#از کرونا تابهشت
#قسمت۱۰۰ 🎬:
حضرت مانند جد بزرگوارش حضرت رسول خاتم ص به اقصا نقاط دنیا پیکهایی ارسال نمودند وهمه را با لحنی مهربان وپدرانه ابتدا موعظه نمودند وبعد به کاملترین دین خدا و پرعاطفه ترین دین دنیا,دین اسلام,فراخواندند,خیلی از کشورهای بزرگ دنیا که همراه با دوربینها ومعجزات حضرت حقانیت دعوت حضرت را با جان ودل پذیرفته بودند,ندای حق طلبی درونشان به خروش افتاده بود وبه دین اسلام پیوستند وپیامهایی که برای حضرت ارسال میشد,حاکی از اعلام عمومی دین اسلام ومذهب شیعه ی اثنی عشری برای این کشورها بود.
اما برخی کشورهایی که شیطان تا عمق جانشان نفوذ کرده است,بی توجه به خواسته ی برخی از مردمشان که خود را رهرو مهدی زهراس خوانده بودند,معاندانه درپی جمع اوری لشکر وجنگ با حضرت بودند,اما غافل ازاین که(حزب الله فهم غالبون)....
به راستی که اینده زمین از آن صالحان است...
شهر کوفه بسیار شلوغ شده بود ,از هرطرف سیل مشتاقان حضرت به کوفه هجوم اورده بودند ویک جا برای نشستن با مقادیر زیادی پول معاوضه میشد که خریدار ازاین معامله بسیار هم راضی مینمود چون جایی نزدیک وجود حضرت بقیه الله برای خود دست وپا کرده بود..
حضرت دستور دادند تا زمان ساختن خانه های جدید در اطراف کوفه چادرهایی علم کنند وزیر نظر حضرت ,مفاهیم قرانی را ان طور که حضرت میفرمودند به طالبان علم اموزش دهند,مفاهیمی که منی که ادعای حافظ بودن قران را داشتم,تا پیش از این بارها وبارها قران راختم نموده ودرتفسیر ایه هایش دقت کرده بودم,این مفاهیم برای من تازگی بسیار داشت,باورم نمیشد تمام علوم عالم ,تمام علوم عالم در قران جمع بود ومانیازمند مفسر حاذق ومطلعی بودیم تا انها را برملا سازد....مفاهیمی,از ریاضی وحساب وهندسه ومنجمی وعلوم تجربی وحتی اقتصاد وصدالبته پزشکی وطبابت و...همه چیز,هرچیزی که فکرش رابکنید درقران بود وما میدیدیم ونمیدیدیم,ما ظاهر قران را میدیدیم واما از باطن ومفاهیم این کتاب راهگشا چیزی نمیدانستیم وغره بودیم به علمی که از بیست وهفت حرف,دوحرفش رافراگرفته بودیم....
امروز اما...برای من وعلی روز به خصوصی بود چون که...
#ادامه دارد...
🖊به قلم...ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
سخنی با مخاطبین؛
با عرض سلام و وقت به خیر خدمت تمامی همراهان گرامی...
به دلیل اینکه به ایام ولادت خانم حضرت زهرا سلام الله علیها نزدیک می شویم و طبق حدیث معصوم : شیعهٔ ما در غم ما اندوهگین و در شادی ما شاد است.
چون فضای داستان «سقیفه» تا آخر اندوهگین خواهد بود ، بنابراین صلاح دیدم ،این داستان با شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به اتمام برسد.....اما با توجه به درخواست های شما عزیزان مبنی بر ادامهٔ داستان و آگاهی از وقایع صدر اسلام، بلافاصله رمانی بسیار جذاب در همین حیطه با نام«شاهزاده ای در خدمت» را شروع می کنیم ، این رمان از زمان حیات پیامبر صل الله علیه واله و غزوات ایشان شروع و ان شاالله تا واقعهٔ کربلا ادامه خواهد داشت، رمانی مستند که روای آن شخصی ست که خود شاهد تمام اتفاقات بوده و این رمان از زبان ایشان نقل میشود ، فعلاً از رو کردن نام اصلی این شخصیت بزرگوار خودداری می کنیم ، با رمان همراه شوید و خود کشف کنید که داستان از زبان چه بزرگواری ست...
بنده فکر می کنم این رمان در دنیای داستان شاهکاری بزرگ حساب شود و تمام وقایع مستند صدر اسلام را با حقیقت های نهفته در درونشان بیان خواهد کرد ...
از شما تقاضا دارم ، این رمان را به دیگران هم معرفی نمایید...
با تشکر.......حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت ۸۶🎬: کریم با یادآوری دیده ها و شنیده هایش که همه حاکی از این بود که سهراب بزرگ ز
روایت دلدادگی
قسمت ۸۷🎬:
سهراب متوجه شد ،گروهی که تعدادشان هم زیاد بود به مقر راهزنان حمله کرده است، او آرام آرام در پناه چادرها پیش میرفت و در حین رفتن ، اطراف را از نظر می گذراند تا گاری را پیدا کند.
اما انگار نبود....
سهراب همانطور که دستارش را به صورت می بست تا رویش را بپوشاند ،مراقب بود ،تیرهایی که به سمت چادرها پرتاب میشد ،با او برخورد نکند، همهمه ای به پا بود و او مرادسیاه و افرادش را میدید که یکی تیر میخوردند و از اسب به زیر می افتادند..
جلوی چادرها که حمله به راهزنان از آنجا صورت می گرفت ، خبری از گاری و رخش و حتی شتر درویش رحیم نبود.
سهراب خود را به پشت اردوگاه کریم رساند و متوجه شد که گاری اینجاست و انگار راهزنان در حال خالی کردن بار گاری بودند که به آنها حمله شده ،چون تعدادی گونی پایین گاری بود و یکی دو گونی هم ، همچنان روی گاری بود.
حالا که جمع دزدان مشغول جنگ و گریز بودند ، بهترین فرصت بود که سهراب نقشه اش را عملی کند ، او نمی دانست که چه کسی به گروه کریم حمله کرده ، اما هر گروهی که بود، باعث خیر برای او شده بود.
سهراب بی درنگ خود را به گاری رساند،چند گونی بافی مانده را به زمین انداخت و بر روی گاری سوار شد و همانطور که اسب و گاری را در خلاف جهت حملهٔ آن گروه ناشناس میراند، از زیر چشم اطراف را به دنبال رخش ، از نظر گذراند، اما هیچ خبری از رخش نبود.
وقت تنگ بود و جای تعلل نبود ، سهراب دل از رخش کند و برای تصاحب گنجینه ای که در مشتش بود ، دل به صحرا و بیابان زد.
سهراب با شلاق بر گُرده اسب میزد و آن را با شتاب به پیش میبرد ،بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بیاندازد، او می خواست از این مهلکه فرار کند ، اما متوجه نبود که پا به بیابانی بی آب و علف و سوزان میگذارد که شاید باعث مرگ او شود...
با شتاب به پیش میرفت ، بعد از ساعتی گریز ، احساس کرد اسب بیچاره دیگر نفسی برای حرکت ندارد، پس حالا که مطمئن بود از خطر جسته، سرعت گاری را کم کرد و می خواست اندکی استراحت کند، که متوجه صدایی از پشت سرش شد.
تجربهٔ چندین سال راهزنی و بیابان گردی به او می گفت که سواری به دنبال اوست، از صدا بر می آمد که یک نفر به تنهایی در تعقیب او بوده است.
سهراب که نزدیک تپه ای شنی بود ، خود را به پشت تپه کشانید ، گاری را متوقف نمود و از آن پیاده شد ، شمشیر از غلاف بیرون کشید و آمادهٔ حمله بود.
صدا به او نزدیک و نزدیک تر شد ، سهراب ، که از کمینگاه خود مطمئن بود ، شمشیر را بالا برد که بر فرق سواری که در پی اش بود فرود آورد که ناگهان....
ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌨💦🌨💦🌨💦🌨
#رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان «سقیفه» قسمت: سی و نهم روز به روز حال صدیقه طاهره سلام الله علیها ،بدتر و بدتر میشد
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
داستان«سقیفه»
قسمت:چهلم
علی علیه السلام همانطور که دلش پیش زهرایش بود ،برای نماز مغرب و عشاء به مسجد رفت.
سلام نماز را داد که ناگهان حسن و حسین که کودکانی بیش نبودند در حالیکه کل چهرهشان را اشک پوشیده بود ، گریان وارد مسجد شدند و مستقیم به طرف پدر رفتند ، آرام چیزی را در گوش او زمزمه کردند ، علی علیه السلام رنگ از رُخش پرید و هراسان از جا بلند شد و با شتاب از مسجد بیرون رفت و بدون اینکه کفش به پا کند به طرف خانه که فاصله ای کم با مسجد داشت، حرکت نمود .
علی....این پهلوان خیبر شکن ، همو که در کل عالم به شجاعت شهره بود، تا به خانه رسید چندین بار به زمین افتاد و برخاست و آنانکه شاهد این حال غریب علی بودند دانستند که اتفاقی ناگوار افتاده...
عمر سر درگوش ابوبکر ،چیزی آهسته گفت و پشت سرش آنها هم به طرف خانهٔ امیرالمؤمنین حرکت کردند...
به پشت درب که رسیدند ، صدای شیون و زاری اهل خانه به همگان می فهماند که این خانه، بار دیگر عزیزی از دست داده و برای اهل مدینه واضح بود که چه کسی پر کشیده...
مدینه، قیامت کبری شده بود و انگار دوباره زخم عروج پیامبر صل الله علیه واله ، دهان باز کرده بود ،صدای گریهٔ زن و مرد ،مدینه را پر کرده بود و انگار این دنیا طلبان، تازه فهمیده بودند چه کسی را از دست داده اند....
درون خانه همه بی تاب بودند، علیِ مظلوم، حسن را می گرفت ، حسین خود را به روی پیکر بی جان مادر می انداخت، حسین را میگرفت ، زنینبین دست به گردن زهرا سلام الله علیها می انداختند.
در همین هنگام ابوبکر وعمر پیغام دادند که جلوی درب خانه منتظر دیدار علی علیه السلام هستند.
علی به جلوی درب رفت و آن دو پیش آمدند ،درست است که رسم تسلیت دادن را دربین عرب به آوردن آتش و تازیانه بدل کرده بودند ، اما اینک دیگر فاطمه ای نبود که تازیانه بر بدن مبارکش فرو آورند و بین درودیوار از نفس بیاندازنش...عمر که همیشه زبان گویای ابوبکر بود جلو آمد و با پررویی تمام رو مولای تنهایمان گفت : ای پسر ابیطالب مباد برای نماز بر دختر پیامبر صل الله علیه واله،بر ما پیشی بگیری؟!
و اُف بر دنیا طلبان که خود ، مظلومه ای را می کشند و خود را مقدم میدارند برای نماز خواندن بر پیکرش....
علی علیه السلام کودکانش را به ظاهر آرام کرد و همراه اسما و فضه رحمت الله علیه ،پیکر مطهر فاطمه اش را شست و با سدر و کافور بهشتی که جبرئیل از آسمان آورده بود ، حنوط نمود و کفن کرد
و سپس فرزندانش را صدا زد تا یکی یکی با مادرشان خداحافظی کنند و چه جانسوز بودن این صحنه و مرا یارای بیان آن نیست😭
شب به نیمه رسید ،علی علیه السلام،فضل و مقداد و سلمان و ابوذر و عمار و عمویش عباس را فراخواند، بر پیکر زهرا سلام الله علیها نماز خواندند و همانطور که وصیت حضرتش بود در تابوتی چوبین و پوشیده، پیکر مطهرش را قرار دادند و شبانه و بی صدا در تاریکی حزن انگیزی روان شدند تا ابوتراب ، امانتی را به خاک سپارد....
علی علیه السلام برای اینکه دشمنان ندانند ، کدام قبر از آنِ دختر پیامبر است ، چندین قبر تازه بنا نمود، صبح زود ابوبکر و عمر جلوی جماعتی از مردم، بر در خانهٔ علی علیه السلام حاضر شدند تا نماز بر پیکر مطهر فاطمه سلام الله علیها گذارند
مقداد درب نیم سوخته را به کناری زد و همانطور که امتداد نگاهش به میخ درب بود که روزگاری بر سینهٔ زهرا، نشسته بود ، فرمود: دیشب فاطمه را به خاک سپردیم...
در اینجا عمر که انگار آتش گرفته بود در حالیکه خُرناس میکشید رو به ابوبکر گفت: مگر دیشب به تو نگفتم اینها به زودی کارشان را می کنند؟!
عباس رحمت الله علیه جلو آمد و فرمود: دختر پیامبر صل الله علیه واله وصیت کرده بود که شما بر او نماز نخوانید!
عمر که چون آتشی افروخته دم به دم گُر میگرفت رو به او گفت : ای بنی هاشم! شما از حسادت قدیمی تان دست بر نمی دارید و سپس فریاد زد و ادامه داد: به خدا قسم ، اراده کرده ام تا قبر فاطمه را بشکافم و بر او نماز بخوانم...
در اینجا بود که علی...اسدالله الغالب، این شیر بیشهٔ حق ،جلوی او ایستاد و در حالیکه با نگاه غضبناکش او را خورد میکرد ،فرمودند: به خدا قسم ،ای پسر صهاک، اگر هدفت اینچنین باشد، دستت را به سوی خودت برمی گردانم ، خوب میدانی اگر شمشیر از غلاف بکشم آن را تا ریشه جانت فرو می برم.
در اینجا بود که عمر خوب میدانست وقتی علی علیه السلام قسم بخورد و دست به شمشیر شود هیچ از دودمان او برجا نمی گذارد، پس ساکت شد...
واینچنین بود که با پیوند خوردن زهرا سلام الله به پدرش در ملکوت ، درد و سختی او به پایان رسید و اما تازه شروع سختی های علیِ تنها، با بچه هایی قد و نیم قد و بی مادر بود...سختی هایی که از اجتماعی به اسم «سقیفه» شروع شد و تا ظهور دولت منجی آخرالزمان ،ادامه دارد....
«یارب الفاطمه بحق الفاطمه، اشف صدرالفاطمه بالظهورالحجة»
«پایان»
به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
سخنی با مخاطبین؛
با عرض سلام و وقت به خیر خدمت تمامی همراهان گرامی...
به دلیل اینکه به ایام ولادت خانم حضرت زهرا سلام الله علیها نزدیک می شویم و طبق حدیث معصوم : شیعهٔ ما در غم ما اندوهگین و در شادی ما شاد است.
و چون فضای داستان «سقیفه» تا آخر اندوهگین خواهد بود ، بنابراین صلاح دیدم ،این داستان با شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به اتمام برسد.....اما با توجه به درخواست های شما عزیزان مبنی بر ادامهٔ داستان و آگاهی از وقایع صدر اسلام، بلافاصله رمانی بسیار جذاب در همین حیطه با نام«شاهزاده ای در خدمت» را شروع می کنیم ، این رمان از زمان حیات پیامبر صل الله علیه واله و غزوات ایشان شروع و ان شاالله تا واقعهٔ کربلا ادامه خواهد داشت، رمانی مستند که راوی آن شخصی ست که خود شاهد تمام اتفاقات بوده و این رمان از زبان ایشان نقل میشود ، فعلاً از رو کردن نام اصلی این شخصیت بزرگوار خودداری می کنیم ، با رمان همراه شوید و خود کشف کنید که داستان از زبان چه بزرگواری ست...
بنده فکر می کنم این رمان در دنیای داستان شاهکاری بزرگ حساب شود و تمام وقایع مستند صدر اسلام را با حقیقت های نهفته در درونشان بیان خواهد کرد ...
از شما تقاضا دارم ، این رمان را به دیگران هم معرفی نمایید...
با تشکر.......حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
باید اذعان کنم که سناریو داستان شاهزاده ای درخدمت ، آنچنان جذاب هست که مخاطب را خواه نا خواه به دنبال خود می کشد و واقعیت هایی را خواهیم گفت که شاید تا به حال نمی دانستیم و یا از کنار ان بی توجه عبور می کردیم ، این واقعیت ها پاسخ دندان شکنی ست بر شبه هایی که وهابیت خبیث برای کمرنگ کردن مکتب پراز نور شیعه در اذهان عموم می اندازند....
ان شاالله با همراهیتان باعث دلگرمی ما و با تبلیغ این واقعیت ها باعث دلگرمی حجت زنده خدا، مهدی زهرا سلام الله، گردید
#از کرونا تابهشت
#قسمت۱۰۱ 🎬:
من وعلی به خانه مان که درنجف اشرف بود نقل مکان کردیم,البته علی,همیشه در لشکر ودرخدمت حضرت است ومنم همینطور,وقتی میخواهیم کمی استراحت کنیم به منزل خودمان میایم,علی میگه باید طبق نقشه ی حضرت خونه مان را دوباره از نو بسازیم ,اما به وقتش,الان باید پایه های حکومت را قوی کنیم,گرچه حضرت تمام امور راهمراه هم پیش میبرد ازطرفی لشکر شعیب را به دنبال سفیانی روانه کرده تا انها رابه سزای اعمالشان برساند,ازطرفی داروهای شفابخش تهیه به تمام دنیا میفرستد,ازطرفی تعلیم قران وعلوم دنیا را دردستورکار دارد وهمین چند روز پیش پروژه ای را در دستور,ساخت قرار داد تانهری از پشت قبر مطهر امام حسین ع را به سوی غریین راه بیاندازد واز انجا به نجف برسد وبین راه پل ها و اسیابهای فراوان ساخته میشودتا به صورت مجانی گندمهای ملت را ارد کند ودراختیار انان قرار دهدوتمام این بیابان پهناور با علم وپیش بینی امام کشتزارهایی بزرگ برای کشت انواع ارزاق مردم میشود ...
اما امروز روز خاصیست,علی بعداز مدتها انتظارمن,امرکرده کل خانواده به عراق ونجف مهاجرت کنند ,وهمه درکنارهم ودرلشکر مهدی زهراس خدمت کنیم,امروز,با پرواز غروب ,قراراست طارق وعماد وابوعلی وخاله وبچه های عزیزم بعداز,مدتها دوری به نجف بیایند,هیچ کس از وجود علی مطلع نیست....
نمیدانم چه طوری بودن علی را برایشان بازگو کنم,دل در دلم نیست,اما علی همه چی رابه عهده ی,خودم قرار داده,اخه من درست است که زن هستم اما این چندین ماه در محضر حضرت درسهایی گرفتم که به گفته ی امام صادق ع:میتوانم مانند مردان فکر کنم,عمل نمایم وحتی,قضاوت کنم...
الان درفرودگاه وسالن انتظار,هستم...تنهای تنها...علی هم درمحضر,بقیه الله است...
#ادامه دارد...
🖊به قلم ....ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تا بهشت
#قسمت۱۰۲🎬:
بلندگوی فرودگاه خبراز فرود هواپیمای تهران _نجف میداد,دقایقی بعد از پشت شیشه های سالن انتظار طارق عماد درحالیکه دست حسین وحسن را در دست داشتند پشت سر ابوعلی میامدند ,خاله صفیه وفاطمه هم باهم وزهرا هم درحالیکه مهدی پسرطارق روی بغلش ورجه ورجه میکرد همراهشان میامد.
خدای من باورم نمیشد ,تواین مدت حسن وحسین کمی بلندترشده بودندوزهرا ,خانم تر...خودم را نزدیک در ورودی رساندم,حسن وحسین متوجه من شدند وبا سرعتی زیاد دستشان را از دست طارق رهاکردند وخودشان را دراغوش من که دستهایم را گشوده بودم,انداختند, بچه هایم ازشوق واز رنج دوری ,باصدای بلند گریه میکردند, نگاهم به زهرا افتادکه مظلومانه گوشه ای ایستاده بود واین صحنه تماشا میکرد وبیصدا اشک میریخت گویا حق خود نمیدانست که این اغوش مادرانه را از حسن وحسین بگیرد,حسن وحسین راغرق بوسه کردم,به سمت زهرا رفتم,دخترک چشم عسلی ام را دراغوشم فشار دادم,هق هق زهرا بلند شد,فکر کردم از درد فراق است اما زبان که باز کردم فهمیدم از شوق مولاست,مامان بالاخره امام زمان عج اومد,مامان دل تودلم نیست به خدمتش برسم,همینطور که زهرا شیرین زبانی میکرد فاطمه وخاله هم به ما پیوستند ,عماد هم دل دل میکرد تا دور من خلوت شود اوهم از شوق وصال مهدی عج برای تنها خواهرش حرف بزند,سر عماد را که الان نوجوانی بلند بالا شده بود دراغوش گرفتم عماد هم با بغضی که سعی میکرد فرو بخورد گفت:کاش پدرومادرمان بودند,کاش لیلا زنده بود واین روزها را میدید...
با طارق وابوعلی هم خوش وبشی کردیم ,همه سوار ماشین شدیم,به زور همه راجا دادم ,نمیدانستم چطور بگویم که علی زنده است که یکدفعه از خوشحالی پس نیافتند...
باید کم کم پیش میرفتم که با حرف حسین شرایط فراهم تر,شد....
#:ادامه دارد...
🖊به قلم....ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren