eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
934 دنبال‌کننده
37 عکس
7 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود نویسنده @T_hosynee https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
روابط من و بهزاد خیلی نزدیک شده بود، حالا خانواده بهزاد هم خبر داشتند و ساسان به الهه گفته بود که مادر بهزاد خیلی خوشحاله و از اینکه بهزاد الان توی شهر خودمون زندگی سالمی داره و دختری را برای ازدواج انتخاب کرده، خیلی خوشحالن... من از شنیدن این حرفا لذت میبردم، اما واقعا تکلیفم با خودم مشخص نبود و هنوز جواب مثبت به پیشنهاد بهزاد نداده بودم ، البته بهزاد هم مشغول کار شده بود و آنطوری که نشان می داد، بچه زرنگی بود و خودش را به هر کاری که درآمد داشت میزد اما با این حال که کار می کرد، همیشه من توی اولویت زندگیش بودم، تا اینکه یک روز طبق معمول همیشه، بهزاد منو از دانشگاه سوار کرد و جلوی خونه پیاده کرد، احساس کردم حال روحی خوبی نداره، اما چون خودمم خسته بودم و می خواستم استراحت کنم، خیلی پا پیچش نشدم. در خونه را باز کردم و وارد خانه شدم، بهزاد پشت سرم وارد خانه شد، این اولین بار بود که می خواست بیاد توی خونه من، درسته قبلا بارها و بارها توی مغازه و خونه الهه با هم تنها بودیم اما تا این موقع، توی خونه خودم نیومده بود. به عقب برگشتم و‌خواستم در را ببندم و‌مانع تو اومدنش بشم که پایش را گذاشت جلوی در و با یک فشار کوچک من تلو تلو خوران به عقب رفتم، سریع داخل خانه شد و در را بست. واحدی که داشتم، سوئیت مانند بود و در ورودی اش همان در هال محسوب میشد. بهزاد داخل شد و در را پشت سرش بست با یه حالتی اومد جلو که ترسیدم. عقب عقب رفتم و اونم جلو می آمد تا اینکه پشتم به دیوار خورد، از حالت نگاه بهزاد می ترسیدم، انگار یه چیزی. توی نگاهش داشت به من هشدار میداد که ازش دور بشم. پس خواستم به طرف اتاق برم و در اتاق را ببندم که بهزاد دو تا دستهاش را دو طرف من زد و من مثل یه گنجشکک ترسانی در چنگش اسیر شده بودم. ادامه دارد کپی❌❌ بدون لینک یوتیوب  ممنوع جهت جلوتر خوندن توهم عشق میتونید عضو یوتیوب بشید.واول فیلترشکنتون رو روشن کنید اونجا پارتها خیلی جلوتره 🌺https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1 کپی ممنوع در یوتیوب منتظر حمایت شما عزیزان هستم لایک وکامنت دریوتیوب یادتون نره دوستای گلم
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#توهم_عشق #قسمت55 سوار ماشین شدم، خیلی عجیب بود، همیشه بهزاد مثل یک نجیب زاده در ماشین را باز می ک
از زمانی که عقد کردیم، مدام دور و بر خانه ی حمیده دور دور می کردیم و بهزاد گاهی با حرکات نمایشیش منو میترسوند و مدام تیک آف می کشید یا یکدفعه خنده های وحشتناکی می کرد که واقعا منو میترسوند، اینقدر ازش هراس داشتم که نمی تونستم بهش اعتراض کنم و میترسیدم دوباره با مشت های محکمش من را کتک بزنه... فقط یک بار گفتم: ب...بهزاد..معلومه که می خوای بری خونه حمیده، پس چرا نمیری و منو دور شهر میچرخونی به خدا خسته شدم یه رحمی کن... همین حرف را که زدم انگار بدترین گناه روی زمین را مرتکب شدم و دوباره بهزاد دهنش را باز کرد و با مشتش هم به جان من افتاد. حرفهای رکیک میزد و بین حرفاش می گفت: گفتم بزار خبر مرگشون خونه را ترک کنند بعد باهم میریم. بهزاد اینقدر دور دور کرد تا اینکه حمیده بهم زنگ زد و گفت: سلاااام عروس خانم، کجایی خانم خانما؟! مثل اینکه خیییلی بهت خوش میگذره که یه یادی هم از ما نمی کنی! نهار چی خوردین؟! احتمال میدم بهزاد توی لاکچری ترین رستوران مهمانت کرده تازه ممکنه رستوران را قرق کرده باشه توی دلم گفتم: آره خوش می گذره اونم چه خوشی، خبر نداری! یعنی از محضر که بیرون اومدیم من یه چکه ی آب هم نخوردم، نهار و خوراکی پیش کش فقط تا دلت بخواد کتک خوردم. در جواب حرفهای حمیده با لحنی آهسته گفتم: آره آبجی کلی گشتیم الان خسته ام... حمیده بی خبر از غمی که به دل می کشیدم خنده ریزی کرد و‌گفت: ببخشید ما دیگه هر چی منتظر شدیم شما نیومدین، مجبور شدیم بریم طرف روستا، چون وقت داشت می گذشت خواهری، خودت که می دونی توی روستا کلی کار ریخته رو سر مامان، مامان تنهاست گناه داره باید میرفتیم، اما کلیدا خونه را دادم سوپری سرکوچه، هر وقت گشت و گذارتون و خوش گذرونی هاتون تموم شد برین خونه ی ما، آخه زشته همین شب اولی مزاحم مامان بهزاد بشین .. حمیده حرف میزد و بهزاد خیره به نقطه ای پلک نمیزد و مدام زیر لب چیزی می گفت... اینقدر سر کوچه وایستادیم تا از رفتن و دور شدن حمیده مطمئن شدیم و نیم ساعت بعدش توی خونه حمیده بودیم ادامه دارد @bartareen 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#توهم_عشق #قسمت_78🎬: نگاهم را چرخوندم توی سالن، همه جا پر بود، اکثرا زنهای باردار بودن، یه صندلی ا
خانم شما از همه لحاظ سالمه، یه دختر پاک و مومنه، اینم نامه ی سلامتش... من که از همون اول که خانم دکتر بهزاد را توپونده بود خوشحال بودم، با لبخند گفتم: دست شما درد نکنه، خیلی لطف کردین و نمی دونستم همین لبخندم میشه بلای جونم. بهزاد خیره به ما دوتا پلک نمی زد و وقتی خانم دکتر برگه ی سلامت را داد بدون هیچ حرف و تشکری از جاش بلند شد و مثل یک مجسمه ی سنگی و بی روح از اتاق خارج شد و منم پشت سرش رفتم. بهزاد با قدم های بلند به سمت ماشین می رفتم و منم با حالت دوو دنبالش می دویدم تا بهش برسم دیدم خیلی تند میره گفتم: عجله ی چی را داری؟! صبر کن منم برسم. بهزاد سوار ماشین شد و منم سوار شدم، هنوز یه پام بیرون ماشین بود که بهزاد مثل همین روانیا به ماشین گاز داد و ماشین یکهو از جا کنده شد. اوفی کردم و گفتم: دیوونه این چرا این کارا را میکنی، صبر کن سوارشم و در را ببندم. بازم بهزاد حرفی نزد، نامه ی دستم را گذاشتم روی داشبرد و‌گفتم: اینم نامه ی سلامت خدمت شما، دیدی همه اش تهمت میزدی، دیدی من دختر پاکی بودم و هستم و خواهم بود. یکهو بهزاد نامه را از رو داشبرد برداشت و همانطور که توی دستش مچاله می کرد گفت: این نامه ی جعلی برا من ارزشی نداره! با تعجب گفتم: نامه ی جعلی؟! یه جوری میگی جعلی که انگار من خودم نوشتم و‌مهر و امضای یه دکتر را زدم روش... بهزاد نامه را جلو پام انداخت و گفت: خررر خودتی و اون دکتره، فکر کردی نفهمیدم که با اون دکتره ریختی روهم؟! چقدر بهش پول دادی که نامه ات را امضا کنه و برای من اونجوری فیلم بازی کنه هااا؟! دهنم وا مونده بود از اینهمه نبوغ بهزاد توی توهم زدن و با لکنت گفتم: چ..چی میگی تو؟! به خدا من بار اولم بود این دکتره را میدیدم، بعدم الهه برام نوبت گرفت، من حتی نشونی مطبش هم نمی دونستم... بهزاد زهر چشمی گرفت و‌گفت: کمتر نطق کن، دیدم که قبل از اینکه بریم داخل اتاق چقدر بهم ریخته بودی، حتی خودت اقرار کردی که استرس داری ، اما وقتی دیدی اون خانم دکتر بی شعور چطوری پشتت در اومد و نذاشت کثافت کاریت رو بشه و بعدم نامه را بهت داد کبکت خروس می خوند و خوشحال بودی... دست و پاهام داشت می لرزید، این متوهم چی داشت می گفت؟! من الان چه جوری می بایست خودم را بهش ثابت کنم؟! ناخوداگاه با دوتا دست توی سرم زدم و گفتم: خدایا منو از دست این موجود نجات بده... بهزاد نیشخندی زد و گفت: خودت نزن، من میزنمت ، نگران نباش خودم از این زندگی نکبتی نجاتت میدم، یعنی خلاصت میکنم... این حرف بهزاد یه تهدید بود، یه تهدید علنی... ادامه دارد... 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: در اتاق با صدای تیز ریزی باز شد، مادر خیره به صحنه ی روبه رو بود، باورش نمی شد، آیا درست میدید؟ دستش را جلوی دهانش گرفت و آرام گفت: نه....نه...نه...امکان ندارد این...این...این ملین دختر من هست؟! انگار دیدن این صحنه شوکه اش کرده بود و می خواست به خود بقبولاند که اشتباه می کند، با دست چشمهایش را مالید و دوباره نگاه کرد، نه درست می دید، نه خواب بود و نه خیال...واقعی واقعی بود. ملین چادر سفیدی که نمی دانست از کجا تهیه اش کرده روی سرش انداخته بود و مدام خم و راست میشد...آره درسته بی شک تمام شایعه هایی که پشت سر دخترش بر سر زبان ها افتاده بود راست و حقیقت بود. ملین به رسم مسلمانان نماز می خواند، پس او مسلمان شده بود.. زن سالخورده آه کوتاهی کشید و با خودش گفت: باید...باید به پاتریک زنگ بزنم، رگ خواب ملین توی دست پاتریک هست، او از رابطه ی عاطفی که بین دخترش و پاتریک وجود داشت خوب اطلاع داشت و همیشه امیدوار بود که ملین روزی همسر پاتریک که یک مرد تاجر فوق العاده پولدار هست بشود و دیر نبود که این آرزو به واقعیت بپیوندد...اما الان با این وجود نمی دانست که پاتریک چه عکس العملی نشان میده، آخه پاتریک یک یهودی متعصب بود، آیا می توانست این وضعیت را بپذیرد؟! مادر در افکارش غوطه ور بود که با صدای ملین به خود آمد: مامی! چرا اونجا ایستادی؟ چرا داخل اتاق نمی شی؟! پیرزن جلو‌رفت و همانطور که صداش از شدت هیجان و عصبانیت می لرزید گفت: تو... تو...تو مسلمان شدی؟! ملین لبخند مهربانی به روی مادر پاشید و همانطور که چادر دستش را تا می زد به طرف مادر رفت و دست مادر را گرفت و به سمت تخت برد و از مادرش خواست که روی تخت بنشیند. مادر از این حرکت ملین تعجب کرد، آخه خوب می دانست که دخترش ملین انتقاد پذیر نیست و الان انتظار داشت با زدن این حرف ، باران شماتت و حرفهای درشت به سرش ببارد، اما ملین با آرامش و طمأنینه اونو به سمت خودش دعوت می کرد. ملین در زیر نگاه سرشار از تعجب مادرش، چادر را روی پاتختی گذاشت و کنار مادرش نشست و همانطور که دست او را در دست داشت و نوازش می کرد گفت: آره مامان! من مسلمان شدم.. مادر آهی کشید و گفت: اوه نه! باید همون روزی که با روسری اومدی توی خونه می فهمیدم که تو...تو...وای....وای نه...آخه مگه نمی بینی این مسلمان های توی کشورهای عربی مثل سوریه و عراق چه جنایاتی کردن، مگه ندیدی چطوری سر می برن و خون می ریزن...نه....نه امکان نداره ملین...دختر من...نه...نه... میلین لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: آیا الان من وحشی ام؟! آیا می خوام به تو یا هر کس دیگه ای حمله کنم؟! آیا.... مادر سرش را به دو طرف تکان داد و گفت... ادامه دارد... @bartareen 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #نقاب #قسمت۱🎬: در اتاق با صدای تیز ریزی باز شد، مادر خیره به صحنه ی روبه رو بود، باو
🎬: مادر سرش را تکان داد و گفت: اتفاقا تو خیلی تغییر کرده ای، یعنی خیلی خوب شده ای...خیلی آرام شده ای...اگر مثل قبل بودی و متوجه میشدی من به اتاقت سرک می کشم، با...با لحن بسیار بدی به من حمله می کردی، دلم را می شکستی و بی احترامی می کردی اما...اما... ملین دست مادر را نوازش کرد و گفت: من اشتباه کردم مادر...من خیلی اشتباه کردم و الان بابت رفتار بد قبلم از تو معذرت می خواهم، آخر در دین جدیدی که من برگزیدم این قبیل رفتار گناه هست، یعنی بی احترامی به والدین گناهی بسیار بزرگ محسوب میشود، ولی مطمئن باش دیگر تکرار نمی شود و دیگر تو ملین قبلها را فراموش کن الان من مسلمان شده ام و اگر تو اجازه بدهی نامم را نیز عوض می کنم. مادر آه بلندی کشید و همانطور که دستش را جلوی دهانش گرفته بود گفت: نه...پناه بر خدا...نامت را عوض نکن، من این نام را با نظر پدرت کارسون و با عشق برایت انتخاب کردم، اصلا نمی خواهم نامت را عوض کنی و حتی راضی نیستم دینت را هم عوض کنی، من هرگز فراموش نمی کنم آن صحنه هایی را که از تلویزیون فرانسه نشان میداد و این مسلمان ها به کشورهای عربی که اکثرا مثل خودشان مسلمان بودند حمله کرده بودند و یکدیگر را به بدترین وجه می کشتند. ملین خودش را جلوتر کشاند و گفت: باشد نامم را به خاطر امر شما، عوض نمی کنم و می دانم خداوند اینگونه مرا بیشتر دوست دارد که حرف شما را نادیده نگرفتم، اما مادر! مسلمان ها چند دسته اند و چند مذهب دارند، آنهایی که شما دیدید به نام وهابیت شناخته می شوند که اعتقاداتشان با مذهب من فرق دارد. مادر چشمانش را ریز کرد و گفت: مسلمان، مسلمان است...چه فرق دارد؟! ملین نفس کوتاهی کشید و گفت: من شیعه مذهب هستم، در مذهب شیعه ظلم و کشت و‌کشتار هم نوع ممنوع است، کلا دنیای شیعه با وهابیت زمین تا آسمان فرق می کند. مادر که انگار از حرفهای ملین چیزی متوجه نمی شد هراسان از جا بلند شد و گفت: من...من ..من نمی دانم...تو کی اصلا توانستی راجع به دین اسلام تحقیق کنی و به این راحتی مسلمان شوی؟! تو که مدام شب و روز سرت در عالم نوشته های خودت بود و برای مخاطبینت مطلب می نوشتی...آخر کی؟! چه وقت....نه نه...من باید پدرت و پاتریک را در جریان بگذارم...تو باید به دین خودت برگردی، فکر کردی چه جواب اذهان عمومی را بدهی؟! کم هوادار و طرفدار نداری...خودت را خراب نکن ملین... مادر با زدن این حرف به سمت در اتاق حرکت کرد، ملین با آرامی گفت: مادر تو اشتباه می کنی، این درست ترین راهی ست که من در عمرم رفته ام... اما مادر بیرون رفته بود و صدای او را نمی شنید ادامه دارد... @bartareen 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #نقاب #قسمت۲🎬: مادر سرش را تکان داد و گفت: اتفاقا تو خیلی تغییر کرده ای، یعنی خیلی
🎬: ملین با طمأنیه ای که از او بعید بود، سری تکان داد و زیر لب گفت: بالاخره تو هم عادت می کنی همانطور که... و بعد حرفش را خورد و به سمت تختش رفت، کتابی را که روی پاتختی بود برداشت. کتاب قطوری که انگار او را یاد خاطره ای خوش می انداخت، دستی به روی جلد قهوه ای رنگش کشید و زیر لب گفت: باید تمامش را بخوانم... روی کتاب با خط درشت و به فارسی نوشته بود، اصول و اعتقادات تشیع.. ملین کتاب را بالا آورد و به دماغش نزدیک کرد و با تمام وجود نفس کشید، کتاب هنوز بوی داوود را میداد دقیقا عطر تن داوود در وجودش پیچید و ملین لبخندی زد، او داوود را خیلی خیلی دوست داشت حتی از پاتریک هم بیشتر...تا اسم پاتریک توی ذهنش آمد، لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت: داوود قابل مقایسه با پاتریک نیست...درست است که خانواده ام از عشق من به داوود خبر ندارند، اما همین روزها باید پاتریک را از راه بردارم، آخه حوصله ی حرکاتش را ندارم. ملین، کتاب را باز کرد و می خواست شروع به خواندن کند که صدای بلند مادرش به گوش رسید: اوه پاتریک! برای خدا هم شده یک بار به سرعت خودت را به اینجا برسان، ملین تغییر کرده...اصلا اون دختر قبل نیست و بعد از کمی سکوت بلندتر گفت: کارسون رفته سفر، یک سفر تجاری، قبل از تو به اون زنگ زدم، اما خودت می دانی وقتی سفر میره تلفنش در دسترس نیست، زودتر خودت را به اینجا برسان.. مادر این حرف را زد و تلفن را قطع کرد. ملین که خوب می دانست الان پاتریک این پسرک فضول خودش را به اینجا می رساند، سریع از جا بلند شد، کتاب دستش را داخل کشوی زیر تخت گذاشت و از اتاق بیرون رفت. او نمی خواست با پاتریک به هیچ وجه تنها شود و نمی خواست دیگه این پسر پایش را داخل اتاق او بگذارد و می خواست این آخرین دیدارشان باشد و جلوی چشم مادرش، پاتریک را از زندگی اش بیرون بیاندازد... درست است این بهترین راه بود، گرچه با این کار،ملین متحمل خساراتی میشد، چون پاتریک نه تنها عاشق او بود بلکه کار راه اندازش بود و تمام تبلیغات نوشته ها و کتاب هایی را که ملین می نوشت، پاتریک انجام میداد و پاتریک می توانست ضربه ی سختی به ملین بزند، اما دیگر برای ملین مهم نبود، چون تمام وجودش را چیز دیگری تحت سلطه گرفته بود. ادامه دارد... @bartareen 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #نقاب #قسمت۳🎬: ملین با طمأنیه ای که از او بعید بود، سری تکان داد و زیر لب گفت: بالا
🎬: صدای زنگ در و پشت سرش صدای باز شدنش به گوش رسید. ملین روسری اش را در آینه ی پیش رو درست کرد و از دسشویی بیرون آمد. پاتریک که ورودی هال ایستاده بود و با مادر خوش و بش می کرد، با دیدن چهره ی جدید ملین که با روسری آبی رنگی قاب شده بود، دهانش از تعجب باز ماند و گفت: اوه! چی می بینم؟! تو ملین هستی؟! چقدر شبیه زن های شرقی شدی، یادمه یک زمانی دنبال یاد گیری زبان فارسی بودی و البته زبان فارسی هم خیلی خوب یاد گرفتی اما نمی دونستم که اینقدر محو فارسی زبانان میشی که حتی پوششت هم شبیه اونا میشه! ملین لبخندی زد و به سمت مبل قهوه ای رنگ روبه روی تلویزیون رفت و گفت: یک زن وقتی بدنش را از دیگران می پوشه، حس امنیت عجیبی پیدا میکنه، حسی که تو نمی تونی هیچ وقت تجربه اش کنی. پاتریک جلو آمد و مثل همیشه دستش را به طرف ملین دراز کرد و انتظار داشت ملین دست او را بفشارد و او را در کنار خودش جای دهد. اما ملین سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: اوه نه نه....خوب می دونم که مادر همه چیز را برات گفته، من الان یک مسلمان هستم و دین من اجازه نمیدهد با مردی غیر از پدر و برادرم دست بدهم و نزدیک بشم. پاتریک که انگار خیلی بهش برخورده بود ابروهایش را بالا داد و رو به مادر گفت: مادر! ملین چی میگه؟! این حرکاتش چی هستن؟! مگه ما سالها با هم کار نکردیم؟! از اون گذشته مگه ما با هم دوست نیستیم؟! آیا لازمه به مادرت بگم که ما قصد داریم با هم ازدواج کنیم؟! در صورتی که می دونم تمام خانواده ات از این قصد ما باخبر هستند. ملین از جا بلند شد و گفت: پاتریک! همانطور که می بینی من یه آدم جدید با دین تازه و حرکات عجیب و حتی قیافه ای نو شدم، فکر نمی کنم من و تو بتونیم با هم زندگی خوبی داشته باشیم. در این هنگام مادر به میان حرف ملین دوید و گفت: ملین چی میگی؟! چرا اینجور برخورد می کنی؟! این آقا پاتریک هست، همون دوست قدیمی ات، همونکه بارها از مهربونی و خوبی هاش گفتی، همون که توی همه ی کارها کمکت کرده و پدر تو که یک تاجر تیز بین هست به هیچ مردی اعتماد نکرد جز پاتریک! مگه خبر نداری می خواست یک پروژه تجاری را با پاتریک.... ملین با بی حوصلگی سری تکان داد و گفت: مادر! من حق دارم زندگی ام را خودم انتخاب کنم، به من مربوط نیست که پدر قصد شراکت با پاتریک را داره، مهم اینه که من دیگه قصد ندارم زندگی ام را با پاتریک شریک بشم.. در این هنگام پاتریک که از عصبانیت چشمان سبزش برافروخته شده بود، مشتش را گره کرد و همانطور که ناخوداگاه اونو توی هوا تکان می داد گفت: این حرف آخرت هست؟! تو داری واقعا منو از زندگیت به بیرون پرت می کنی؟! خوب می دونی من آدمی نیستم که بخوام منت کسی را بکشم حتی تو که سالها بهت عشق ورزیدم و کارهای بزرگی برات کردم، دوباره می پرسم، منظورت از این رفتار چیه؟! ادامه دارد... @bartareen 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #نقاب #قسمت۴🎬: صدای زنگ در و پشت سرش صدای باز شدنش به گوش رسید. ملین روسری اش را در
🎬: ملین شانه ای بالا انداخت و گفت: فکر می کنم منظورم را خوب بدونی.. پاتریک نفسش را محکم بیرون داد و رو به مادر گفت: این دخترتون هوای نوجوونی توی سرشه، یادش رفته که چه کارهایی براش کردم، درسته استعداد نوشتن داشت اما کی به یک دختر بچه میدون میده تا مطالبش را چاپ کنه؟! اگر من نبودم، هیچ کس حاضر به دیدن مطالب ملین هم نمی شد چه برسه به اینکه بخواد چاپشون کنن... ملین پوزخندی زد و گفت: خیلی خودت را بالا می بینی، اشتباه میکنی پاتریک...من اگر جایی درخشیدم به خاطر قلم خودمه...نه کس دیگه ای.. پاتریک نگاه تندی به ملین کرد و گفت: فکر کردی من نمی دونم تمام این حرکات و رفتار به خاطر اون پسره ی مسلمان...اسمش چی بود؟! همون که هم دانشگاهیت هست، همه اش به خاطر اونه... فکر نکن من توی دانشگاه کنارت نیستم، از زندگی تو خبر ندارم خوب می دونم تو این بار به سمت اون پسره کشیده شدی، همانطور که دو سال پیش اومدی طرف من، نمی دونم چی توی وجود اون پسر یک لا قبای مسلمان دیدی که من ندارم؟! و بعد رویش را به خانم کارسون کرد و گفت: واقعا براتون متاسفم! خانواده شما از یهودی های سرشناس بریتانیایی_فرانسوی هستند، حالا دختر کارسون که یکی از بازمانده های هولوکاست هست، رفته طرف یک مسلمان بی ریشه، یعنی تمام تفاخر یهودیت را به یک ...به یک.... ملین که احساس کرد پاتریک قصد دارد به داوود اهانت کند، به میان حرف او دوید و گفت: داوود چیزهایی دارد که امثال من و تو و تمام یهودی ها ندارن...حالا که تو اینهمه مرا زیر نظر گرفتی و جلوی مادرم همه چیز را گفتی پس بهتره من همین جا یک سری مسائلی را که برام معضل بود و نمی دونستم چطور بیانشون کنم، بگم ملین لبخندی زد و گفت: چه خوب شد اومدی و چه بهتر که برای من جاسوس گذاشته بودی و ازاین هم مهم تر اینکه الان همه چیز را رو کردی تا کار من راحت تر بشه و بعد رو به مادرش گفت: مادر، لطفا به پدر بگین که هر چی بین من و پاتریک بود همین جا تمام شد و به پدر برسونید من با داوود هم دانشگاهی ام، می خوام ازدواج کنم، برام مهم نیست نظر دیگران چی هست، من با داوود تحت هر شرایطی ازدواج می کنم،چون دوستش دارم و اونم منو دوست داره و حاضرم به خاطر داوود نه تنها دینم را بلکه کشور و ملیتم را هم عوض کنم... ادامه دارد... @bartareen 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #نقاب #قسمت۵🎬: ملین شانه ای بالا انداخت و گفت: فکر می کنم منظورم را خوب بدونی.. پا
🎬: پاتریک با عصبانیت خانه را ترک کرد اما قبل از رفتن کلی خط و نشان برای ملین کشید، اما برای ملین کوچکترین اهمیتی نداشت خانم کارسون که از این اتفاق ناگهانی شوکه شده بود، گوشی تلفن را برداشت و تند تند شماره همسرش را می گرفت، او فکر می کرد همسرش می تواند معجزه کند و با یک کلامش ملین را از راهی که می رود باز گرداند و پاتریک هم دوباره به جمعشان اضافه شود. اما هر چه که شماره می گرفت، کسی گوشی را جواب نمیداد . ملین نفس کوتاهی کشید و رو به مادرش گفت: مادر! خودتون میدونید که من حرفی که بزنم روی اونم می ایستم و کاری هم بخواهم بکنم انجام میدم. مادر دندان هایش را بهم فشرد و گفت: یادمه دو سال پیش هم برای رسیدن به پاتریک همین را می گفتی و هر چه ما گفتیم پاتریک از تو بزرگتر است و اختلاف سنی شما زیاد است و تو تقریبا دختر او محسوب می شوی، تو زیر بار نرفتی و گفتی که او پسر خوبی ست و مرا دوست دارد و از آن گذشته استاد من محسوب می شود و می توانیم خیلی چیزها ازش یاد بگیرم، اما الان می بینم که روی حرف خودت نایستادی و پاتریک بیچاره را مثل یک دستمال مچاله کردی و بیرون انداختی من فکر می کنم این پسره کیه؟! تو را جادو کرده است. ملین که حوصله ی جر و بحث نداشت از جا بلند شد و گفت: مامان من دوستتون دارم و به شما احترام می گذارم ، لطفا شما هم احساسات منو در نظر بگیرید و می خواست به طرف اتاقش برود که تلفن زنگ خورد. مادر با سرعت گوشی را برداشت، صدای آقای کارسون در گوشی پیچید، سلام مری عزیزم! ببخشید در راه برگشت هستم، نشد جواب بدم، الان جایی نگه داشتم، اتفاقی افتاده؟! مری ناخوداگاه شروع به گریه کرد و همانطور که هق هق می کرد کل ماجرا را تعریف کرد. آقای کارسون گفت: گریه نکن لطفا! خودت را ناراحت نکن، ملین دختر باهوشی هست، خودم با او صحبت می کنم و همه چیز درست میشه. مری با شنیدن این حرف آه کوتاهی کشید و گفت: به خاطر خدا زودتر بیا آقای کارسون گفت: تا قبل از غروب آفتاب اونجام... ملین با شنیدن این مکالمه به طرف اتاقش رفت و‌گفت: پس امشب شب سرنوشت سازی هست، باید خودم را برای هر چیزی آماده کنم و همانطور که نیش خندی میزد ادامه داد: اگر به پدرم راست ماجرا را بگم، احتمالا برنده ی این میدان من هستم و بعد آخرین نگاه را به مادر درمانده اش کرد و وارد اتاق شد. ادامه دارد... @bartareen 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #نقاب #قسمت۶🎬: پاتریک با عصبانیت خانه را ترک کرد اما قبل از رفتن کلی خط و نشان برای
🎬: ملین به مبل پشت سرش تکیه داد و نگاهش به ترکی بود روی دیوار روبه رو که انگار به او دهن کجی می کرد. از جا بلند شد، با بی قراری چند قدم داخل هال برداشت و نگاهش به گوشی تلفن خیره ماند و همانطور که دستش را مشت کرده بود و کف دست دیگرش می کوبید زیر لب زمزمه کرد: زنگ بزززرن دیگه و در همین حین صدای بچه ها از داخل اتاق بلند شد. با قدم های بلند خودش را به اتاق رساند و در را باز کرد، به محض باز کردن در اتاق بچه ها ساکت شدند و به مادر چشم دوختند. ملین اتاق بهم ریخته را از نظر گذراند و گفت: بچه هاااا خواهش می کنم این آخرین روزهایی که توی این کشور جنگ زده هستیم تحمل کنید، روی اعصاب من راه نرید، لطفاااا بچه ها آب دهانشان را قورت دادند و بدون آنکه حرفی بزنند باز هم خیره به مادرشان بودند اما فکرشان پیش پدرشان بود که چند روزی بود ندیده بودنش. ملین می خواست در اتاق را ببنده که یکی از بچه ها با ترس گفت: ما...مامان، بابا کی میاد؟! من دلم براش تنگ شده.. ملین که واقعا حوصله این بهانه های بچه ها را نداشت گفت: بچه ها! ما با هم حرف زدیم، دیگه بابا داوود پیش ما نمیاد و ما قراره از اینجا بریم برای همیشه.... در عوض ما میریم پیش بابا کارسون، یادتونه که بابا بزرگ چقدر شما را دوست داشت، با هم میرفتین پارک و گردش، کلی خوراکی خوشمزه می خوردین... بچه ها هر دوشون با یاد آوری خاطرات پدر بزرگشان لبخندی زدند و انگار قبول کردند که دیگه بهانه ی پدرشون را نگیرند و در همین حین صدای تلفن بلند شد. ملین با عجله خودش را به گوشی تلفن رساند، صدای پدرش از آن طرف خط بلند شد: الو ملین ملین که صداش از خوشحالی می لرزید گفت: سلام بابا! از صبح منتظر تماست هستم... آقای کارسون گفت: خوب حضانت بچه ها را گرفتی؟! الان قانونی میتونی آنها را از یمن خارج کنی؟! ملین تند تند سرش را تکان داد و گفت: آره...آره...کمی سخت بود اما الان بچه ها تحت حمایت و حضانت من هستند، چمدان هامون هم بستیم و فقط منتظریم که برگردیم.. آقای کارسون گفت: با سختی جا براتون رزرو کردم، برای سه روز دیگه ... آقای کارسون حرف میزد و ملین تند تند سرش را تکان میداد و تشکر می کرد و بعد از چند دقیقه تلفن را قطع کرد. نفسش را محکم بیرون داد و گفت: باید از هر کدام از کتاب هایی که نوشتم چند جلد داخل چمدان ها بگذارم و با زدن این حرف به سمت اتاق کارش رفت ادامه دارد.. @bartaren 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #نقاب #قسمت۷🎬: ملین به مبل پشت سرش تکیه داد و نگاهش به ترکی بود روی دیوار روبه رو
🎬: ملین وارد اتاق کارش شد، نگاهی گذرا به همه جا کرد، آه کوتاهی کشید، درست است با داوود به بن بست خورده بود اما روزهای خوبی را در صنعا داشت، او توانسته بود در اینجا کتابی راجع به عربستان و امام اول بنویسد ، یک کتاب هم درباره ی وهابیون و خیلی مطالب دیگر راجع به اسلام و اخیرا هم مقالاتی درباره ی رژیم کودک کش صهیونیستی نوشته بود که انتشار آنها باعث حمله ی موساد به او شده بود. ملین پشت میز کارش نشست، همانطور که یکی از دست هایش را زیر چانه اش زده بود و با دست دیگرش روی میز چوبی پیش رویش ضرب گرفته بود به یاد سالها پیش افتاد، همان‌موقع که ارتباط او و داوود برملا شد. ملین یادش نمی رفت که چقدر در مقابل ادم های مختلف از داوود حمایت کرد و روی خواسته اش ایستاد تا به خواسته قلبی اش رسید و پدرش کارسون که یک یهودی متعصب بود راضی به ازدواج ملین با داوود نمی شد، او پاتریک را دوست داشت چون پاتریک هم یهودی بود و هم صاحب نفوذ و قدرت و ثروت و شریک تجاری خوبی برای او میشد. ملین آنزمان نفهمید که چه اتفاقی افتاد که پدرش بعد از گذشت یک مدت با ازدواج او موافقت کرد و حتی به اعتقاد او و دین تازه اش احترام گذاشت، ولی الان دلیل این موافقت را می دانست. ملین درست شش ماه بعد از آن شب که پاتریک را از خانه بیرون انداخته بود، با داوود ازدواج کرد. ملین و داوود هر دو دانشجوی دانشگاه لندن بودند و با هم درسشان را ادامه دادند و بعد از اتمام درسشان به پیشنهاد داوود به یمن آمدند. ملین دوباره ذهنش به آن روزها کشیده شد، پاتریک با اینکه می توانست علیه او وارد کارزار شود و توانایی آن را داشت که جلوی نشر مطالب ملین را بگیرد، اما نگرفت و هیچ حرکتی نکرد و ملین این را پای عشقی گذاشت که پاتریک به او داشت. ملین نفسش را محکم بیرون داد و آهسته گفت: زندگی با داوود در صنعا خوب بود اما حیف که.... از جا بلند شد و به سمت قفسه های کتاب رفت و گفت: وقت افسوس خوردن نیست، من کارهای زیادی دارم که باید به سرانجام برسانم. من باید کتابی را که درباره امام حسین شروع کردم بنویسم و مطمئنم این کتاب یک شاهکار از یک زن بریتانیایی_فرانسوی تازه مسلمان خواهد بود که می تواند دنیا را تکان دهد. ادامه دارد... @bartareen 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #نقاب #قسمت۸🎬: ملین وارد اتاق کارش شد، نگاهی گذرا به همه جا کرد، آه کوتاهی کشید، در
🎬: بچه ها با سر و صدا وارد خانه شدند و خانم کارسون به استقبالشان رفت و همونطور که آغوشش را برای بچه ها باز کرده بود رو به ملین گفت: اوه ملین! به خونه ات خوش آمدی . ملین چمدان سنگین و بزرگ را پشت سرش کشاند و در را بست و همانطور که با نگاهش همه جا را جستجو می کرد گفت: پس پدر کجاست؟! خانم کارسون بچه ها را روی مبل نشاند و جلو آمد و همانطور که با دستش صورت ملین را قاب می کرد گفت: چقدر لاغر شدی؟! چشمهات گود افتاده، انگار این مدت خیلی سختی کشیدی...البته وقتی قبول کردی به یک کشور فقیر و جنگ زده بری، وضعت بهتر از این نمیشه ملین نفسش را آرام بیرون داد و روسری را از سرش برداشت و همانطور که دکمه های مانتویش را باز می کرد گفت: نگفتی پدر کجاست؟! مادر به سمت آشپزخانه رفت و گفت: مثل همیشه، فکر می کنی کجا باشه؟! ملین با تعجب گفت: باز هم سفر؟! آخه به من تاکید می کرد که به محض رسیدن با هم به دیدار یکی از رفقای صاحب نفوذش برویم! مادر قهوه جوش را روی گاز گذاشت و گفت: سفر که نرفته اما دنبال کارهای یک سفر تجاری دیگه هست و بعد خیره به ملین گفت: با کدوم دوستش قرار ملاقات داشتین؟! ملین خیره به دو کودکش گفت: آقای گروندی! مادر با تعجب گفت: اوه آقای گروندی با تو چکار می تونه داشته باشه؟! اون یک یهودی فوق العاده متعصب هست، مردم چیزهای خوبی درباره اون نمیگن، خیلیا از قساوت و سنگدلیش حرف می زنن، من نگرانم...نگرانتم ملین ملین نفسش را محکم بیرون داد و گفت: جای نگرانی نیست! برای چی باید خطری من را تهدید کنه؟! حواس مادر پی حرفهای ملین بود که قهوه سر ریز شد و شعله ی گاز خاموش شد، مادر در حالیکه صدایش می لرزید گفت: انگار...انگار تو واقعا نمی دونی با کی طرف هستی و خبر نداری اون مقالاتی که نوشتی و صدای همه ی یهودی ها را در آورد چقدر میتونه برای تو خطرناک باشه... ملین خودش را روی مبل انداخت و گفت: آخی....راست میگن هیچ کجا خونه خود آدم نمیشه... نگران نباش مادر، من اینقدر زرنگ هستم که نگذارم کسی به من آسیب بزنه...من باید از اعتقاد خودم دفاع می کردم، برام مهم نیست با این دفاع به یهودی ها بر می خوره و ناراحت میشن، می بایست درست عمل کنند که ناراحت نشن. مادر فنجان قهوه را به دست ملین داد و گفت: یعنی تو اینجا را خونه ی خودت می دونی؟! من فکر می کردم عشق داوود و این دین تازه ات، تمام مهر و محبت من و بابا و خانواده و خانه را از دلت بیرون کرده... ملین قهوه را روی میز جلویش گرفت و دستهای مادرش را توی دستش گرفت و گفت: تو با اینکه مادر من هستی، هنوز من را به خوبی نشناختی، تازه مونده ملین را بشناسین ادامه دارد... @bartareen 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼