#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 عشق سرخ قسمت بیستم: بابا گوشی راقطع کرد ویه نگاه به من انداخت وگفت:دخترم بگو مادرت وخواهرت
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
عشق سرخ,قسمت بیست و یکم:
خونه یک حال وهوایی دیگه به خودگرفته بود,درسته فصل سرما بود اما هوای داخل خانه,خبراز بهار وعطرگل سرخ میداد.مامان چون دفعه اولش بود که خواستگاری دختراش میامدند(البته خیلیا پیغام وپسغام برای خواستگاری داده بودند اما به خاطرمخالفت من به مرحله ی مهمانی و..نکشیده بود)برای همین ,خیلی استرس داشت ,مبلمان خونه راعوض کرد ویک دست مبل قالی خریدیم ومبل قبلیا هم داخل سه تا اتاق پخش کردند,گلدونهای شاه عباسی ولاله های جهاز مامان ازگنجینه شان جداشدند وزینت بخش هال شدند.به قول زهرا که میگفت:انگار مامان فکر کرده خودش نوعروسه که جهاز میخره ودکور عوض میکه خخخخ
اما مامان معتقدبود چون شناختی ازخانواده علوی وخانمش نداره,باید خونه طوری باشه که جای هیچ عیب وایراد وحرف وحدیثی برای خانم دکتر باقی نمانه,اما بابا محمد اعتقادداشت,کسی که پسرای خاکی ومتواضعی مثل محمدوفرهاد تربیت کرده,به ظاهر ومال ومنال دنیا اهمیت نمیدهد.
تاروز اومدن خانواده علوی,هرروز خدا, خونه تکانی داشتیم,درسته همیشه خانه مثل آیینه تمیز بود اما وسواس مامان زیاد شده بود ومیخواست همه چی عالی عالی باشد.
امشب شب جمعه است وقراره تا ساعتی دیگه خانواده ی علوی تشریف فرما بشن,من وزهرا طبق قرار قبلی خودمان,سراپا سفید پوشیدیم ,یعنی یه پیراهن سفید ماکزی با پاپیونهای تور سرآستین ودورکمرشون,یه روسری سفید وروشون هم یک چادر سفید با پاپیونهای صورتی,به قول مامان ,اگه از قدمان بگذریم(چون من یه پنج سانتی از زهرا بلندترم)مثل دوقلو شده بودیم وبه گفته ی مامان تشخیصمان برای,فرهاد ومحمد که شاید چندنگاه کوتاه مارا دیده بودند,سخت خواهدبود.
زهرا:مامااان,کشتیتم بس که دود اسفند به خوردم دادی وورد خوندی وفوت کردی بهم.
مامان:اولا ورد نیست وچهارقل هست درثانی اینقد زیبا وخوردنی شدین که میترسم خودم چشمتان بزنم.
درهمین حین,تلفن بابا زنگ زد.
بابا:انیس,بچه ها,آماده باشین,رسیدن,سرخیابونن ,میرم جلوشون,حواستون باشه من باکلیددررابازنمیکنم ,زنگ میزنم.
دلم قیلی ویلی میرفت,استرس داشتم,یه نگاه کردم به زهرا دیدم خیلی راحت وریلکسه,پیش خودم گفتم:خوش به حالش توعمرش اصلا نمیدونه استرس چی هست .
زنگ دربه صدا درامد,مامان رفت کنار آیفون تا در رابازکنه,من پریدم چادرم سرکردم ومیخواستم برم پایین اوپن آشپزخونه کمین بگیرم وبشینم که زهرا دستم راگرفت وکشید طرف پنجره هال تااز پشت پرده خیلی نامحسوس,میهمانها را رصدکنیم😊
زهرا:این خوشتیپه که بابا محمد خودمه,اهان هووووو این تیپ مهندسه, فک کنم اقای دکترباشه😂,آهان این غول تشنه که چوپان گیوه دوز خودمانه چه دسته گلی هم دستشه,اوووف این نانازه هم که فرهادجاااانه وجعبه ی شیرینی رابه کول مبارک میکشه,پس مامانشون کو.دربسته شد هاااا,نکنه توماشین جاگذاشتنش؟؟نکنه راضی نشده که بیاد؟؟؟
گوشم به حرفهای,زهرا نبود,ازاسترس چشمام رابسته بودم,اروم چشام رابازکردم وتانگاه کردم,دقیقا پشت پنجره بودند,انگار سنگینی نگاهم راحس کرد سرش راگرفت بالا....خدای من چه خوشگل شده😍دوباره بوی گل سرخ پیچید تووجودم....
ادامه دارد.....
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 عشق سرخ,قسمت بیست و یکم: خونه یک حال وهوایی دیگه به خودگرفته بود,درسته فصل سرما بود اما هوا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
عشق سرخ,قسمت بیست ودوم:
سریع خودمون را رسوندیم تو آشپزخونه وزیر اوپن پناه گرفتیم,چون هم راحت تر حرفهای که میزدن رامیشنیدیم وهم کسی نمیتونست مارا ببینه.
بابا تعارفشون کرد که بفرمایید بفرمایید ومشخص بود یکی یکی دارن میشینن.
زهرا میخواست نامحسوس پاشه وموقعیت قرارگرفتنشان را ببینه,که محکم دستش راگرفتم وکشیدم وگفتم:نهههه پانشو ممکنه ببیننت زشته.
اخه موقعیت پذیرایی وآشپزخانه ما طوری بود که یک طرف پذیرایی یعنی دو نفر میتونستن آشپزخونه را زیرنظر داشته باشند وما به مامان سفارش کرده بودیم که اون دوتا مبل راتعارف نکنن ,یعنی خودشون وبابا زودتر بشینن تا هیچ کس نتونه روبرو بشینه,تا مامان نیومده ومطمین نمیشدیم,خارج شدن از مخفیگاه,صلاح نیست.
مامان اومد داخل آشپزخونه یه کم چهره اش گرفته بود,بدون اینکه نگاهی به ما بیاندازه مشغول ریختن چای شد تا مهمونا گلویی تازه کنن وباشیرینی نوش جان کنن.
زهرا اهسته اشاره کرد:ماماااان,چه خبره؟چرا ناراحتی,نترس بابا دخترات راهمین الان نمیبرن که....
مامان یه چشم غره نامحسوس رفت وخیلی اهسته گفت:نمیدونم خانم دکتر چرا تشریفشون رانیاوردن,اگه بخوان طاقچه بالا بزارن همین امشب خودم جواب رد بهشون میدم.....سینی رابرداشت ورفت طرف پذیرایی.
زهرا:وای زینب ,نپرسیدیم کی روبرو نشسته؟ولی راست میگه هااا چرا مامان جانشان نومدن؟ بزار فرهاد راببینم ,دماراز روزگارش میکشم
من:😳چه فرهاد فرهاد میکنی هاا هرکی نفهمه فک میکنه ده ساله باهم زندگی میکنین...
زهرا:هیس بزار ببینیم چی چی نطق میکنن.
حرفاشون دور وبر ,راه وهوا و...دور میزد,محمدکه صداش درنمیامد اما فرهاد هرازگاهی نطقی میکرد ازجنس نطقهای زهرابود(خداییش دروتخته باهم جوربود) که مامان باتمام شدن حرف اقای دکتر،طاقتش طاق شده بود گفت:عذرمیخوام اقای دکتر,خانم دکتر چراتشریف نیاوردن؟خدای نکرده کسالتی,چیزی داشتن؟
دکتر آهی کشید وگفت:قضیه اش مفصله,خدمتتون عرض میکنم,فرهادجان....
نفهمیدیم منظور از فرهاد جان گفتن چی بود ,که باهمهمه بابا ومامان و...توکمینگاهمان محکم تر نشستیم وگوشامون را تیزتر کردیم,نکنه واقعا خانم دکتر راضی به این وصلت نشده؟
همونطور که من وزهرا تونگاه هم خیره شده بودیم وتمام بدنمان تبدیل به گوش شده بود تا ببینیم ,اقای علوی چی چی جواب میدن,یک دفعه قامت رعنای فرهاد رادیدیم که وسط آشپزخونه بود.
واااای این بچه پررو اینجا چی میخواست؟
فرهاد به همه جا چشم انداخت وباخودش گفت:عه اینجا کسی نیست,پس این پریای دریایی کجان؟؟🤔
یکباره همینطور که دنبال چیزی میگشت چشمش افتاد به ما دوتا که زیراوپن کمین گرفته بودیم
من😱
زهرا😁
فرهاد😂😊😳
بس که هول شده بودیم باهم گفتیم:سلام
فرهاد:س س سلام عروس خانومها...ببخشید مزاحم استراق سمعتان شدم,یک لیوان اب برای بابا میخواستم.درضمن اوضاع امنه,روبرو آشپزخانه من ومحمدهستیم پاشین😃☺️
سریع ازجام پاشدم که اشاره کرد,نه نه زینب خانم,زهرا جان باید زحمتش رابکشن...
زهرا روکرد به فرهاد وبایه لبخند گفت:چشم اقا فرهاد ,خودتون چیزی احتیاج ندارین...
فرهاد:نه عزیزززز ,روی گلت را کم داشتم که جور شد خخخخ
وای این دوتا رو از سنگ پای قزوین هم برده بودند,خداییش ازهمه لحاظ مثل هم بودند وبهم میومدند خخخخخ...
فرهادکه لیوان اب رابرد ,خیلی بااحتیاط روم راکردم طرف پذیرایی که بالبخند زیبای محمد مواجه شدم.
عطرگل سرخ پیچید تووجودم.......
ادامه دارد....
باماهمراه باشید ,خبرهای خوش درراه است.
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5834752417811402481.mp3
18.83M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «اربعین، معیت با امام زمان (عجلاللهفرجه)» - جلسه اول
🗓 ۲۱ شهریور ماه ۱۴۰۱ - موکب مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 عشق سرخ,قسمت بیست ودوم: سریع خودمون را رسوندیم تو آشپزخونه وزیر اوپن پناه گرفتیم,چون هم راح
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
عشق سرخ,قسمت بیست وسوم:
اقای دکتر لیوان اب را که خورد شروع به نطق قبل از خواستگاری کردوگفت:من دلم میخواد همه چی برای دوتا خانواده عیان باشه,یعنی صاف صادق بودن رااصل یک زندگی پاک میدونم,من وفرشته همسرم,زمانی که تازه فارغ التحصیل شده بودیم باهم ازدواج کردیم,فرشته از هم دانشگاهی های بنده بود,اون موقع دربحبوبه ی جنگ تحمیلی بودیم وبرای خدمت درجبهه با هم به مناطق جنگ زده اعزام شدیم تا به مداوای مجروحان ومصدومان و...بپردازیم,فرشته واقعا یک فرشته بود واگه اغراق نکنم ازمن که یک مرد بودم ,بیشترتلاش میکرد ,چندماهی بود که طرفای آبادان خدمت میکردیم که محمد را پیدا کردیم ,یعنی خدا محمد رابه ما هدیه داد,پسربچه ی چهارساله وشیرین زبانی بود که کل خانواده اش را توجنگ از دست داده بود,فرشته آوردش پیش خودمان وقرارگذاشتیم هروقت که خواستیم مرخصی بیایم ,همراهمون بیاریمش اصفهان به فرزند خواندگی قبولش کنیم,فرشته ازاینکه صاحب یک پسربچه خوشگل وباهوش شده بود درپوست خودنمیگنجیدواین علاقه دوطرفه شده بود بین محمد ومامانش,یک روز صدام شیمیایی زد ,اونم درست وسط بیمارستان ,همونجایی که ما مشغول کاربودیم,هردوتامون آلوده شدیم,دیگه صلاح نمیدیدم که فرشته ومحمد تومناطق جنگی باشند,با هزارخواهش والتماس تهدید وارعاب فرستادمشون اصفهان,فرشته تا لحظه اخر میگفت حالم خوبه ,بذار کنارت باشم ,اما واقعا صلاح نبود.وقتی رفتند,هرروز زنگ میزد وتاکید میکرد حالش خوبه ونگران نباشم.
یک ماه از رفتن فرشته ومحمد میگذشت که زنگ زد ,فرشته خیلی خوشحال بود,تمام صداش میلرزید وقتی میخواست خبر بارداریش را بدهد.....
باورم نمیشد,خیلی خوشحال بودم وازطرفی نگران,میترسیدم عوارض تنفس مواد شیمیایی روی بچه اثربگذارد....اینجا که رسید یک اهی کشید,انگار دلش هوای اونروزها راکرده باشه,هوای صدای فرشته,روی فرشته....
ادامه دارد....
باماهمراه باشید
@bartaren
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Ostad_Raefipour_Arbaeen_Va_Hadaf_Moshtarak_Ba_Emam_zaman_Jalase.mp3
21.09M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «اربعین و هدف مشترک با امام زمان» - جلسه دوم
🗓 ۲۲ شهریور ماه ۱۴۰۱ - موکب مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 عشق سرخ,قسمت بیست وسوم: اقای دکتر لیوان اب را که خورد شروع به نطق قبل از خواستگاری کردوگفت:
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
عشق سرخ قسمت بیست و چهارم:
زهرا روکرد به من:آخی محمد بچه خودشون نیست,حالا معلوم فرشته خانم کجاست؟
من:هیس بذار ببینم چی چی میشه
دوباره ادامه حرفای دکتر:خلاصه جناب اقای رحیمی خسته تان نکنم ,بعد از چهار ماه ازاون روزی که فرشته زنگ زد وخبربارداریش را داد موفق شدم بیام یک سر بزنم ,اخه هم حال خودم خوش نبود ومدام تنگی نفس داشتم وهم چند روزی بود فرشته زنگ نزده بود واز بابا ومامان هم هرچی سراغش رامیگرفتم جواب سربالا میدادند,وقتی رسیدم اصفهان کسی خونه خودمون نبود,رفتم خونه بابام ,اونجا هم جز داداش کوچکم کسی نبود ,داداش تا چشمش به من افتاد زد زیرگریه,انتظار نداشت من را ببینه اخه به کسی نگفته بودم که میام,گرفتمش محکم بغلم وگفتم:چی داداش,چی شده؟هیچ کس خونه مانبود,مامان وبابا کجان؟
داداشم با هق هق گفت:سه روز پیش حال زن داداش بهم خورد تا رسوندیمش دکتر وبیمارستان بیهوش شد,امروز میگن رفته توکما در اثر استنشاق مواد شیمیایی,ریه هاش اسیب جدی دیدن ویه جورمسمومیت هم دچارش شده,مسمومیت حاملگی هم همزمان....
دیگه تا تهش راخوندم,چشام سیاهی میرفت احساس میکردم دارم خفه میشم,داداش رضا من را تا بیمارستان برد وقتی رسیدم اونجا انگار صحرای کربلا بود...پدرومادرخودم وفرشته درحال گریه وزاری بودند,محمد هم همونجا بود ,تا چشمش به من افتاد انگار خدا رابهش داده باشند,بچه ام خودش را انداخت بغلم وشروع به گریه کرد وهمه اش فرشته را میخواست😭😭😭
اره من دیررسیدم,حال فرشته بدمیشه,درصدهوشیاریش میاد پایین ,دکترا تصمیم میگیرن ,بچه را باعمل سزارین خارج کنن,وقتی رسیدم,فرهاد تودستگاه بود وفرشته توسردخونه😭😭
خداااای من چه سخت,نگاه کردم زهراسرش راگذاشته بود روپاهاش وزار زار گریه میکرد
خودمم دست کمی از زهرا نداشتم ,اما باید کسی کاری میکرد ,مطمین بودم فضای داخل پذیرایی هم دست کمی ازاینجا نداره,فوری پاشدم یه پارچ شربت گلاب درست کردم ,ریختم تولیوانهای خوشگل مامان وبردم پذیرایی,درست حدس زدم فضا نیازمند یک شوک بود که اونم من وارد کردم.
من:سلام,خوش آمدید....
همه ی سرها باهم به طرف من چرخید ,محمد سریع جلو پام بلندشد,فرهاد هم تبعیت کرد ,دکتر بالبخند زیبایی نگام کرد وگفت:سلام دختر گلم ,ماشاالله ....
نگام افتاد به محمد,اخی بچه ام معلوم بود استرس داره,سرش پایین وسرخ شده بوداما فرهاد ریلکس ریلکس دقیقا مثل زهرا,مامان وبابا با نگاهی مهربان اشاره کردند,طرف اقای دکتر,زینب جان تعارف کن عزیزم...
سینی راگرفتم طرف دکتر:ممنون دخترگلم,مطمین بودم پسرای من ,بهترین دخترای زمین رامیپسندند وروکرد به بابا:
بازم ببخشید اقای رحیمی,ناراحتتون کردم,ولی واقعیتهایی بود که باید گفته میشد,من این دوتا پسر,راباچنگ ودندان بزرگ کردم و... جلوی بابا ومامانم گرفتم ....وای دستام میلرزید اصلا توان روبرو شدن وتعارف به محمد را نداشتم .
مادرم انگار حالم رامیفهمید اهسته گفت:آروم باش دخترم,بسم الله الرحمن الرحیم بگو بروتعارفش کن
ادامه دارد....
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5843497740025204589.mp3
19.06M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «اربعین، دانشگاه عدل و احسان» - جلسه سوم
🗓 ۲۳ شهریور ماه ۱۴۰۱ - موکب مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 عشق سرخ قسمت بیست و چهارم: زهرا روکرد به من:آخی محمد بچه خودشون نیست,حالا معلوم فرشته خانم
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت بیست وپنجم:
دستام میلرزید ,سینی راگرفتم جلوی محمد,لرزش دستام به لیوانها هم منتقل شده بود وجریگ جریگ صدا میداد,محمد سرش پایین بود انگار اونم استرس داشت,فرهاد باپرویی تمام,بدون اینکه جلوش بگیرم دست کرد یه لیوان برداشت وگفت:بفرما محمد اقا....
محمد لیوان شربت رابرداشت وخیلی اهسته طوری که من بشنوم,گفت:ممنون,بوی بهشت به مشامم رسید😊
فرهاد سرش رااورد پایین وگفت:داداش مال گلابشه خخخخ😁
اوووف عجب شرری هست این فرهاد دقیقا مثل زهرا.
اومدم تواشپزخونه ....
زهرا:خیلی ناجنسی زینب,برای دیداردلبر عجب زرنگ شدی بلاااا😄
خنده ای کردم ونشستیم روصندلی ها حالا دیگه دلمون نمخواست از روبروی پذیرایی تکان بخوریم😊
اقای دکترادامه داد:اقای رحیمی,من برای این دوتا پسر هم پدربودم وهم مادر,هیچ کدامشان هم برام فرق ندارند هردوتاشون جان من هستند آرزو دارم خوشبخت بشن,اینجوری فرشته هم خوشحال میشه.محمد خلبانی خونده والان چندساله توسپاه خدمت میکنه وفرهاد هم سال اخر پزشکی هست.حالا اگه اجازه بدین ,عروس خانمها چای بیارن😊
زهرا:حالا کی چای ببره؟؟
مامان اومد داخل اشپزخانه وگفت:زینب جان شما شربت اوردی بزارزهرا چای ببره
زهرا:ای به چشم
باخودم فکردم,خوش به حال زهرا درهرشرایطی ریلکسه ,دقیقا مثل فرهاد😄
مامان:بریم بچه ها,زینب جان بالا چادرت راصاف کن,زهراااا چای رانریزی روملت...
زهرا:خیالت رااااحت خخخخ
باهم رفتیم پذیرایی ,من کنار مامان نشستم,اقای دکتر یک نگاه خریدارانه ای به هردومون کرد وگفت:به به,یک دختر اصیل وزیبای ایرانی,ان شاالله عاقبت به خیر بشن
زهرا چای جلوی دکتر وبابا ومامان گرفت,سینی که جلوی محمد گرفت ,فرهاد دستش رابرد تا برداره ,زهرا اروم گفت:صب کن اقای علوی میام جلوخودتون...
نگاه کردم هیچ اثری از هول شدن واسترس نه توچهره زهرابود ونه فرهاد,برعکس من ومحمد توچشم هم زل زده بودند ولبخند میزدند
زهرا باطمانینه سینی چای راگرفت جلوی فرهاد واروم گفت:بفرمایید اقا فرهاد,دبش ترین چای عمرتون.
فرهاد:به به عجب عطری...
مامان باشوخی گفت:من دم کردم😊
آی قربون دهنتتت مامان,بعله کسی محمد راخیط میکنه باید خیط بشه خخخخخ
اول ازهمه زهرا وفرهاد زدندزیرخنده وبعد همه مان خندیدیم.
اقای دکترروبه بابا:اگر صلاح میدونید,چای که صرف شد,بچه ها برن چندلحظه باهم صحبت کنن...
بابا:هرچی شما صلاح بدونید ...
دوباره هول وولا برم داشت....
ادامه دارد....
@bartaren
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5845945785484577823.mp3
24.81M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «اربعین، صراط مستقیم» - جلسه چهارم
🗓 ۲۴ شهریور ماه ۱۴۰۱ - موکب مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
4_5845945785484577833.mp3
32.32M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «شرح دعای ندبه» - جلسه ۱۳
🗓 ۲۵ شهریور ماه ۱۴۰۱ - موکب مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت بیست وپنجم: دستام میلرزید ,سینی راگرفتم جلوی محمد,لرزش دستام به لیوانها هم من
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت بیست وششم:
چای که صرف شد,مامان اشاره کرد :دخترا میتونید چنددقیقه ای,باهم حرف بزنید وپاشد تا فرهاد ومحمد را راهنمایی کنه...
زهرا اروم کنارگوشم گفت:من وفرهاد میریم تواتاق خودمون(اخه اتاق من وزهرا)یکی,بود,توومحمد هم برین اتاق میهمان یا یه گوشه پیداکنید,اصلا برین زیراوپن توکمینگاه خخخخ
من:نهههه من فقط تواتاق خودمون میتونم کمی ارامش داشته باشم,شما برین جای دیگه..
زهرا:خیلی خوب,که حرف اخرت همینه؟؟باشه ,وقت چنه زدن ندارم اخه اقااااا فرهاد منتظره اما وقت تلافی کردن زیاده,از جونت میکشم زینبی😊
مامان در اتاقمون رابازکرد ومحمد را راهنمایی کرد,برای فرهاد وزهرا هم دراتاق میهمان را بازکرد....
زهرا حین واردشدن به اتاق چشمکی زد ودوباره باچشم وابروش تهدیدم کرد...
محمد وسط اتاق حیرون ایستاده بود,مبل کنار تختم را تعارفش کردم,خودم هم نشستم روی تخت..
چند دقیقه سکوت همه جا رافرا گرفته بودم ,داشتم باخودم فکر میکردم که چی چی بگم(وای خوش به حال زهرا تاالان حتما ,مقصدماه عسلشان هم مشخص کردند ومن...😔)
یکدفعه محمد لبخند نمکینی زدگفت:فهمیدم دیگه...سکوتت رامیگم...علامت رضایت است
ناخوداگاه سرخ شدم
محمد:ای جانم...سرده...لبو شدی😜
وای خدای من این که از فرهاد هم شرتره,منتها خودش رانشان نداده بود.
داشتم من ومن میکردم که گفت:ببینید خانم رحیمی من نه بلدم کلیشه ای حرف بزنم نه فایده ای داره اینجور حرف زدن...درسته؟
راستش من اصلا قصد ازدواج نداشتم ,اخه شغلم طوری هست که خیلی اوقات رنگ خونه رابه خود نمیبینم,اکثراوقات ماموریت وخدمت و...ولی بابا خیلی اصرار میکرد ازدواج کنم ومدام میگفت سنت بالا رفته ,من آرزو دارم و...تا اینکه اخرین باری که بهم ماموریت خورد برم طرف سوریه,وقت خداحافظی گفت:برو حرم خانوم حضرت زینب س,باخودت فکر کن ایا خانوم ازاین وضعیت تو راضی هست؟
منم همینکار را کردم وباخانوم خیلی درد دل کردم از دغدغه های ذهنی ام گفتم وگفتم:عمه جان اگر مصلحت هست ازدواج کنم خودت انتخاب کن...خودت نشان کن .....خودت استین بالا بزن والحق که تو نشان کرده ی بانو هستی,شاید بعدها اگرقسمت هم شدیم بهت گفتم چرا اطمینان دارم که تورا عمه جانم زینب س انتخاب کرده...
خدای من صورتش پراز اشک بود.... یه مدت خیره بهش شدم وفقط یک جمله گفتمش:همسفر مدافع حریم زینب س هستم تا آخرین روز عمرم....
محمد یک لبخند زیبایی زد وگفت:به زندگی ساده ی سربازی ام خوش امدی....
اگه زهرا بود میگفت:توفضا معنویت قل قل میکنه که یکدفعه دربازشد.
زهرا سرش را اورد داخل اتاق وگفت:وقت تمامه....تقلب نکنین..بعد یه چشمک بهم زد واومد داخل روبه محمد کردوگفت:آقا محمد,زینب عادت عجیبشون را بهتون گفتن؟؟
وای خدای من چی چی میگفت این؟فهمیدم میخواد یه جوری تلافی کنه وضایعم کنه...روبه زهرا گفتم:زهرا جان شوخی بسه ,بریم توهال
محمد:بزار بگه,شیطنت از سرو روش میباره.
حالا فرهادهم اضافه شده بود
هرچی چشم وابرو اومدم زهرا توجهی نکرد وگفت:زینب جان جدیدا عادت کرده کفشا عزیزاش را به جای جاکفشی ,زیر تختش میگذاره,تازه وقتی احساساتی میشه ,کفشا راتوبغلش خواب میکنه,میگی نه زیرتختش را نگاه کنین😂😂😂😂😂
وای خدای من....محمد خم شد زیرتخت ,زد زیرخنده وگفت:وای فرهاد کفشا منن.....
خلاصه خیط شدم درست وحسابی..
ادامه دارد....
@bartaren
🌹🍃🌹🌹🍃🌹🍃
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5848297713870835317.mp3
29.72M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «اربعین و اجتماع قلوب» - جلسه پنجم
🗓 ۲۵ شهریور ماه ۱۴۰۱ - موکب مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
🍃
🦋🍃@takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت بیست وششم: چای که صرف شد,مامان اشاره کرد :دخترا میتونید چنددقیقه ای,باهم حرف
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت پایانی:
الان نزدیک سه سال,ازان لحظات شیرین اشنایی ما میگذرد,سه سالی که هرلحظه اش برابر باحلاوت هزاران سال بود.
یک هفته بعداز اشنایی خانواده ها ما دوتا خواهر,خیلی ساده بایک مجلس ساده به عقد فرهاد ومحمد درامدیم وبعداز امتحان کنکور هم دریک شب زیبا به هم پیوند خوردیم,زهرا به ارزویش رسید وتربیت معلم قبول شدالان هم مشغول کاراست ومن هم دررشته پرستاری قبول شدم ,هنوز که هنوز است ترم چهارم را پشت سرگذاشتم وباتوجه به,شرایط بدنی ام ,این ترم هم مرخصی گرفته ام,اخه خانواده ی رحیمی وهمچنین خانواده علوی منتظر نزول اجلال اولین نوه شان به این کره ی خاکی است😊
تازه وارد ماه نهم بارداری ام شده ام,دوروز پیش محمد دوباره به ماموریت رفت,سال اول ازدواجمان حساب تعدادماموریتهایش راداشتم,اما الان اینقد زیاد شده که حسابش از دستم خارج شده,اما بااطمینان میتونم بگویم تمام روزهای عمرم یک طرف وروزهایی که محمد درکنارم است ,هزارطرف....کاش این جداییها نبود....اما به قول محمد اگر ما بچه شیعه ها ازحریم عمه جانمان زینب س دفاع نکنیم ,زمانی کوتاه باید منتظردیدن داعشیان خبیث بردرخانه هایمان باشیم واگر داعشیان را در سرزمین همسایه مان نابود نکنیم ,باید منتظر به اسارت رفتن وکنیزی زنان ودختران کشورمان باشیم...پس محمد من وامثال محمد من باید باشند وبجنگند تا من وتو ما راحت سربربالین نهیم .امروز برام روز عجیبی بود ازهمان وقت اذان صبح دلشوره ای عجیب برجانم افتاده حس درونم خبراز واقعه ای میدهد که نمیدانم چیست,بااینکه دیشب بامحمد ارتباط تصویری برقرارکردم,بازهم دلم طاقتش طاق شده والان شاید باردهم است که شماره محمد رامیگیرم که صدای زنی درگوشی میپیچد(مشترک موردنظرخاموش است)
دم به دم دلشوره ام بیشتر میشود,خونه خودم هستم ومامان پیشم بود اما صبح زود رفته یه سربه بابا بزنه الانا دیگه پیداش میشه,دل تودلم نیست نمیدانم دور چندم تسبیح است که برای سلامتی محمدم صلوات میفرستم درهمین حین مامان باکلید درخونه راباز میکند .
سلام مامان....
مامان:سلام دخترگلم,خوبی؟نی نیت ,خوب لگد میزنه؟
نمیدونم چرا فکر میکنم ,مامان یه جورایی دست وپاچه است,یه جورایی عادی نیست ومیخوادخودش راعادی جلوه بدهد,فکر میکنم داره یه چیزی را ازم پنهان میکنه
من:مامان چیزی شده؟
مامان:نه عزیزم ,بابات خوبه ,تا یه ساعت دیگه هم میاداینجا,زنگ زدم فرهاد وزهرا هم بیان دور هم باشیم...
تعجب کردم,اخه مامان تواین ماه های اخر نمیذاشت مهمانی وچیزی بدهم...
چرافکرمیکنم چیزی راازم پنهان میکنه؟
زهرا وفرهادهم اومدن,اما زهرای شررر وفرهاد بذله گو مثل همیشه نبودند,زهرا سلام کرد وبوسیدم وبا دست پاچگی گفت:میرم کمک مامان تاسفره نهاررابیاندازیم,ازجات تکون نخور که اومدم😚,فرهادهم باهاش رفت تواشپزخونه
حوصله ام سررفته بود تلویزیون را روشن کردم
اخبار شبکه یک ,ساعت دو بود,اخی داشت خبر,عملیات درسوریه رامیداد,خدای من بازهم عملیات موفق وکلی منطقه فتح کرده بودند....عه این چی داشت میگفت:با جانفشانی خلبانان قهرمان سپاه ,گروه بزرگی از داعشیها به درک واصل,شدند ودراین میان یک فروند بالگرد سپاه مورد اصابت.....خدای من نکنه محمد...یه درد تو کل بدنم پیچید ,بااشک صدا زدم مامااااان,محمد شهید شده؟؟
مامان به سرعت خودش رابهم رسوند ومحکم منو بغل کرد:نه عزیزم,کی همچی حرفی زده گلم؟؟
من ,رعشه ی صدای مادر رامیشناختم....دنیا دور سرم میچرخید وهمه جا پیش چشمم سیاه شد ودیگه چیزی نفهمیدم....
محمد بود که داشت بهم لبخند میزد,عطر گل سرخ پیچیدتومشامم....
وقتی چشام راباز کردم ,همه جا سفید بود,یک موجود دوست داشتنی هم توبغلم بود.....
مامان:خدا راشکر دخترم,به هوش امدی؟نگاه کن خداچه گلی بهت هدیه کرده,مثل غنچه گل سرخ,لطیف وزیبا وخوشبوست,بزار کمکت کنم تاشیرش بدی,این شیر پسر باید سرباز لشکر مهدی زهرا س بشه....
یه نگاه کردم به (محمدمهدی)لبخندی گوشه لبم اومد,به مامان گفتم:مامان محمد شهید شده؟
با هق هق مامان که دم به دم بیشتر میشد جوابم راگرفتم...
محمدم رفت به آرزوش رسید,به پدرومادر وخانواده ی شهیدش پیوست وسهم منم ازمحمد همین غنچه ی گل سرخ شد واینجا بود که یاد خوابم افتادم,دسته گل پرپر,غنچه ی گل سرخ,با به یاداوردن این عشق سرخ,عطرگل سرخ همه جا را فراگرفت......
پایان
باما همراه باشید با رمان جذاب وعاشقانه ای دیگر
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
رمان انلاین
راز پیراهن
پارت اول:
حلما خسته از روزی پر از استرس روی تخت سفید و یک نفره اش دراز کشید و همانطور که خیره به آینهٔ روبه رویش بود اتفاقات این چند وقته را از ذهن خودمیگذراند.
برایش قابل باور نبود ،وحید که انچنان خودش را عاشق پیشه نشان میداد به این راحتی جابزند.
حلما هر چه که خاطرات را شخم میزد ، واقعا به دلیل کارهای وحید نمی رسید ، همه چی خوب بود اما چرا یکدفعه اینجور شد؟! واقعا چراااا؟
الان به پدرو مادرم چی چی جواب بدم؟! وااای جواب داداش حمیدم را چی بدم؟
حمید و وحید نه دوست بلکه از دوست هم بهم نزدیکتر بودند ، اصلا یکی از دلایل اینکه حمید تمام تلاشش را کرد تا این نامزدی صورت بگیره همین رفاقت محکمشون بود.
حلما به پهلو چرخید و همانطور که دستش را روی سرش می گذاشت ،آه کوتاهی کشید.
همزمان صدای آلارم گوشیش خبر از آمدن پیام می داد.
حلما به گمان اینکه وحید است ،مثل فنر از جا پرید و با یک حرکت گوشی را از روی میز عسلی کنار تختش برداشت و اینقدر عجله داشت که دستش به عکس روی میز خورد و عکس او و وحید در کنار پدر و مادرش، که رو به دوربین لبخند میزدند بر زمین افتاد.
حلما نگاهی به صفحه گوشی انداخت و تا اسم ژینوس را دید اوفی کرد و پیام را باز کرد : چی شد حلما خانم، خانم خانما ، من که گفتم آقاتون جنّی شده ، تنها راه حل هم همون که گفتم...
حلما سرش را به پشتی تخت تکیه داد ، همانطور که گوشی را در دستش فشار میداد به فکر فرو رفت...
ادامه دارد...
@bartaren
🌹🌿🌹🌿🌹🌿