💦🌨💦🌨💦🌨💦
#جمعه ها هم یک به یک ،تکراری اند
مردمان هم ،این زمان در خواری اند
فتنه ها از هر کران خیزد به پا
می رسد از این فتن ،بر ما جفا
یا عزیزا؛ فتنه و خواری بس است
عالم اندر انتظار یک کس است
آنکه او تجدید قرآن می کند
لانه ی وهابیت، یکباره ویران می کند
آنچه می گویم در اینجا،ازمن ناچیز نیست
جز کلام«باقر»و گفتار«صادق»نیز نیست
در کلام «صادق » آمد اینچنین:
هست «مهدی» مقصودِ«هدی اللمتقین»
سِرّ «والشمس والضحی» را گفت عیان
شمس مولایم «علی» و الضحی«صاحب الزمان»
ای که می گویی تو، قرآن حسبنا
یکصد و پنج را بخوان از انبیاء
کن نظر در آیهٔ و تعبیر آن
یاوران مهدی صاحب زمان، تفسیر آن
آیهٔ پنج قصص را باز بین
تا شناسی وارثان این زمین
گفت«سیوطی» در کتابِ خود به معنای فصیح
هست آن «حجت» امام از بهر عیسیِ مسیح
حال سؤالی از تو دارم اینچنین :
حجت تو کیست در روی زمین؟!
من به مولایم بنازم در جهان
بر چه می نازی تو اندر این زمان؟!
تا به کی تکفیر «شیعه» در جهان؟!
تا کجا انکارِ خورشید عیان؟!
بکن توبه ،تو از این بغض و کینه
که از ره می رسد غمخوار شیعه..
«مهدی» ما، نسل او از انبیاست
منجی تو، نسل او اندر کجاست؟!
روز ما با عشق «مهدی» شب شود
ذکر «حیدر» زینت این لب شود
بارها فرموده آن خیر البشر
اوصیای من بُوَد، اثنی عشر
گرشناسی اوصیا، هرگز نیافتی تو به چاه
از برای این سخن هم«مسلم» و هم«ترمزی»باشد گواه
پس نما تحقیق در دینت ، ای گرام
تا بدانی اصل دینت والسلام
(سیوطی، مسلم ،ترمزی )از علمای اهل سنت هستند....
التماس دعا
برای ظهور مولا
📝حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨
#روایت دلدادگی
#قسمت ۴۳ 🎬 :
سهراب با سر پایین و دست بر سینه وارد حرم شد ، اطراف ضریح تک و توک افرادی به چشم می خورد ، سهراب بدون نگاه کردن به محیط پیرامونش ، جلو رفت ،دست به شبکه های ضریح انداخت و همان جا زانو زد ،سرش را به ضریح مطهر تکیه داد و در دل شروع به حرف زدن با مولایش نمود : سلام امام رضا (ع) ، تو خود مرا به بارگاهت دعوت نمودی که اگر نبود اینچنین ، من هرگز با این بار گناه و روی سیاه ، جسارت ورود به این آستان قدسی را به خود نمی دادم ، اما آقا سید می گفت : اینجا مأمن گنهکاران و پناه بی پناهان ، یاری دهنده ی یاری جویان است ، من گنهکارم ، بی پناهم و یاری خواه....چرا مرا دعوت نمودی و دست رد به سینه ام زدی و هیچ یک از دعاهایم را اجابت نکردید؟ مگر حرمت میهمان و برآورده کردن خواسته اش بر عهده ی میزبان نیست؟
من که از سِرّ کار شما باخبر نیستم ،امّا از گذشته و اعمال خودم خوب خبر دارم ، حکماً دلیل عدم اجابت خواسته هایم و مفتضح شدن احوالاتم ،همان اعمال گناه آلودم بوده است ، پس..پس...نیت کردم مُحرم حرمت باشم ،تا اشاره ای کوچک نمایی و دنیایم آن شود که شما می خواهی، آنقدر ساکن اینجا می شوم ،تا شما دلتان نرم شود و گوشه چشمی نگاهی به این بنده ی غافل اندازید.
سهراب از ظن خود ، با امامش رازها گفت و سپس از جا برخاست .
نزدیک ظهر بود و باید برای نماز آماده می شد، عقب عقب به سمت درب حرکت کرد تا دست نماز بگیرد و گوشه ای ترین جای حرم را که از دید زائران کمی پنهان بود ، برای خلوتی که شاید روزها و ماه ها طول می کشید ، برای خود در نظر گرفت.
از آن طرف با پایان گرفتن مسابقه ، شور و ولوله ای دیگر در میدان بزرگ خراسان در گرفته بود ، جمعیت معترض به نتیجه ی نا عادلانه ی مسابقه ، هرکس حرفی میزد ، اما فایده ای نداشت ، چون گوشی برای شنیدن نبود و مقامات دربار ،همه جایگاه را ترک کرده بودند.
در این شلوغی جمعیت ،گلناز با دو چشم جستجوگرش از زیر روبنده ی حریر سفید رنگش ، در بین سربازان به دنبال شخصی خاص می گشت ، که بالاخره او را در جایی کمی دورتر یافت ، از ترس اینکه او را در بین جمعیت گم کند ،بدون تعلل و با شتاب ،راه را برای خود باز می کرد و به پیش می رفت.
#ادامه دارد
📝 به قلم :ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تا بهشت
#قسمت۳🎬:
ماه چهارم بارداریم,حالم خیلی بد بود,به توصیه پزشکم یک سنوگرافی انجام دادم ومشخص شد که حرف انور خبیث درست از کار درامده ومن چند قلو بارداربودم.....
تا ماه هفتم به سختی تحمل کردم ودرسپیده دم یک روز زیبای خدا درپایان ماه هفتم سه پسر ویک دخترم قدم به این دنیای تاریک وزبون گذاشتندوهر چهار نوزاد درسلامت کامل بودند.
علی نام سه پسرم را حسن وحسین وعباس گذاشت ومن نام دخترم را زینب نهادم ,حالا دوتا دختر زهرا وزینب وسه تا پسر داشتم,پنج فرشته ی زیبا ودوست داشتنی...
زهرا از شادی درپوست خود نمیگنجید ومثل خواهری بزرگتر برای بچه ها ودختری مهربان برای من,مانند پروانه به دورمان میگشت....روزها با خوبی وخوشی گذشت وبچه ها قدکشیدند.
چهارسال مثل برق وباد گذشت,دراین چهارسال,زندگی من وبچه هایم مخفیانه ودرشادی گذشت,هراز گاهی که هوای,خانواده ام وطارق وعماد وخاله را میکردم,خیلی مخفیانه به دیدارشان میرفتیم.
طارق با فاطمه,دختر خاله صفیه,خواهرعلی,ازدواج کرده بود وعماد هم پیش طارق وفاطمه بود,یک سال بعداز ان حادثه شوم وکشته شدن پدرومادرم,عماد باکمک اطرافیان ومدد خداوند قدرت تکلمش را به دست میاورد.
همه ی خانواده به موصل برگشته بودند,به گفته ی طارق,خانه ی پدری را نگهداشته بود اما به خاطر صحنه های زجراوری که عماد درانجا دیده بود,خانه ی جدیدی برای زندگی خریده ودرانجا مستقرشده بودند,شکر خدا زندگیشان با خیر وخوبی درجریان بود.
بچه های من هم فوق العاده باهوش بودند,درخانه با انها قران راکارکرده بودم,حسن وحسین وزینب وزهرا حافظ پانزده جز از قران بودند,اما عباس چیز دیگری بود,عباس درهمه چی ازخواهران وبرادرانش جلوتر بود,بیست جز قران را حفظ بود,حتی درخانه با ایات قران بامن وعلی حرف میزد.
فهم ودرک این بچه چهارساله مانند مردان چهل ساله بود وهمیشه خاله توصیه میکرد مراقب چشم زخم باشم که به فرزندانم علی الخصوص عباسم نرسد.
خودم وعلی هم, زبان انگلیسی را مانند عربی وفارسی وعبری ,یادگرفتیم وخیلی روان صحبت میکردیم...
زندگیمان پراز شور ونشاط وهیاهو بود تا اینکه ان اتفاق شوم افتاد.....
#ادامه دارد...
🖊به قلم.....ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۴ 🎬:
طارق به شماره علی که غیرقابل ردیابی بود,پیام داده بود که به نجف برای دیدار ما میایند ,فاطمه تازه بچه دارشده بود ومااززمان تولد مهدی, پسرطارق اوراندیده بودیم وچون امکان مسافرت ما نبود,در حرم مولا علی ع ,مثل همیشه مخفیانه,قرار ملاقات گذاشتیم,دراین چند سال دلم خوش بود به همین ملاقاتهای کوتاه مدت ومخفیانه,بچه ها را اماده کردم ,عباس وحسین دست علی راگرفتند وحسن وزینب هم با من وزهرا که الان دختری زیبا وده ساله شده بود,امدند.
خدای من,عماد چه بزرگ شده بود ,خیلی سربه زیر,انگار از زهرا چشم میزدورومیگرفت ,زهرا هم همینطور بود,پسر دوماهه طارق,دوست داشتنی بود وچشمانش مرا یاد لیلا میانداخت...
دوساعتی در حرم مولا علی ع کنار هم بودیم ووقت برگشتن میخواستم در ماشین را بازکنم وسوار شوم که بافریاد علی برجای خودم خشکم زد....
علی:سلماااا باز نکن,روی درجعبه عقب راببین....
وای خدای من ,بسته ی کوچکی به اندازه ی یک گوشی موبایل به درجعبه چسپیانیده بودند وزندگی در اسراییل وهمجواری با خونخواران صهیونیست باعث شد درنگاه اول بفهمم که یک بمب به ماشین وصل است وبا یک تک استارت, ماشین وهمه ی سرنشینانش تکه تکه میشوند...
خداراشکرباهوشیاری علی ,همه چی به خیرگذشت اما نگرانی جدیدمان خیلی جدی بود,این اتفاق یعنی ,موساد جا وهوییت ما راکشف کرده واین زنگ خطری بود که برای خانواده ی من به صدا درامده بود.
به خانه که رسیدیم علی گفت:وسایل خودمان وبچه ها راجمع کن باید ازاینجا برویم.
اول فکر کردم ,منظورش تغییر,خانه مان است اما...
#ادامه دارد...
🖊به قلم....ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#اندرحکایت_ما
گویند روزی ملا نصرالدین از جایی می گذشت ، جمعی اندک را در آنجا جمع دید که انگار برقی شیطنت بار در چشمانشان می درخشید....
ملا کمی نزدیک تر رفت و گفت : آهای مردم ، به چه مناسبت اینجا جمع شده اید ؟ آیا قرار است چیزی خیرات کنند؟ آیا قرار است اتفاقی بیافتد؟
یکی از میان پاسخ داد ، آری قرار است ما ،به کمک یکدیگر ، گل افشانیم و این مملکت را گلباران کنیم و به قول آن شاعر«طرحی نو در اندازیم»....
ملا که این سخنان برایش بسیار آشنا می آمد و با توجه به فهم و بصیرتی که داشت می دانست ریشه ی این حرکت احتمالا به ایادی کدخدای جهان خوار برمی گردد...رو به جمع نیشخندی زد و گفت : بروید و خود را بیش از این سبک نکنید....بروید که این حیله ها در این سرزمین کارگر نیست....
سرزمینی که در عهد استادی حیله گر و کلیدسازی بنفش نلرزید ، حتی سیل و زلزله هم آن را تکان نداد و البته گرانی هم از پا نیانداختش و حتی در این بیماری نفسگیری که باب شده ، خم به ابرویش نیامد....از وزوز مگسانی چون شمایان هم هیچ اتفاقی برایش نخواهد افتاد....بروید ای ظاهربینان فریب خورده ، بروید که این بوی کبابی که به دماغتان خورده ، بوی گوشت الاغی ست که دارند داغش می کنند...بروید تا داغتان نکرده اند ،خود را رسوای عام و خواص نفرمایید....
#واین حکایت همچنان ادامه دارد...
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کتاب قطرهای به وسعت دریا
اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم
#نویسنده:طاهره سادات حسینی
👇👇👇👇👇
http://ketabeqom.com/bookinfo/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%20%D9%82%D8%B7%D8%B1%D9%87%20%D8%A7%DB%8C%20%D8%A8%D9%87%20%D9%88%D8%B3%D8%B9%D8%AA%20%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7/66867
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#کتاب قطرهای به وسعت دریا اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم #نویسنده:طا
#قسمتی از کتاب «قطره ای به وسعت دریا»
نمیدانستم چه مدت در خواب بودم، اما انگار خواب
بــدی میدیــدم و مــدام صدای گریــه در گوشــم میپیچید. ناگهان چشــم هایم را باز کردم.
ً
خــوب که دقت کردم، انگار خــواب نبودم، واقعا صدای گریه
هال میآمد. ســاعت کنار تخت را نگاهی انداختم، ســاعت، شــش صبح را نشــان
مــیداد. بــا توجــه به اینکــه روز تعطیل بــود، پس الان، اهــل خانه بایــد در خواب
باشــند، نکند اتفاقی افتاده؟ به ســرعت از جا برخاستم، لباس هایم را مرتب کردم
و آرام درب اتاق را باز نمودم، از صحنه ای که پیش چشــمم میدیدم، خشــکم زد.
فهمیدم بی شک اتفاق ناگواری برای این خانواده افتاده است.
روی زمین یک
طــرف احمدآقــا، نشســته بــود در حالیکه صورتش از اشــک خیس بــود و کنارش،
محمدمهدی ســرش را روی زانوهایش گذاشــته بود و لرزش شــانه هایش، نشــان
از گریــه ی شــدیدش داشــت، یــک طــرف هم مــادر خانه درحالیکه ســر بشــرا را در
آغوش گرفته بود، مویه میکرد. تا متوجه من شــدند، انگار داغ دلشــان تازه شد،
گریه هایشــان شــدت گرفــت و ناله هایشــان بلندتر شــد، گیج شــده بــودم، نگاه به
میزبانم کردم و گفتم: س ...س... سلام، ببینم طوری شده؟
احمدآقــا بــدون گفتــن کلامــی، نگاهــش را به تلویزیــون دوخت و اشــکهایش
روانتر شــد، چشــمم بــه صفحه ی تلویزیــون افتاد، پاهایم شــل شــد، همان کنار
دیوار بر زمین نشســتم. باورم نمیشــد، نه ... نه ... امکان نداشت ... حالا دلیل
التهــاب و عــزا و گریــه ی ایــن خانــواده را می فهمیــدم، تصویــر زیبایــی از ژنــرال بر
صفحه ی تلویزیون نقش بسته بود و زیرش نوشته بود: »شهادتت مبارک«
بغضــی ســنگین گلویــم را چنگ میزد .... دردی شــدید در ســرم پیچید .... با
خــود گفتــم ایــران نه ... دنیــا چه مرد بزرگی را از دســت داد، مردی تکرارناشــدنی
.... ژنرالــی قدرتمنــد و باصلابــت کــه دلــی مهربــان و لطیــف بــه لطافــت گلهای
بهــاری داشــت ...کاش او را از نزدیــک دیــده بــودم .... نمیدانســتم چــه کســی
مرتکــب این جنایت شــده؛ اما ایمان داشــتم هرکه بوده، بــه گفته ی عمو جوزف،
احمقترین فرد روی زمین اســت. بی شــک الان در ســرزمین من، به مناسبت این
اتفاق، شادی و شعف جاری بود و چه حقیر بودیم ما که از مرگ چنین مرد بزرگی،
خوشــحال می شــدیم ... مردی که نفس آمریکا و اســرائیل را به تنگ آورده بود و
برخلافش، نفس به جان مظلومان دنیا میریخت .... بی شــک ایرانیان ســا کت
نمی نشســتند، ایرانیان که جای خود دارند، بی شــک دنیایی که محو ژنرال بود،
ســا کت نمی نشســت، بی شــک خدا هم در مقابل این جنایت ســاکت نمی نشــیند.