eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
687 دنبال‌کننده
24 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
«سقیفه» بیست و هشتم: علی علیه السلام رو به ابوبکر فرمودند: همانا با کشتن من ، بندهٔ خدا و برادر رسول خدا را کشته اید. ابوبکر در جواب گفت : بنده ی خدا بودن را قبول داریم اما این که خود را برادر رسول خدا خواندی قبول نداریم!! علی علیه السلام ،فرمودند: آیا انکار می کنید که پیامبر صل الله علیه واله ،مرا به برادری خود برگزید و عقد اخوت بین ما برقرار کرد؟! ابوبکر کرد گفت :صحیح است و این سخن را سه بار تکرار کرد. سپس علی علیه السلام رو به مردم کرد و فرمودند: ای مسلمانان، ای مهاجرین و انصار، شما را به خدا قسم می دهم آیا شنیدید در روز عید غدیر خم پیامبر صل الله علیه واله این چنین فرمود:«من کنت مولاه فهدگذا علی مولاه ،اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و..‌» علی گفت و گفت و گفت و تمام سخنان پیامبر را که راجع به امامت و خلافت بلافصل او بعد از خود بود ،بیان فرمود تا بار دیگر حجت تمام کند بر این بیعت شکنان دنیا طلب.... وقتی که علی علیه السلام واقعه ی غدیر را که کمتر ازسه ماه از آن می گذشت یاد آوری نمودند ، تمام جمعیت از مهاجرین و انصار ،همه حرف های مولای ما را تأیید کردند ، همانا سخن حق بر زبان مولای ما جاری می شود و او لقب صدیق اکبر از زبان پیامبر گرفته... در این هنگام که ولوله ای در جمعیت افتاد و همگان بر حقانیت مولایمان شهادت دادند ، ابوبکر از ترس اینکه جمعیت از اطراف او پراکنده شوند و دور حیدر کرار را بگیرند ، دوباره متوسل به جعل حدیث و دروغ های کذب شد و گفت :.... دارد... 🖊 به قلم : ط_حسینی @bartareen 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان «سقیفه» قسمت بیست و نهم: ابوبکر از ترس اینکه مبادا جمع حاضر او را کنار بزنند و علی علیه السلام را یاری کنند ،قبل از اینکه کسی سخن بگوید گفت : هر چه فرمودید حق است و با گوش های خود شنیده و در قلب هایمان جا داده ایم اما بعد از آن از پیامبر صل الله علیه واله وسلم شنیدم که فرمود : ما خانواده ای هستیم که خداوند ما را برگزیده و گرامی داشته و آخرت را برای ما به دنیا ترجیح داده است و برای ما اهل بیت، هم نبوت و هم خلافت را جمع نمی کند! علی علیه السلام رو به جمع فرمودند : آیا کسی از اصحاب پیامبر صل الله علیه واله وسلم، با تو بود که شهادت بدهد؟ تا این سخن از دهان مولایمان بیرون آمد ، عمر مانند فنر از جا جست و با اشاره به ابوبکر گفت : خلیفهٔ رسول الله راست می گوید، من این کلام را همان طور که ابوبکر گفت از پیامبر شنیدم. بعد از عمر ،ابو عبیده، سالم غلام ابی حذیفه و معاذبن جبل گفتند : ما هم این کلام را از پیامبر صل الله علیه واله وسلم ، شنیدیم. در این هنگام علی علیه السلام ، دل زده از این جماعت دنیا طلب ،فرمودند: وفا نمودید به طوماری که در کعبه امضاء کرده بودید ، همان طوماری که به موجب آن با یکدیگر هم پیمان شدید که اگر خداوند محمد صل الله علیه واله وسلم را به قتل رساند! یا از دنیا رفت ، خلافت را از ما اهل بیت علیه السلام ،بگیرید‌. ابوبکر که کلام حق و واقعه ی مخفی را از زبان علی علیه السلام شنید ، با تعجب رو به امیرالمؤمنین علیه السلام گفت : ما اطلاعی به تو نداده بودیم ، تو از کجا دانستی مفاد ان پیمان نامه را؟! امام علیه السلام رو به طرف صحابه ،فرمودند: ای زبیر و ای سلمان ، ای ابوذر و ای مقداد، شما را به خدا قسم می دهم که به سؤال من جواب دهید: آیا شما از پیامبر نشنیدید که می فرمود: فلانی و فلانی و اسم این پنج نفر را نام برد، میان خود طوماری نوشته اند و در آن هم پیمان شده اند و بر نقشهٔ خود معاهده کرده اند؟ آن صحابه جواب دادند: آری ، ما از پیامبر صل الله علیه واله وسلم ، شنیدیم که فرمودند: هم عهد و پیمان شده اند تا نقشه ی خود را پیاده کنند و طوماری نوشته اند که اگر کشته شدم و یا مُردم، خلافت را از تو ای علی بگیرند و شما هم به پیامبر عرض کردی: چه دستوری دارید تا هنگام اجرای نقشه، آن را انجام دهم؟ و پیامبرصل الله علیه واله وسلم ،فرمودند: اگر یارانی پیدا کردی با دشمنان جنگ کن و آنان را طرد کن ،اما اگر یاری پیدا نکردی بیعت کن و خونت را حفظ کن... در این هنگام مولا علی علیه السلام نگاهی به جمع پیش رویش کرد و فرمود:.... ادامه دارد 🖊به قلم :ط_حسینی @bartareen 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان«سقیفه» قسمت:سی ام علی علیه السلام ، نگاهی محزون به جمع کرد و‌ فرمود : به خدا قسم ، اگر آن چهل نفری که با من بیعت کردند به عهدشان وفادار بودند، باشما در راه خدا به جهاد برمی خاستم ، این را هم بدانید که به خداوند قسم خلافت به هیچ یک از نسل های شما تا روز قیامت نخواهد رسید !!! آری به خداوند قسم که مولای ما ، حقانیت خلافت خودشان را بارها و بارها با صدای بلند و دلیل و مدرک فراوان بر یاران بیعت شکنش گفت و‌گفت ، اما جایی که دنیای فریبکار باشد ، گوش شنوایی برای شنیدن حرف حق باقی نمی ماند ، علی علیه السلام این سخنان را بیان نمود و سپس روی مبارکشان را به ابوبکر که بر منبر خانه ی خدا تکیه زده بود و خلافت را غصب نموده بود ،کردند و فرمودند: اما جواب دروغی که به پیامبر صل الله علیه واله وسلم نسبت دادی، کلام خداوند است که می فرمایند :«آیا بر چیزی که خداوند به آنان از فضل خویش عطا کرده حسادت می کنید، ما به آل ابراهیم کتاب و حکمت و ریاست عظیمی دادیم، سوره نسا آیهٔ ۵۴» و رو به ابوبکر ادامه دادند :آهای ابوبکر اگر نمی دانی بدان : کتاب یعنی پیامبری ، حکمت یعنی سنت ،ریاست یعنی خلافت و همانا که آل ابراهیم ما هستیم و بس.... اگر هر انسان پاکباخته ای در این جمع بود ، خونش در دفاع از حقیقت مطلق به جوش می آمد و می خروشید و البته بودند کسانی که در دفاع از حیدر کرار برخاستند ، در دفاع از پهلوانی که ریسمان بر دست و گردن مبارکشان انداخته بودند و این اوج آزادی بیانشان بود که با دستِ بسته ، بیعت می خواستند... در این هنگام مقداد از جا برخاست و فرمود : یاعلی علیه السلام ، چه دستور می فرمایید؟ به خدا قسم اگر فرمان دهی شمشیر می کشم و اگر بفرمایید دست نگه می داریم ..... ادامه دارد.... 🖊به قلم : ط_حسینی @bartareen 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤 داستان«سقیفه» قسمت : سی و یکم علی علیه السلام نگاهی از سر عطوفت به مقداد رحمة الله علیه ،انداخت و فرمود : ای مقداد، دست نگه دار و به یاد عهد پیامبر و وصیت او باش! در این هنگام سلمان نیز برخاست و فرمود : قسم به آنکه جانم به دست اوست، اگر می دانستم که می توانم ظلمی را دفع کنم و یا دین خدا را عزت بخشم، شمشیر بر دوش می گرفتم و قدم به قدم جنگ می کردم ، آیا به برادر پیامبر صل الله علیه واله وسلم و وصی و خلیفهٔ برحق او میان امت و پدر فرزندان پیامبر صل الله علیه واله وسلم، حمله می کنید؟! همانا منتظر بلا باشید و در امید خوشی نباشید! سلمان رحمة الله علیه، که اینچنین رجز خوانی نمود ، ابوذر رحمة الله علیه، هم از جا بلند شد و فرمود: ای امتی که پس از پیامبرش متحیر مانده و به سبب گناهانتان خوار شده اید ، خداوند در کتابش می فرمایند« پروردگار، آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران را بر عالمیان برگزید، نسل هایی که بعضی از بعض دیگر هستند و خداوند شنونده و داناست. سورهٔ آل عمران آیات۳۴_۳۳» بدانید که آل محمد از آخرین نسل های آل نوح است و آل ابراهیم از نسل ابراهیم هم اینانند، برگزیدهٔ فرزندان اسماعیل و عترت پیامبر صل الله علیه واله وسلم ،یعنی اهل بیت علیه السلام؛ همانا جایگاه پیامبری و محل رفت و آمد ملائکه هستند. آنان همچون آسمانی بلند و کوه هایی استوار، همچون کعبه پوشیده و چشمهٔ زلال و ستارگان راهنما و درختی مبارک که نورش روشنی می دهد و مادهٔ روشنی اش ، پر برکت است. محمد خاتم پیامبران و سرور فرزندان آدم و علی وصی اوصیاء و امام پرهیزکاران و پیشوای غرالمحجلین(نشانداران نورانی) است. به خدا قسم که اوست صدیق اکبر و فاروق اعظم و وصی محمد و وارث علم او...حکومت علی بر مردم ،از خود آنان بیشتر است ،همانگونه که خداوند در قرآن می فرمایند«پیامبر بر مؤمنین از خود آنها بیشتر حکومت دارد و همسرانش مادر مؤمنین اند و نزدیکان بعضی بر بعض دیگر در کتاب خدا مقدم اند . احزاب آیه۶» پس طبق گفته ی خداوند آن را که خدا مقدم کرده، مقدم و آنکه خدا مؤخر داشته ، مؤخر بدارید، و ولایت و وراثت پیامبر را به کسی واگذار کنید که خداوند قرارداده است و برعهده ی او نهاده است‌‌ این رجز خوانی ابوذر و کلام حقیقت و مستند او ولوله ای در جمع انداخت ... در این هنگام... ادامه دارد.... 🖊به قلم :ط_حسینی @bartareen 🖤🌹🖤🌹🖤🌹
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان «سقیفه» قسمت:سی و دوم هنگامی که روشنگری ابوذر به اوج خود رسید ، عمر که سخت خشمگین و هراسان بود ، از جا بلند شد و در حالیکه رویش را به سمت ابوبکر که بر منبر خانهٔ خدا تکیه زده بود، می کرد، گفت : چرا روی منبر نشسته ای و این مرد (علی علیه السلام) نشسته و با تو روی مخالفت دارد و بر نمی خیزد تا با تو بیعت کند، آیا دستور نمی دهی تا گردنش زده شود؟! عمر هم خوب می دانست که محال است از پس قهرمان خیبر ، پهلوان عرب و‌کشنده ی عمروعبدود، همو که ندای آسمانی چنین خواندش«لافتی الا علی و لا سیف الاذوالفقار» ، برآید ، اما چون اسدالله را دربند و به دور از ذوالفقارش می دید ، چنین جسارتی پیدا کرده بود . امام حسن و امام حسین علیه السلام که کودکانی بیش نبودند و مانند جوجه هایی دو طرف پدر را گرفته بودند با شنیدن این سخن شروع به گریه نمودند. علی علیه السلام آن دو بزرگوار را به سینه چسپانید و فرمود : گریه نکنید عزیزانم، و با اشاره به ابوبکر و عمر ادامه داد : این دو نمی توانند پدرتان را بکشند. در این هنگام که قحطی مردان زمانه بود ،ام ایمن که روزگاری قبل پرستار پیامبر صل الله علیه واله وسلم ،بود و حقیقت را با چشم و گوش خود دیده و شنیده و با عمق جان حس کرده بود ، از جا برخاست و جلو آمد و رو به ابوبکر گفت : ای ابوبکر، چه زود حسد و دورویی خود را ظاهر کردید! هنوز حرف در دهان ام ایمن بود که عمر به اطرافیانش دستور داد که او را از مسجد خارج کنند و بلند گفت : ما را با زنان کاری نیست. حال که عزمشان را جزم کرده بودند تا حقیقت را مکتوم دارند، حقیقتی که همه از آن باخبر بودند و هر کدام به دلایلی سعی در فراموشی آن داشتند، با حرکت ام ایمن ،خون مردانگی بعضی از یاران حیدر کرار به جوش آمد و بریدهٔ اسلمی برخاست و‌گفت : آیا به برادر پیامبر و پدر فرزندانش حمله می کنید در حالیکه تو همان کسی هستی که از میان قریش ،شما را خوب می شناسیم و رو به ابوبکر و عمر کرده و ادامه داد: آیا شما همان دو نفری نیستی. که پیامبر صل الله علیه واله وسلم به شما فرمان داد تا خدمت علی علیه السلام بروید و به ریاست و امیر بودن او بر مؤمنین سر تسلیم فرو آورید؟ یادتان است که شما در جواب این حکم رسول الله ،گفتید : آیا این امر ، دستور خدا و رسول است؟ و آن حضرت فرمودند :آری... ابوبکر که راستی این سخنان را می دانست و می خواست با سخنی که می زند شبه ای در اذهان مردم ایجاد کند، جواب داد: آری، همین طور است ، لکن بعد از این فرمود: پیامبری و خلافت برای اهل بیت من جمع نمی شود. بریدهٔ اسلمی تا این سخن کذب ابوبکر را شنید ، با لحنی غضبناک گفت : به خدا قسم که پیامبرصل الله علیه واله وسلم اینچنین نفرمود و تو به پیامبر دروغ می بندی، به خدا قسم در شهری که تو امیر آن باشی ، سکونت نمی کنم. در این هنگام عمر با شلاق دستش از جا بلند شد و همانطور که دستور میداد تا او را تازیانه بزنند، بریده اسلمی را هم از مجلس بیرون کردند‌.‌ واین است عدالت خلفایی که در گوش و کرنا می کنند، عدالتی که با غصب خلافت شروع شد و با بیعت هایی به زور شلاق و شمشیر ادامه داشت و عاقبتش شد چندین پاره شدن اسلام عزیز.... وقتی بریده اسلمی را نیز بیرون کردند ، عمر تلف کردن وقت را جایز ندانست و رو به مولایمان گفت : برخیز ای پسر ابی طالب و بیعت کن.... ادامه دارد 🖊به قلم :ط_حسینی @bartareen 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤 داستان «سقیفه» قسمت:سی و سوم مولا علی علیه السلام فرمودند: اگر بیعت نکنم ، چه می کنید ؟ عمر جواب داد: به خدا قسم گردنت را می زنم! علی علیه السلام ،سه بار این سؤال را تکرار کرد ،تا حجت بر آنان تمام کند و هر بار، همان جواب را شنید. علی علیه السلام در حالیکه ریسمان به گردن مبارکش بود ، رو به سوی مزار پیامبر صل الله علیه واله نمود و ندا داد: ای پسرمادرم ،ای برادر! این قوم مرا خوار کردند و چیزی نمانده بود که مرا بکشند . و سپس دستش را در حالیکه کف دست را بسته بود ،دراز کرد و ابوبکر هم دستش را به دست مبارک مولایمان زد و به همین مقدار کفایت نمود‌. و این شد بیعتی که هم اکنون، علمای اهل سنت از آن دم میزنند و برای حقانیت مذهبشان به آن استناد می کنند .... آهای مردم فهیم؛ آهای حقیقت جویان ،پاک طینت ؛ می دانم که شما هم به مذهب اجداد و نیاکانتان هستید ، همانگونه که ما اینچنین هستیم ... اما تحقیق در دین و شناخت حقیقت مذهب یکی از واجباتی ست که بر گردن ما گذاشته شده ، در مذهب خود تحقیق کن و در کتابهای بزرگان مذهبت ،جستجو کن تا فردا در سرایی دیگر پشیمان نشوید. اگر بعد از تحقیق با دلیل و مستند به تو ثابت شد که مذهبت حق است بر آن بمان ولی اگر متوجه شدی که عالم و آدم و حتی پیشنیان تو بر حقانیت امیرالمؤمنین علی علیه السلام ، شهادت دادند....به راهی پا بگذار که نجات یافتگان امت پا گذارده اند..‌‌ آری از مطلب دور نشویم ، بعد از بیعت اجباری امیرالمؤمنین ، سلمان ،ابوذر و مقداد رحمة الله علیه و زبیر هم با زور و به ضرب تازیانه و‌ کتک ،نزد ابوبکر بردند و از آنها بیعت گرفتند. پس از بیعت اجباری آنان ، سخنانی بین عمر و آنان رد و بدل شد ،که اصالت عمرو جایگاه او را در آن دنیا، از زبان پیامبرصل الله علیه واله ، روایت می کرد که ما از آوردن این سخنان در اینجا خود داری می کنیم، ان شاالله با ظهور مولایمان، پور زهرا و حیدر و طلوع آفتاب عشق، پرده از تمام واقعیت ها برداشته خواهد شد. حال که علی علیه السلام بیعت نموده بود ، جمعیت مهاجم اطرافش به کناری رفتند و ریسمان از دست و گردن ابوتراب باز کردند. علیِ مظلوم در حالیکه دست حسنین را در دست گرفته بود با چهره ای غمگین، از مسجد خارج شد... با ورود به کوچه ، ناگهان حسن کوچک به یاد صحنهٔ ساعتی پیش افتاد و انگار تصویرها جلوی چشمش، جان می گرفت ، مادر را می دید که دست به پهلو گرفته و خود را بین پدر و جمعیت قرار داده بود و تازیانه را میدید که بالا رفته بود و هوا را میشکافت تا بر جسم مادرجوانش بنشیند، حسن همانطور که بغض گلویش را فرو میداد ،نگاهش به زمین کشیده شده و ردّ خونی را که تا جلوی درب خانه شان کشیده شده بود گرفت ،ناگاه بغضش شکست و همانطور که اشکش روان بود آرام گفت : این ...این رد خون مادرمان است!! حسین که کوچکتر از او بود و تازه از هول و هراس واقعه ی مسجد بیرون آمده بود ، دستش را از دست پدر بیرون کشید و همانطور که به طرف درب خانه می دوید ، با گریه بلند بلند می گفت : درب خانه را آتش زدند ، مادرم پشت درب بود ، خودم دیدم با فشار درب ، میخ گداخته به سینه ی مادرم فرورفت ، فکر کنم مادرم سوخته باشد‌....باید خود را به خانه برسانم....پدر ، من میترسم ....نکند مادر.....نکند مادر هم مانند پدربزرگمان پرواز کرده باشد؟! و علیِ مظلوم ، مظلوم تر از همیشه ،بر مظلومه ی عالم می گریست و خود را به درب نیم سوخته که هنوز از آن دود به آسمان بلند می شد، رسانید...‌ ادامه دارد 🖊به قلم :ط_حسینی @bartareen 🖤🌹🖤🌹🖤🌹
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان«سقیفه» قسمت :سی و چهارم حسین علیه السلام ،هراسان وارد خانه شد . فاطمه سلام الله علیها که چشم بر درب نیم سوخته داشت ،با ورود میوهٔ دلش به خانه ، بوی یارش ،عطر ولایت زمانش را حس کرد، گر‌چه نمی توانست اما دست به دیوار گرفت و از جا برخاست، باید به استقبال ولیّ خدا برود ، تا علیِ مظلوم با دیدن حال نزار همسرش به دردهایی که برجان او افتاده پی نبرد. باید با پای خود به استقبال امیرالمؤمنین برود تا علی با چشم خود ببیند ،فاطمه اش سالم سالم است ، گرچه درد پهلو و پرپر شدن محسن شش ماهه و سینه ی سوخته امانش را بریده بود، اما باید ظاهراً خود را سرحال می گرفت تا دردی دیگر به دردهای علی، نیافزاید. هنوز علی علیه السلام به درب خانه نرسیده بود که فاطمه با رویی که سعی می کرد نیم آن را که اثر سیلی بر آن مشهود بود با روسری سرش بپوشاند جلو آمد و با لحن مهربان همیشگی اش فرمود: سلام علی جانم، جانم فدای جان تو و جان من ،سپر بلاهای جان تو ،یا ابالحسن همواره با شما خواهم بود، اگر تو در خیر و نیکی بسر بری با تو خواهم زیست و یا اگر در سختی و بلاها گرفتار شدی باز هم با تو خواهم بود. و علیِ تنها ،می دانست که کلام زهرایش راست ترین سخن روی زمین است و آن هنگام که لشکر دشمنان به خانه اش هجوم آورد ،این زهرا بود که جانش را سپر بلای ولیّ زمانش نمود ، وقتی پیغام زهرا به علی رسید که فرموده بود : به خدا قسم که هم اکنون از این ظلمی که بر ما روا داشته اید پناهنده ی مزار پدرم می شوم ، گیسو پریشان می کنم و گریبان چاک میدهم و در نزد پدرم دست به دعا بلند می کنم و همهٔ شما را نفرین می کنم.... علیِ مهربان دانست که اگر زهراسلام الله علیها ،دست به دعا بردارد ، بی شک این دنیا کن فیکون خواهد شد ، آخر مدار زمین بر گرد زهرایش می چرخد...پس هراسان به سلمان فرمان داد تا خود را به زهرای مرضیه برساند و بگوید که علی فرموده: فاطمه ،به خانه باز گرد و از ناله و نفرین ،خودداری کنید... و زهرا سلام الله علیها ، همان کرد که امامش فرمود ، دست روی دلش گذارد و به خواسته ی مردش سر تعظیم فرو آورد. علی که دلگیر از زمانه ای بی وفا بود و حالا جلوی رویش وفادارترین و ولایی ترین موجود روی زمین ایستاده بود ، دو طرف بازوی زهراسلام الله را گرفت و میخواست بوسه بر دامان این یار مهربان زند، بازوی ورم کردهٔ فاطمه، نالهٔ علی را بلند کرد ، از ناله پدر ، کودکان هم گرد این دو‌موجود آسمانی جمع شدند و صحنه ای بوجود آمد که نالهٔ عرشیان را در افلاک در آورد..... چند روزی از واقعه ی مسجد و بیعت زورکی ابوبکر ،می گذشت که قاصدان خبری دیگر آوردند، خبری که طاقت زهرا را طاق نمود و او را از خانه نشینی به در آورد و با حالی نزار، خطبه خوانی قهار، در مسجد پیامبر صل الله علیه واله شد.... ادامه دارد 🖊به قلم :ط_حسینی @bartareen 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤 داستان «سقیفه» قسمت: سی و پنجم چرخ روزگار می چرخید و اینبار با ظلم دنیاطلبان بر مدار دنیا طلبان می گشت . فدک ،سرزمینی حاصلخیز و پهناور که می توان به چشم قطب اقتصادی هم به آن نگاه کرد، سرزمینی که قبل از اسلام در دست یهودیان اطراف مدینه بود و با رونق گرفتن اسلام ، یهودیان این سرزمین تسلیم شدند و فدک بدون کوچکترین جنگ و خونریزی به دست سپاهیان اسلام رسید . خداوند که دانای بی همتاست ، هیچ ابهامی در دینش نیست ، سرنوشت غنائمی را که بدون جنگ و خونریزی بدست می آمدند مشخص نمود و آنها را از دارایی‌های پیامبر اسلام اعلام کرد و اختیار این اموال را به دست رسول الله داد تا هر جور صلاح می داند، دربارهٔ این اموال تصمیم بگیرد . وقتی خبر تسلیم فدک به پیامبر صل الله علیه واله رسید ، ایشان دوست داشتند به پاس فداکاری ها و بذل و بخشش های ام المؤمنین خدیجه کبری علیها سلام این سرزمین را به ایشان هدیه کنند ، اما چون ایشان در قید حیات نبودند پس فدک را به تنها وارث حضرت خدیجه سلام علیها ، زهرای مرضیه سلام الله علیها ،هدیه نمود‌. و همگان از مهاجر و انصار میدانستند که فدک از آنِ زهراست و تمام درآمدش به دست حضرت زهراسلام الله علیها ، صرف امور مسلمین میشد ،یعنی ایشان از مال خود ،انفاق می فرمودند. دشمنان خاندان رسول ،به غصب خلافت قناعت نکردند و می خواستند آل طه را از همه لحاظ در مضیقه قرار دهند و سرزمین حاصلخیز و پر رونقی مثل فدک را از دست آنها به در آورند و غصب نمایند، که چنین کردند‌. وقتی به حضرت فاطمه سلام الله علیها خبر رسید که ابوبکر ،کارگزارن حضرت را از فدک بیرون کرده و کارگزاران خودش را بر آن گمارده و فدک را تصرف نموده، حضرت زهرا سلام الله علیها ،سکوت را جایز ندانست و در حلقهٔ زنان بنی هاشم که او را چون نگینی در بر گرفته بودند به راه افتاد تا به نزد ابوبکر وارد شد. ابوبکر که یکباره زهرای مرضیه و زنان بنی هاشم را در پیش رو دید غافلگیر شده بود ، رو به مادرمان زهراسلام الله علیها گفت : چه شده لشکر کشی کرده اید؟ او خوب میدانست که این سخنان سزاوار دختر پیامبر نیست و براستی لشکر کشی را آنها کرده اند در ابتدا بر درب خانهٔ علی علیه السلام و آتش زدن آنجا و بعد هم لشکر کشی به فدک که از اموال زهرا و علی بود. حضرت زهرا سلام الله بی توجه به حرف او ،فرمودند: ای ابوبکر ، می خواهی زمینی را که پیامبر برای من قرار داده و آن را بر من از طریقی که مسلمانان با جنگ آن را تصرف نکرده اند، بخشیده است، از من بگیری؟ آیا نشنیده ای که پیامبر صل الله علیه واله وسلم می فرمود : احترام هر کس با فرزندش حفظ می شود و تو می دانی که پیامبر صل الله علیه واله برای فرزندش جز این را باقی نگذارده؟! وقتی ابوبکر سخنان حق و حقیقت مادرمان زهرا را شنید و زنان همراه او را دید ، دواتی خواست تا سند فدک را برای او بنویسد... انسان متعجب است از کار این خلفای خود نشانده ، مال غیر را غصب می کنند و سپس خود سند برای آن می نویسند... ابوبکر سند را نوشت و به دست حضرت زهرا سلام الله علیها داد. زهرا کاغذ به دست می خواست از مسجد بیرون بیاید که ناگهان عمر که خبر به او رسیده بود و از نرم خوتر بودن ابوبکر نسبت به اخلاق خشن خودش ،خبر داشت ، خود را مانند تیری در کمان به مسجد رسانیده بود، جلوی او سبز شد و.... ادامه دارد... 🖊به قلم :ط_حسینی @bartareen 🖤🌹🖤🌹🖤🌹
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان «سقیفه» قسمت :سی و ششم عمر با دیدن کاغذی در دستان حضرت زهرا سلام الله علیها ، دانست که چه رخ داده و این نوشته چیست و به سمت دختر پیامبر حمله ور شد و با یک حرکت کاغذ را از دست مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها در آورد و آن را پاره کرد و این بود اوج مردانگی او که خلایق این زمان چشم و‌گوش بسته در بوق و کرنا کرده اند، تازیانه و سیلی و شلاق به زنی بی پناه و غصب حق یک زن که از قضا دختر پیامبرشان هم بود. حضرت زهرا سلام الله علیها از این حرکت دلش به درد آمد ، رو به ابوبکر کرد و می خواست سخنی بفرماید که عمر به او اجازهٔ حرف زدن نداد و رو به ابوبکر گفت: ای خلیفه پیامبر ،آیا ایشان ،شاهدی بر ادعایشان آورده اند؟! ابوبکر که انگار منتظر همین تلنگر بود ،رو به مادرمان نمود و گفت : آیا برای ادعای مالکیت تان، شاهدی هم دارید؟ عجب سخن بیراهی زد ، خلیفهٔ تازه به دوران رسیده ، آخر تمام صحابه شهادت میدادند که سالهاست فدک به زهرا سلام الله علیها بخشیده شده و عایدات آن طبق خواسته ی این بانوی بزرگوار خرج مسلمانان میشود،حالا باید شاهدی برای املاک خود بیاورد. حضرت زهرا سلام الله علیها آهی کشید و فرمود: پدری ، ملکش را به فرزندش بخشیده آیا این شاهد می خواهد؟ ولی آن زمان که پیامبر صل الله علیه واله وسلم ، فدک را به من بخشید ، ام ایمن و همسرش و علی بن ابیطالب و فرزندانم حضور داشتند ، آنها می توانند شهادت دهند ، کما اینکه هر کدام از صحابه ادعایی می کرد به خاطر صحابه بودنش ، حرفش پذیرفته بود و عجبا که برای من ، که دختر پیامبرتان هستم و آیهٔ مودت در شأن ما نازل شده و به شما امر شده مزد رسالت پدرم دوستی و گرامی داشتن خاندانش باشد...از من شاهد می خواهید برای حقی که از آنِ خودم است.... عمر به میان حرف حضرت فاطمه سلام الله علیها پرید و‌گفت : شهادت زن عجمی و شوهرش که غلام است مورد قبول نیست و علی هم که اطراف نان خودش ،آتش جمع میکند و کنایه زد که علی علیه السلام شهادتش به نفع خودش است و فرزندانت هم که کودکند ،پس شهادت هیچ یک مورد قبول نیست... اینجا بود که حضرت زهرا ، خون محمدی در رگهایش به جوش آمد و شد خطبه خوان مسجد پیامبرصل الله علیه واله..‌ مردم بعد از گذشت چند ماه از شهادت پیامبر ،دوباره لحن کلام پیامبر را می شنیدند که از دهان سلالهٔ پاکش بیرون می آمد ، گویی محمد صل الله وعلیه واله از عرش به فرش نزول کرده بود و خطبه می خواند... حضرت زهرا با ستایش بر خداوند و تبشیر به بهشت و انذار از جهنم کلامش را شروع کرد... خلیفه و رفیقش که اوضاع مردم را دگرگون دیدند و بیم آن داشتند که بلوایی دیگر بر پا شود و کرسی خلافت آنان را کن فیکون کند، حیله ای دیگر زدند و دوباره دست به دامان حرفهای دروغ و کذب شدند . ابوبکر که از هراسی که از سخنان فاطمه سلام الله علیها در دلش افتاده بود صدایش می لرزید، روبه ایشان گفت : از پیامبر صل الله علیه واله ، شنیدم که انبیا از خود چیزی به ارث نمی گذارند!!! حضرت زهرا سلام الله علیها از اینهمه پستی و حقارت خلیفه که دست به دامان دروغ بستن به پیامبر شده بود ، خشمگین بود ، رو به ابوبکر ، فرمودند: ای پسر ابوقحافه! خدا گفته تو از پدرت ارث ببری و میراث مرا از من غصب کنی؟این چه بدعتی ست که در دین می گذارید؟ مگر از داور و روز رستاخیز خبر ندارید؟ ای ابوبکر ! تو در عمرت قرآن نخواندی؟ یا اینکه خود را اعلم تر از ما اهل بیت به قرآن می دانی؟ همانا که قرآن با تمام تأویل و تفسیرش در دستان ما اهل بیت است و لا غیر... ای ابوبکر مگر در قرآن نخواندی؟ که«سلیمان از داوود ارث می برد» آیا به عمد کلام خدا و قرآن را پشت سر می اندازید؟ مگر در قران ندیدی ؟که «زکریا عرض کرد ،پروردگارا مرا فرزندی عنایت فرما تا از من و آل یعقوب ارث ببرد» فاطمه که خود قرآنی ناطق بود ، آنقدر از قرآن آیه پشت آیه آورد تا دروغ ابوبکر را بر همگان آشکار نمود. مادرمان زهرا میدانست که فدک هم همچون خلافت از علی، غصب شده و آنان این ملک را به او برنخواهند گرداند ، اما فدک را بهانه ای کرد تا تلنگری بزند به مهاجرین و انصار تا شاید وجدانی بیدار شد و کسی از آتش سوزانی که میرفت دامانشان را بگیرد، نجات یابد... در آخر مادرمان زهرا ،حرفی زد که دردش از درد شکستن پهلو و سینه زخمی و تازیانه و سیلی جلوی چشمان دریدهٔ اهل مدینه بدتر بود.... حرفی زد که ملائک آسمان را در عرش خدا به گریه انداخت.... سخنی گفت که ستون های زمین به لرزه افتاد... ادامه دارد... 🖊به قلم :ط_حسینی @bartareen 🖤🌹🖤🌹🖤🌹
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان «سقیفه» قسمت:سی و هفتم حضرت زهرا سلام الله علیها در دفاع از حق و حقوق خود رو به ابوبکر فرمودند: فدک ملکی بود از املاک من و خلافت حقی بود از حقوق شوهر من که هر دو را غصب کردی، گفتی که شاهد بیاورم بر ملک خودم، شهادتِ شاهدها را قبول نکردی، گفتم لااقل به عنوان ارث ،ارثیه ام را از پدرم به من برگردان، گفتی انبیا از خود ارثی به جا نمی گذارند، حال که با آیات قرآن به تو ثابت کردم که انبیا هم چون دیگر بندگان خداوند ارث برای فرزندان خود به جا می گذارند، باز هم بر حرف کذب خود پافشاری می کنی که ،من از پدرم ارث نمی برم. ای ابوبکر در دین خدا آمده ، فقط اهل دو‌ کیش متفاوت هستند که از هم ارث نمی برند و این یعنی که پدرم به دین اسلام بوده و من نبودم؟ یعنی محمد رسول خدا، مسلمان بود و دخترش فاطمه نامسلمان بوده؟ تا این سخن از دهان دختر رسول الله بیرون آمد ، تمام جمع به مظلومیت این مظلومهٔ دوران گریستند و ملائک در آسمان ناله ها زدند و عرش خدا به تلاطم افتاد... مگر می شود دختری که برای قدوم مبارکش به این دنیا سوره کوثر نازل شد ، همو که آیهٔ تطهیر نیست مگر در شأن وجودش ،همو که آیهٔ مودت نیامد مگر برای حفظ حرمتش ، همو که اگر نبود بهشتی نمی بود و اگر خلق نمی شد دنیایی شکل نمی گرفت....مگر می شود فاطمه؟!!! و خاک بر سر آنان که وقاحت را به اینجا رساندند که اینچنین سخنانی بر زبان سرور زنان دو عالم جاری شود... در اینجا بود که سلمان خود را به حضرت زهرا سلام الله علیها رسانید و از قول علی علیه السلام به او پیغام داد: فاطمه جان....دل عالم از زخم دلت ،غمگین است ، بس است عزیز دلم ،به خدا قسم دو طرف مدینه را می بینم که پایه ها و ستون هایش به لرزه افتاده....بس است که دیگر ملائک آسمان تاب دیدن ،مظلومیتی بیش از این را ندارند چون پیغام امیرالمؤمنین به حضرت زهرا سلام الله علیها رسید ، روی مبارکشان را به سمت ابوبکر کرد و فرمودند: ای ابابکر ، اینک این تو‌ و این شتر سرکش خلافت، مهار زده، بدان که با تو در روز رستاخیز و حشر ملاقات خواهد کرد، چه نیکو داوری ست خدا و نیکو دادخواهی ست محمد صل الله علیه واله و چه خوش وعده گاهی ست قیامت.... سپس مادرمان رو به جمیع صحابه که لب فرو بسته بودند و این ظلم عظیم را نظاره می کردند نمود و با آنان نیز اتمام حجت کرد و شرح این خطبه خوانی در خطبه فدکیهٔ به طور کامل آمده است. پس از این خطبه خوانی غرّا، حضرت زهرا با بدنی تب دار به خانه برگشت و روح بزرگش زخمی داغی سنگین و بدن بیمارش هم زخمی حمله ای ظالمانه بود . روز به روز حال مادرمان زهرا سلام الله علیها ، بدتر و بدتر می شد و این اخبار به گوش خلیفهٔ خودخوانده هم رسید. چندین بار ابوبکر و عمر که خوب میدانستند ،ظلمی عظیم در حق پیامبر و آل او نمودند ، با پیغام و پسغام توسط افراد مختلف برای دلجویی خواستند محضر دختر پیغمبر برسند ، اما دل نازنین ایشان آنقدر از دست آنان گرفته بود که به هیچ‌کدام از آن پیغام ها جواب نداد، تا اینکه آن دو فکری دیگر کردند و صلاح کار را آن دانستند که دست به دامان ابوتراب زنند، چون همگان می دانستند که علی، روح زهراست و زهرا ،جان علی ست... پس حضرت زهرا سلام الله علیها ، دست رد به سینهٔ، روح و جان خود،علی علیه السلام ، نخواهد زد.. حضرت علی علیه السلام نمازهای پنجگانه را داخل مسجد می خواند ، یکی از همین روزها ، تا امیرالمؤمنین نمازش را تمام کرد ، ابوبکر و عمر نزد ایشان آمدند و گفتند:... ادامه دارد... 🖊 به قلم :ط_حسینی @bartareen 🖤🌹🖤🌹🖤🌹
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان«سقیفه» قسمت: سی و هشتم امیرالمؤمنین ، نمازش را تمام کرد و متوجه حضور عمر و ابوبکر که دو طرفش نشسته بودند شد. وآن دو اینچنین شروع به سخن گفتن کردند: یا علی علیه السلام، دختر پیامبر صل الله علیه واله، چطور است ؟ مثل اینکه حالش بد شده ... سپس خود را به مولا نزدیکتر کردند و با لحنی آهسته ادامه دادند: تو می دانی که بین ما و او چه گذشته، چطور است از او اجازه بگیری تا ما نزدشان آییم و از گناهانمان عذر خواهی کنیم. امام علی علیه السلام که مهر و عطوفتش پرتویی از انوار الهی بود فرمودند: تصمیم با شماست... ابوبکر و عمر خوشحال از جا برخاستند و گفتند همین الان برویم و جلوی درب خانهٔ مولا نشستند تا علی علیه السلام داخل خانه شود و اجازهٔ ورود آنان را بگیرد. علی علیه السلام وارد خانه شد و به نزد فاطمه سلام الله علیها که در بستر بیماری بود، رسید و فرمود : ای زن آزاده، عمر و ابوبکر پشت درب خانه هستند و می خواهند بر تو سلام کنند، چه نظر می دهی؟ فاطمه سلام الله علیها که نه تنها در امور دینی ، پشت و تحت امر ولیّ زمانش بود ،بلکه در خانه هم چون زنی نمونه تحت امر شوهرش بود، با اینکه دل خوشی از این دو نفر نداشت ، رو به شوهرش فرمود: خانه، خانهٔ خودت و زن آزاده هم، همسر توست، هر طور می خواهی انجام بده... علی علیه السلام فرمودند: پس حجابت را بپوش و فاطمه حجاب گرفت و رویش را به طرف دیوار گردانید. عمر و ابوبکر داخل شدند و سلام کردند و گفتند: از ما راضی باش ،خداوند از تو راضی باشد.... فاطمه سلام الله با لحنی اندوهناک فرمودند: چه چیز شما را وادار کرده که به اینجا بیایید؟ آنها که خوب ارج و قرب فاطمه را در زمین و آسمان می‌دانستند و واقف بودند ظلمی عظیم در حق این خاندان و خصوصاً فاطمه و علی کرده اند ، گفتند: آمده ایم تا به گناهانمان اعتراف کنیم و امیدواریم ما را بخشیده و غضب و کینه ات را از دل خود خارج کنی!! حضرت زهرا آهی کشیدند و فرمودند: اگر راست می گویید، آنچه از شما می پرسم جواب دهید و میدانم که شما آگاهید بر حقیقت آن، اگر درست بگویید می فهمم که شما در آمدنتان راست می گویید... مادرمان زهرا سلام الله علیها ،انگار می خواست از این جلسه ،سندی به تصویر کشد که تا قیام قیامت بر مظلومیت او شهادت دهد... آن دو با هم گفتند : هرچه می خواهی بپرس... حضرت زهرا فرمود: شما را به خدا قسم می دهم، آیا از پیامبر نشنیدید که می فرمود : فاطمه پاره تن من است، هر کس او را اذیت کند ، مرا اذیت کرده است ؟ ان دو گفتند: آری ، چنین شنیده ایم... حضرت فاطمه سلام الله علیها در حالیکه بغض گلویش را فرو میدادند، دست های مبارکشان را به آسمان بلند کردند و به درگاه خداوند ،عرض نمودند : پروردگارا، این دو نفر مرا آزار دادند، من شکایت این دو را نزد تو و پیامبرت می آورم، به خدا قسم! از شما دو نفر راضی نمی شوم تا پدرم رسول خدا صل الله وعلیه واله را ملاقات کنم و کارهای شما را برای ایشان بازگو کنم تا او حکم کند‌ در اینجا بود که ابوبکر طبیعتی نرم تر از عمر داشت ،ندای ای واویلا سر داد و عمر با همان لحن خشک و خشن همیشگی اش رو به ابوبکر گفت : ای خلیفه پیامبر، جای تعجب است که از کلام زنی ، چنین ناله و فریاد می کنی؟!! واینچنین شد که عالم و آدم شهادت می دهند که دل نازنین مادر عالم خلقت از دست این دو زخم خورده بود ، و حضرت فاطمه سلام الله علیها آنان را نبخشید و از این دنیای وانفسا پرواز نمود.... ادامه دارد... 🖊به قلم :ط_حسینی @bartareen 🖤🌹🖤🌹🖤🌹
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان «سقیفه» قسمت: سی و نهم روز به روز حال صدیقه طاهره سلام الله علیها ،بدتر و بدتر میشد و علی علیه السلام که شاهد این موضوع بود ، دل نازنینش غمگین تر از هرزمان بود و مثل همیشه رو به سوی مسجد نهاد و اینبار می خواست شفای همسفر زندگی اش ، باوفاترین ولایتمدار دنیا را از خدا بخواهد و اما حضرت زهرا سلام الله علیها ، شفایش را تنها در ترک این دنیای فریبکار و پیوند خوردن به رسول خدا و پروردگارش می دانست. علی علیه السلام وارد خانه شد ، ناگهان نور امیدی در دلش روشن شد ، آخر اوضاع خانه فرق به خصوصی کرده بود ، بوی نان تازه و غذایی که دستپخت فاطمه سلام الله علیها بود در فضای خانه پیچیده بود و وقتی زینب کوچک ، با خوشحالی جلوی بابا آمد و دستی به موهای مرتب و بافته شده اش کشید و گفت : پدر حال مادر رو به بهبود است ، خودش موهایم را شانه زد و آنها را اینچنین بافته است.... علی علیه السلام دانست که خبری در راه است. وارد اتاق شد و بستر فاطمه را جمع شده دید و فاطمه را در حالیکه دست به پهلو داشت ، مشغول جارو کردن دید ، بندی درون قلبش پاره شد... حضرت زهرا سلام الله به استقبال شوهرش در آستانهٔ درب آمد ،با لبخندی بر لب، سلام نمود و علی علیه السلام همانطور که جارو را از دست او می گرفت و به کناری می گذاشت ، دستان فاطمه را در دستش گرفت و در حالیکه با محبتی عمیق این چهرهٔ آسمانی را می نگرید، فرمود : علیک سلام ای جان علی، سلام ای روح مرتضی ، سلام ای عشق حیدر ، چه شده که از بستر برخواسته ای؟! نکند که دعاهای این بینوا به اجابت رسیده و شفا یافته ای؟ فاطمه همانطور که مظلوم ترین مرد روی زمین را می نگریست ، اشک از چشمان مبارکش سترد و درحالیکه دست همسرش را در دستان دردناک و لاغرش می فشرد بر زمین نشست و گفت : ان شاالله ،شفای زهرا هم در راه است. قلب علی ، از شنیدن این حرف بهم فشرده شد ، او خوب می دانست که زهرا شفا را در چه می داند... علی با نگاهی عاجزانه به سیمای زهرایش چشم دوخت و همانطور که بوسه بر دستان او میزد ، سرش را روی دامن زهرا قرار داد و مانند کودکی بی پناه که به آغوش مادرش پناه آورده ، شروع به گریه نمود و فرمود : زهرا ....به علیِ تنها رحم کن، مرا تنها نگذار ای پشتِ مرتضی، ای تنها حامی ابوتراب، حرف از رفتن نزن... زهرا خم شد و همانطور که بوسه می زد بر شانه های پهلوان خیبر شکن ،که الان از شدت گریستن می لرزید ، فرمود : یا علی، تو خوب میدانی که مرگ نیست برای من ،مگر آرامش ، حالم چنان است که احساس می کنم با مرگ فاصله ای ندارم ، در این لحظات که من هستم و توهستی....می خواهم وصیت هایم را به تو بگویم ، ای مردِمن، پس از من با دختر خواهرم زینب ازدواج کن تا برای فرزندان خردسالم مادری کند ،هوای حسنین و زینبین را داشته باش و مبادا جلوی چشمان آنان فرو بریزی و اشک بر رخسارت بنشیند که روح و جان فرزندانمان ویران می شود. علی جان ، من دوست ندارم بدنم بر تابوتی بدون سایبان و روپوش باشد که حجم بدنم مشخص شود ، برایم تابوتی مانند صندوقی چوبین در نظر بگیر تا در لحظه تشییع جنازه ، پیکرم پنهان باشد ، تابوتی که آنگونه ملائک برایم توصیف کردند. یا علی، اجازه نده هیچ کدام از دشمنان خدا که حق ما را غصب کردند و حکم خدا را نادیده گرفتند و اسلام را از راهش منحرف نمودند بر سر جنازه من و در دفن و تشییع من حضور داشته باشند و در آخر ....ای علی سلام مرا از الان تا قیامت به فرزندانم برسان😭 خدای من ، زهرا به علی وصیت نمود و این قهرمان خیبر شکن خوب مقاومت کرد که روحش از جسمش عروج نکرد..‌ آهای مسلمانان....آهای هم کیشان....آهای شیعیان مولا علی علیه السلام ، بدانید که بی شک حضرت زهرا سلام الله علیها مادر است برای تمام شیعیان مظلوم.... مادرمان در آخرین ساعات عمر مبارکشان به فکر ما هم بوده....😭 آری او به ما سلام رسانیده و سلامش از ورای قرن ها ، به قلب ما نشسته که اکنون در عزایش ....عزادار مادریم...😭😭 ادامه دارد.... 🖊به قلم :ط_حسینی @bartareen 🖤🌹🖤🌹🖤🌹