#رمان های جذاب و واقعی📚
#از کرونا تابهشت #قسمت ۲۴🎬: تا یکهفته بعداز رفتن علی ,هرروز مدام با علی تماس داشتم ,اما بعداز اینک
#از کرونا تابهشت
#قسمت ۲۵🎬:
وقتی در اسراییل بودیم,قبل از شروع زمستان,اساتید ما برخلاف تجویز هایشان برای بقیه ی کشورها که واکسن انفلوانزا و...راتجویز میکردند واین هم خیانتی بزرگ به نسل بشر بود .برای ما باالصطلاح یهودیها وهم کیشان خودشان، دارویی گیاهی راتجویز میکردند که تهییه کنیم ودرهرماه، سه شب قبل از خواب در دهانمان بریزیم وپشت سرآن چیزی نخوریم وحتی ابی هم ننوشیم,این دارو ضدویروسی قوی بود که بدن را درمقابل انواع واقسام ویروسها ایمن میکرد وبعد متوجه شدم ,سند این دارو وکاشف این دارو یکی از معصومین شیعه هست ,به عطاری سر خیابان رفتم ومقداری هلیله سیاه ومقداری مصطکی ومقداری شکر سرخ گرفتم,انها را اسیاب کردم وبه نسبت مساوی باهم مخلوط نمودم,شب به اندازه یک قاشق مرباخوری روی زبان بچه ها ریختم,حسن وحسین وزهرا خوردند اما زینب ,تا دارو به دهانش رسید ,دارو راکه بیرون ریخت هیچ,هرچه خورده بود هم بالا اورد ,اخه دارو کمی گس وبد مزه بود.
باید فکری به حال زینب میکردم,خصوصا الان که این ویروس وارد ایران وشهرقم هم شده بود...
#ادامه دارد....
🖊 به قلم ………ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تا بهشت
#قسمت۲۶🎬:
روزها درپی هم میگذشت وتماسهای علی هم قطع شده بود,بچه ها بد قلقی میکردند وحال روحی ورپانی من هم تعریفی نداشت.
بیماری کویید۱۹یا همان کرونا درایران وجهان غوغا به پا کرده بود وهرروز قربانی میگرفت ,پزشکان توصیه به خانه نشینی وقرنطینه میکردند.
چون ویروس ناشناخته بود پس روش مقابله با ان هم ناشناخته بود,فقط میتوانستیم پیشگری کنیم .
من وبچه ها از خانه خارج نمیشدیم,درخانه, سرخودم را با اموزش وحفظ قران به بچه ها واموزش خواندن ونوشتن ومعارف زندگی به زهرا ,گرم میکردم.
حقوق علی که هرماه به حسابش میامد کفاف زندگیمان را میداد,اما خرید مایحتاج زندگی با خودم بود.
هنگام بیرون رفتن ,اصول بهداشتی را رعایت میکردم ,هرچند که ته قلبم این بود,این بیماری ویرانگر توطیه ایست کثیف برای تغییر سبک زندگی اسلامی مردم وازطرفی مردن وکم شدن مردم ,خصوصا کشورهای اسلامی وجهان سوم وهمچنین لنگ شدن چرخ اقتصادی کشورهای بزرگی مثل چین وژاپن...واضح بود که این یک ترور بیولوژیک هست,تروری که ادامه ی طرحهای قبلیشان مثل واکسیناسیونها وتغییر ذایقه ملت وانحراف نسلهای پاک بود ولی ایناراین ترور,به یک باره ودسته جمعی باید صورت بگیرد,انگار این شیطان پرستان کاسه ی صبرشان لبریز شده بود...
ولی ته دلم میگفت انتهایش شیرین است وبه قول ایرانیها(عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد)
درست در همین اوضاع واحوال بود که زینب درحین بازی با حسن وحسین از روی مبل افتاد واز درد دست ,آهش به اسمان رفت.
وقتی وضعیت دستش رابررسی کردم,طبق اموزشهای پزشکی که داخل تل اویوو دیده بودم,بهم محرز شد که مچ دست بچه شکسته,باید طوری بی حرکتش میکردم,به ناچار حسن وحسین راسپردم دست زهرا وزینب را با خودم به درمانگاه نزدیک خانه بردم.
چشمم به گنبد وبارگاه حضرت معصومه س افتاد,اشکهایم جاری شد,صحن وسرایی که روزگاری مأمن وملجاء شیعیان ودرماندگان بود,با درهای بسته وخالی از زایر خودنمایی میکرد....
اهسته باخود زمزمه کردم:چرا؟خدا چرا؟؟به چه گناهی باید برسر بندگانت اینچنین اید؟؟خداوندا هنوز کاسه ی صبرت لبریز نشده؟؟
عجب صبری خدا دارد....
#ادامه دارد...
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
👿
#رفتن به قسمت اول
#دام شیطانی 😈
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/921
🕷🕸🦋🕸🕷🕸
#پروانه ای در دام عنکبوت
#رفتن به پارت اول
👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/1259
💕💕💕💕
#روایت دلدادگی
#رفتن به قسمت اول 🎬
#ادامه دارد...
👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/1845
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
#از کرونا تا بهشت
#رفتن به قسمت اول
#ادامه دارد ...
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/2827
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
#سقیفه
#رفتن به قسمت اول
#ادامه دارد ...
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/2983
📚 قطره ای به وسعت دریا«اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم عزیز»
✍ طاهره سادات حسینی
💰قیمت پشت جلد ۴۹۰۰۰تومان
توجه توجه ❌❌❌
به دلیل نزدیک شدن به ایام ولادت خانم حضرت زینب س، این کتاب با تخفیفی باور نکردنی خدمتتون ارائه می شود...
باور ندارید ؟؟؟؟
با این شماره تماس بگیرید
۰۹۱۴۷۰۲۶۳۸۸
❌❌❌❌❌❌توجه توجه
🔻🔻🔻
برای تهیه ی مستقیم و سریع کتاب با این شماره تماس حاصل فرمایید👇👇👇👇
09147026388
🔺️🔺️🔺️
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۵ 🎬 :
سهراب که انگار در عالمی دیگر سیر می کرد ، سرش را به ضریح چسپانید وآرام زمزمه کرد : مولای من ؛ این چه حسی است که سراسر وجودم را فراگرفته؟!
دردم از این دنیا کم بود ، یکی دیگر اضافه شد...
این دخترک پری رو که بود؟ گویی مأموریت داشت تا بیاید دل سهراب بینوا را برباید ، انگار می دانست سهراب در این دنیا هیچ ندارد جز همین دل...آخر الان به کجا دنبالش روم؟ از ظاهرش پیدا بود که از اعیان و بزرگان هست ، آخر دخترکی که اینچنین در ناز و نعمت دست و پا می زند ، آیا راضی می شود که همراه و همدم ،سهراب یک لاقبای دزد شود؟ منی که نه پدرو مادری دارم که به آن بنازم ، نه ثروتی که جلوی چشم مردم را بگیرد ، نه شغل درستی و نه گذشته ی پاکی و نه آینده ی روشنی ....
به اینجای حرفش که رسید ، سرش را محکم تر به ضریح کوبید و گفت : منی که در کل عمرم هزاران دختر دیدم و به سمتشان کشیده نشدم ، حالا چرا...چرا اینک در این موقعیت، باید شیدای کسی شوم که نمی دانم کیست اما واضح است که جزء طبقه ی اشراف است....امام رضا(ع) آخر با این بنده ی بینوا چه می کنید؟ اصالتم را می خواستم ....ندیدم ،نرسیدم...در عین تهی دستی این این.....
ناگاه با تکان خوردن شانه اش به خود آمد، مردی از زائران با لبخند به او خیره شده بود ، تا سهراب سرش را بالا آورد گفت : چه می کنی جوان؟ گویا حاجتی داری، تو از امام خواسته ات را بخواه ، لازم نیست به خودت ضرر جسمی بزنی ، امام ما آنقدر رئوف است که اگر آرزویت ،به صلاحت باشد در طرفه العینی ، حاجتت را روا می کند.
سهراب سری تکان داد و نگاهی به سمت قبر مطهر انداخت و گفت : دراین روزها هر چه اینجا دیدم و شنیدم ، همه ازلطف و بزرگی و کرم شما بود، مولایم ، تو خود خوب می دانی که در دلم چه می گذرد ، پس روا کن حاجتم را ، مولایم نمی دانم چگونه...اما به طریقی مرا به آن یار ناآشنا که مهرش را در یک نگاه به جان کشیدم ، برسان.
سهراب با زدن این حرف از جا بلند شد، می خواست به همان مکان قبلی اش که از دید پنهان بود ، پناه آورد ، اما گویی دلش به این امر رضایت نمیداد، اینبار جایی را انتخاب کرد که روبه روی درب ورودی حرم بود ، او می خواست ببیند چه کسی می آید وچه کسی میرود، شاید....شاید بخت با او یار شد و دوباره دیدار میسر شد و از طرفی او احتیاج داشت اندکی فکر کند ، با زبانه کشیدن حس تازه ای که درونش بوجود آمده بود ، باید فکر می کرد و راه درست را انتخاب می نمود.
چند ساعتی از رفتن آن بانو می گذشت ،حرم به روال طبیعی اش بود ، عده ای می آمدند ،نمازی میخوانند و زیارتی می کردند و میرفتند.
سهراب مانند انسانهای گیج در خود فرو رفته بو و زانوهایش را خم کرده بود و دستانش را روی زانوگذاشته و سرش را به آن تکیه داده بود.
در این هنگام مردی شانه اش را تکان داد وگفت : سلام آقا....
سهراب مانند فنر از جا پرید ، صاف نشست و گفت : سلام جناب ، امرتان؟
سهراب، با نگاهی به قد و قامت و لباس آن مرد متوجه شد بی شک از بزرگان است.
آن مرد لبخندی زد و گفت : شما سهراب هستید؟ همان که در میدان مسابقه هنرنمایی کرد؟
سهراب که کلاً غافلگیر شده بود ،سری تکان داد و گفت :ب...ب...بله...اما من شما را به جا نمی آورم..
مرد خنده ی ریزی کرد و گفت : اگر کنارت مرا جای دهی ، خودم را معرفی می کنم...
سهراب اندکی خود را جابه جا کرد و گفت : بله...بفرمایید
#ادامه دارد....
📝به قلم : ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 #داستان «سقیفه» #قسمت : سوم ناگهان مردی دیگر که سیمای نیکو کاران را داشت از جا برخاست و ر
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
#داستان «سقیفه»
#قسمت: چهارم :
به امر پیامبر(ص)، صحابه و کسانی که ادعای مسلمانی می کردند ،متفرق شدند ، فقط سلمان فارسی(ره) و حضرت علی(ع) در کنار پیامبر(ص) بودند.
با خلوت شدن اتاق ، حضرت زهرا (س) داخل شد و چون حال پدر بزرگوارشان را آنچنان دید، بغض راه گلویش را گرفت ،به طوریکه اشک از گونه اش جاری شد.
تمام جان و عشق پیامبر (ص) در پیش چشمش میگریست و این درد ، بسی کشنده تر از بیماریی بود که بر جان رسول الله(ص) افتاده بود.
همگان می دانستند که پیامبر روی دخترش حساس است ، به شادیش شاد و به غمش غمگین می شود.
پیامبر که حال دخترش را چنین دید ، آغوشش را گشود و فرمودند : پاره ی تنم ، میوه ی وجودم ،ای ام ابیهای من ، بیا در کنارم بنشین و بگو چرا گریه می کنی؟
حضرت زهرا (س) کنار پدر قرار گرفت، بوسه ای بر دستان پیامبر زد و فرمود : نسبت به خود و بچه هایم بعد از شما ترس دارم.
رسول الله (ص) درحالیکه اشک از چشمان مبارکش جاری می شد فرمود: فاطمه ام، آیا نمی دانی ما خانواده ای هستیم که خداوند برای ما آخرت را بر دنیا ترجیح داده و فنا را بر همه ی آفریدگان حتمی کرده است؟
بگذار سرّی از اسرار غیب را برایت بازگو کنم تا دلت آرام گیرد.
حضرت زهرا (س) در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود،لبخندی به روی پدر پاشید و آماده ی شنیدن ،چشم به دهان مبارک پدر دوختند.
پیامبر (ص) که لبخند فاطمه(س) ، او را آرام نموده بود ادامه داد: همانا خداوند تبارک و تعالی، توجهی به زمین نمود و مرا از میان اهل زمین انتخاب کرد و به پیامبری برگزید. بار دیگر توجهی بر زمین کرد و شوهر تو را انتخاب کرد و به من دستور داد تا تو را به ازدواج او درآورم و او را برادر و وصی و وزیر و جانشین خود ،میان امت قرار دهم.
دخترم ،ای پاره ی تنم؛ بدان که پدر تو بهترین پیامبران خدا و شوهرت بهترین اوصیا و وزرا است و تو اولین کسی از خانواده من هستی که به من ملحق خواهی شد. پس خداوند برای سومین بار به زمین توجهی کرد و تو و یازده تن از فرزندانت و فرزندان برادرم و شوهرت را انتخاب نمود.
پس مژده باد که تو رئیس و سرور زن های اهل بهشت هستی و فرزندانت (حسن و حسین) سید و آقای اهل بهشتند، بدان که من و برادرم و آن یازده نفر (ع) پیشوایان و جانشینان من تا روز قیامت همه هدایت کننده و هدایت شده ایم.
فاطمه با شنیدن این سخنان چشمانش ازشوق می درخشید و پیامبر(ص) که با دیدن حال میوه ی دلش ،انگار دردی در این عالم ندارد ادامه داد :...
#ادامه دارد
🖊به قلم : ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
@bartaren
👿
#رفتن به قسمت اول
#دام شیطانی 😈
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/921
🕷🕸🦋🕸🕷🕸
#پروانه ای در دام عنکبوت
#رفتن به پارت اول
👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/1259
💕💕💕💕
#روایت دلدادگی
#رفتن به قسمت اول 🎬
#ادامه دارد...
👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/1845
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
#از کرونا تا بهشت
#رفتن به قسمت اول
#ادامه دارد ...
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/2827
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
#سقیفه
#رفتن به قسمت اول
#ادامه دارد ...
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/2983
#ازکرونا تابهشت
#قسمت۲۷🎬:
دو روز بود که دست زینب را گچ گرفته بودیم که به پیشنهاد بچه ها خورش,قورمه سبزی بارگذاشتم,اخه بچه ها خیلی این غذا رادوست داشتند,البته علی هم یکی از طرفداران پروپا قرص این غذا بود.
آخ علی,علی...اگه الان اینجا بود میگفت:به به بانووو چه بویی راه انداختی,فکر ناخن های ما راهم میکردی هااا که بااین غذا میخوریمشان....
درهمین حین ,زینب امد طرفم وگفت:مامان غذا چی داریم؟؟
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:یعنی بااین بوی خوشی که توخونه پیچیده نفهمیدی؟
زینب:نه مامان از کجا بدونم؟
فکر کردم زینب داره خودعزیزی میکنه ,بوسیدمش وگفتم:قورمه سبزی که دوست داری گذاشتم.
زینب:الکی نگو مامان,اصلا هیچ بویی نیست.
خدای من ,این چی داشت میگفت؟!
فوری شیشه گلاب را برداشتم وگفتم :دهنت راباز کن عزیزم ,چشات هم ببند,یه چی میریزم داخل دهنت ,اگه گفتی که چه مزه وبویی میده,منم یه جایزه خوب بهت میدم.
زینب دهنش رابازکردوچشاش رابست,گلابها راقورت داد وگفت:اصلنم بوومزه نداره,اب دادی به من,مامان کلک زدی بهم هااا
خدای من چی داشت میگفت؟؟
از داروهای امام کاظم ریختم داخل دهنش,بدون اینکه مثل قبل بالا بیاره وبهانه بگیره,خوردشان وبازهم گفت که هیچ بوومزه ای ندارد.
بچه حس بویایی وچشاییش را از دست داده بود.
اول فکر کردم عوارض داروهای مسکنی هست که به خاطر دستش بهش میدم اما بعد....
#ادامه دارد
به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت ۲۸🎬:
چند ساعت گذشت واحساس کردم صورت زینب گل انداخته,اومدم دمای بدنش رابگیرم,خیلی داغ بود,بچه,چهل درجه تب داشت.
فوری اتاق زینب راجداکردم,زینب که حالا بی حال گوشه ای افتاده بود را بردم روی تختش خواباندم,کل خانه را بادود اسپند واسپری گلاب ضدعفونی کردم.
به بچه ها سپردم هیچ کس به اتاق زینب داخل نشه,زینب را پاشویه کردم.چادرم راسرم انداختم وفوری,به سمت طب الصادق حرکت کردم.
خدایا بچه ام را از تومیخوام...کمکم کن,حالا دیگه مطمین بودم زینب کرونا گرفته,بااین دست شکسته وبدن ضعیف...خدایا به دادم برس.
پزشک گیاهی طب الصادق دارویی داد که از سیروسداب وگردو وانجیر تشکیل شده بود,داد وگفت هرشش ساعت یکبار بهش بدم,داروی امام کاظم هم داد تا هرشب بهش بدم وتوصیه کرد از داروهای زینب به بقیه ی بچه ها هم بدم وخودم هم بخورم,ودراخر گفت خانه رامدام بااسپند وگلاب ضدعفونی کنم واگر تنگی نفس عارض شد بخورجوش شیرین بگیریم وبرای تبش هم توصیه کرد با آب ونمک دریا ویا آب وسرکه خانگی ,بچه را پاشویه دهم....
بدوو وباقدم هایی بلند خودم رابه خانه رساندم...
#ادامه دارد..
🖊به قلم…ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۶ 🎬:
آن مرد همانطور که در کنار سهراب جا میگرفت ، نگاهی مهربان به صورت او انداخت و گفت : پس پهلوان و قهرمان قصه ی ما ،معتکف حرم امام رضا (ع) شده بود و ما بی خبر ،به دنبال شما، شهر را زیر و رو کردیم.
سهراب با شنیدن این حرف ، متعجب به آن مرد نگاهی انداخت و گفت : به دنبال من؟! برای چه؟! اصلا شما کیستید و چکار می توانید با من داشته باشید؟
آن مرد همانطور که لبخندش پررنگ تر می شد ،دستش رابه روی زانوی سهراب گذاشت و گفت : بله به دنبال شما....مگر در این شهر غیر از شما چه کسی جسارت رویارویی با بهادرخان را داشت؟!
بگذار اول خودم را معرفی کنم ، به من می گویند حسن آقا، کارگزار یکی از تاجران به نام خراسان هستم ، حقیقتش آوازه ی هنرنمایی شما به گوش صاحب کار ما رسیده و از طرفی مدتها بود که در تدارک سفری به ولایتی دیگر بود و به دنبال شخص خاصی که نقش محافظتی داشته باشد ، می گشت و وقتی تعریف شما را شنید ، به ما امر کرد که به هر صورت شده شما را پیدا کنیم و رضایت تان را کسب نماییم و شما قبول زحمت نمایید و محافظت از کاروان را به عهده گیرید، فقط این را هم بگویم ، پول خوبی به همراه شغل نان و آب داری به طرفت آمده ، اگر بپذیری ،بدان که شانس با تو یار شده است.
حسن آقا سرش را پایین تر آورد و کنار گوش سهراب گفت : اگر پیشنهادم را بپذیری ، جزئیات کار را برایت می گویم ، آخر این کاروان کوچک ، مأموریت خاصی دارد و به همین دلیل است که صاحب کار ما، حساسیت زیادی برای انتخاب محافظ داشته....
حالا نظرت چیست؟
سهراب که کاملا غافلگیر شده بود و از طرفی برای رسیدن به هدفش ،هم به کار و شغلی آبرومند و هم پول زیاد احتیاج داشت و این پیشنهاد را از عنایت امام رضا(ع) می دانست ، آرام شروع به صحبت کرد : باید بگویم ،تمام فوت و فن محافظت از کاروان و ایستادگی در برابر راهزنان را بلدم ، اما قیمت کار من بالاست ، به علاوه اگر صاحب کارتان از عملکردم راضی بود ، باید به وعده اش عمل کند و ما را به شغلی در خور ،بگمارد.
حسن آقا ، دستی به پشتش زد و خوشحال از مأموریتی که به راحتی انجامش داده بود گفت : این یعنی که تو پیشنهاد ما را پذیرفتی ، پس برخیز با من بیا ، به خانه ی من میرویم و آنجا برایت جزئیات کاری که باید انجام دهی را می گویم ...
سهراب که مشتاقانه منتظر شنیدن بود گفت : نمی شود همین جا بگویی؟
حسن آقا که نیم خیز شده بود با لحنی شوخی گفت : شنیدم که صبح زود حرم را برای دختر حاکم ،خلوت کرده بودند ، میترسم گرم گفتگو باشیم و اینبار سرو کله ی پسر حاکم پدیدار بشود و بساطمان را بهم بریزد و با زدن این حرف خنده ی صدا داری کرد و از جا بلند شد...
و سهراب تازه فهمیده بود که آن دخترک پری رو چه کسی ست....با ناامیدی از جا برخاست و زیر لب زمزمه کرد : خدای من ؛شاهزاده خانم کجا و سهراب یک لاقبای راهزن کجا؟! آخر چرا؟!....
#ادامه دارد....
📝به قلم : ط _حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
#داستان «سقیفه»
#قسمت : پنجم.
پیامبر با نوای روحانی اش ادامه داد:
ای پاره ی تنم؛
نخستین اوصیا پس از برادرم علی(ع)، حسن، بعد از او حسین، سپس نه تن از فرزندان حسین اند که همه در بهشت ،دریک مقام هستند و منزل و مقامی از منزل من به خدا نزدیک تر نیست. بعد از من مقام ابراهیم و آل ابراهیم به خدا نزدیک تر است.
دخترم ، مگر نمی دانی که یکی از هدیه های خداوند نسبت به تو آن است که شوهر تو بهترین فرد امت و بهترین شخص اهل بیت من است.
از حیث اسلام از همه پیش تر،حلمش عظیم تر،علمش بیشتر، شخصیتش بزرگوارتر،زبانش راستگوتر،قلبش شجاع تر، دستش بخشنده تر، به دنیا بی میل تر و از لحاظ جدیت و فعالیت کوشاترین مردم است.
حضرت فاطمه زهرا(س) با شنیدن این سخنان ،مسرور گشت.
پیامبر(ص) لبخندی زد و نگاهی به سیمای مبارک علی (ع) انداخت و رو به فاطمه (س) گفت : این علی، شوهر تو ، برادر و داماد من ، هشت امتیاز بُرنده و شکننده دارد، برتری هایی که هیچ کس جزء علی ندارد... و شروع به شمردن آن امتیازها نمود:
علی اولین کسی بود که به خدا و فرستاده اش ایمان آورد و هیچ کس در این امر بر او پیشی نگرفت.
جز علی کسی به تمام کتاب خدا و سنت من علم ندارد و غیر از شوهرت کسی تمام علم مرا نمی داند. چون خدا به من علمی داد که به هیچ کس یاد نداده و خداوند به من دستور داد تا تمام علم را به علی بیاموزم و من هم اطاعت کردم ، پس غیر از او هیچ کس از امتم تمام علم و فهم و فقه مرا نمی داند.
سومین امتیاز آنکه ،تو، دختر و پاره ی تن من، همسر او هستی...
دو نوه ام حسن و حسین فرزندان من اند و بزرگواران امت اند.
امتیاز دیگر علی آن است که او آمر به معروف و ناهی از منکر است.
برتری دیگرش این است که خداوند به علی ،حکمت آموخت و بدان ،علی فصل الخطاب است ، یعنی خداوند علم فیصله دادن به خصومت ها ، علم شناختن حق و باطل را نیز به علی آموخت.
در این هنگام حضرت زهرا(س) با نگاهی سرشار از مهربانی به سیمای مبارک شوهرش نظر افکند ....
اما دنیای بعد از رسول الله (ص) نشان داد که امت بعد از پیامبر (ص) لیاقت این گوهر هستی را نداشتند.
رسول الله که خوب میدانست چند روزی دیگر میهمان این جمع پر از دلدادگی نیست ، شروع به سخن گفتن از فضائل اهل بیت ع ،نمود و اینچنین فرمود:...
#ادامه دارد....
🖊به قلم : ط_حسینی
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#میلاد بانوی صبر و استقامت ،آنکه که عزیز عرشیان است و نورچشم فرشیان...همان که بوی یاس میدهد و عزیز عباس است....همان که زینت پدر بود و همراه برادر ، همان که در تنهایی های مولا، همسنگر حیدر بود و آغوش گرمش پناهگاه امن پدر....
میلاد بانوی آفتاب و آیـنه مبارکـ بـاد
زینت حیدر همان، زینب کبری بُوَد
بانویم ،آیینه ی ،حضرت زهرا بُوَد
بعد مادر،زینبش همدم بابا شود
درد غربت می کشد، یاور مولا شود
هم ببیند بانویم، فرق خونین پدر
هم ببارد اشک بر ،پاره های یک جگر
بهر مولایم حسین، می نماید مادری
هم بخواندخطبه و هم کند روشنگری
هم به جای مادرش ، بوسه بر رگ می زند
کز برای حجتش در کربلا،جان می دهد
صبر خجلت زده ، از مقام زینبی ست
صبر او والاتر از ،صبر ایوب نبی ست
تک پرستاری ست، تا ابد اندر زمین
کوهمان زینب بود،این عزیز نازنین
دلگویه:حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۲۹🎬:
زینب همچنان درتب بالا میسوخت,شب تا صبح کنارتختش مدام پاشویه اش کردم,تبش میافتاد وبعداز یک ساعت دوباره روز از نو وروزی از نو...
تمام کارم شده بود پرستاری از زینب وتمام امور خانه را وکارهای حسن وحسین راسپرده بودم دست زهرا....زهرا این دختر زیبایم مثل مادری دلسوز به بچه ها میرسید ,حتی بااین سن کمش ,پخت وپز هم میکرد...خدایا شکرت که هست,خدایا شکرت که زهرا را دارم.
یک شبانه روز دیگه تبش ادامه داشت وبعدش قطع شد,اما بدن درد وبی قراری عارض وجودش شد,زینب از درد ناخوداگاه گریه میکرد واز بی قراری با پاهای نحیف وبدن ضعیفش دور تا دور اتاق میچرخید ومن هم تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که زجرکشیدن دخترم راببینم واشک بریزم...خدا لعنت کند شیطانهای انسان نما را که از زجرکشیدن مردم ومردن ملت لذت میبرند,خدا ریشه کنشان کند...
من از زینب مستأصل تربودم,دم نوش گیاهی وارامبخش را که خواب اوربودند,به خوردش میدادم تا لااقل خواب برود وکمتر زجر بکشد.
تااینکه نزدیک غروب ,ارام گرفت وراحت خوابید.
خوشحال بودم,فکر میکردم تمام شد, زینب خوب شد..اما....
#ادامه دارد ..
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۳۰🎬:
نماز مغرب وعشا راکنارتخت زینب خواندم ,با دیدن زینب که درارامش خوابیده,اهسته بیرون رفتم.
غذای بچه ها را دادم ودوباره برگشتم کنار زینب,نزدیک تخت روی زمین نشستم وختم صلوات برداشتم,خیالم راحت بود که جگرگوشه ام خوب شده,نفهمیدم کی سرم روی تخت افتاد وبه خواب رفتم,با صدای خرخری از خواب پریدم.
چراغ خواب راروشن کردم ازصحنه ای که میدیدم ترس برم داشت.
خدای من صورت زینب کبود شده بود وتنفسش سنگین,انگار چیزی روی قفسه ی سینه اش سنگینی میکرد,انگار بچه در اغما فرورفته بود ونفسهای اخرش را میکشید,دست پاچه بودم
به سمت داروهای گیاهی رفتم,روغن سیاهدانه به شقیقه ها وزیر بینی اش مالیدم,هیچ تغییری نکرد حتی هیچ عکس العمل وحرکتی هم نشان نداد,از طب نوین وطب اسلامی هرچه میدانستم انجام دادم,روغن بنفشه,ویسک,روغن پونه و...هیچ کدام ,کمترین اثری نکرد,باید کاری میکردم,اما چکار؟در این دیار غربت,بدون حضور علی...وازهمه مهم تر این نصفه شبی به کجا بروم ودست به دامان کی بزنم.
وضوگرفتم دورکعت نماز صاحب الزمان خواندم,به سجده رفتم,زار زدم,گریه کردم,از حجت زنده ی خدا کمک خواستم وگفتم:مگر نگفتی حواست به شیعیانت هست؟من هم شیعه ی جدت علی ع هستم,من هم عاشق ودلباخته ی امدنت هستم...دخترم از دستم رفت...دستم رابگیر تا تربیتشان کنم برای سربازیت...
دستم رابگیر تا تمام زندگی ام راوقف ظهورت کنم.
با صدای اذان صبح,سراز سجده برداشتم ومشغول خواندن نماز شدم,بعداز نمازم برای خدا درد دل کردم:خدایا کم زجر کشیدم؟درد هجران عباس کم بود؟درد بی خبری ازعلی کم است؟خدایا به درد فقدان این یکی مبتلایم نکن....
حواسم نبودکه با صدای بلند واگویه میکنم,چشم که بازکردم ,حسن وحسین وزهرا با چشمان اشک الود,جلوی در نظاره گر حرکاتم بودند...
اشاره کردم به طرفشان,بچه ها وضو بگیرید ودعا کنید زینب خوب شود.
به امید اینکه معجزه ای شده باشد,به طرف زینب رفتم....نه ...بچه ام هنوز کبود بود وتنفسش سنگین..
نمیتوانستم دست روی دست بگذارم باید کاری میکردم...
#ادامه دارد...
🖊به قلم…ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren