🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_صد_یک🎬: مهدی قلی بیگ دوباره سوالش را از ایلماه پرسید اما انگار ایلماه دوباره بیهوش ش
#ایلماه
#قسمت_ پایانی🎬:
ایلماه خودش را بالا کشید و روی تخت نشست و گفت: ببخشید بانو! اگر اجازه بدهید من اینجا را ترک کنم.
مهد علیا یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: مثلا از اینجا به کجا بروی؟ به نزد شاه بروی و دوباره غمزه چشم و ابرو بیاوری؟!
ایلماه نفسش را آرام بیرون داد و گفت: من همه چیز یادم آمده، من و شاه علاقه ی شدیدی بهم داشتیم و قرار بود من به پایتخت بیایم و به عقد شاه در آیم که مهدی قلی بیگ نقشه قتل مرا کشید
مهد علیا به میان حرف ایلماه پرید و گفت: آن یک اتفاق بود، اما تو نمی توانی به عقد شاه دربیایی!
ایلماه نگاه تندی به مهد علیا کرد و گفت: چرا؟! چرا نمی توانم؟! چون شما نمی خواهی؟!
مهدعلیا آهی کشید و گفت: نه....چون خدا نمی خواهد، آخر تو با شاه محرم هستی...
ایلماه دستانش را روی دهانش گذاشت و گفت: نه...نه...یعنی چه؟! امکان ندارد، تو...تو ...دروغ می گویی
مهد علیا دستان ایلماه را در دست گرفت وگفت: دروغی در کار نیست، تو ایلماه، دختر من و محمد شاه هستی، آن شب که پا به دنیا گذاشتی، من دعا می کردم پسر باشی تا مبادا پسر خدیجه تفرشی ولیعهد شود.
اما....اما تو دختر شدی و زن سید باقر که یک رعیت بود پسر به دنیا آورد، او در آرزوی دختر بود و من در آرزوی پسر، پس با صلاحدید سید باقر جای شما را عوض کردیم.
ناصرالدین شاه شیر مرا خورد و تو شیر زن سید باقر را....پس تو و شاه بی آنکه بدانید محرم یکدیگرید و این عشق...عشقی حرام است دخترم...
ایلماه که باور نمی کرد این حرفها راست باشد، دستانش دو طرف سرش قرار داد و فریاد زد نه....نه.....
مهد علیا برای اولین بار سر دخترش را به سینه چسپاند و شروع به نوازش کرد و گفت: ایلماه...هیچ وقت خودت را در آینه دیده ای؟! هیچ وقت به خودت نگفتی که چقدر شبیه ملکه ی ایران، ملک جهان خانم هستی؟!
دخترم....من مادر نامهربانی بودم، اما مجبور بودم چنین کنم...
مهد علیا حرف می زد و حرف میزد و ایلماه همچون انسان های مجنون سرش را تکان میداد و باران اشک چشمانش به تکاپو بود..
یک هفته از این موضوع گذشت، یک هفته ای که شاه همه جا را دنبال ایلماه گشت اما نمی دانست او در عمارت مهد علیاست.
با تدبیر مهد علیا، ایلماه به نام افسانه دختر مهدی قلی بیگ با صندوقچه ای ازسکه و طلا و اموالی زیاد راهی خراسان شد و مهدی قلی بیگ ماموریت یافت تا همراه افسانه شود و عروسی باشکوهی در خراسان برایش برپا کند.
ننه سکینه هم که عباسش را پیدا کرده بود به همراه استاد قاسم با این کاروان راهی شد و ایلماه بدون آنکه مردم بفهمند او شاهزاده خانم این مملکت است، عروس دربار خراسان شد و ناصرالدین شاه هیچ وقت نفهمید که پسر سید باقر است و جای ایلماه را گرفته و اصلا نفهمید ایلماه یک باره کجا غیبش زد و از کجا آمد و به کجا رفت
پایان
به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#داستان_واقعی
#آن پهلوان
#قسمت_اول🎬:
۱
بسم الله الرحمن الرحیم
«ولایة علی بن ابیطالب حصنی، فمن دخل حصنی آمن من عذابی»
عمران همانطور که پهلو به پهلو می شد؛ آسمان شب را از زیر چشم نگاهی انداخت. اندکی پایش را تکان داد تا قلوه سنگ زیر پای راستش جابه جا شود و او بتواند بر فراز این سقف که خوابگاه همیشگی اش بود؛ بخوابد. آرام رو انداز پوسیده ای را که از لطف ننه راحیل پیر، گیرش آمده بود؛ به روی صورت کشید و سعی می کرد تا به زو هم که شده؛ بخوابد.
اما مگر خواب به چشمانش می آمد؟!غرق در خاطرات بچگی هایش شد و چهرهٔ پدر و مادر مهربانش را در ذهن تداعی کرد. چه روزگاری داشت و چه خوش روزگاری بود .عمران پسر یکی یکدانه سلیمان یهودی که تاجری سرشناس در کل عربستان به شمار میامد به همراه مادرش دینا، شیرین ترین زندگی را تجربه می کرد.
عمران هیچ کم وکمبودی نداشت و اصلاً فکر می کرد؛ دنیا همانطور که برای او بهشتی زیباست؛ برای بقیه هم چنین است . به ذهن عمران خطور هم نمی کرد؛ که هیچ مشکلی در این دنیا برای بچه ها خصوصا برای کودکی مثل او وجود داشته باشد؛ او مشکلات کودکان را مثل مشکلات خود می دانست و فکر میکرد تنها دغدغه یک کودک میتواند این باشد که چگونه از زیر بار غذاهای اضافه ای که مادر به زور در حلق کودک میریزد؛ فرار کرد.
او درک واقعی از دنیای پیرامونش نداشت؛ تا اینکه عشق تجارت با بلاد دیگر به فکر پدرش زد و سلیمان یهودی به همراه خانواده اش که خانواده ای کوچک بود؛ قصد سفر تجاری و البته حذری تفریحی نمود و نمی دانست این سفر، دنیا و زندگی او و تنها فرزندش را زیر و رو می کند.
عمران به یاد سفر یک سال پیش افتاد؛ از زیر روانداز فرسوده و سوراخ سوراخش، نگاهی به آسمان خیبر انداخت و قطره اشک گوشهٔ چشمش را گرفت.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼 #داستان_واقعی #آن پهلوان #قسمت_اول🎬: ۱ بسم الله الرحمن الرحیم «ولایة علی
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_دوم🎬:
عمران بار دیگر پهلو به پهلو شد او واقعاً نمی دانست کجای کار را اشتباه آمده که سرانجامش از تخت نشینی و لمیدن بر پر قو به دریوزگی و خوابیدن بر کلوخ سخت رسیده است؟
نزدیک به یک سال پیش، یک روز پدرش با شادی محسوسی که در چهره اش موج میزد وارد خانه شد، مادرش که مشغول مرتب کردن موهایش بود، گیرهٔ زیبای طلایی رنگ دستش را در طرهٔ موهای سیاه و بلندش فرو کرد؛ به طرف سلیمان رفت و با همان ملاطفت همیشگی در کلامش سلام داد و گفت: خوش آمدی مرد! انگار خبری خوش در دل داری؛ به نظر میرسد که بسیار مسرور هستی.
سلیمان یهودی، پدر من، همان طور که روی تخت چوبی که با فرش های ابریشمین ایرانی پوشیده شده بود؛ می نشست. نگاهی مهربان به من که در حال بازی کردن با شمشیر چوبی ام بودم؛ انداخت و گفت: مدتی ست فکری به ذهنم خطور کرده بود و مرا سخت درگیر خودش نموده بود؛ امروز با مرحب بن حارث صحبت کردم و او مرا تشویق و ترغیب به این کار نمود و..
پدرم حرف میزد و حرف میزد و من درگیر نامی بودم که او بر زبان آورد«مرحب بن حارث» او مردی بسیار قوی هیکل و پهلوانی بسیار قدرتمند بود، من در عالم کودکی او را چون خدایی بی نظیر در میدان قدرت و رزم میدیم و همیشه زمانی که او به منزل ما می آمد از کنارش تکان نمی خوردم و مدام به دنبال داستان جنگاوری های او بودم و مرحب هم که من او را عمو صدا میکردم؛ همیشه برای غافلگیر کردن من داستانی زیبا و واقعی در چنته داشت؛ من او را بی اندازه دوست داشتم و دلم می خواست در آینده پهلوانی چون او شوم.
در افکار خود غرق بودم که با صدای گریه مادرم به خود آمدم که به پدرم می گفت: من می دانم این سفر که تو هوس کردی زن و فرزندت را با خود ببری؛ بی ربط به بحث های چند شب ما نیست..تو میترسی من به دین تازه ای که محمدبن عبدالله آورده رو کنم و باعث سرشکستگی تو شوم؛ پس با مرحب نقشه کشیده اید تا مرا از این دیار و این محیط دور کنید و خوب می دانم؛ فکر این سفر را کسی جز مرحب در سر تو نیانداخته.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_دوم🎬: عمران بار دیگر پهلو به پهلو شد او واقعاً نمی دانست کجای کار ر
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_سوم 🎬:
پدرم نفسش را به شدت بیرون داد وگفت: اولاً سفر است و تمام زنان یهود و عرب، رؤیای چنین سفری را در سر می پرورانند و خودت خوب می دانی که هیچ کدام از مردان عرب به اندازه ای که من به تو بها می دهم برای زنانشان ارزش قائل نیستند و ثانیاً اگر مرحب هم چنین نظری داده باشد؛ جز خوبی و صلاح ما را نمی خواهد.
درست است آنزمان از حرفهای پدر و مادرم دانستم که روزهای در پیش رو، روزهایی بس هیجان انگیز خواهند بود؛ اما نمی دانستم که هیجانش تا تمام عمر، دامنم را خواهد گرفت و از طرفی چون نام مرحب که پهلوانی عظیم الجثه بود و برای من الگویی خارق العاده به شمار می رفت؛ در میان بود؛ فکر می کردم هر کاری که پدرم با صلاحدید او انجام می دهد؛ بهترین کار ممکن است.
مدتی بعد از آن مشاجرات، بالاخره ما راهی سفر شدیم و به گفتهٔ پدرم، هر چه اندوخته و مسکوکات طلا و نقره داشتیم در خورجین هایی پنهان نمودیم و میان بارها، همراهمان آوردیم و خانه و زندگی خود را در خیبر و باغ و ملکی را که در فدک از آن ما بود به مرحب که امین پدرم محسوب می شد؛ سپردیم.
روزهای آغازین سفر، برای منی که در عمرم تنها مسافرتم از فدک به خیبر و گاهی از خیبر به مدینه بود؛ روزهایی بسیار خوش آیند به شمار می آمد که هر لحظه اش برایم غافلگیر کننده بود.
سه روز بود که به سمت سرزمینی به نام مصر که پدرم میگفت کشور فراعنه هست و بسیار اعجاب انگیز می باشد؛ به راه افتاده بودیم.
شب را در روستایی خوش آب و هوا به سر کردیم و صبح زود که هنوز ستاره ها در آسمان سوسو می زدند؛ بار سفر را دوباره بستیم و به راه افتادیم.
روزی را شروع کردیم که گویی میرفت تا به من، آن روی سکهٔ دنیا را نشان دهد .
نزدیکیهای ظهر بود که راهمان در بیابان به تپه های شنی افتاد و همانطور که غرق دیدن تپه های کوچک و بزرگی که گویی چون سربازانی هوشیار ما را نظاره می کردند؛ بودم. ناگهان از طرف یکی از تپه ها که از بقیه بزرگتر بود؛ صدای هیاهویی شدید به پا خواست و پشت سرش، سوارانی روی بسته به سمت کاروان ما حمله کردند؛ کاروانی که به قصد تجارت به مصر می رفت.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿
https://www.youtube.com/@Nonfiction_Stories_Farsi
داستان واقعی نگم از قشنگی داستان
ملحق شو لذت ببر
به قلم طاهره سادات حسینی
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_سوم 🎬: پدرم نفسش را به شدت بیرون داد وگفت: اولاً سفر است و تمام ز
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_چهارم🎬:
همهٔ اهل کاروان سراسیمه هر کدام به سمتی میرفتند؛ من که اولین بارم بود؛ چنین صحنه ای را میدیدم؛ گویی در خیالات سیر می کنم؛ بدون آنکه بدانم چه عاقبت خونینی در پیش خواهد بود؛ خود را از شتری که بر فراز آن سوار بودم و مانند عقابی تیز بین اطراف را نگاه می کردم؛ به زمین انداختم و بی توجه به صدای داد و فریاد مادرم که داخل محملی زیبا در کنار شتر قهوه ای رنگی که من سوارش بودم؛ حرکت می کرد؛ خودم را به نزدیک ترین تپه شنی رساندم و در پناه آن تپه مانند بزمجه ای زبر و زرنگ، خود را پنهان کردم و کاروانی را که میرفت تا غارت شود؛ زیر نظر گرفتم.
من که تا به حال جنگ و غارتی واقعی را ندیده بودم و طبق خواسته های نامعقول کودکی و هیجانات روحی یک پسر بچه؛ همیشه یکی از آرزوهایم این بود که چنین صحنه ای را از نزدیک ببینم؛ تک تک حرکات غارتگران و مردم نگون بخت کاروان را از نظر گذراندم. باورم نمی شد؛ هر کسی را که جلوی راهشان بود؛ از دم تیغ می گذراندند و کمکم حلقه ای تشکیل شد که نگین آن حلقه پدر و مادر من بودند؛ دیگر تحمل دیدن این صحنه برایم سخت بود. قبل از این گمان می کردم که قصد غارتگران، دزدی اموال سلیمان یهودی ست و با جان او کار ندارند؛ اما وقتی که شمشیر یکی از سواران بالا رفت و همزمان فریادش بلند شد و گفت: برو به درک ای بزرگ تاجر یهود! ای سلیمان مغرور و ثروتمند! با دستانم روم چشمهایم را پوشاندم و وقتی از لابه لای انگشتانم صحنه پیش رو را نگاه کردم؛ سر بی تن پدرم را روی ریگ های داغ بیابان دیدم.
رعشه ای تمام بدنم را فرا گرفته بود و باران چشمانم بر کویر تفتیدهٔ صورتم می بارید؛ اما حواسم در پی آن سواران و مادرم دینا بود.
عجیب اینکه آن سوران روی بسته، پدرم را با نام صدا زدند و عجیب تر اینکه، به مادرم رحم کردند و او را چون دیگر زنان کاروان نکشتند؛ فقط غل و زنجیری بر دستش نهادند و او را به سمتی کشان کشان میبردند؛ من خوب متوجه نگاه جستجو گر مادرم بودم؛ گویی به دنبال گوهری گرانبها بود و آن گوهر کسی جز پسر یکی یکدانه اش نبود .
نگاه خیره مادرم به سمت تپه ای بود که من در آنجا پناه گرفته بودم. یک لحظه خواستم از مخفیگاهم خارج شوم و خودم را به مادرم دینا برسانم و دامانش را سخت بچسپم؛ اما گویی چشم دل مادرم از ورای این تپه شن مرا دید و افکار مرا خواند؛ مدام سرش را به نشانه نه تکان می داد و این باعث شد که من در مکان امن خودم برجا بمانم.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_چهارم🎬: همهٔ اهل کاروان سراسیمه هر کدام به سمتی میرفتند؛ من که اول
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_پنجم🎬:
دینا که از اتفاقات دقایقی قبل و هجوم ناگهانی راهزنان و دیدن سر بریده شوهرش سلیمان یهودی، شوکه شده بود و انگار زبانش بند آمده و لال شده بود؛ با چشمانی اشکبار به سمتی که پسرش عمران رفته بود نگاه می کرد و در دل خدا را شکر می نمود که این پسرک پر از شور و نشاط در وقت مناسب، جایی که از دید دیگران پنهان بود؛ پناه گرفت.
ریسمانی سخت دور دستان ظریف دینا پیچیدند و او را کشان کشان به طرف اسبی که پیش رویش بود و گویی انتظار او را می کشید؛ بردند.
شم زنانهٔ دینا به او هشدار میداد که توطئه ای در کار است؛ او به خوبی وقایع را دیده و متوجه شده بود که مهاجمان ، گرچه نشان میدادند راهزن هستند؛ اما با نقشه ای از پیش تعیین شده حمله کردند و او با گوش های خودش نام شوهرش سلیمان را از دهان یکی از راهزنان شنید و حتی متوجه شد که به دنبال عمران هم میگردند؛ انگار این حرامیان از طرف هرکس که بودند دستور داشتند که سلیمان و فرزندش را بکشند تا از او نسلی باقی نماند و دینا نمی دانست به چه علت به او رحم کردند و از ریختن خونش صرف نظر کردند؛ اما می دانست این رحم کردن بر او، حتما عواقبی دارد و داستانهایی پشت آن پنهان است؛ می بایست کاری کند؛ او باید کاری می کرد تا خود را از این بند برهاند و به جگر گوشه اش برساند.
سواران روی پوشیده، همانطور که عربده می کشیدند؛ این زن نگون بخت را به زور، سوار اسب کردند.
دینا باید کاری می کرد اما چه کار؟!
اسب زیر پایش، اسبی سرکش به نظر نمی رسید؛ اما میشد طوری او را وحشی کرد.
دینا مادر بود و مهر مادرانه برای رسیدن به فرزند بی پناهش به جوش آمده بود؛ می خواست کاری کند اما نمی دانست که این کار به قیمت جانش تمام خواهد شد.
آخر این قانون طبیعت است وقتی عشق فوران میکند؛ عقل باید کنج عزلت گزیند.
دینا با حرکاتی آرام به طوریکه اطرافیان متوجه نشوند؛ دستان بهم بسته اش را به سمت موهای پریشانش که از زیر روپوشی که برای محافظت از آفتاب و گرد و خاک بیابان بر سرنهاده بود برد؛ گل سری را که انتهایش سوزنی بسیار تیز داشت بیرون کشید و در یک لحظه با تمام قوا تیزی سوزن را به شدت در گردن اسب فرو کرد .
اسب نگون بخت که انتظار چنین ضربه ای را نداشت؛ رم کرد و با تمام نیرو در جهتی شروع به دویدن نمود.
اسب بی مهابا می تاخت و چند سوار هم به دنبالش می تاختند.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_پنجم🎬: دینا که از اتفاقات دقایقی قبل و هجوم ناگهانی راهزنان و دید
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت ششم
عمران که در عالم کودکی خود خیال می کرد با حملهٔ راهزنان، معرکه ای بی نظیر را شاهد خواهد بود؛ که بعدها می تواند خود را قهرمان آن معرکه جا بزند و برای دوستانش در خیبر، نقل کند و به آن مباهات نماید.
اما اینک با دیدن صحنه های خونین پیش رویش، آن خیال معرکه، رنگ باخت و مهلکه ای خونبار و غم انگیز در ذهنش حک شد.
او با چشم خود شاهد کشته شدن پدر و به یغما رفتن مال و به اسارت رفتن مادرش بود.
حالا رد رفتن اسب سرکش مادر را با نگاهش دنبال می کرد و متوجه شد دو سوار تازان در پی مادرش راه افتادند.
عمران نمی دانست چه کند؛ پیش رویش تن بی سر پدر و پیکرهای بی جان همسفران و دستهٔ راهزنان بود و در سمت دیگرش، رد اسبی که مادرش را به سمتی نامعلوم برد؛ او حیران بود که چه کند؟! در همین حین، دو سوار تعقیب کننده، که به دنبال مادرش رفته بودند را دید که از دور به دیگر راهزنان نزدیک می شدند.
عمران دستش را سایه چشمش کرد و دقت کرد و متوجه شد که فقط دو سوار هستند و مادرش با آنان نیست.
عمران که انگار نور امیدی در دلش افتاده بود؛ در حالیکه رد اشک روی گونه های خاک گرفته اش مشخص بود؛ لبخندی بی جان به لب آورد؛ چرا که گمان می کرد؛ مادرش از چنگ مهاجمین گریخته و می دانست که دیر یا زود برمی گردد؛ چون مادرش با چشم خود دید که عمران کجا پناه گرفته؛ پس جای او را میدانست و حتما برای بردن او می آمد.
راهزنان هر چه که در کاروان مانده و نمانده بود؛ بار اسبها و شتران غنیمتی کردند و به سمتی روان شدند.
عمران هم روی ریگ های داغ بیابان نشست و زانوهایش را در بغل گرفت و به سمتی که مادر از آن طرف رفته بود چشم دوخت.
مدتی گذشت؛ آفتاب داغ سوزان از یک طرف و هراسی که بر جان عمران افتاده بود از سمت دیگر به او فشار آورد و از جا برخیزد.
دیگر خبری از راهزنان نبود؛ ناگهان فکری به خاطر عمران رسید و تصمیم گرفت؛ درست به سمتی که اسب شیهه کنان، مادرش را به آنجا برد؛ حرکت کند.
عمران کودک تر از آن بود که بفهمد، بیابان داغ و تنهایی، خود قاتلی بی رحم برای چون اویی است.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت ششم عمران که در عالم کودکی خود خیال می کرد با حملهٔ راهزنان، معرکه ا
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_هفتم🎬:
۳
دینا که متوجه شد، چند سوار به دنبالش هستند؛ بدون اینکه لحظه ای بیاندیشد؛ بار دیگر سوزن خون آلود در دستانش را با قدرت بیشتری در گردن اسب فرو کرد تا اسب سرعتی بیشتر بگیرد؛ او از مهارت سوارکاری خودش باخبر بود؛ چون روزگارانی مشق سوار کاری در مرغزار زیبای فدک می کرد و برای خود استادی شده بود؛ اما نمی دانست اسب زخمی اگر دوباره رم کند ممکن است سوارش را به کشتن دهد و درست همزمان با ضربه دومِ دینا، اسب وحشی تر از قبل شیهه ای کشید و اینبار با بالا آوردن پاهایش و همزمان حرکت تند و دیوانه وار به جلو، باعث شد که دینا با سر به زمین سرنگون شود و چون دستان او بسته بود؛ قدرت هیچ کار دفاعی نداشت تا ضربه وارده را دفع کند.
دینا به شدت بر زمین افتاد؛ آخرین نگاه را به آفتاب طلایی که در آسمان کویر می درخشید؛ انداخت و چشمانش بهم آمد و دنیا برایش سیاهِ سیاه شد.
دو سواری که او را تعقیب می کردند؛ خود را بالای سر دینا رساندند.
خون گرم و لزج از دو طرف شقیقه های زن روان بود و چشمان بسته اش نشان میداد که گویی دیگر در این دنیا نیست.
یکی از سوارها از اسب به زیر آمد؛ نگاهی به او انداخت و همانطور که سرش را تکان میداد؛ به رفیقش نگاهی انداخت و گفت : ضعیفهٔ دیوانه، خودش را به کشتن داد؛ حالا....حالا جواب ارباب را چه بدهیم؟!
سوار دیگر قهقه ای زد و گفت : دوست من، یوسف!شمعون پیر فقط سکه های سلیمان را می خواست؛ او هیچ توجهی به همسر سلیمان نداشت؛ شاید می خواست از وجود او برای رسیدن به املاک سلیمان استفاده کند؛ که انگار این در تقدیرش نبود؛ به ما چه که این زنک دست به کاری جنون آمیز زد!! ما وظیفه مان را به بهترین نحو انجام دادیم و تمام اتفاقات را بدون کم و زیاد، برای شمعون یکچشم، تعریف می کنیم.
یوسف بار دیگر نگاهی به جسم بی جان دینا انداخت و گفت: راست می گویی؛ پس برویم.
سوار دوم با لحنی برافروخته گفت : نه صبر کن! زیورالات این زن ارزشی بسیار دارند؛ هیچکس هم به آنها فکر نمی کند؛ اصلاً به کسی نمی گوییم که این زن انگشتر و خلالی بهمراه داشته است؛ هر چه دارد بردار و نصف از آن تو و نصف از آن من، شتر دیدی، ندیدی.
یوسف قهقه ای زد به طوریکه دندان های زرد و کثیفش از زیر پارچه ای که بر صورتش کشیدن بود؛ دیده شد و گفت : راست می گویی! ای به چشم! و در یک لحظه تمام طلاهایی را که بر دست و گردن دینا آویزان بود؛ بیرون کشید؛ همانجا غنیمت ها را تقسیم کردند و پیکر دینا را مانند دیگر قربانیانشان روی ریگ های داغ بیابان رها کردند و به سمت رفیقان مهاجمشان حرکت کردند.
اما متوجه نشدند که دنیا با چشمان بسته، تمام سخنان آنها را شنید و در ذهنش نام«شمعون یک چشم» حک شد.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
https://www.youtube.com/@Nonfiction_Stories_Farsi
دوستای گلم یعنی کسی نبود حمایت کنه ازیوتیوب؟؟
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_هفتم🎬: ۳ دینا که متوجه شد، چند سوار به دنبالش هستند؛ بدون اینکه لح
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_هشتم
عمران آرام آرام از پشت تپه ای که آنجا پناه گرفته بود؛ بیرون آمد و همانطور که سعی می کرد؛ نگاهش به پیکرهای بی جانِ کمی آنطرف تر نیافتد؛ روی رد سم اسبی که ساعتی قبل از آنجا گذشته بود؛ حرکت کرد.
عمران به پیش میرفت؛ نمی دانست چه مدت است که راه میرود؛ اما پیش رو و پشت سر و اطراف؛ به هرکجا که نگاه می انداخت جز صحرای سوزان چیزی نمی دید؛ دیگر رد رفتن مادر هم انگار در زیر شن های داغ کویر پنهان شده بود.
عمران عطشی شدید سراسر وجودش را گرفته بود؛ کمی جلوتر را نگاه کرد؛ آری! درست میدید؛ برکه ای آب پیش رویش بود.
با دیدن آب، گویی جانی دیگر گرفته بود؛ قدم هایش را بلندتر و تندتر بر می داشت اما هر چه که می دوید به آن برکه آب نمی رسید؛ انگار همه جا آب بود اما برکه آب، پا داشت و هر چه که عمران میدوید؛ برکه هم میدوید و اصلا این دو بهم نمی رسیدند.
کم کم عمران متوجه شد که اطرافش نه آب، بلکه سراب است که او را به دنبال خود می کشد.
عمران چون نقطه ای کور در صحرای سوزان گم شده بود و به دور خود می گشت.
دهانش خشک و لبهایش ترک ترک شده بود و آفتاب هم بی مهابا بر تن تبدار و دل غمزده اش می تابید. کم کم اطرافش را سیاهی دود مانندی گرفت و این سیاهی آنقدر بزرگ و بزرگ تر شد که گویی او را در خود می بلعید و ناگهان عمران بر زمین سرنگون شد و دیگر چیزی از اطراف نمی فهمید؛ نه تشنگی به او فشار می آورد و نه آفتاب سوزان او را اذیت می کرد.
#طاهره_سادات_حسینی
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_هشتم عمران آرام آرام از پشت تپه ای که آنجا پناه گرفته بود؛ بیرون آ
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_نهم🎬:
زبیده قطره قطره آب در دهان کودک می ریخت و همانطور که دندان بهم می سایید؛ رو به شوهرش انس گفت: از صبح رفته ای تا هیمه و هیزم و خار بیابان جمع کنی؛ قرار بود هیزم عروسی پسر ابو مروان را فراهم کنی تا علاوه بر پول هیزم، هدیه ای ویژه دریافت کنی؛ از صبح رفته ای و الان پیدایت شده و به جای هیزم، کودکی را بار الاغت کرده ای و آورده ای!! آخر این کودک نه نان برای ما می شود و نه درهم و دینار که صرف امور خانه کنی ،آخر تو تو...
انس بی حوصله به میان حرف زنش پرید وگفت: هیزم های داخل خانه را به جای هیمه ی صبح، به درب خانه ابومروان بردم و الان باز به بیابان میروم تا تو بی نان نمانی؛ کمی زبان به دهان بگیر زن و با اشاره به عمران که بیهوش و با بدنی تبدار بر حصیر خرمای وسط اتاق افتاده بود؛ ادامه داد: مگر این طفل معصوم چه کرده که اینچنین با او دشمنی می کنی؟ مگر تو مسلمان نیستی؟ مگر نمی دانی مسلمانی به نام نیست که به عمل است؛ خودم بارها و بارها از زبان مسافران و آنان که پیامبر اسلام را از نزدیک دیده اند؛ شنیده ام که کمک به خلق خدا یکی از دستورات دین اسلام است؛ حال من این کودک را بی هوش در بیابان یافتم؛ می بایست او را به امان چه کسی رها کنم؟ آخر تو ایمان هیچ، وجدان داری؟!
زبیده نگاهی خریدارانه به قد و قامت و لباس های فاخر عمران کرد و بی توجه به حرف شوهرش، خنده ای مرموزانه نمود و گفت : حالا که فکرش را می کنم؛ کار درستی کردی؛ از سر و لباس این پسر بر می آید که از اعیان و اشراف است و من هم که از پدر طبیبم، چیزهایی برای تیمار بیماران یاد گرفته ام، بی شک وقتی به هوش بیاید و خودش را معرفی کند و ما او را به کسانش برسانیم؛ حتما مشتلق خوبی نصیبمان می شود و بعد آه کوتاهی کشید و ادامه داد: خدا را چه دیدی! شاید این پسر منبع سکه های زر برای ما شد.
انس که هر حرف زبیده او را آتشی تر می کرد؛ سری تکان داد و همانطور که از جا بر می خواست و به طرف ریسمان میرفت تا بردارد و به سمت صحرا برود ؛ نفسش را محکم بیرون داد وگفت: پدرت که طبیب نبود؛ درست است بر اثر تجربه از درمان با گیاهان سر رشته ای داشت اما طبیب طبیب نبود و سپس آهی کشید و ادامه داد : واقعا نمی دانم خدا در جوهرهٔ وجود شما زنان چه گذاشته که اینقدر به سکه و زیورالات علاقه دارید و هر چیزی را با معیار خودتان که همان پول و طلاست میسنجید
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼