#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_ششم 🎬: اینجا هُرم داغ پیچیده، انگار زمین و زمان آتش گرفته اند، اما
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل_هفتم 🎬:
آخرین یار امام هم به مسلخ عشق رفت و حال امام تنهای تنها شده، امام مانده و هیجده یار از جوانان بنی هاشم...
امام با اشک نگاهی به جمع یاران به خاک و خون خفتهٔ خود نمود و نگاهی به سپاه عمر سعد، همانها که برایش نامه نوشتند، ایشان را دعودت کردند و بعد هم به رویش شمشیر کشیدند و کمر به قتلش بستند، آیا دوباره ندای هل من ناصر سر می دهد؟!
این جماعت دنیا طلب که زر و زیور دنیا کورشان کرده، ندای یاری خواهی امام را نمی شنوند، در همین حین صدای روحبخشی به گوش امام رسید: بابا! به من اجازهٔ میدان میدهید؟
امام بر می گردد و علی اکبر را مینگرد، همو که از همه شبیه تر به پیامبراست،همو که هر زمان خاندان بنی هاشم، هوای رسول را میکردند از علی اکبر می خواستند که در پیش چشمشان قدم بزند تا آنها سیر رسول را ببیند آخر علی اکبر در صورت و سیرت در قامت و رعنایی با رسول الله مو نمیزند..
حسین با اشک در چشم اجازه میدان میدهد، علی اکبر به سمت اسبش می رود، زینب میبیند که علی می خواهد به میدان برود و میفهمد که این آخرین دیدار خواهد بود، پس بر سرزنان جلو میرود، افسار اسب علی اکبر را در دست میگیرد و میگوید: بگذار سیر ببینمت ای شبیه ترین به پیامبر، ای میوهٔ دل حسینم...
رباب پیش می آید، رقیه می دود ، سکینه به شتاب خود را میرساند، خدای من اینجا قیامت کبری به پا شده... انگار حرم حسین دل از علی نمی کنند، دوره اش کرده اند تا لحظه ای بیشتر او را ببینند..رباب اشک ریزان نگاهی به علی اکبر می کند و دست به گونهٔ علی اصغر که در آغوشش انگار از شدت عطش بیهوش شده میکشد، گونهٔ علی اصغر همچون صحرای کربلا داغ است، اشک از چشمان رباب روی گونه علی اصغر میریزد و زیر لب زمزمه میکند: خوشا به حال لیلا که پسری دارد تا در راه حسین فدا کند، کاش تو هم بزرگتر بودی علی...
رقیه با لب تشنه شیرین زبانی ها می کند برای علی اکبر، علی اکبر خم میشود و در گوش رقیه چیزی می گوید، رقیه لبخندغمگینی میزند و به پدر نگاهی می کند، زینب نگاهش به این صحنه می افتد و گویا سخن ناگفته علی را متوجه شده ،افسار اسب از دستش رها میشود...آری حسین تنها و بی یاور مانده و علی اکبر باید یاور شود برای وجود نازنین حجت خدا..
علی اکبر بیش از این تاب نمی آورد،آخرین نگاه را به حرم می کند و شتابان به میدان رزم می رود...با لب تشنه و عطشی شدید، آنچنان میتازد و کافران را درو می کند که همگان انگشت حیرت به دهان میبرند، سالخوردگان سپاه کوفه که پیامبر را دیده اند، فریاد میزنند، به خدا که محمد زنده شده و اینک در رکاب حسین شمشیر میزند، این محمد است که از بهشت بر زمین نزول اجلال کرده..
و در این هنگام حسین دست به دعا بلند میکند: خداوندا شاهد باش که من جوانی را به سوی این سپاه میفرستم که هرگاه دلتنگ پیامبر میشدیم او را نگاه میکردیم.
انگار می خواهد بگوید، درست است در صحرای عرفات نماندم و قربانی ندادم اما این اولین قربانی حسین است و هنوز قربانی ها در پیش است.
علی اکبر رجز می خواند و دشمن را از دم تیغ میگذراند و پدر هنرنمایی پسرش را می بیند و بیش از قبل دلتنگ او میشود.
علی اکبر که دلش به دل پدر گره خورده، گویا این دلتنگی را حس می کند، به سمت پدر می آید، لبان ترک خورده اش شاهدی بر تشنگی اوست، حسین زبان خویش در دهان علی میگذارد و میگوید: تا لحظاتی دیگر از دست جدت رسول خدا از آب حوض کوثر سیراب خواهی شد..
و زبان داغ پدر به علی میفهماند او هم سخت تشنه است..
علی اکبر به میدان برمیگردد، عمر سعد که از جنگ دقایقی قبل علی هم وحشت زده شده و هم کینه به دل گرفته، چرا که تعداد زیادی از لشکرش را این جوان، یک تنه به درک واصل کرده، دستور می دهد که علی را دوره کنند، سربازان دور شبه پیامبر را میگیرند و هر کس با هر چه در دست دارد به او حمله میکند، سرانجام پیکر ارباًاربای علی بر زمین می افتد، علی اکبر از گوشه چشم به سمتی که حسین ایستاده نگاه میکند و میگوید: بابا! خدا حافظ و با لبخندی چشمانش بسته میشود ، انگار که می خواهد بگوید من هم اکنون سیراب سیرابم چرا که رسول الله به من جامی از آب بهشتی داده...
حسین شتابان خود را به بالین علی میرساند و کنار او زانو میزند، زینب که از علاقهٔ این پدر و پسر خبر دارد، به سرعت خود را به حسین میرساند تا پناه حسینش شود در این داغ عظیم..
حسین سر علی را به دامن میگیرد و همانطور که از او بوسه ای میگیرد میفرماید: بعد از تو دیگر زندگی را نمی خواهم
اشک حسین جاری میشود، نانجیبی از سپاه کوفه میبیند و میگوید:شاد باشید کمر حسین را شکستیم...و انگار واقعا توان از حسین گرفته شده، چون نمی تواند علی را بغل بگیرد و به خیمه گاه ببرد، زینب به عقب اشاره می کند و حسین آرام میگوید: جوانان بنی هاشم بیایید...علی را بر در خیمه رسانید
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_هفتم 🎬: آخرین یار امام هم به مسلخ عشق رفت و حال امام تنهای تنها شد
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل_هشتم 🎬:
زینب حال حسین را میبیند، او عهد کرده همیشه مانند حجت خدا باشد و احساسات او را به دل کشد، اگر حسین پسر از دست داده، زینب هم باید پسر را قربانی کند، پس به سرعت خود را به خیمه میرساند، لباس رزم بر تن پسرش عَوْن میکند و میگوید: میوهٔ دلم، حالا نوبت توست باید حجت خدا را یاری کنی، همانطور که ساعتی قبل برادرت محمد، جان خویشتن فدا کرد، درست است مادر محمد حوصا ست اما او را چون تو دوست داشتم چرا که او هم سرباز ولایت بود و فدایی حسین شد.
عون دست بر چشم مینهد و نزد دایی اش ،حسین میرود، اذن میدان میگیرد و میتازد.
عون شمشیر میزند و دشمن را چون برگ خزان بر زمین میریزد و رجز می خواند: اگر مرا نمی شناسید، من از نسل جعفر طیارم! همان که خداوند در بهشت دوبال به او عنایت فرموده است
همگان جعفر طیار را میشناسند همان که در جنگ حنین در دفاع از رسول و دین خدا دو دستش از بدن جدا شد و اینک عون آمده تا خاطرهٔ جعفرطیار را در ذهن ها زنده کند و اینبار نه که دو دست بلکه سر و تن و جان را فدای حسین و دین محمد نماید.
عمر سعد اشاره میکند که عون را دوره کنند، باران تیر و نیزه پرتاب می شود، گرد و خاکی در هوا بلند میشود و عون بر زمین می افتد.
پیکر عون را به خیمه گاه می آورند اما زینب از خیمه اش بیرون نمیرود، چون نمی خواهد حسین اشک چشمش را در فراق پسر ببیند و شرمسار روی خواهر شود.
پس از عون، جوانان بنی هاشم یکی پس از دیگری به میدان رزم میروند ، رجز میخوانند و برای خدا و ملائکش دلبری می کنند و در آخر آسمانی میشوند.
انگار کسی دیگر نمانده که ناگاه نوجوانی جلوی حسین ظاهر میشود: عمو جان اذن میدان میخواهم..
حسین ،قاسم بن حسن را در آغوش می گیرد و میفرماید: تو یادگار حسن هستی، هنوز سیزده بهار از عمرت بیشتر نگذشته، نمی توانم اجازه دهم..
امام قاسم را در آغوش میگیرد و گریه میکند آنچنان گریه اش شدید است که بیم بیهوش شدن حسین میرود.
قاسم دست در گردن عمو میاندازد و میگوید: من یتیم هستم عمو! دل یک یتیم را نشکن..
حسین تسلیم میشود و قاسم روانه میدان، اما نه با لباس رزم بلکه با پیراهن سفید عربی اش ، آخر هیچ کس برای نوجوانی ۱۳ساله زره نمیسازد!
در آن لباس سفید با چهره ای زیبا انگار ستاره ای از مغرب طلوع کرده، همگان میگویند این نوجوان زیبا کیست که قاسم رجز میخواند: اگر مرا نمی شناسید، من پسر حسن بن علی ام، آمده ام که حجت خدا را یاری رسانم چرا که یاوری ندارد، آمده ام سربازی کنم در سپاه امامی که شما او را به سوی خود خواندید و در صدد کشتنش هستید..
عمرسعد اشاره میکند و میگوید: او را بکشید که خاندان علی با خطابه خواندنشان دنیا را زیرو زبر میکنند..
باران تیر به سمت قاسم سرازیر میشود، رباب از دور این صحنه را میبیند و زیر لب میگوید: انگار تاریخ تکرار میشود، روزگاری تیر بر تابوت پدرش زدند و اینک همان تیر کینه با قدرت بیشتر بر بدن پسر نوجوانش مینشیند اللهم العنهم جمیعا...
در هیاهوی کربلا صدایی به گوش حسین میرسد«عموجان! بفریادم برس»
حسین شتابان میرود و میفرماید: آمدم عزیز دلم!
دشمنان دور قاسم را گرفته اند، با آمدن امام، همه میترسند و فرار میکنند، امام سر قاسم را به دامن میگیرد، اما انگار قاسم در ملکوت است.
امام صدا میزند: قاسمم! تو بودی مرا صدا زدی، من امدم، چشم خود باز کن..و وقتی صدایی از قاسم نمیشنود می فرماید: به خدا قسم بر من سخت است که تو مرا به یاری بخوانی و من وقتی بیایم که تو دیگر جان داده باشی
آنگاه با کمری خمیده و دلی شکسته قاسم را به خیمه گاه میبرد..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_سی_چهارم🎬: روح الله آهسته سرش را از زیر پتو بیرون آورد اما چشمهایش را ن
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_سی_پنجم 🎬:
سالها پشت سر هم مثل برق و باد گذشت، الان عاطفه که هنگام عروسی فتانه نُه ماهش بود،دختری چهارساله و شیرین زبان شده بود و روح الله هم دانش آموز کلاس اول بود، هر دو در همان روستای پدری بودند، منتها روح الله پیش فتانه و پدرش بود و البته برادر کوچکتری هم پا به زندگیشان گذاشته بود و عاطفه هم همچنان پیش مادربزرگش بود و روح الله بارها و بارها به حال عاطفه غبطه میخورد،چون هم مادربزرگ مهربانی بالای سرش بود و هم از کتک های همیشگی فتانه که جزئی از زندگی روح الله شده بود، در امان بود.
صبح زود بود و روح الله خوشحال تر از همیشه از خواب بیدار شد، آخر مادربزرگش به او گفته بود که مادرش مطهره بعد از چهار سال که بچه ها را گذاشت و رفت، امروز برای اولین بار قرار است از تهران بیاید و بچه ها را ببیند، از یاد آوری این موضوع قند توی دل روح الله آب میشد که ناگهان با صدای جیغ فتانه به خود آمد: چکار میکنی پسرهٔ دست و پا چلفتی، تو که تلویزیون را کثیف تر کردی، با دقت کهنه بکش، بعدم سریع برو ظرفها صبحانه را بشور که دیگه بهانه نیاری وقت مدرسه ام دیر شد.
روح الله با دستهای کوچکش شروع به تند تند کار کردن نمود،او بعد از عمری کار کردن، کارهای خانه را از یک زن خانه دار، فرزتر و بهتر انجام میداد، از وقتی که فتانه زن باباش شده بود او مجبور بود اینچنین کارهایی انجام بدهد، چون امر فتانه بود و اگر انجام نمیداد کتک بیشتری در انتظارش بود.
فتانه آخرین لقمه نیمرو را در دهان سعید گذاشت و از جایش بلند شد، روح الله هم آخرین قاشق را آب کشید وارد هال شد و با ترس گفت: دفتر مشقم چندروزه تموم شده، امروز اگر دفتر جدید نبرم آقامعلم کتکم میزنه...
فتانه که چشمهایش همیشه از خشم به سرخی میزد،چشم هایش را گشاد کرد و گفت: چی گفتی تو؟! دوباره بگو و با زدن این حرف به طرف چوب لباسی کنار در رفت و روح الله که خوب میفهمید فتانه می خواهد چکار کند، مثل قرقی گونی کوچکی را که کتابهایش را داخل آن جا داده بود برداشت و از در خارج شد، کفش های ته میخی اش را که جلویشان سوراخ شده بود و ناخن پایش همیشه از آن بیرون میزد و انگار داشت به همه سلام میکرد را به پا کرد و مثل باد از در حیاط خودش را بیرون انداخت، فاصلهٔ خانه تا مدرسه را که آنچنان طولانی نبود بدو طی کرد تا مبادا فتانه بخواهد دنبالش بیاید و به او برسد.
از در آهنی و آفتاب سوخته مدرسه که داخل شد، نفس راحتی کشید.
کنار در، به دیوار تکیه داد و همانطور که پاشنه کفشش را بالا می کشید، به دیداری فکر می کرد که قرار بود تا ساعتی دیگر رخ دهد.
آقای معلم مثل همیشه نگاهی از روی تاسف به روح الله کرد و گفت: بالاترین نمره امتحان املا را روح الله گرفته، اما چه فایده که به خاطر اینکه تکالیفش را انجام نداده باید تنبیه شود و با این حرف ترکهٔ انار را بالا برد و بر کف دستهای روح الله که همیشه ترک خورده بود فرود آورد.
ترکهٔ آقا معلم خیلی درد داشت اما دردش به پای تسمه ای که فتانه بر تن و بدنش میزد، نمی رسید، جای ترکه های آقامعلم سرخ میشد اما جای کتک های فتانه همیشه سیاه و کبود بود و روح الله عادت کرده بود به این کبودی ها، انگار جزئی از وجودش شده بود.
زنگ آخر هم تمام شد، روح الله کنار آبخوری مدرسه رفت و مشتی آب به سرو رویش زد تا رد اشک هایش خشک شود، او می خواست یک راست به خانه مادربزرگ برود،چون پدرش کارمند اداره بود، صبح زود تهران میرفت و غروب به روستا بر میگشت و روح الله نمی خواست از فتانه اجازه بگیرد و اصلا دوست نداشت که فتانه متوجه آمدن مادر روح الله شود. پس باید بدون اطلاع دادن به فتانه به خانه مادربزرگ میرفت، آنطور که روح الله فهمیده بود نزدیک سه سال بود که مادرش مطهره از پدرش محمود جدا شده بود و دیگر هیچ ارتباطی بین آنها نبود، پس لزومی نداشت فتانه متوجه این دیدار شود،چه بسا اگر میفهمید به بهانه ای روح الله را اذیت میکرد
روح الله گونی کتاب درسی اش را روی کولش انداخت و با سرعت به طرف خانه مادربزرگ راه افتاد.
نزدیک خانه شد و از دور پیکان سفید رنگی که جلوی خانه پارک مادربزرگ پارک شده بود خبر از آمدن میهمان عزیزی میداد که لبخند را به روی لبان روح الله می نشاند...
ادامه دارد..
براساس واقعیت
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
هدایت شده از نایت کویین
#فڪر_قـوی✌️
اگر آتش می دانست که سرانجامش خاکستر است،هرگز بااینهمه غرورزبانه نمیکشید
وقتی عصبانی هستیدمواظب حرف زدنتان باشید
عصبانیت شمافروکش خواهدکرد
ولی حرفهایتان یک جایی باقی میمانند
برای همیشه
💐 @bluebloom_madehand 💐
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«اربعین» #قسمت_سوم : خانم شلدون ادامه داد: اربعین: اول اینکه ، سابقه اجرایی و کاری شما درخشان
داستان«اربعین»
#قسمت_چهارم🎬:
اربعین:
سازمان پول کافی در اختیار او قرار داده بود ، پس اندکی از این پول را خرج می کرد ، زودتر و بهتر به نتیجه می رسید ، پس از همین جا و منزل همین پیرمرد می توانست شروع کند و با دادن مبلغی بیش از آنچه که او بابت پذیرایی می خواست، می توانست از زیر زبان پیرمرد و اطرافیانش ،حرفهایی بیرون بکشد که او را به هدفش نزدیک می کرد.
پس با تکان دادن سر ،دعوت پیرمرد را قبول کرد.
پیرمرد خوشحال از یافتن مهمان به سمتی اشاره کرد، دیوید پشت سر او که خود را ابوعلی معرفی کرد ،به راه افتاد و بعد از طی مسافتی به پسر بچه ای رسیدند که جلویش گاریی چوبی بود و زنی سالخورده روی گاری سوار بود و در کنارش هم یک کیف سفری که مشخص بود متعلق به همان پیرزن هست و دیوید فهمید که آن پیرزن هم مسافری ست که بی شک آن پیرمرد شکار کرده.
پسر بچه با دیدن پیرمرد لبخندی بر چهرهٔ سیاهش نشست و همانطور که دستش را سایهٔ چشمش می کرد تا قیافهٔ دیوید را بهتر ببیند ،سری تکان داد و مانند مردی پخته گفت : سلام علیکم....
دیوید سری تکان داد و از دیدن این صحنه که پسری در این سن برای گذران زندگی باید چنین کارهای سنگینی انجام دهد متأسف شد.
پیرمرد دیوید را به دست پسرک سپرد و خودش به سمت حرم برگشت.
انگار او مسؤل جذب مشتری بود و آن پسرک مسؤل رساندن مشتری به خانه شان که گویا در این زمان نقش هتل را داشت،بود.
دیوید نا خوداگاه خیره به زنی شد که روی گاری ،همراه او به سمت خانهٔ ابوعلی در راه بود.
پیرزن نگاه مهربانی به دیوید انداخت و برای باز کردن سر صحبت گفت: خوبی پسرم؟
دیوید متوجه شد آن زن هم اهل ایران است ، پس با ذوقی کودکانه گفت : سلام مادر ،شما از ایران می آیید؟ به تنهایی سفر می کنید؟ آیا سفر در این سن برایتان مشکل نیست؟
پیرزن سری تکان داد و گفت : بله از ایران می آیم ، مشخص است فارسی می دانی اما نمی دانم واقعا ایرانی باشی... تنها نیستم ، خدا با من است و هوایم را خواهد داشت ، مگر نمی بینی اینهمه عاشقی ،که اطرافم را گرفته اند ، آیا در این بین تنهایی معنایی دارد؟
برای من این سفر نه مشکل ، بلکه پر از عشق است و سعادتی ست که سالها در انتظارش بودم و سپس صدایش را پایین آورد و ادامه داد : مگر می شود سفر به سوی ارباب لذت بخش نباشد؟ سختی در راه حسین که سختی نیست ،اوج راحتی ست و نیش در این راه نوش است ،قربان امام حسینم بشوم من، که سخت ترین روزها و دردهای این دنیا را دید و کشید ،اما به عشق خدایش تحمل کرد و هر چه داشت و نداشت فدای معبود نمود و سپس آهی کشید و گفت :بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت،سرخم می سلامت شکند اگر سبویی...
دیوید از حرف های زن چیزی نمی فهمید ،اما خوب می دانست که این زن در عین پیری می تواند اطلاعات خوبی به او دهد،پس خودش را به گاری نزدیک تر کرد وگفت : همسر یا فرزندانتان کسی همراه شما نیست؟
پیرزن لبخند دلنشینی زد و گفت : آنها که همه جا با من هستند، همسرم سالهاست از ملکوت همراه من است و مرا نظاره می کند و پسرم هم مدتهاست چشم انتظار آمدنش هستم ، او هم مدتهاست در جایی داخل همین سرزمین آرمیده...
دیوید مشتاق شنیدن بود و با سکوتِ پیرزن گفت : چه زیبا حرف میزنی ،اصلا توقع نداشتم اینگونه سخن بگویی، منظورت چیست که فرزندت در این سرزمین است؟
پیرزن لبخندش پررنگ تر شد و گفت : عمریست که آداب سخن گفتن به شاگردان می آموزم ...
گفتم فرزندم اینجاست برای این است که به تأسی از مولایم حسین ، سالها پیش در زمان جنگ تحمیلی ،تنها فرزندم را برای جهاد در راه خدا به جبهه فرستادم ،عاشقانه فرستادم و عاشقانه رفت و هنوز که هنوز است خبری از آمدنش نیست و خوب می دانم که خودش خواست گمنام باشد و مانند مادرمان زهرا سلام الله علیها گمنام بماند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_هشتم 🎬: زینب حال حسین را میبیند، او عهد کرده همیشه مانند حجت خدا ب
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل_نهم 🎬:
هیچ کس از جوانان بنی هاشم جز سجاد و عباس نمانده، سجاد که بیمار است و آنقدر تب دارد که انگار در کورهٔ آتش میسوزد و عباس هم علمدار و سقای سپاه است و اینک سپاهی نیست که علمداری کند و ندای العطش طفلان کربلا به آسمان بلند است.
علی اصغر از خواب بیدار شده، هم گرسنه است و هم تشنه، نه شیری ست بنوشد و نه آبی ست که گلویش تازه کنند، صدای گریه اش دشت کربلا را پر کرده..
رقیه که خود از تشنگی بی حال است، گریه علی اصغر قلبش را آتش میزند، نگاهی به رباب که از گریه طفلش به گریه افتاده می کند و می گوید: هم اکنون نزد عمو عباس میروم تا برای علی اصغر آب بیاورد، اگر آب رسید، من هم سهم آبم را به علی میدهم.
رباب علی را به سینه اش می چسپاند و زیر لب می گوید: اگر عباس برود که حسین بی پناه میشود...اینک سپاه حسین عباس است و بس...
رقیه خود را به عمو میرساند و میگوید: عمو جان تشنگی امانمان را بریده، اما علی اصغر از همه بی تاب تر است.
جای درنگ نیست، عباس باشد و کودکان تشنه لب باشند؟! عباس دستی به گونهٔ رقیه میکشد و دست دیگرش را روی چشم می گذارد و رقیه خوشحال است...چرا که عباس حرفی نمیزند و اگر بزند تا پای جان روی حرف می ایستد ، وقتی دست عمو عباس روی چشمش برود یعنی رقیه جان به قیمت از دست دادن دست و چشمم هم شده برایتان آب می آورم.
رقیه به خیمه گاه می رود تا خبر رفتن عمو عباس را بدهد و عباس نزد مولایش میرود تا رخصت بگیرد برای آوردن آب...
امام اجازه میدهد، اما صلاح نیست عباس به تنهایی برود، همه یاران ملکوتی شده اند، پس خود حسین آماده میشود، تا دو پسر حیدر کرار به فرات بزنند و از فرات که مهریه مادرشان زهراست، آبی بیاورند برای نوادگان زهرا...
دو برادر دوش به دوش هم به سپاه دشمن هجوم می آورند و به سمت شریعه فرات میروند.
صدایی در دشت می پیچد:مبادا بگذارید آنها به فرات برسند که اگر آنها آب بنوشند،هیچ کس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود
صدای«الله اکبر» دو پسر حیدر کرار با چکاچک شمشیرها در هم آمیخته..
عمر سعد دستور میدهد بین حسین و عباس فاصله اندازند، انها خوب میدانند که اگر این دو شیر بیشهٔ حق، با هم باشند هیچ کس جلو دارشان نیست اما اگر عباس را از نفس اندازند،حسین زانو میزند و اگر حسین را بکشند عباس را از نفس انداخته اند.
باران تیر و نیزه باریدن میگیرد، تیری به چانهٔ مولا اصابت می کند، حسین لختی میایستد و تیر را بیرون میکشد، خون فواره میزند، حسین دستش را زیر خون ها میگیرد و خون مقدسش را که همان خون خداست بر آسمان میریزد و میفرماید:«خدایا! من از ظلم این مردم به سوی تو شکایت می کنم»
دشمن از این فرصت استفاده میکند و بین حسین و عباس جدایی می اندازد.
حسین چشم می گرداند، عباسش را نمی بیند و ناگاه نگران خیمه گاه میشود...نکند تا من زنده ام چشم زخمی به زینبم و اهل حرم برسد؟!
امام به سرعت به سمت خیمه گاه برمیگردد تا هیچ کس جرأت نزدیک شدن به آنجا را نداشته باشد و عباس خود را به شریعه رسانده...
مشک را پر از آب میکند و کف بر آب میزند، نگاهش به آب است و فکرش پیش مولایش حسین...نه...نه...روانیست که حسین تشنه باشد و عباس سیراب...اصلا همین خنکای آبی که به دست عباس رسیده، وجدانش را میلرزاند...دستان حسین در تب بسوزد و دستان عباس در خنکای آب باشد...عجیب با ادب و با وفاست این پسر حیدر کرار...
عباس تشنه لب با یک حرکت بر اسب مینشیند
و به سوی خیمه ها حرکت میکند
لشکری چهار هزار نفری کمین کرده اند تا امید عباس را ناامید سازند
عباس بند مشک را محکم تر میچسپد و شمشیر زنان به پیش میرود.
ادامه دارد..
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤