🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#داستان_واقعی
#آن پهلوان
#قسمت_اول🎬:
۱
بسم الله الرحمن الرحیم
«ولایة علی بن ابیطالب حصنی، فمن دخل حصنی آمن من عذابی»
عمران همانطور که پهلو به پهلو می شد؛ آسمان شب را از زیر چشم نگاهی انداخت. اندکی پایش را تکان داد تا قلوه سنگ زیر پای راستش جابه جا شود و او بتواند بر فراز این سقف که خوابگاه همیشگی اش بود؛ بخوابد. آرام رو انداز پوسیده ای را که از لطف ننه راحیل پیر، گیرش آمده بود؛ به روی صورت کشید و سعی می کرد تا به زو هم که شده؛ بخوابد.
اما مگر خواب به چشمانش می آمد؟!غرق در خاطرات بچگی هایش شد و چهرهٔ پدر و مادر مهربانش را در ذهن تداعی کرد. چه روزگاری داشت و چه خوش روزگاری بود .عمران پسر یکی یکدانه سلیمان یهودی که تاجری سرشناس در کل عربستان به شمار میامد به همراه مادرش دینا، شیرین ترین زندگی را تجربه می کرد.
عمران هیچ کم وکمبودی نداشت و اصلاً فکر می کرد؛ دنیا همانطور که برای او بهشتی زیباست؛ برای بقیه هم چنین است . به ذهن عمران خطور هم نمی کرد؛ که هیچ مشکلی در این دنیا برای بچه ها خصوصا برای کودکی مثل او وجود داشته باشد؛ او مشکلات کودکان را مثل مشکلات خود می دانست و فکر میکرد تنها دغدغه یک کودک میتواند این باشد که چگونه از زیر بار غذاهای اضافه ای که مادر به زور در حلق کودک میریزد؛ فرار کرد.
او درک واقعی از دنیای پیرامونش نداشت؛ تا اینکه عشق تجارت با بلاد دیگر به فکر پدرش زد و سلیمان یهودی به همراه خانواده اش که خانواده ای کوچک بود؛ قصد سفر تجاری و البته حذری تفریحی نمود و نمی دانست این سفر، دنیا و زندگی او و تنها فرزندش را زیر و رو می کند.
عمران به یاد سفر یک سال پیش افتاد؛ از زیر روانداز فرسوده و سوراخ سوراخش، نگاهی به آسمان خیبر انداخت و قطره اشک گوشهٔ چشمش را گرفت.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼