه کشیده بود آدم فکر می کرد هر دوتا چشمش ضربه خورده که این شکلی شده... با اینکه آرایش مارال خیلی بد بود اما برای اینکه روحیه مارال خراب نشه، چیزی نگفتم و در همین حین زن عمو طیبه وارد اتاق شد و گلجان همانطور که مارال را نشان میداد گفت: کجایی طیبه خانم، ببین عروست چه خوشگل شده، اصلا کار من حرف نداره، حالا کولباس عروس؟! زن عمو همانطور که پاکت مشکی را به طرف مارال میداد گفت: دست و پنجه ات درد نکنه گلجان، ان شاالله جبران کنیم، آره مارال خوشگل شده. مارال که انگار خشکش زده بود و چشمش به پاکت مشکی بود و پلک نمیزد من در یک حرکت پاکت را از دست مارال گرفتم و درش را باز کردم و لباس را بیرون کشیدم... وای خدای من! اصلا باورم نمیشد، یه لباس معمولی با پارچه ای که زمینه اش سفید و تصویر گلهای قرمز بزرگ روش به چشم می خورد توی دستم بود، این لباس بیشتر به روکش متکاها شبیه بود تا لباس عروس با لکنت گفتم:ا...این این چیه؟! کو لباس عروس؟ زن عمو لباس را از دستم گرفت و همانطور که به قد مارال می گرفت گفت: ببین اندازه اندازه اش است، خیلی هم قشنگه...لباس عروس باید سفید باشه که سفید هست... با عصبانیت گفتم : آخه این... گلجان که دستش با زن عمو توی یک کاسه بود گفت: آخه ماخه نداریم و با اشاره به مارال ادامه داد: برو پشت اون پرده لباست را بپوش و مارال با بغضی در گلو رفت و لباس عروسی که بیشتر به لباس راحتی برای سر زمین کشاورزی شبیه بود را پوشید.... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🎬: عروس با همان تعاریفی که کردم آماده شد و زن عمو و خاله ها و زن دایی چند تا از زنهای فامیل جلوی خونه ایستاده بودن و تا صمد درحالیکه دست مارال را در دست داشت از خونه همسایه بیرون آمدند، شروع کردند به کِل کشیدن و با چند مشت نقل رنگی به استقبال عروس و داماد آمدند. صمد و مارال روی کپه ای از رختخواب که به شکل تخت عروسی گذاشته بودن و پارچه مخمل قرمزی هم روی این کپه رختخواب کشیده بودند، نشستند. جلوی عروس و داماد سفره ساده ای که کار دست مرجان و محبوبه بود چیده شده بود، یه سفره آبی رنگ پلاستیکی که آینه و شمعدان کوچک و ساده و قرانی وسطش بود. یه طرف سفره ظرف شیرینی و یه طرف میوه و یه طرف نقل های پیچیده شده در تورهای کوچک رنگی و یه سمت هم بادام رنگی و یه جا هم گردوی رنگی گذاشته بودند و یه گلدان گل پارچه ای و البته قدیمی هم انتهای سفره به چشم می خورد، سفره اش اینقدر ساده بود که حتی از سفره هفت سین خانه پدربزرگ هم ساده تر بود. کنار تخت عروسی بغل دست مارال، روی زمین نشستم و نازنین و یاسمن هم که تا اون موقع سرگرم بازی با بچه های محبوبه بودن را جلوی خودم نشوندم، نگاهی به مارال کردم، متوجه شدم با این لباس و سر و وضع خیلی معذّب هست، انگار توی دلش دعا می کرد که این مجلس زودتر تموم بشه، درسته تمام مهمان ها از اقوام بودن، اما یه جوری به لباس مارال نگاه می کردند که آدم احساس بدی پیدا می کرد. در همین حین مادر صمد کل کشان اومد جلو تا مثلا طلاهای عروس را بهش بده، نزدیک مارال شد و از توی جیبش یه جعبه النگو درآورد و جعبه را جلوی عروس گرفت و درش را باز کرد و گفت: این هدیه به عروس گلم، یعنی تمام طلایی که می بایست برای خرید عروسی بگیرن خلاصه شده بود توی همین جعبه... در جعبه را که باز کرد دهانم از تعجب باز شد، فقط سه تا النگو...کاش هم قشنگ بودن، سه تا النگو که فکر کنم زن عمو اندازه دستهای گوشتالود خودش برای دستهای استخوانی مارال گرفته بود کاش فقط همین بود، النگو ها دقیقا شبیه النگوهای ننه کبری بودن، پیرزنی که همسایه مادرم اینا بود که محال بود مارال از این مدل خوشش بیاد. آب دهنم را قورت دادم و با خودم گفتم خدا پدر و مادر آقا عنایت را بیامرزه هم عروسیم مفصل بود و هم طلاهام کامل، از حلقه و انگشتر و سرویس طلا گرفته تا النگو همه چی بود. اما طلاهای مارال خلاصه شد توی همین سه تا النگو، زن عمو النگوها را انداخت دست مارال و رفت عقب و کس دیگه ای هم هدیه نداد، توی این روستا رسم بود خانواده عروس هم به داماد یه تیکه طلا هدیه بدن، اما پدر و مادرم چیزی هدیه ندادن اصلا نداشتن که بدن و من فکر می کنم پشت پرده، پدرم و زن عمو با هم قرار کرده بودن که ما به داماد طلا ندیم و اونا هم اندازه همین سه تا النگو طلا بیارن. مرجان که شاهد این قضیه بود و خوب می فهمید مارال داره چه زجری می کشه، برای اینکه جو مجلس را عوض کنه پا شد و گفت: دست دست دست، حالا عروس باید برقصه...عروس باید برقصه... خنده ریزی کردم و گفتم عجب زبلی هست مرجان و پشت سرش همه شروع کردن به گفتن: عروس باید برقصه... جو‌ مجلس عوض شده بود، یادم می آمد مرجان و مارال چقدر تمرین رقص کرده بودن، پس الان وقتش بود یه خودی نشون بدن. مرجان دست مارال را گرفت و آورد وسط مجلس، یک هو زن عمو که می خواست از اتاق بره بیرون، از وسط راه برگشت و همانطور که چشم غره به مارال میرفت گفت: عه...عه...یعنی چه؟! دختر چقدر سبک باشه که بخواد شب عروسیش برقصه!! برو روی تخت عروسیت بشین و بعد چشمکی به صمد زد و زیر لب گفت: حواست باشه، نرقصه صمد چشمی گفت و با یک زهر چشم، مارال را سر جاش نشوند و مارال دوباره سرش را پایین انداخت و سرجاش نشست و تا آخر مجلس ندیدم سرش را بالا بگیره... بعد از چند دقیقه، به همه اعلام کردن که می خوان شام بدن و شام عروسی مارال برنج و قورمه سبزی بود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: جشن عروسی مارال هم با تمام خاطراتش تمام شد، عروسیی که غم چهره ما را گرفته بود چون هم دلمون عزادار عمویی جوانمرگ بود و هم نگران پدری بیمار که بیماریی صعب العلاج داشت و از یک طرف هم مشخص بود مارال خوشبخت نخواهد شد. حجله عروسی مارال و صمد، میهمان خانهٔ پدرم بود و چون قرار بود مراسم پاتختی نباشه، همون شب، زن عمو و چند تا زن از اقواممون پشت در اتاق حجله نشستند تا دستمال های روسفیدی مارال که موضوع مهمی بین روستایی جماعت هست را بگیرن و وقتی خیالشون راحت شد هرکسی رفت طرف خانه خودش... فردای اون روز، مارال با چشمی گریان در حالیکه سر سوزن جهیزیه ای نداشت با یک صندوقچه که حاوی لباس ها و وسائل شخصیش بود راهی خانه عمو حشمت خدابیامرز شد. نداشتن جهیزیه بهترین بهانه بود که زن عمو همیشه به مارال سرکوفت بزند و اختیار کل زندگی اون و صمد را در دست بگیرد. مارال بیچاره توی خونه عمو حتی اتاق مستقل و جدا نداشت و انگار از خونه بابا به خونه عمو نقل مکان کرده بود و با این تفاوت که توی خونه بابا برای انجام کارهای روزمره، مرجان و مامان و زیبا کمکش بودن اما توی خونه عمو که فقط سه تا پسر داشت و صمد هم بزرگترین پسر عمو بود و اونم یه جوان ناپخته بود، مارال نقش یک خدمتکار تمام عیار را داشت. اونطوری که مارال تعریف می کرد، کار خواهر بیچاره ام از همان روز بعد از عروسی شروع شده بود، دختری که به زور دوازده سالش میشد ، الان می بایست اونجا خمیر بکنه، نان و غذا بپزد، جارو کنه و ظرف و لباس های تمام اعضای خانواده را هم بشوره و زن عمو تا یک لحظه مارال را بیکار میدید اونو میفرستاد تا سبزی کوهی بچینه و مارال هم حق هیچ اعتراضی نداشت که اگر اعتراض میکرد باران سرکوفت زن عمو طیبه به سرش سرازیر میشد و از طرفی هم زن عمو زیر گوش صمد اینقدر حرف راست و دروغ میزد که اونو شیر می کرد و به جان مارال می انداخت. صمد یک جوان خام و لاابالی بود که هیچ درکی از زندگی زناشویی نداشت، همیشه بیکار بود و خودش را به کار نمیزد. فکر می کنم هنوز یک هفته ای از ازدواجشون نمی گذشت که زن عمو مچ صمد را در حال کشیدن سیگار می گیره و وقتی بازخواستش می کنه چرا همچی کاری میکنی؟! صمد پرو پرو میگه مارال ازم خواسته براش سیگار بخرم و منم برای اون خریدم و یک نخ هم برای خودم برداشتم. این حرف دروغ صمد باعث میشه که یک دعوای بزرگ روی سر مارال هوار بشه و مارال بیچاره که روحش هم از این موضوع خبر نداشت، تنها کاری از دستش برمیاد گریه است و گریه... الان هم که نزدیک چهارسال از ازدواج مارال می گذرد، صمد هر روز داستان جدیدی علم می کند... چند وقت پیش بود که چند تا از بقال های روستا میان در خونه عمو و شروع می کنن به بد و بیراه گفتن و زن عمو تازه متوجه میشه که صمد از هر مغازه میلیونی جنس قرضی برداشته، حالا چی برداشته و‌چکار کرده هیچ کس نمی دونه، اینا را گفتم تا وضع زندگی مارال بیچاره که الان شانزده سال بیشتر نداره و به اندازه یک زن شصت ساله مصیبت کشیده را بدونید و اما دوست دارم از زندگی مرجان بگم....مرجان عزیزم...مرجان غریبم...مرجان مظلومم.... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: دو هفته ای از عروسی مارال می گذشت که خانواده دایی عبدالله از روستای خودشون که کمی بالاتر از روستای ما بود و یه نیم ساعت با هم فاصله داشتیم به خانه پدرم اومدن و عنوان کردن که می خوان عروسی نظام و مرجان را بگیرند. پدرم که نگران بیماری اش بود و می ترسید دور از جان بمیرد و عروسی مرجان را نبیند سریع قبول کرد و هر چی مادرم گفت الان برای عروسی مرجان امادگی نداریم توی گوشش نرفت. درسته برای مارال هیچ جهیزیه ای در نظر نگرفته بودیم چون شرایطش فرق داشت اولا کل مال و منال بابا بابت درمان زن عمو خرج شده بود و اون خوب می دونست با پول هایی که بابا برای زن عمو خرج کرده میشد ده تا دختر را جهیزیه لوکس داد، اما مرجان فرق می کرد، اولا خانواده ما با خانواده دایی عبدالله رودربایسی داشتند زیاد، بعدم دایی عبدالله خیلی پولدار بود و می دونستیم که توی عروسی سنگ تمام میذاره، پس میبایست یه جهیزیه خوب برای مرجان تهیه کنیم، اینم بگم که یک سری وسیله از قبل درست زمانی که گوسفندها را تماما فروختیم برای مرجان گرفته بودن و الانم همه دست به دست هم دادن تا جهیزیه مرجان کامل بشه و حتی میثم هم گوسفنداش را فروخت و این وسایل تکمیل شد. عروسی مرجان با عروسی تمام ما فرق داشت، چون دایی عبدالله از لحاظ مالی دستش باز بود، گرچه پشت سرش حرف بود که جنس قاچاق میفروشه که وضعش اینهمه خوبه، عروسی نظام که پسر ارشدش بود را با رعایت تمام رسومات گرفته، جشن حنا و دست نگاری را یه روز قبل عروسی گرفت و درست بیست و دو روز از عروسی مارال می گذشت که جشن عروسی مرجان را گرفتیم. مرجان را برخلاف ما، به یه آرایشگاه توی شهر بردند و خرید عروس هم مفصل بود از سرویس طلا تا حلقه و انگشتر و یک جین النگو و ساعت گرفته، تا چند دست لباس بیرونی و تو خونه ای و... یعنی هر چی که می بایست بگیرن را از بهترینها برای مرجان گرفتند. جشن عروسی هم داخل تالار توی شهر گرفتند و شام هم چلو مرغ دادن، زن دایی و دختر دایی ها چنان با تفاخر به ما نگاه می کردند که نگو، البته سر سفره عقد پدرم به نظام یه انگشتر داد، زن دایی طوری به انگشتر و بعدم ما نگاه می کرد که نگاهش از صد تا فحش بدتر بود، انگار توقع داشتن بابام خونه و ماشین به نظام بده.. درسته زن دایی و دختراش سعی می کردند که جشن باشکوه برگزار بشه، اما وقتی مرجان را از آرایشگاه آوردند، این دختر با چشم های درشت آبی و آرایش ملیحی که کرده بود و لباس عروس خیلی زیبایی که پوشیده بود شبیه پری دریایی یا بهتر بگم فرشته های آسمانی شده بود، احساس کردم زن دایی و دختراش با دیدن زیبایی مرجان حس حسادتشون گل کرد و از همون لحظه به مرجان بیچاره طعنه و متلک میزدن و به هر کارش ایراد می گرفتن، تا اینکه نوبت رقص عروس و داماد رسید و زن دایی انگار میترسید که مرجان خوشگل تر از اونا برقصه اجازه نداد مرجان برقصه و دختر دایی ها هم با زهر چشمی که از مرجان گرفتند به او فهموندند که روی حرف مادرشون نباید حرفی باشه. مرجان سر جاش نشست، آخر شب هم عروس کشان داشتند و چون جهیزیه مرجان را برده بودن توی خونه دایی توی روستا، حجله مرجان هم شد همونجا... خونه دایی عبدالله هم مثل خونه خیلی از روستایی ها بود، خونه ای قدیمی با اتاق هایی ردیف با این تفاوت که از سطح حیاط تا به اتاق ها می رسیدیم هفت تا پله بدشکل و کج و معوج می خورد و محل زندگی مرجان هم شد یکی از اتاق های خانه دایی عبدالله... شب عروسی، همه ما مرجان را تا روستای دایی همراهی کردیم و بعدم برگشتیم خونه بابا و قرار شد که فردا صبح برای مراسم پاتختی به خونه دایی بریم و داستان بدبختی مرجان از روز پاتختی اش شروع شد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🎬: صبح علی الطلوع هنوز آفتاب سر نزده بود که همه بیدار و آماده بودیم برای رفتن به روستای دایی اینا، البته مادرم می گفت طوری بریم که برای پختن نهار کمکشون باشیم، اما بقیه ما به خاطر برخورد بدی که دختر دایی ها باهامون داشتند اصلا دوست نداشتیم زودتر بریم و برای همین مدام با بهانه های الکی این رفتن را به عقب انداختیم. بالاخره نزدیک ساعتای ده صبح به روستا رسیدیم، طبق اداب و رسوم روستا، الان می بایست مجلس بزن و برقص باشه، البته قبلش بعد از گرفتن دستمال روسفیدی از عروس، عروس را می بردند یه دستی به سر و صورتش می کشیدند و بعد یه تور قرمز می انداختند روی سرش و وارد مجلس می کردند و بزن و بکوب راه می انداختند تا وقت نهار، بعد از خوردن شیرینی و شربت و نهار هم هر کسی می رفت پی کار خودش... همه ما بالای ماشین بابا بودیم و ماشین جلوی خونه دایی عبدالله متوقف شد، با کمال تعجب دیدیم که در خونه دایی بسته است و خبری هم از جشن و پایکوبی نیست، همه جا ساکت ساکت بود. مادرم که جلوی ماشین نشسته بود از ماشین پیاده شد و همینطور که لبش را به دندان گرفته بود گفت: اینقدر اومدنمون را عقب انداختین که مراسمشون تموم شده، آخه این خجالتی را کجا ببرم هاااا؟! میثم ساعت مچی دستش را نشون داد و گفت: مادرمن، نگاه ساعت هنوز ده هم نشده مگه میشه مراسم به این زودی تموم بشه هااا؟! مادرم شانه ای بالا انداخت و گفت: چمی دونم والا، ببینین در بسته است و سرو صدایی هم نمیاد، خدا را شکر بابای مریضت را تا اینجا نکشیدیم بیاریم. صمد از بالای ماشین خودش را پایین انداخت و گفت: جای اینهمه بگو مگو، در بزنین دیگه و با زدن این حرف به طرف در رفت و در را زد. خبری نشد و اینبار من پیاده شدم با سنگ بزرگی شروع کردم به در زدن که صدای زن دایی از پشت در بلند شد: چه خبرتونه؟! سر آوردین...صبر کنید الان در را باز می کنیم. بعد از لحظاتی در را باز کرد و تا ما را دید با همون لحن طعنه آمیزش شروع کرد به گفتن: به به! خانواده عروس خانم، خیلی عجب تشریف آوردید، هنوز می بایست نیایین... مادرم همانطور که داخل خونه می شد گفت: شما به بزرگی خودتون ببخشید به خدا ما کله سحر آماده بودیم ، دیگه محبوبه و منیره بچه کوچک داشتن و... زن دایی پرید وسط حرف مادرم گفت: بفرمایید، تحفه تون توی اون اتاق هست. مادرم با تعجب گفت: چی شده؟! اتفاقی افتاده؟ اصلا چرا کسی اینجا نیست؟ چرا در بسته بود؟! مگه مراسم ندارین؟! زن دایی اوفی کرد و گفت: خجالت بکش حلیمه، من نمی دونستم اینقدر کلّاش و حیله گر هستید، یه زن را به جای دختر باکره انداختین گردن ما هنوز دو قورت و نیمتون هم باقی هست؟! آخه کی برای یه زن، یه دختر ناپاک جشن پاتختی می گیره که ما بگیریم؟! وای خدای من این چی داشت می گفت؟! چه راحت داشت تهمت هرزگی و ناپاکی به مرجان بیچاره که فقط دوازده سال داشت و تا الانم آفتاب مهتاب ندیده بود میزد. مامان انگار شوکه شده بود با لکنت گفت: چ...چ...چی میگین؟! منظورتون چیه؟! چرا به یه دختر که مثل قران خدا پاک هست همچی تهمت ناروایی می زنی؟! زن دایی با حالتی برافروخته گفت: زبونت را به دهن بگیر مکار حیله گر، دخترت را چند جا عروس کردی هااا و بعد دست مادرم را گرفت و همانطور که کشان کشان به طرف اتاق عروس می برد گفت: بیا بریم....بیا بریم تا با چشم خودت ببینی و اینقدر مظلوم نمایی نکنی... همه ما مثل مجسمه خشک شده بودیم واقعا این درد، این تهمت از تحمل همه بیرون بود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂