🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_نود_نه🎬: جیران که دست پاچه شده بود دور خودش داشت می گشت، انگار دنبال چیزی بود که با
#ایلماه
#قسمت_صد🎬:
بهرام هر چه کرد که مهدی قلی بیگ را راضی کند تا او را همراهی کند، نشد، پس چند متری که از عمارت ولیعهد فاصله گرفتند، او بالاجبار به سمت عمارت سفید رنگ که مختص مهمانان قصر بود رفت و مهدی قلی بیگ هم با زرنگی تمام به پشت ساختمان که فضایی پر از دار و درخت بود پیچید تا کسی متوجه نشود او به کدام طرف می رود.
مهد علیا دستانش را پشت سرش حلقه کرد و همانطور که کنار تخت ایلماه قدم می زد ، نفسش را محکم بیرون داد، یک لحظه ایستاد و به چهره ی ایلماه خیره شد و گفت: چقدر زیباست، من را به یاد جوانی خودم می اندازد.
مهدی قلی بیگ سری تکان داد و گفت: دقیقا....خیره سری و یکدندگی اش هم مثل شماست، انگار سیرت و صورتتان یکی ست، البته مهارت های جنگی اش بی نظیر است، در سوارکاری لنگه ندارد، دختری ست بی نظیر و اگر پسر بود پادشاهی یگانه میشد.
مهدعلیا لبخندی زد و گفت: طبیب زخمش را بست، نگفت که چقدر طول می کشد تا بهبود یابد؟! نکند اصلا بهوش نیاید؟!
مهدی قلی بیگ یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: یعنی زنده ماندنش برای تو مهم است؟! اینگونه بگویی به عقل خودم شک می کنم، مگر تو نبودی که حکم مرگش را به دست من دادی، آن حکم را باور کنم یا این دلسوزی را؟!
مهدعلیا آهی کشید و گفت: لعنت به این سیاست و تاج و تخت که گاهی مجبوریم کسانی را برایش فدا کنیم که دوستشان داریم و بعد به سمت مهدی قلی بیگ برگشت و گفت: پرسیدم خوب می شود؟!
مهدی قلی بیگ پکی به چپق دستش زد و گفت: ضربه اش سطحی بوده به زودی به هوش می آید و خوب می شود.
مهدعلیا کنار تخت نشست و گفت: خدا را شکر! به گمانم من اشتباه کردم و همان دفعه ی اول هم می بایست این دختر را نزد خود می آوردم و حقیقت را به او می گفتم، خدا را شکر که از آن نقشه ی قتل جان سالم به در برد، اما شاید مصلحت بوده که حافظه اش را از دست دهد اینگونه کار ما راحت تر است.
در همین حین چشمان ایلماه باز شد با نگاهش اطراف را جستجو کرد و در ابتدا چشمش به مهد علیا افتاد و ناخوداگاه کمی خود را بالا کشید و گفت: سلام....جناب ملک جهان خانم!
مهدی قلی بیگ مثل فنر از جا جست و با تعجب به ایلماه چشم دوخت و گفت: تو....تو...تو چه گفتی؟!
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_صد🎬: بهرام هر چه کرد که مهدی قلی بیگ را راضی کند تا او را همراهی کند، نشد، پس چند مت
#ایلماه
#قسمت_صد_یک🎬:
مهدی قلی بیگ دوباره سوالش را از ایلماه پرسید اما انگار ایلماه دوباره بیهوش شد و شاید هم اینقدر ضعف بر بدنش مستولی شده بود که چشمانش را بست.
مهد علیا با دیدن حال ایلماه رو به مهدی قلی بیگ گفت: اخر شاه این طفل معصوم را کجا پنهان کرده بود که آن جیران گور به جور شده به راحتی بتونه این بلا را سرش بیاره هااا؟!
مهدی قلی بیگ در حالیکه خیره به ایلماه پلک نمیزد گفت: شاه به خیال خودش امن ترین جای قصر را که همان عمارت ولیعهد هست برایش درنظر گرفته، عمارتی متروک که فعلا کسی در آن ساکن نیست اما شاه نمی داند هر کدام از این قصر نشینان بخواهند جنایتی کنند به راحتی به آن عمارت می روند.
مهد علیا اوفی کرد و گفت: مثلا این دختر برای شاه عزیز بوده، چرا نگهبانی برایش نگمارده؟!
مهدی قلی بیگ گفت: احتمالا خواسته کسی مشکوک نشود، فقط به خواجه سلماس سپرده بود مراقب باشد که خواجه را من با کیسه ای پول خریدم و آنجا را خلوت کردم، من چمی دانستم آن مار هفت خط و خال سر از اتاق ها و رازهای مخفی شاه در می آورد.
مهد علیا همانطور که کنار تخت نشسته بود گفت: من نمی دانم، این دختر باید خوب شود، فکر می کنم حافظه اش برگشته چون مرا شناخت!!
عذاب وجدانی شدید وجودم را گرفته آخر...آخر من چرا....
و بعد حرفش را نصف و نیمه گذاشت و دست سرد ایلماه را در دست گرمش گرفت، انگار این تماس معجزه کرد و ایلماه بار دیگر چشمانش را باز کرد.
مهد علیا با دستپاچگی گفت: آن ...آن شربت گلاب و عسل را بده و بعد همانطور که لبخند میزد گفت: خوبی دخترم؟!
مهدی قلی لیوانی شربت به دست خواهرش داد و مهد علیا می خواست شربت را به لبان ایلماه نزدیک کند که ناگهان ایلماه تکانی به خود داد و در جایش نیمخیز، دست مهد علیا را پس زد و گفت: ممنون بانو، نمی خورم.
مهدعلیا با تحکم گفت: دست من را رد می کنی؟! با چه جرات و جسارتی این کار را می کنی؟!
ایلماه سرش را پایین انداخت و گفت: تا جایی به خاطر دارم شما از همان کودکی از من خوشتان نمی آمد، میترسم داخل این شربت سم ریخته باشید.
ملک جهان خانم دستش را بالا برد و می خواست به صورت ایلماه فرود آورد که مهدی قلی در حالیکه خنده ریزی می کرد گفت: چکارش داری، حرف حق زد، درست مثل خودت تیزبین است حتی در بدترین شرایط ...
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌺
داستان واقعی مرد خسیس
بارگزاری از یوتیوب
https://www.youtube.com/@Nonfiction_Stories_Farsi
لینک یوتیوب
https://www.youtube.com/@Nonfiction_Stories_Farsi
لینک یوتیوب
https://www.youtube.com/@Nonfiction_Stories_Farsi
لینک یوتیوب
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_صد_یک🎬: مهدی قلی بیگ دوباره سوالش را از ایلماه پرسید اما انگار ایلماه دوباره بیهوش ش
#ایلماه
#قسمت_ پایانی🎬:
ایلماه خودش را بالا کشید و روی تخت نشست و گفت: ببخشید بانو! اگر اجازه بدهید من اینجا را ترک کنم.
مهد علیا یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: مثلا از اینجا به کجا بروی؟ به نزد شاه بروی و دوباره غمزه چشم و ابرو بیاوری؟!
ایلماه نفسش را آرام بیرون داد و گفت: من همه چیز یادم آمده، من و شاه علاقه ی شدیدی بهم داشتیم و قرار بود من به پایتخت بیایم و به عقد شاه در آیم که مهدی قلی بیگ نقشه قتل مرا کشید
مهد علیا به میان حرف ایلماه پرید و گفت: آن یک اتفاق بود، اما تو نمی توانی به عقد شاه دربیایی!
ایلماه نگاه تندی به مهد علیا کرد و گفت: چرا؟! چرا نمی توانم؟! چون شما نمی خواهی؟!
مهدعلیا آهی کشید و گفت: نه....چون خدا نمی خواهد، آخر تو با شاه محرم هستی...
ایلماه دستانش را روی دهانش گذاشت و گفت: نه...نه...یعنی چه؟! امکان ندارد، تو...تو ...دروغ می گویی
مهد علیا دستان ایلماه را در دست گرفت وگفت: دروغی در کار نیست، تو ایلماه، دختر من و محمد شاه هستی، آن شب که پا به دنیا گذاشتی، من دعا می کردم پسر باشی تا مبادا پسر خدیجه تفرشی ولیعهد شود.
اما....اما تو دختر شدی و زن سید باقر که یک رعیت بود پسر به دنیا آورد، او در آرزوی دختر بود و من در آرزوی پسر، پس با صلاحدید سید باقر جای شما را عوض کردیم.
ناصرالدین شاه شیر مرا خورد و تو شیر زن سید باقر را....پس تو و شاه بی آنکه بدانید محرم یکدیگرید و این عشق...عشقی حرام است دخترم...
ایلماه که باور نمی کرد این حرفها راست باشد، دستانش دو طرف سرش قرار داد و فریاد زد نه....نه.....
مهد علیا برای اولین بار سر دخترش را به سینه چسپاند و شروع به نوازش کرد و گفت: ایلماه...هیچ وقت خودت را در آینه دیده ای؟! هیچ وقت به خودت نگفتی که چقدر شبیه ملکه ی ایران، ملک جهان خانم هستی؟!
دخترم....من مادر نامهربانی بودم، اما مجبور بودم چنین کنم...
مهد علیا حرف می زد و حرف میزد و ایلماه همچون انسان های مجنون سرش را تکان میداد و باران اشک چشمانش به تکاپو بود..
یک هفته از این موضوع گذشت، یک هفته ای که شاه همه جا را دنبال ایلماه گشت اما نمی دانست او در عمارت مهد علیاست.
با تدبیر مهد علیا، ایلماه به نام افسانه دختر مهدی قلی بیگ با صندوقچه ای ازسکه و طلا و اموالی زیاد راهی خراسان شد و مهدی قلی بیگ ماموریت یافت تا همراه افسانه شود و عروسی باشکوهی در خراسان برایش برپا کند.
ننه سکینه هم که عباسش را پیدا کرده بود به همراه استاد قاسم با این کاروان راهی شد و ایلماه بدون آنکه مردم بفهمند او شاهزاده خانم این مملکت است، عروس دربار خراسان شد و ناصرالدین شاه هیچ وقت نفهمید که پسر سید باقر است و جای ایلماه را گرفته و اصلا نفهمید ایلماه یک باره کجا غیبش زد و از کجا آمد و به کجا رفت
پایان
به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
دوستان حتما یوتیوب نصب کنید
داستان یکی ازعزیزان کانال اول ازیوتیوب منتشر میشه
کاملا واقعی وباحضور مخاطب. اونجا میتونید نظراتتون روهم بزارید که خود شخصیت اول داستان هم میخونه
ازدست ندید عضو بشید
اسم داستان رو اعلام میکنم به زودی
https://www.youtube.com/@Nonfiction_Stories_Farsi
لینک یوتیوب
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#داستان_واقعی
#آن پهلوان
#قسمت_اول🎬:
۱
بسم الله الرحمن الرحیم
«ولایة علی بن ابیطالب حصنی، فمن دخل حصنی آمن من عذابی»
عمران همانطور که پهلو به پهلو می شد؛ آسمان شب را از زیر چشم نگاهی انداخت. اندکی پایش را تکان داد تا قلوه سنگ زیر پای راستش جابه جا شود و او بتواند بر فراز این سقف که خوابگاه همیشگی اش بود؛ بخوابد. آرام رو انداز پوسیده ای را که از لطف ننه راحیل پیر، گیرش آمده بود؛ به روی صورت کشید و سعی می کرد تا به زو هم که شده؛ بخوابد.
اما مگر خواب به چشمانش می آمد؟!غرق در خاطرات بچگی هایش شد و چهرهٔ پدر و مادر مهربانش را در ذهن تداعی کرد. چه روزگاری داشت و چه خوش روزگاری بود .عمران پسر یکی یکدانه سلیمان یهودی که تاجری سرشناس در کل عربستان به شمار میامد به همراه مادرش دینا، شیرین ترین زندگی را تجربه می کرد.
عمران هیچ کم وکمبودی نداشت و اصلاً فکر می کرد؛ دنیا همانطور که برای او بهشتی زیباست؛ برای بقیه هم چنین است . به ذهن عمران خطور هم نمی کرد؛ که هیچ مشکلی در این دنیا برای بچه ها خصوصا برای کودکی مثل او وجود داشته باشد؛ او مشکلات کودکان را مثل مشکلات خود می دانست و فکر میکرد تنها دغدغه یک کودک میتواند این باشد که چگونه از زیر بار غذاهای اضافه ای که مادر به زور در حلق کودک میریزد؛ فرار کرد.
او درک واقعی از دنیای پیرامونش نداشت؛ تا اینکه عشق تجارت با بلاد دیگر به فکر پدرش زد و سلیمان یهودی به همراه خانواده اش که خانواده ای کوچک بود؛ قصد سفر تجاری و البته حذری تفریحی نمود و نمی دانست این سفر، دنیا و زندگی او و تنها فرزندش را زیر و رو می کند.
عمران به یاد سفر یک سال پیش افتاد؛ از زیر روانداز فرسوده و سوراخ سوراخش، نگاهی به آسمان خیبر انداخت و قطره اشک گوشهٔ چشمش را گرفت.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
روایت توهم عشق
ازمخاطب کانال
براساس واقعیت
به زودی منتشر میشود
https://www.youtube.com/@Nonfiction_Stories_Farsi
یوتیوب رو.هم ملحق بشید
بسیار جذاب وشنیدنی
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼 #داستان_واقعی #آن پهلوان #قسمت_اول🎬: ۱ بسم الله الرحمن الرحیم «ولایة علی
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_دوم🎬:
عمران بار دیگر پهلو به پهلو شد او واقعاً نمی دانست کجای کار را اشتباه آمده که سرانجامش از تخت نشینی و لمیدن بر پر قو به دریوزگی و خوابیدن بر کلوخ سخت رسیده است؟
نزدیک به یک سال پیش، یک روز پدرش با شادی محسوسی که در چهره اش موج میزد وارد خانه شد، مادرش که مشغول مرتب کردن موهایش بود، گیرهٔ زیبای طلایی رنگ دستش را در طرهٔ موهای سیاه و بلندش فرو کرد؛ به طرف سلیمان رفت و با همان ملاطفت همیشگی در کلامش سلام داد و گفت: خوش آمدی مرد! انگار خبری خوش در دل داری؛ به نظر میرسد که بسیار مسرور هستی.
سلیمان یهودی، پدر من، همان طور که روی تخت چوبی که با فرش های ابریشمین ایرانی پوشیده شده بود؛ می نشست. نگاهی مهربان به من که در حال بازی کردن با شمشیر چوبی ام بودم؛ انداخت و گفت: مدتی ست فکری به ذهنم خطور کرده بود و مرا سخت درگیر خودش نموده بود؛ امروز با مرحب بن حارث صحبت کردم و او مرا تشویق و ترغیب به این کار نمود و..
پدرم حرف میزد و حرف میزد و من درگیر نامی بودم که او بر زبان آورد«مرحب بن حارث» او مردی بسیار قوی هیکل و پهلوانی بسیار قدرتمند بود، من در عالم کودکی او را چون خدایی بی نظیر در میدان قدرت و رزم میدیم و همیشه زمانی که او به منزل ما می آمد از کنارش تکان نمی خوردم و مدام به دنبال داستان جنگاوری های او بودم و مرحب هم که من او را عمو صدا میکردم؛ همیشه برای غافلگیر کردن من داستانی زیبا و واقعی در چنته داشت؛ من او را بی اندازه دوست داشتم و دلم می خواست در آینده پهلوانی چون او شوم.
در افکار خود غرق بودم که با صدای گریه مادرم به خود آمدم که به پدرم می گفت: من می دانم این سفر که تو هوس کردی زن و فرزندت را با خود ببری؛ بی ربط به بحث های چند شب ما نیست..تو میترسی من به دین تازه ای که محمدبن عبدالله آورده رو کنم و باعث سرشکستگی تو شوم؛ پس با مرحب نقشه کشیده اید تا مرا از این دیار و این محیط دور کنید و خوب می دانم؛ فکر این سفر را کسی جز مرحب در سر تو نیانداخته.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_دوم🎬: عمران بار دیگر پهلو به پهلو شد او واقعاً نمی دانست کجای کار ر
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_سوم 🎬:
پدرم نفسش را به شدت بیرون داد وگفت: اولاً سفر است و تمام زنان یهود و عرب، رؤیای چنین سفری را در سر می پرورانند و خودت خوب می دانی که هیچ کدام از مردان عرب به اندازه ای که من به تو بها می دهم برای زنانشان ارزش قائل نیستند و ثانیاً اگر مرحب هم چنین نظری داده باشد؛ جز خوبی و صلاح ما را نمی خواهد.
درست است آنزمان از حرفهای پدر و مادرم دانستم که روزهای در پیش رو، روزهایی بس هیجان انگیز خواهند بود؛ اما نمی دانستم که هیجانش تا تمام عمر، دامنم را خواهد گرفت و از طرفی چون نام مرحب که پهلوانی عظیم الجثه بود و برای من الگویی خارق العاده به شمار می رفت؛ در میان بود؛ فکر می کردم هر کاری که پدرم با صلاحدید او انجام می دهد؛ بهترین کار ممکن است.
مدتی بعد از آن مشاجرات، بالاخره ما راهی سفر شدیم و به گفتهٔ پدرم، هر چه اندوخته و مسکوکات طلا و نقره داشتیم در خورجین هایی پنهان نمودیم و میان بارها، همراهمان آوردیم و خانه و زندگی خود را در خیبر و باغ و ملکی را که در فدک از آن ما بود به مرحب که امین پدرم محسوب می شد؛ سپردیم.
روزهای آغازین سفر، برای منی که در عمرم تنها مسافرتم از فدک به خیبر و گاهی از خیبر به مدینه بود؛ روزهایی بسیار خوش آیند به شمار می آمد که هر لحظه اش برایم غافلگیر کننده بود.
سه روز بود که به سمت سرزمینی به نام مصر که پدرم میگفت کشور فراعنه هست و بسیار اعجاب انگیز می باشد؛ به راه افتاده بودیم.
شب را در روستایی خوش آب و هوا به سر کردیم و صبح زود که هنوز ستاره ها در آسمان سوسو می زدند؛ بار سفر را دوباره بستیم و به راه افتادیم.
روزی را شروع کردیم که گویی میرفت تا به من، آن روی سکهٔ دنیا را نشان دهد .
نزدیکیهای ظهر بود که راهمان در بیابان به تپه های شنی افتاد و همانطور که غرق دیدن تپه های کوچک و بزرگی که گویی چون سربازانی هوشیار ما را نظاره می کردند؛ بودم. ناگهان از طرف یکی از تپه ها که از بقیه بزرگتر بود؛ صدای هیاهویی شدید به پا خواست و پشت سرش، سوارانی روی بسته به سمت کاروان ما حمله کردند؛ کاروانی که به قصد تجارت به مصر می رفت.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
https://www.youtube.com/@Nonfiction_Stories_Farsi
کانال یوتیوب
https://www.youtube.com/@Nonfiction_Stories_Farsi
داستان واقعی نگم از قشنگی داستان
ملحق شو لذت ببر
به قلم طاهره سادات حسینی
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_سوم 🎬: پدرم نفسش را به شدت بیرون داد وگفت: اولاً سفر است و تمام ز
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_چهارم🎬:
همهٔ اهل کاروان سراسیمه هر کدام به سمتی میرفتند؛ من که اولین بارم بود؛ چنین صحنه ای را میدیدم؛ گویی در خیالات سیر می کنم؛ بدون آنکه بدانم چه عاقبت خونینی در پیش خواهد بود؛ خود را از شتری که بر فراز آن سوار بودم و مانند عقابی تیز بین اطراف را نگاه می کردم؛ به زمین انداختم و بی توجه به صدای داد و فریاد مادرم که داخل محملی زیبا در کنار شتر قهوه ای رنگی که من سوارش بودم؛ حرکت می کرد؛ خودم را به نزدیک ترین تپه شنی رساندم و در پناه آن تپه مانند بزمجه ای زبر و زرنگ، خود را پنهان کردم و کاروانی را که میرفت تا غارت شود؛ زیر نظر گرفتم.
من که تا به حال جنگ و غارتی واقعی را ندیده بودم و طبق خواسته های نامعقول کودکی و هیجانات روحی یک پسر بچه؛ همیشه یکی از آرزوهایم این بود که چنین صحنه ای را از نزدیک ببینم؛ تک تک حرکات غارتگران و مردم نگون بخت کاروان را از نظر گذراندم. باورم نمی شد؛ هر کسی را که جلوی راهشان بود؛ از دم تیغ می گذراندند و کمکم حلقه ای تشکیل شد که نگین آن حلقه پدر و مادر من بودند؛ دیگر تحمل دیدن این صحنه برایم سخت بود. قبل از این گمان می کردم که قصد غارتگران، دزدی اموال سلیمان یهودی ست و با جان او کار ندارند؛ اما وقتی که شمشیر یکی از سواران بالا رفت و همزمان فریادش بلند شد و گفت: برو به درک ای بزرگ تاجر یهود! ای سلیمان مغرور و ثروتمند! با دستانم روم چشمهایم را پوشاندم و وقتی از لابه لای انگشتانم صحنه پیش رو را نگاه کردم؛ سر بی تن پدرم را روی ریگ های داغ بیابان دیدم.
رعشه ای تمام بدنم را فرا گرفته بود و باران چشمانم بر کویر تفتیدهٔ صورتم می بارید؛ اما حواسم در پی آن سواران و مادرم دینا بود.
عجیب اینکه آن سوران روی بسته، پدرم را با نام صدا زدند و عجیب تر اینکه، به مادرم رحم کردند و او را چون دیگر زنان کاروان نکشتند؛ فقط غل و زنجیری بر دستش نهادند و او را به سمتی کشان کشان میبردند؛ من خوب متوجه نگاه جستجو گر مادرم بودم؛ گویی به دنبال گوهری گرانبها بود و آن گوهر کسی جز پسر یکی یکدانه اش نبود .
نگاه خیره مادرم به سمت تپه ای بود که من در آنجا پناه گرفته بودم. یک لحظه خواستم از مخفیگاهم خارج شوم و خودم را به مادرم دینا برسانم و دامانش را سخت بچسپم؛ اما گویی چشم دل مادرم از ورای این تپه شن مرا دید و افکار مرا خواند؛ مدام سرش را به نشانه نه تکان می داد و این باعث شد که من در مکان امن خودم برجا بمانم.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_چهارم🎬: همهٔ اهل کاروان سراسیمه هر کدام به سمتی میرفتند؛ من که اول
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_پنجم🎬:
@
۲
دینا که از اتفاقات دقایقی قبل و هجوم ناگهانی راهزنان و دیدن سر بریده شوهرش سلیمان یهودی، شوکه شده بود و انگار زبانش بند آمده و لال شده بود؛ با چشمانی اشکبار به سمتی که پسرش عمران رفته بود نگاه می کرد و در دل خدا را شکر می نمود که این پسرک پر از شور و نشاط در وقت مناسب، جایی که از دید دیگران پنهان بود؛ پناه گرفت.
ریسمانی سخت دور دستان ظریف دینا پیچیدند و او را کشان کشان به طرف اسبی که پیش رویش بود و گویی انتظار او را می کشید؛ بردند.
شم زنانهٔ دینا به او هشدار میداد که توطئه ای در کار است؛ او به خوبی وقایع را دیده و متوجه شده بود که مهاجمان ، گرچه نشان میدادند راهزن هستند؛ اما با نقشه ای از پیش تعیین شده حمله کردند و او با گوش های خودش نام شوهرش سلیمان را از دهان یکی از راهزنان شنید و حتی متوجه شد که به دنبال عمران هم میگردند؛ انگار این حرامیان از طرف هرکس که بودند دستور داشتند که سلیمان و فرزندش را بکشند تا از او نسلی باقی نماند و دینا نمی دانست به چه علت به او رحم کردند و از ریختن خونش صرف نظر کردند؛ اما می دانست این رحم کردن بر او، حتما عواقبی دارد و داستانهایی پشت آن پنهان است؛ می بایست کاری کند؛ او باید کاری می کرد تا خود را از این بند برهاند و به جگر گوشه اش برساند.
سواران روی پوشیده، همانطور که عربده می کشیدند؛ این زن نگون بخت را به زور، سوار اسب کردند.
دینا باید کاری می کرد اما چه کار؟!
اسب زیر پایش، اسبی سرکش به نظر نمی رسید؛ اما میشد طوری او را وحشی کرد.
دینا مادر بود و مهر مادرانه برای رسیدن به فرزند بی پناهش به جوش آمده بود؛ می خواست کاری کند اما نمی دانست که این کار به قیمت جانش تمام خواهد شد.
آخر این قانون طبیعت است وقتی عشق فوران میکند؛ عقل باید کنج عزلت گزیند.
دینا با حرکاتی آرام به طوریکه اطرافیان متوجه نشوند؛ دستان بهم بسته اش را به سمت موهای پریشانش که از زیر روپوشی که برای محافظت از آفتاب و گرد و خاک بیابان بر سرنهاده بود برد؛ گل سری را که انتهایش سوزنی بسیار تیز داشت بیرون کشید و در یک لحظه با تمام قوا تیزی سوزن را به شدت در گردن اسب فرو کرد .
اسب نگون بخت که انتظار چنین ضربه ای را نداشت؛ رم کرد و با تمام نیرو در جهتی شروع به دویدن نمود.
اسب بی مهابا می تاخت و چند سوار هم به دنبالش می تاختند.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼