#از کرونا تابهشت
#قسمت۶۱🎬:
بالاخره بااجبار و دلی که در عقب سرم ,یعنی خط مقدم جبهه جا گذاشتم,همراه مجروحان سوار بر امبولانس شدم ودلم به این خوش بود که با رساندن مجروحان به نقطه امن وبیمارستانی مجهز دوباره با همین امبولانس به خط مقدم, برمیگردم.
اما نمی دانستم که تقدیر خداوند چیز دیگری در سرنوشتم نوشته...
همین طور که جلو.میرفتیم ،از خط مقدم به اندازه ی نیم ساعت فاصله گرفته بودیم,مشغول چک کردن علایم حیاتی مجروحان بودم که متوجه شدم ,یکیشان دیگر نفس نمی کشد...ودونفرشان دراغما وبیهوشی بودند,امیدی به زندگی این دو هم نبود ,اما وظیفه ی من بود که تا اخرین توان ونهایت امید کمکشان کنم تا زنده بمانند...
درهمین هنگام صدای تیراندازی شدیدی بلندشدحرکت امبولانس به صورت مارپیچ در امد...
وضعیت بدی بود,راننده امبولانس مدام به شیشه میزداشاره میکرد که در امبولانس راباز وخودم را به بیرون پرت کنم...جای تعلل وفرصت تفکر نبود...من باید به خاطر عباس وزینب زنده میماندم..
فوری در امبولانس را باز کردم وهمراه با انفجار مهیبی به بیرون پرت شدم..
#ادامه دارد...
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت ۶۲🎬:
چشمهایم را که باز کردم همه جا تاریک بود اما انگار پشت سرم اتشی روشن بود که از هرم اتش کمرم داغ شده بود... انگار اختلال حواس پیدا کرده بود وبعد زمان ومکان از دستم خارج شده بود,شاید هم مرده ام وخبرندارم!! اما با حرکتی که کردم همه جای بدنم درد گرفت ,فهمیدم هنوز زنده ام وبه زحمت برگشتم وپشت سرم را نگاه کردم وبا دیدن شعله های اتش که از امبولانس به هوا بلند میشد ,حادثه ی چند لحظه قبل را به خاطر اوردم.
به زحمت بلند شدم,اطراف امبولانس را,شروع به جستجوکردم,باخودم فکرمیکردم شاید راننده موفق به فرار شده باشد,شاید یکی از مجروحین به بیرون پرت شده باشد,وگوشه ای افتاده باشد وهنوز نفس بکشد...
اما با دیدن جسم نیم سوخته راننده وگشت زنی اطراف,متوجه شدم که تنها فرد زنده مانده ازاین حادثه غم بار منم,نمیدانستم به کدام طرف بروم,اما چون احساس میکردم خیلی از مقر تیپمان فاصله نگرفته ام ,به سمتی که فکرمیکردم از,انجا امدیم ,روان شدم ودرتاریکی شب راه برگشت را در پیش گرفتم...
#ادامه دارد....
🖊به قلم………ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۶۳ 🎬:
با تنی خسته وبدنی کوفته وروحی ملتهب راه میپیمودم تا اینکه به یک دوراهی رسیدم,نمیدانستم به کدام سمت بپیچم,به خاطر جنگ وگریزی که پیش امده بود وخرابیهایی که لشکر بی دین سفیانی به بار اورده بود تشخیص اینکه کجا هستم برایم سخت بود,شاید زمانی که درعراق بودم این راه را بارها طی کرده باشم اما الان بااین حجم خرابی ودراین تاریکی شب نمیدانستم درکجای این دیارقراردارم وراه کجاست وبیراهه کجاست. توکل به خدا کردم وبه جاده ی,سمت راست پیچیدم,تکه چوبی کنار جاده افتاده بود ,برداشتم وبرای راه رفتن از ان کمک میگرفتم وگاهی سنگینی بدنم را به روی ان میانداختم,
رفتم ورفتم,ذکر گفتم ورفتم,صلوات فرستادم ورفتم ,ندای یا صاحب الزمان سردادم ورفتم...هرچه جلوتر میرفتم,ندای قلبم به من اطمینان میداد که راه درست را میروم,کم کم سفیر گلوله وصدای انفجارها نزدیک میشد...خستگی بربدنم چیره شده بود ,روی زمین نشستم,دست به جیب روپوشم بردم تا گوشی راببینم چه ساعتی ست,متوجه شدم که گوشی نیست,اما کم کم سپیده داشت سرمیزد,باید نمازم را میخواندم,تیمم کردم وبه جهتی که فکرمیکردم قبله است کنار جاده نمازم را خواندم,مشغول خواندن تشهد وسلام بودم که صدای ماشینی از پشت سرم امد وکمی بعد یک ماشین تویوتای دوکابین که تیرباری پشت ماشین بود,کنارم ترمز کرد ...
#ادامه دارد...
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۷۱ 🎬: صبح زود همهمه ای در خانه ی حسن آقا برپا بود ، انگار اینجا زندگی رنگی دیگ
#روایت دلدادگی
#قسمت ۷۲🎬 :
چه می گویی درویش؟
من دنبال اصالتم بودم ، اما نه هر قرآنی، قرانی که مد نظر من است ، با بقیه ی قرآن ها توفیر دارد...
درویش لبخند کمرنگی روی لبش نشاند و گفت : قرآن ، قرآن است جوان ، بدون شک هر قرآنی که پیش رویت قرار گرفت تو را به اصالتت می رساند...
سهراب از سادگی درویش ،نیشخندی زد و گفت : من در کجا سیر می کنم و تو در کجا ؟! من می دانم تا آن قرآن را نیابم ،هیچ از واقعیت زندگی ام نمی فهمم.
درویش سری تکان داد و قرآن دستش را به سهراب نشان داد و گفت : من میگویم تو با همین قرآن دست من هم می توانی به مقصود برسی ، اگر مرد راهی بسم الله....حال که ما لاجرم باهم همسفر شدیم و شاید ماه ها رفیق راه هم باشیم ، بیا و با همدلی ،این راه دراز را کوتاه نماییم ، خدا را چه دیدی شاید زودتر از آنی که فکر کنی به مقصود برسی...
سهراب با این سخنان درویش ولوله ای درون دلش افتاد و با خود فکر می کرد : نکند براستی ،درویش از راز درون من خبر دارد و قرآن دستش هم ،همان قرانی ست که متعلق به من بوده؟ با جرقه زدن این فکر، دستش را به سمت درویش دراز کرد و گفت : یک لحظه قرآنت را بده تا ببینم پیرمرد ، اصلا چه شد که شما همراه کاروان ما شدی؟
درویش همانطور که قرآن را به طرف سهراب میداد گفت : اولا من قصد زیارت حرم مولایم علی (ع) را داشتم و تاجر علوی هم لطف کرد و مرا همراه کاروانش نمود تا به سلامت به عراق برسم ، درثانی آیا وضو داری که می خواهی قرآن را لمس کنی؟
سهراب با شنیدن این سخن ، دستش را عقب کشید و گفت : مگر برای لمس قرآن باید وضو داشت؟
درویش لبخندی زد و گفت : آری، قرآن کلام خداوند است ،روانیست با بدن ناطاهر دست به کلام خدا بزنی...
سهراب ابرویش را بالا انداخت و گفت : از موقع حرکت شما مدام قرآن در دست داشتی و میخواندی،یعنی اینطور که میگویی تو احتمالا دائم الوضویی و با زدن این حرف خنده ی بلندی سر داد...
درویش آه کوتاهی کشید و گفت : ما درویش ها ادعا داریم عاشق مولا علی(ع) هستیم و شرط عشق ایجاب می کند که عاشق ،همرنگ معشوق گردد، از ائمه به ما رسیده که عالَم محضر خداست پس در محضر خدا چه خوب که پاک و با وضو باشیم...
سهراب که سخنان تازه ای می شنید و برایش جالب بود ادامه داد: حالا گیرم که وضو هم داشتی ، این وضو اصلا چه اثری دارد؟
درویش رحیم سری تکان داد و گفت : پسرم ، وضو نور است و هزاران راز در آن نهفته است که از درک امثال من خارج است ، باید به این کار مداومت کنی تا اثراتش را ببینی...
سهراب نگاهی تیز به درویش کرد و گفت : حتی اگر گناه کار و سراپا تقصیر باشی باز هم اثر دارد؟
درویش آهسته زیر لب گفت : آری اثر دارد که چون منی سالک این راه شدم...
سهراب با یک جست از اسب به زیر پرید ، انگار می خواست از همین لحظه صحت گفتار درویش را بسنجد، مشک آب بغل اسب را برداشت و همانجا شروع به گرفتن وضو نمود و همراهانش با تعجب به او نگاه می کردند و کاروان آهسته از او فاصله می گرفت...
درویش خیره به سهراب با خود زمزمه کرد: هر چه هستی ،بی شک طینتت پاک است....
#ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
#داستان«سقیفه»
#قسمت بیست و دوم :
قنفذ ملعون بار دیگر به درب خانه ی امیرالمؤمنین رفت و اجازه ی ورود خواست.
در این هنگام مادرمان زهرای مرضیه در حالیکه سرمبارکشان را بسته بود و بعد از وفات پدر بزرگوارشان از این داغ هم روحش غصه دار وهم جسمش لاغر شده بود به پشت درب آمد و فرمود: نمی گذارم بدون اجازه وارد خانه ی من شوید....
وشاید فاطمه(سلام الله علیه) با این حرکتش می خواست بگوید ،اگر حرمت علیِ مظلوم را نگه نمی دارید ، حرمت دختر پیامبرتان را حفظ کنید، حرمت پاره ی تن رسولتان را نگه دارید ،مگر شما نشنیده اید که بارها و بارها ،پیامبر(صلی الله علیه واله) فرمودند: فاطمه(سلام الله علیه) پاره تن من است ، هرکس او را بیازارد مرا آزرده و هرکس مرا بیازارد خدا را آزرده....
و وای بر این قوم پیمان شکن و فراموش کار ، هنوز اندکی از عروج پیامبرشان نگذشته که امانت های او را با دستان کریه شان پرپر کردند....
قنفذ ملعون چون این کلام دختر پیامبر را شنید ، خود پشت درب خانه ماند و قاصدی روان کرد تا سخن مادرمان زهراس را به عمر و ابوبکر برسانند.
عمر زمانی که جواب فاطمه(سلام الله علیه) را شنید با خشم از جا بلند شد و همانطور که دندان بهم می فشرد گفت : ما را با زنان کاری نیست و سپس خالدبن ولید را صدا زد و به سمت خانه ی امیرالمؤمنین حرکت کردند.
پشت درب خانه که رسید دستور داد تا هیزم و آتشی فراهم کنند.
بی شک هیزمی که در پشت این درب جمع شد ، آتشی از آن فراهم شد که در صحرای نینوا خیمه های حسین زهرا(سلام الله علیه) را در خود بلعید ، آری یزیدیان بی شک نواده های همین اهل سقیفه بودند و حسین(علیه السلام) هم باید رنگ و بویی از مادر داشته باشد....
و وای از دل زینب(سلام الله علیه)،کودکیِ زینب(سلام الله علیه)با دیدن این آتش ،غصه دار شد ، اومی بایست آتش ها ببیند تا در جایی دیگر این واقعه تکرار شود و آنجا کودکانی دور زینب از ترس آتش به او پناه آورند....
ای آسمان اُف بر تو که دیدی ،درب خانه ی خلیفه الله را بر روی زمین ، آتش زدند و آتش نگرفتی....چرا نباریدی که این شعله آتش نکشد؟
مگر از آن بالا ندیدی که مادرِعالم خلقت به پشت در است؟
مگر ندیدی که درب شعله ور ،میخی سخت و آهنین دارد و نمی دانستی که این میخ گداخته چه بر سر سینه ی مادرِ ما می آورد ؟
چرا چون لشکر ابابیل ،سنگ بر سر این ظالمان، نباریدی؟
چرا نشستی به تماشا تا این واقعه صورت گیرد و تا دوباره واقعه ها شکل بگیرد و سوزِ واقعه ها جگرمان را آتش زند....
دردِ این درد سخت است ، مرا فی الحال طاقت بیان آن نیست....ان شاالله ادامه در قسمت بعد...😭
#ادامه دارد...
🖊به قلم :ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
@bartaren
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
🌨💦🌨💦🌨💦
وای من و وای من و وای من
میخِ در و...
سینه ی زهرای من 😭
وای من و وای من و وای من
لشکر اعداء.....
مادرِ تنهای من 😭
وای من و وای من و وای من
ریسمان و.....
گردنِ مولای من😭
وای من و وای من و وای من
خوردنِ سیلی.....
دلِ شیدای من 😭
وای من و وای من و وای من
رفته زهوش .....
دختر خیرالبشر😭
وای من و وای من و وای من
دید کتک خوردنِ مادر....
پـسر....😭
وای من و وای من و وای من
چادر خاکی.....
کرده مرا خون جگر😭
وای من و وای من و وای من
محسن زهرا شده.....
غنچه ی پر پر😭
وای من و وای من و وای من
رفته ز دست....
مادرِ تنهای من😭
#دلگویه....ط_حسینی
🖤🖤🖤🖤🖤
@bartaren
هدایت شده از کتاب الله وعترتی
36.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ فتح الفتوح عقیل هاشمی وهابی ناصبی و مشت محکم استاد ابوالقاسمی بر دهان او
⭕️ حتما کلیپ رو ببینید و برای رسوا شدن بیش از پیش این وهابی ناصبی نشرش بدین
🌺 کانال کتاب الله وعترتی در ایتا 👇
https://eitaa.com/joinchat/577372292Cb6afc5a94e
👈 ارتباط با ما : 👇👇
@MH1361R
آدرس کانال های ما در شبکه های اجتماعی 👇
https://yek.link/velayat313
#رمان های جذاب و واقعی📚
#از کرونا تابهشت #قسمت۶۳ 🎬: با تنی خسته وبدنی کوفته وروحی ملتهب راه میپیمودم تا اینکه به یک دوراهی
#از کرونا تا بهشت
#قسمت۶۴ 🎬:
دوباره صحنه ها ی سالها قبل پیش چشمم جان گرفت,دوباره تکرار...آن بار ام فیصل داعشی والان...
سرم رابالا اوردم وپرچم اویزان به انتن ماشین رانگاه کردم,خدای من پرچم سرخ,سپاه سفیانی...
باید کاری میکردم...همین طور که از جایم بلند شدم,راننده ی ماشین پیاده شد وبا زبان عربی ولهجه ای که شبیهه لهجه ی عربهای سوری بود گفت:شما که هستید؟مال کدام گروه وگردان هستید ؟اینجا چه میکنید؟ناخوداگاه با زبان عبری شروع به حرف زدن کردم,راننده خیره خیره نگاهم کرد واشاره به کابین عقب ماشین کرد تاسوار شوم...
به ناچار سوار شدم,شخص دیگری کابین جلو نشسته بود,به محض ورودم برگشت وخیره نگاهم کرد...راننده رو به ان شخص گفت:فرمانده,به گمانم عرب نیست,زبان مارا نمیفهمد ,به زبان یأجوج ومأجوج سخن میگوید وزد زیر خنده...فرمانده دوباره برگشت طرفم وبا زبان عربی گفت:مال کجا هستی؟
ومن باعبری گفتم:نمیدانم چه میگویی...
انها مطمین شدند که من فارس نیستم وچون در لشکر سفیانی از همه قماش ونژادی پیدا میشد,شک کرده بودند که مال کجا هستم,داشتم باخودفکرمیکردم اخرش که چی؟اینها زبان عبری نمیدانند ,بالاخره انجا کسی پیدا میشود که عبری بداند..بالاخره لو میروم....که باشنیدن سخنی که دربیسیم پیچید از عالم فکر وخیال بیرون امدم...
از بکر به خزیمه...از بکربه خزیمه...
خدای من درست شنیدم...خزیمه؟؟فرمانده؟؟
به خدا که درچندین روایت خوانده بودم که یکی از,فرماندهان سفیانی,خزیمه نامیست ....وای ,من چه کنم؟؟...
خدایا توکل بر تو...
#ادامه دارد...
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۶۵🎬:
دورنمای شهر کوفه دردید نگاهم قرار گرفت ,انگار خدا هم میپسندد من درقلب دشمن وارد شوم وبه دنبال فرزندانم تلاش کنم,من خوب میدانم که اخر این لشکر به اسراییل میرسد پس باید تا اخرش خودم را وجانم راحفظ کنم تا به مقصودم برسم.
بااینکه به قلب دشمن نزدیک میشوم ,اما قلبم مطمین است وارامشی مرا دربدر گرفته,شاید به خاطراین است که از کوفه...از مسجد مقدسش واز خانه ی مولایم علی,از حرم میثم تمارش از زیارت مختار,منتقم کرارش خاطره هایی خوش داشتم عاشق این محیط بودم خودم را به دست تقدیر سپردم وتوکل برخدایم نمودم..
وارد کوفه شدیم...خدای من شهری که میدیم باشهری که درخاطر داشتم وبارها وبارها دیده بودم,زمین تا اسمان فرق داشت,این خرابه اصلا به شهر رویاهای من شبیهه نبود.
وارد پایگاه سفیانی شدیم,به اشاره راننده پیاده شدم,حیران گوشه ای ایستادم,خودم راطوری نشان میدادم که اصلا استرس وهیجان ندارم بلکه از اینکه دراین پایگاه هستم خوشحالم وراضی...
همینجور حیران ایستاده بودم ودستم را حایل چشمانم کرده بودم تا اشعه ی خورشید دید چشمانم را تار نکند,خزیمه اشاره کرد که پشت سرش راه بیافتم.
#ادامه دارد ...
🖊 به قلم………ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤
با توجه به اینکه ایام شهادت مادرمان زهراس ،همراه با ایام شهادت شیعه ی پاکباخته ی او، حاج قاسم عزیزمان ،شده است ، دلگویه ای از دلم برآمده، تقدیم شما خوبان، ان شاالله بر دلتان بنشیند....
شیعه یعنی پیرو اهل ولا
شیعه یعنی جان، فدای مرتضی
شیعه یعنی خوردن خون جگر
شیعه یعنی ،آتش و مسمار در
شیعه یعنی تسلیت، سیلی شود
شیعه یعنی، صورتی نیلی شود
شیعه یعنی عشق بازی با خدا
شیعه یعنی، سیلی ای درکوچه ها
شیعه یعنی گریه های بی صدا
شیعه یعنی پر کشیدن تا خدا
شیعه یعنی کوثر نازِ رسول
شیعه یعنی،صدیقه، زهرای بتول
شیعه یعنی حاج قاسم،سردار دلم
پاسبانِ این حرم یا آن حرم
شیعه یعنی ارباً اربا پیکری
یک طرف دستی و یکجا هم سری
شیعه یعنی یاور رهبر شوی
در مسیرعشق تو پَرپَر شوی
شیعه یعنی شِبْـهِ عباسِ علی
یک علـمدارِ حریـم زینبی
شیعه یعنی خون جگر از غصهٔ مولا شدن
خانه ات هم ، بیت اَلـزّهـرا شدن
شیعه یعنی از برای مظلومی باشی سپر
می خری بر جانِ خود ،تو هر خطر
شیعه یعنی یک جهان مجنون شده
از عروجت ،عالمی دلخون شده
#شاعر....ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤
❌نشر حداکثری❌
با سلام و احترام
👈آغاز عملیات جریان سازی *تغییر پروفایل* از امشب تا سالگرد شهید حاج قاسم سلیمانی در سطح کاربران ایتا، واتساپ،سروش،تلگرام و سایر پلتفرم های فضای مجازی با استفاده از عکس های حاج قاسم عزیزمان و در حمایت از پویش همگانی * #عزیز_ملت*
🔰لطفا شما هم در حمایت از این پویش پروفایل خود را به عکس این شهید مزین نمایید.
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۷۲🎬 : چه می گویی درویش؟ من دنبال اصالتم بودم ، اما نه هر قرآنی، قرانی که مد نظ
#روایت دلدادگی
#قسمت ۷۳🎬 :
سهراب به سرعت وضو گرفت و با یک حرکت بر رخش سوار شد و خود را به کاروان رسانید.
کنار شتر قرار گرفت و گفت : اینهم از وضو ، حالا اگر می شود قرآن را بدهید...
درویش رحیم همانطور که از سرزندگی سهراب غرق لذت شده بود ، قرآن را به طرفش داد.
سهراب قرآن را گرفت و افسار رخش را کشید،رخش که اخلاق سوارش را می دانست در جای خود ایستاد....
سهراب دستی به روی جلد قرآن کشید ، کاملا مشخص بود قرآنی که در دست دارد با آن قرآنی که در حرم امام رضا علیه السلام ،از آن دخترک پری رو گرفته بود ، توفیر دارد و آن قرآن جلد و طرحش بسی گرانبهاتر و نفیس تر بود.
سهراب که مطمئن شد ،این قرآن ، آن کتاب مورد نظرش نیست ، برای خالی نبودن عریضه ، درب کتاب را گشود و صفحه ی اول قرآن با خطی خوش بیت شعری نوشته شده بود:
علی، قرآن و قرآن هم علی است
که نورِ حق ،کز هردو منجلی است
سهراب بیت شعر را آرام زیر لب خواند و همانطور که اسب را هِی می کرد ،قرآن را بست و به سینه چسپانید، نزدیک شتر شد و قرآن را به طرف درویش داد و همزمان گفت : آدم در کار شما درمی ماند..
درویش با حالتی سؤالی گفت : کجای کار ما ایراد دارد که در آن درمانده ای؟
سهراب نگاهی به دور دست ها کرد و گفت : زمان کودکی در مکتب خانه ،استادی حاذق داشتم ، او نماز و امور دینی را به خوبی به شاگردانش آموزش داد ، می دانم که دوازده امام داریم که آنها پیشوای دین ما هستند، اما هیچ زمانی نشنیدم که ائمه هم پایه ی کلام خداوند باشند...
نوشته ای که ابتدای قرآن است ،به چه منظور نوشته شده؟ آیا این از شدت عشق شما به امام علی علیه السلام است که او را هم ردیف کتاب خدا دانسته ای؟
درویش رحیم که از تیزبینی جوان پیش رویش شگفت زده شده بود و انگار خودش هم دوست داشت در این باب سخن بگوید گفت : خدا را شکر که ابتدای همراهی ما شد با یاد و نام مولای عرشیان و فرشیان ، امیر مؤمنان ،علی علیه السلام....سپس خیره در چشمان سهراب و با صدایی که بیشتر به نقالی شبیه بود گفت : براستی که مولا علی علیه السلام، نیست مگر قرآن ناطق و قرآن نیست مگر سراسر ستایش علی و اولادش....
همانا خداوند زمین را آفرید و سپس نگاهی بر آن افکند و از نور خود، محمد صل الله علیه واله و علی علیه السلام را آفرید و بار دیگر نگاهی به زمین انداخت و فاطمه سلام الله علیها و دو فرزندش حسنین علیه السلام را آفرید و سپس خلقت جهان را از سر گرفت و براستی کلام خداست که زمین را بر مدار این پنج نور الهی آفرید و اگر نبودند این انوار مقدس ،بی شک جهان خلقتی هم وجود نداشت...
به خدا قسم که علی و اولاد او پایه های ثبات دنیا هستند و اگر روزی برسد که زمین از وجود این انوار الهی، خالی باشد ، همانا بی شک قیامت کبری برپا خواهد شد...
سپس درویش نگاهی عمیق به سهراب که مبهوت سخنان او شده بود انداخت و گفت : آیا میدانی که جایگاه بشر، ابتدا بهشت بود و سپس به گناهی که پدر ما ،آدم ابوالبشر با وسوسه ی شیطان ،مرتکب شد ، او را به همراه تمام بنی بشر از بهشت بیرون و به زمین تبعید کردند ؛ سالهای سال آدم ابوالبشر نالید و گریید و پشیمان از کرده ی خود ، از خداوند خواست که او را ببخشد.
اما خطایش بسیار بزرگ بود ولی از آن بزرگ تر و عظیم تر ، رحمت و مهربانی خدا بود،خدا خواست که او را ببخشد ، پس رازی را در گوشش زمزمه کرد تا با جاری شدن آن ، بر زبان حضرت آدم ، خدا توبه اش را بپذیرد...
آیا می دانی که آن راز چه بود؟
سهراب که غرق این داستان تازه شده بود گفت : براستی خدا به حرمت بیان چه چیزی ،حضرت آدم را بخشید؟
در این هنگام ، احمد، یکی از جوانان همراه کاروان که بحث بین سهراب و درویش برایش جالب بود و به آن گوش می کرد به میان سخن سهراب پرید و گفت : احتمالا خداوند ، اسم اعظم خودش را به پدرمان یاد داده تا خود را نجات دهد....
درویش که جوانان مشتاق روبرویش او را سر ذوق آورده بود گفت : نه!! نام عزیزانی را به حضرت آدم یاد داد تا در خاطر تمام بندگان تا قیام قیامت بماند ،که اینان عزیز خدایند ،اگر می خواهید مورد رحمت خداوند قرار گیرید ،عزیز خدا را عزیز دارید و دست به دامان آنها زنید...
در این هنگام که سهراب و احمد هر دو بی طاقت شده بودند با هم گفتند ،چه بود این راز؟!
و درویش با صدایی زیبا و لحنی زیباتر گفت : یا حمیدُ به حق محمد
یا عالیُ بحق علی
یافاطرُ بحق فاطمه
یا محسن بحق حسن
یا قدیم الاحسان بحق حسین
#ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦
@bartaren