eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.3هزار دنبال‌کننده
317 عکس
298 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_پنجم🎬: آقا مهدی مثل دختری که می خواهد برایش خواستگار بیاید، با حالتی دستپاچه
🎬: آقا مهدی همانطور که آب از دست و صورتش می چکید وارد هال شد و با دیدن کیسان که قاب عکس او و محیا را در دست گرفته بود مثل چوبی بر جا خشکش زد. نه کیسان حرکتی می کرد و نه مهدی، انگار هر دو به نوعی مسخ شده بودند، مهدی زیر لب نام خدا را برد و گلویی صاف کرد و کیسان متوجه او شد و همانطور که هنوز چشمش به قاب عکس بود نزدیک مهدی شد و گفت: این..این..این آقا چقدر شبیه من هست، کیه؟! مهدی که فکر می کرد عکس محیا برای کیسان جلب توجه کرده لبخندی زد و می خواست حرفی بزند که کیسان نگاهی به عکس کرد و نگاهی به مهدی انداخت و گفت: این...این آقای توی عکس شما هستین درسته؟! لبخند مهدی پر رنگ تر شد و گفت: آره پسرم مال جوونیای منه... کیسان نگاهش را از عکس مهدی گرفت و به خانمی که کنارش بود چشم دوخت و گفت: و این خانم... چقدر شبیه... مهدی بغضی گلویش را گرفت و گفت: شبیه مادرت محیاست درسته؟! با شنیدن این حرف لرزشی به جان کیسان افتاد به طوریکه قاب عکس از دستش زمین افتاد و گفت: ش...ش..شما کی هستین؟! مهدی ناخواسته کیسان را بغل کرد و همانطور که هق هقش بلند شده بود گفت: یعنی نفهمیدی؟! من پدرت هستم، مهدی...من و محیا با هم ازدواج کردیم، محیا سر تو بار دار بود که ابو معروف این روباه پست و رذل مادرت را دزدید، وای کیسان نمی دانی من چه کشیدم، چه شبها و چه روزها با یاد مادرت که زار نزدم، من، یک مرد تنهای تنها چقدر گریه کردم و به دنبال مادرت هر کجا که فکرش را بکنی گشتم. مهدی به اینجای حرفش که رسید هق هقش تبدیل به ناله شد. کیسان خود را از بغل مهدی بیرون کشید و همانطور که با دست شانه های مردانه پدرش را در دست داشت خیره به صورت مهدی شد و گفت: یعنی باور کنم؟! من این داستان را باور کنم؟ مهدی دستش را دور کیسان حلقه کرد او را به طرف آینه قدی که کنار در هال نصب کرده بودند برد، قامت هر دور که عین هم بود فقط یکی در سن بالا و دیگری جوان، در آینه نمودار شد. کیسان اشاره کرد و گفت: تو حرف من را قبول نکن...حرف آینه را ببین... تو عین منی...انگار خود خود منی...گویی مهدی دوباره جوان شده اما در قالب کیسان.. کیسان بهتش زده بود و زیر لب گفت: آخه چطور ممکنه؟! مهدی که تشنهٔ بوییدن و بوسیدن کیسان بود او را دوباره در اغوش گرفت و همانطور که نفسش را محکم به جان می کشید و انگار بوی محیا از کیسان طلب می کرد و باران بوسه بود که دوباره بر جان کیسان نشست کیسان سرش را کنار گونه مهدی اورد و برای اولین بار مردی را به عنوان پدر بوسه کرد و عجیب این بوسه برایش شیرین بود. پدرش بوی گل و گلاب میداد، انگار بهترین عطرها، عطر تن پدر بود. کیسان خودش را بیشتر در بغل مهدی جا کرد و آهسته گفت: پدر... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_ششم🎬: آقا مهدی همانطور که آب از دست و صورتش می چکید وارد هال شد و با دیدن کی
🎬: مهدی و کیسان شام را در سکوتی که مملو از حرفهای ناگفته بود صرف کردند و به پیشنهاد مهدی با قاب عکس محیا، به مکانی رفتند که آن عکس را انداخته بودند. کیسان سرشار از هیجان بود، در عمق داستانی قرار گرفته بود که هیچ وقت به مخیله اش خطور نمی کرد، چرا که همیشه فکر می کرد ابومعروف پدر واقعی اش است، درست است که محبت آنچنانی از این پدر ندیده بود و هر چه بود استکبار بود و تفاخر، اما به عنوان پسر او بزرگ میشد و محیا هیچ وقت راجع به اصل و نسب حقیقی او حرفی نزده بود، البته وقتی هم نبود که چنین صحبت هایی کنند، چون تا جایی که به یاد می آورد، تمام خاطرات کیسان از مادرش و دیدارهای او در حضور دایه اش که بعدها فهمید یکی از زنهای پدرش، ابو معروف بود، انجام می شد و انگار مادرش محیا به نوعی در منگنه بود و نمی توانست در این دیدارهای دیر به دیر، سخنان آنچنانی بزند و دلیل این موضوع را کیسان الان متوجه شده بود. ذهنش پر از سؤالات رنگارنگ بود، گرچه حال مهدی هم دست کمی از او نداشت. پدر و پسر، شانه به شانهٔ هم وارد حرم امام رضا علیه السلام شدند، از صحن های فرعی گذشتند و وارد صحنی که در آن پنجره فولاد بود شدند. مهدی رو به گنبد امام رضا ایستاد، همانطور که دستش را روی سینه اش قرار داده بود سلام داد و بار دیگر اشک چشمانش به تکاپو افتاد و پرده ای شفاف جلوی چشمانش تشکیل شد. کیسان حرکات پدرش را دید و برایش غریب می آمد، چون در طول زندگی چنین چیزی به او یاد نداده بودند، اما ناخوداگاه به تأسی از پدرش دست روی سینه گذاشت و با زبان ساده گفت: سلام آقا! مهدی دست کیسان را در دست گرفت و دو دستی را که در هم گره خورده بودند بالا آورد و گفت: آقا با عنایت شما یکی از گمشده هایم را پیدا کردم و الان آمده ایم تا در صحن و سرایت جانی دوباره بگیریم، آقاجان جان جوادت همانطور که کیسان را به من رساندی، محیا هم برسان. مهدی همانطور که دست کیسان را در دست می فشرد، جلو رفت و خود را به نزدیک ترین رواق رساند، انگار که احتیاج به تجدید قوا داشت. داخل رواق نشستند، از آنجایی که نشسته بودند سقاخانه اسماعیل طلا مشخص بود و مهدی با اشاره به سقاخانه گفت: این عکس را درست در همین صحن گرفتیم، وقتی که تازه به مادرت رسیده بودم و سپس آهی کشید و گفت: زندگی کوتاهی داشتیم، اما اینقدر لذت بخش بود که من حاضر نشدم بعد از ربوده شدن مادرت توسط ابو معروف، زنی دیگر را به خلوت مردانه ام راه دهم، برای من همه چیز یک زندگی مشترک در محیا خلاصه میشد و بعد همانطور که بینی اش را بالا می کشید گفت: از مادرت محیا برایم بگو...اینهمه سال را چگونه گذراندید؟! چرا محیا از من چیزی به تو نگفت؟! کیسان که تا آن لحظه ساکت بود، آهی کشید و گفت: من... من الان کلا گیج شده ام، مانند کسی هستم که انگار زندگی اش یک خواب بوده و وقتی چشم باز می کند می بیند آن خواب با واقعیت فرسنگها فاصله دارد. باید بگویم من هیچ وقت زیر یک سقف با مادرم به مدت طولانی نبودم، زندگی من در ابتدا خلاصه میشد با ابو معروف و زنی که به نام دایه صفیه به من معرفی کرده بودند که بعدها متوجه شدم صفیه زن جوانی که به عنوان دایه من بود، همسر ابو معروف هست. مادرم همیشه دور از ما و اصلا در کشوری دیگر بود و هر وقت ابومعروف اراده می کرد من می توانستم مادرم را ببینم، هیچ وقت نفهمیدم دلیل اختلاف پدر و مادرم چه بود اما خوب می فهمیدم که ابو معروف بالاجبار باید مرا به دیدار مادرم ببرد، چون از حرکاتش بر می آمد دل خوشی از مادرم محیا ندارد. به سن درس و مدرسه رسیدم، مرا به اسرائیل بردند و همچون کودکان آنجا آموزش دیدم، البته ابو معروف هم با من و صفیه بود، اما مدام در آمد و رفت، انگار مهره ای مهم برای اسرائیل محسوب میشد. مهدی که انگار تازه یادش افتاده بود از دین و مذهب کیسان سؤال کند گفت: تو الان به چه دینی هستی؟! کیسان آهی کشید و گفت: طبق اعتقادات ابو معروف بزرگ شدم، به ما مسلمان می گفتند و من متنفر بودم از این اسلام... اما وقتی از مادر درباره اسلام می پرسیدم، او چیزهایی می گفت که در اسلام ابو معروف نبود بعضی جاها برایم سؤال پیش می آمد که انگار ما دوتا پیامبر و دو دین داریم اما هر دو پیامبر نامشان محمد و دینشان اسلام است و این شباهت فقط در نامشان بود و احکام این ادیان از زمین تا آسمان با هم فرق می کرد. کیسان دستهای مهدی را در دست گرفت و گفت: من در تناقضاتی بی شمار دست و پا می زدم، پس از خیر دینداری گذشتم، الان نمی دانم بر چه عقیده و دینی هستم. کیسان نگاهش را در اطراف گرداند و گفت: اما اینجا خیلی آرام بخش است، می شود درباره اش برایم بگویی؟! ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_هفتم🎬: مهدی و کیسان شام را در سکوتی که مملو از حرفهای ناگفته بود صرف کردند و
🎬: با این حرف کیسان، آقامهدی متوجه شد که باید یک کلاس عقیدتی شروع کند اما نمی دانست از کجا و چطور حرفش را آغاز کند و می خواست طوری پیش برود که کیسان خودش راهش را انتخاب کند و پس زیر لب از امام غریب مدد گرفت تا خودش او را مدد برساند. در همین هنگام کیسان که خیره به قاب عکس دستش بود انگار چیزی یادش آمده باشد گفت: اینقدر همه چی با سرعت پیش رفت که من گیج شدم، الان می خواهم یه سوال بپرسم، آیا شما می دونستین که من پسرتون هستم که منو به خانه خودتون دعوت کردین؟! اگر میدونستین از کجا متوجه شدین؟! مهدی هم که انگار تازه یادش افتاده بود خیلی چیزها را نگفته است، لبخندی زد و گفت: آره، تقریبا اطمینان داشتم که شما پسرم هستی، اما برای اینکه بفهمی که از کجا متوجه شدم تو پسرمی باید یه داستان قدیمی را که با زندگی من و مادر و برادرت گره خورده بشنوی... کیسان با تعجب گفت: برادر؟! و یک لحظه ذهنش کشیده شد سمت اون جوانی که ادعا می کرد برادرش هست و... کیسان آشکارا یکه ای خورد انگار دوباره به همه چیز مشکوک شده بود و دستش را عقب کشید و گفت: اما...اما شما گفتید تازه با مادرم ازدواج کرده بودید مادرم منو باردار بود که ناپدید میشه، پس این برادر؟ نکنه شما منو توی دام... مهدی که خوب متوجه حالت کیسان بود دستش را روی دست کیسان گذاشت و همانطور که او را نوازش می کرد گفت: به چی مشکوکی پسرم؟! به من؟ این عکس؟! اون داستان؟! و بعد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: صبر کن هر چی اتفاق افتاده بگم بعد اگر هنوز شک داشتی، آزادی هر کار که دوست داری بکنی فقط قبلش به من بگو‌ محیا الان کجاست؟! کیسان خیره به نقطه ای روی کاشیکاری های دیوار لب زد: مادرم در چنگ صهیونیست ها اسیر هست، حالا قصه تون را بگین... مهدی آهی کشید و شروع به گفتن کرد: از محیا، از ابو‌معروف و نقشه اش برای تصاحب محیا، از عشق خودش به محیا، از عقدشان و از زندگی مخفیانه و از آن ماجرای طلاق زورکی، از ناپدید شدن محیا...از جنگ از پیداشدن نشانه ای از محیا، از صادق که یادگار محیا بود...از خرمشهر...از اسارت محیا و آخرش هم از شنیدن خبر کشته شدن او و محیا ... مهدی میگفت و کیسان در سکوتی مطلق گوش می کرد، نفهمیدند چقدر زمان گذشت. حرفهای مهدی تمام شده بود، رو به کیسان گفت: هنوز هم شک داری؟ به جان خودت قسم به این امام غریب که هر چه گفتم همه عین حقیقت بود. کیسان با اشاره به گلویش گفت: دارم خفه می شم، انگار در حال احتضارم، نجاتم دهید، کمکم کنید... مهدی لبخندی زد، از جا بلند شد و بازوی کیسان را گرفت و او را از جا کند و گفت: بیا برویم که دوای دردت همین جاست، که مددکار روزگارت همینجاست، بیا که دوا اینجا، شفا اینجا...طبیب دردها اینجا... و سپس همانطور که شانه های پسرش را در بر گرفته بود به سمت ضریح امام رضا علیه السلام حرکت کردند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_پانزدهم🎬: حال، حضرت آدم به امر خداوند می بایست وصی و جانشینی برای خود انتخاب کن
🎬: قابیل به محض ورود به شهر، قسمتی را که از دید دیگران پنهان بود انتخاب نمود و مشغول ساختن بنایی شد و ابلیس در ساخت آن بنا نظریاتی میداد که همه را قابیل اجرا می کرد. کار ساخت تمام شد، قابیل آتشی شعله ور در آن بنا برپا کرد و بعد رو به ابلیس گفت: این ساختمان را برای تقدیس آتش بنا کرده ام اما راه و رسم تقدیس نمی دانم. ابلیس قهقه ای بلند سر داد و رو به قابیل گفت: آفرین بر تو ای فرزند آدم، نگرانی به خود راه مده که من راه و رسم عبادت آتش را به تو می آموزم و به این ترتیب اولین معبد آتش پرستی یا بهتر بگوییم شیطان پرستی در روی زمین توسط قابیل بنا نهاده شد و بی گمان لفظ «کابالا» که در شیطان پرستی رواج دارد برای تقدیس از قابیل است که به نام او نام نهاده شد«قابالا» که قاف آن تبدیل به «کاف» شد. قابیل روزهایش را با عبادت آتش به شب می رساند اما هر چی می گذشت نا امیدتر از قبل می شد،چون خبری مبنی بر پذیرش قربانی او و دربرگرفتن خوشه های گندم توسط آتش به گوشش نرسید. ابلیس که قدم به قدم پیش می رفت، چون این ناامیدی و حسادت قابیل را دید دوباره به نزد او آمد و گفت: ای فرزند آدم! راهی بسیار شگفت انگیز به ذهنم خطور کرده که این راه تو را به مقصود می رساند و بی شک اگر طبق نقشهٔ من پیش بروی به هدف اصلی ات میرسی البته باید اندکی آینده نگر هم باشی و با این نقشه، آینده خود و فرزندانت نیز تضمین است. قابیل نفسش را محکم بیرون داد و گفت: منظور از آینده نگری چیست؟! ابلیس سری تکان داد و گفت: تو چقدر از مرحله پرتی! یعنی نمی دانی با قبول قربانی هابیل او جانشین پدرت حضرت آدم خواهد شد و پس از هابیل، پسران و فرزندان او این مقام را از آن خود می کنند و با این حال فرزندان تو خوار و ذلیل می شوند و همیشه باید زیر دست فرزندان هابیل روزگار بگذرانند همانطور که تو اینک با وجود اینکه در سن و سال بزرگتر از هابیل هستی باید تحت امر او قرار گیری.. قابیل که انگار تازه این موضوع را فهمیده باشد سری تکان داد و گفت: آری! راست می گویی به این بُعد قضیه فکر نکرده بودم و بعد با حالت سوالی گفت: نقشهٔ تو چیست؟! چه کاری میتوانم بکنم که از این فاجعه جلوگیری کنم؟! ابلیس لبخند مرموزانه ای زد و گفت: این که راحت است، به بهانه ای هابیل را به خارج از شهر بکشان و سپس در فرصتی مناسب او را بکش و از دست خود و فرزندانش خلاص شو، وقتی هابیل بمیرد، آدم که پسری جز تو ندارد مجبور است تو را به جانشینی خود منصوب کند و اینگونه است که آینده تو و فرزندانت تضمین است. قابیل اندکی در فکر فرو رفت، او حالا که دست از عبادت خدا کشیده و رو به عبادت شیطان آورده بود، سخن ناحق را به راحتی میپذیرفت، پس با تردیدی در کلامش گفت: فکر خوبی ست، اما ما تا به حال در روی زمین مرگ نداشته ایم و کسی از بنی بشر دیگری را نکشته است، پس من راه کشتن نمی دانم و گمانم این کار شدنی نیست. ابلیس با لحنی محکم گفت: این کار شدنی ست تو هابیل را به بیرون از شهر بکشان، من راه و رسم کشتن را به تو می آموزم. قابیل به نزد هابیل رفت و از او خواست تا او را برای سرکشی از درخت و مزرعه اش همراهی کند، هابیل که هنوز فطرت وجودی اش آلوده گناه نشده بود و خود صادق بود و گفتار برادرش را صادقانه می پنداشت، همراه او راهی خارج از شهر و مزارع قابیل شد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_شانزدهم🎬: قابیل به محض ورود به شهر، قسمتی را که از دید دیگران پنهان بود انتخاب
🎬: قابیل، هابیل را همراه خود به بیرون شهر برد و در کنار درختی ایستادند، در این هنگام ابلیس به نزد آنان آمد در حالیکه سنگی در دست داشت، سنگ را به قابیل نشان داد و گفت: این را بر سر هابیل بکوب، او خواهد مرد و تو از دست او و سروری کردنش خلاص خواهی شد. هابیل که تازه متوجه قصد و نیت برادرش شده بود، رو به او گفت: تو با کشتن من وصی پدر نخواهی شد،قربانی ات پذیرفته نشده و خداوند فقط از انسان های با تقوا قربانی می پذیرد. هابیل می خواست نکته ای را به قابیل گوشزد کند که او از آن غافل مانده بود، همانا قابیل درک نکرده بود که قربانی کردن بهانه ای بیش نبود، بهانه ای که خداوند می خواست با تقواترین بندگانش را بیازماید. قابیل سنگ را در دست گرفت و هابیل بار دیگر فرمود: اگر تو اراده کنی مرا بکشی، همانا من اراده کشتن تو را ندارم چرا که من از خداوند میترسم. زیرا اگر بمانم پیغمبر خدا می شوم و اگر کشته شوم در راه اطاعت فرمان خدا شهید شده ام. هابیل می خواست با کلامش کمال گرایی را در قابیل بیدار کند اما او تحت تاثیر حسادت و القائات ابلیس، انگار چشم حقیقت بینش کور شده بود و سنگ را به شدت بر سر هابیل فرود آورد و هابیل بر زمین افتاد و برای اولین بار خون فرزند آدم بر زمین ریخت و اولین قتل در روی زمین اتفاق افتاد. قابیل با دیدن خون برادر و جسم بی جان او پشیمان از کاری که کرده بود، مانند مجنون ها در بیابان می دوید و فریاد میکشید و ابلیس که به هدف خودش رسیده بود در حالیکه قهقهٔ بلندی میزد از او دور شد و او را ترک کرد. قابیل انگار به هر کجا که می نگرید جسم بی جان برادر را می دید، او باید کاری می کرد، چون فطرت انسان اینچنین است که جسم بی جان متوفی را روی زمین به حال خود رها نکند، گرچه تاریخ شاهد بود حیواناتی آدم نما با جسم عزیز آل الله چه کردند. قابیل نمی دانست چه کند؟! نه می توانست جسم هابیل را روی زمین رها کند و نه علم آن را داشت که بفهمد با این پیکر چه کند.. در این هنگام خداوند که مهربانی بی همتاست حتی بر بندگان خطاکارش، دو کلاغ را به سوی درختی فرستاد که پیکر بی جان هابیل در آنجا بود. آن دو کلاغ با هم به نزاع پرداختند و یکی دیگری را کشت و سپس با چنگال هایش در زمین چاله ای حفر کرد و کلاغ مرده را دفن کرد. قابیل که شاهد این صحنه بود، همان کرد که از کلاغ یاد گرفته بود، زمین را حفر کرد و اولین قبر فرزند آدم در دل زمین بوجود آمد و هابیل را درون آن دفن نمود و با حالی زار و پریشان به سمت شهر حرکت کرد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
رسانه‌ اسرائیلی ترور آلارم اولین رسانه ای بوده که خبر از سقوط بالگرد رئیسی داده است.
🔺 الان چند ساعته که مردم خبری از رئیس جمهور ندارن و چقدر استرس و اضطراب دارن ولی ما الان بیش از هزار ساله که خبری از امام زمانمون نداریم و.... 🔶 خدا رو به دل های مضطرب مومنین قسم میدیم که امسال رو سال ظهور امام زمان قرار بده و خبر سلامتی سید ابراهیم رو هم بهمون برسونه...
پویش دعای دسته جمعه ای برای سلامتی سید محرومان و خادم اهل بیت سهم شما ده صلوات @bartaren
هم اکنون خبرنگار صدا و سیما از وضعیت محل حادثه، میگفت: اینجا هوا سرد است، همه جا مه آلود است و مسیر گل آلود... درست نشانی دنیای ما را می داد، به خدا که اینک دنیا سرد شده نه الان بلکه هزار و اندی سال است که دنیا به خاطر غیبت منجی اش سرد شده، هوا مه آلود است و کور سو نوری دیده نمی شود که ما را به سمت امام غریبمان راهنمایی کند، مسیر گل آلود است و حرکت سخت شده... چند ساعتی از ناپدید شدن رئیس جمهورمان گذشته و کل کشور در التهاب دست و پا میزنند، محرومان و مستضعفان جامعه باران اشک چشمانشان باریدن گرفته و سید محرومان را سالم از خدا طلب می کنند و عده ای از روباه صفتان که دستی در دست دشمنان دین و وطن دارند، خوشحالند از این ناپدید شدن... کاش ابراهیم برگردد... کجا رفتی ای بت شکن که بت فساد را شکستی و مرهمی بودی بر دل محرومان... چرا مانند آن رئیس جمهور جمعه خواب نماندی که تا دیگران خبر رسانت شوند.. چرا جمعه ها سر از کوه و کمر و کپر در می آوردی و خبرهای خوش به آن مرد و زنی میرساندی که شکاف های دست هایشان، خبر از زحمت بی حدشان می داد. چرا تو آرام و قرار نداشتی؟! چرا یک جا بند نمی شدی؟! چرا به جای لمیدن در خانه ای گرم خود را به هوای سرد و مه آلود و راهی گل آلود سپردی؟! برگرد ای شهید زنده وطنم که این رفتن های بی بازگشت جگری از ما خون کرده .... برگرد که دعای محرومان و مستضعفان تو را میطلبد.. ....ط_حسینی @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_هشتم🎬: با این حرف کیسان، آقامهدی متوجه شد که باید یک کلاس عقیدتی شروع کند اما
🎬: مهدی همانطور که به همراه کیسان رو به ضریح زیبای امام غریب ایستاده بود، گفت: پسرم! هر چه دل تنگت می خواهد به خود آقا بگو...اینجا آستان خوبان است و بی توجه به تو که به چه دین و مذهبی هستی حرفت را می شنود، چه بگویی و چه نگویی غم و غصه ات را می داند که اینان انوار خدا هستند و نانوشته را میدانند و نا خوانده را می خواندند، خلاصه کلام هر چه می خواهد دل تنگت بگو... مهدی این را گفت و خود را به گوشه ای کشاند و کیسان را گذاشت تا با ضامن آهو تنها باشد. مهدی سرش را روی دستش گذاشت، و نفهمید چقدر گذشته و وقتی به خود آمد که دست کیسان روی شانه اش بود و گفت: بابا! حالت خوبه؟! و عجیب این بابا گفتن به جان مهدی نشست. مهدی با پشت دست اشک چشمانش را پاک کرد و همانطور که از جا بلند میشد گفت: خسته شدی؟! می خواهی برویم؟! کیسان نگاهی به ضریح کرد و گفت: خسته؟! مگر اینجا خستگی معنا دارد؟! نمی دانم چه سرّی در این مکان هست که تمام خستگی و غم و غصه آدم را زایل می کند! الان اینقدر احساس سبکی می کنم که تا به حال در عمرم نکردم و بعد اشاره ای به ضریح کرد و گفت: از این آقا خواسته ام تا مادرم محیا را از چنگ صهیونیست ها نجات دهد و آنوقت من هم حلقه غلامی این خاندان را به گوش می کنم. اشک مهدی بار دیگر روان شد و رو به ضریح گفت: فدایت شوم که سپردم دست خودت و انگار خودت می خواهی اعتقادات این پسر را بسازی..‌ شبی پر از هیجان و التهاب و در آخر آرامش و زیبایی به صبح رسید. اول صبح گوشی مهدی زنگ خورد و نام پسرم صادق روی آن نقش بست. مهدی نگاهی به کیسان که کنار تخت روی زمین راحت خوابیده بود کرد و با نوک پا از اتاق بیرون رفت، در اتاق را بست و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گوشی را وصل کرد. صادق از آن طرف خط با هیجانی در صدایش گفت: سلام بابا! نمی گی ما دل توی دلمون نیست؟ چه اتفاقی افتاد؟ جرات نمی کردم زنگ بزنم اما کلی پیام براتون دادم اما دریغ از یک جواب، چی شد بابا؟! مهدی لبخندی زد و گفت: سلام پسرک عجول، سر صبی ما را از خواب پروندی و رگباری سوال میپرسی و اجازه حرف زدن هم نمیدی ، یه ذره نفس بگیر تا برات بگم. صادق نفسش را آرام بیرون داد و گفت: باشه قربان! من به گوشم فقط قبل از هر چیزی بگم، مامان رقیه و آقا عباس و آقا رضا برای ساعت سه بلیط دارن، میخوان برن طرف عراق، انگار میخوان برن سر مزار نفیسه و کمیل... مهدی سری تکان داد و گفت: باشه پس تا قبل حرکت ما خودمون را میرسونیم، همه چی به خوبی پیش رفت، دیشب با کیسان تا صبح حرم امام رضا بودیم داداشت بیدار شد میایم اونجا از اونجا هم با هم میریم مرکز باید کیسان درباره کسایی که باهاشون در ارتباطه اطلاعاتی بده و با هم فکری هم یه راهی برای نجات مادرت محیا پیدا کنیم. صادق از شنیدن نام داداش، حس مطبوعی بهش دست داد و گفت: خدا را شکر...امروز رؤیا را راهی کردم بره طرف شهرستان و کارش، من هستم تا هر وقت که لازم باشه اینجا می مونم، فقط یه سوال، لازم نیست چیزی درباره کیسان به مامان رقیه بگم؟! مهدی لبخندی زد و گفت: نه، بزار خودش ببینه، ببینیم می تونه تشخیص بده یا نه و به نوعی سورپرایز بشه، در همین حین صدای سلام کیسان از پشت سرش به گوش رسید... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
ما به دنبالش کوه وکمر گشتیم آقاجان گوییا در بغل تو بود سید محرومان 😭😭 شهادتت مبارک سیدجان بداهه....ط_حسینی @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
4_5814469877137674214.mp3
5.57M
خبر چه سنگینه/خبر پر از درده شادی روح همه شهدای خدمت صلوات
سیدما! عزیزما! ای دولت مغتنم و خدوم ما! راستش را بگو در گوش امام رضا چه زمزمه کردی که سه سال پیش در سال روز ولادتش سکاندار کشتی محرومان شدی و اینک در سالروز ولادتش جامی از سبوی شهادت نوشیدی؟! ای سید محرومان و پا برهنگان! ای رئیس جمهور مردمی و متواضع ما! رموز عشق و شهادت را به ما هم بیاموز که این دنیا دیگر جای ماندن نیست... شهادتت مبارک، سلام ما را به سردار دلهایمان برسان و از آن بالا حواست به ما باشد... ط_حسینی @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
نگران نباشین همسنگرا خبر خوبی براتون دارم آقا سید این سالها خیلی کار کردن خودتون دیدین جمعه و شنبه و تعطیل و غیر تعطیل بلد نبودن... انگار توی حوزه ای که درس خونده بودن بهشون تعطیلات را نیاموخته بودن، تازه یک سره دوپینگ میکرد و خستگی هم بلد نبود آقا سید رفته بعد شهادت یه ذره استراحت کنه، قراره در رکاب آقا امام زمان بیاد... گریه نکنید... به خدا میاد.. دوباره میبینیمش... دعا کنید شما که دعا کردن خوب بلدید و امشبی خدا به ما یه معجزه بدهکاره به خاطر دعاهامون دعا کنید این معجزه اومدن منجی عالم باشه، مهدی غریب که بیاد، می بینید آقا سید هم توی رکابش حاضره... آااااخ دلم گرفته... امام زمان بیااااا سید نرفته دلمون براشون تنگ شده😭😭😭😭 ط_حسینی @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 بسمه تعالی  إنّا لله وإنّا إليهِ راجعُون آيت‌الله سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور مغتنم و خادم جمهوری اسلامی ایران و هیأت همراه عصر روز یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ماه در پی حادثه سقوط بالگرد در سفر کاری به آذربایجان شرقی به دیدار معبود شتافتند و جام شهادت نوشیدند ▪️کانال "رمان های جذاب" این ضایعه دردناک را به رهبر معظم انقلاب اسلامی و مخاطبین کانال تسلیت عرض می کند و از درگاه خداوند متعال رضوان و حشر با اولیاء الهی را برای آن مجاهد انقلابی و خستگی ناپذیر و خادم ملت مسألت می‌نماید. @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از رفاقت با شهدا
گلی گم کرده ام.mp3
5.14M
گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را به هر گل میرسم می‌بویم او را 🎙 💔 🏴 🥀🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به علی ع گفتند نماز نمی خواند به حسن ع گفتند خوار کرده مومنین را به حسین ع گفتند از دین برگشه ای ابراهیم! تو هم شیعه و مرید علی و حسنین بودی و باید رنگ و بویی از آنان داشته باشی پس تیر تهمت به سمتت روانه کردند، یکی بی سوادت می خواند و دیگری میگفت آخوند را چه به این پست و مقام، آنهم آخوندی که فقط خادمی حرم می داند، او که زبان دنیا نمی فهمد! یکی کار نکردن دولت قبل را گردن تو می انداخت و آن دیگری به دنبال اغتشاش مهساها، خدماتت را می پوشانید... اما تو... اما تو با اینکه زبان دنیا نمی فهمیدی دنیا را مجبور کردی زبان تو را بفهمد.. تویی که خادمی را در درگاه امام رئوف فراگرفتی، به کوه و بیابان و کپر و دهات زدی تا بار دیگر خدمت محرومان کنی چرا که مشق خدمت را در درگاه امام خود آموختی... تو با بی سوادی ات شدی استاد تمام فرهیختگان...به گمانم کلاس درس تو، از زمین به عرش منتقل شده، ما که قدرت را ندانستیم سید.. خوشا به حال ملائک که برای استقبالت صف کشیده اند تو رفتی و علی زمانم تنهاتر از قبل شده و داغ تو داغ سردار را برایش تازه کرد تو رفتی و بار مسؤلیت ما را سنگین کردی، چرا که باید صندلیی که به نام تو بود و هیچ وقت آسوده بر آن ننشستی و ترجیح میدادی مدام این طرف و آن طرف بروی را نمی توانیم به کسی تحویل دهیم که رنگ و بویی از تو ندارد... مسؤلیت ما سنگین است چرا که باید شهیدی دیگر برای این کرسی انتخاب نماییم. ط_حسینی @bartaren
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌ اعتراض شدید به صدا و سیما 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 چرا برای عرض تسلیت به مردم شهید پرور ایران از چهره هایی چون آقای ظریف، آقای جهانگیری و ... استفاده میکنید‼️‼️‼️ قحط الرجال است‼️ یا برای آینده برنامه ریزی دارید‼️ 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 اعتراض شدید به عملکرد صدا و سیما ۱۶۲ ۰۹۱۲۴۸۵۸۶۸۳ ابوالمعالی رئیس امربه معروف صدا و سیما ۰۹۱۲۱۳۴۰۴۲۳ برهمانی معاون سیما 🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جماعت اصلاح طلب که حالا دارید سجاده آب میکشید و ابراهیم ابراهیم می کنید، ما یادمون نرفته که با تهمت هاتون با دل ابراهیم ما چه کردید!! و خیالتون راحت جایگزین ابراهیم شهیدمان، شهیدی زنده دیگر است نه امثال شما که دستی در خون سردارهای ما دارید خودتون را جمع کنید و بیش از این با احساسات مردم بازی نکنید @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_هفدهم🎬: قابیل، هابیل را همراه خود به بیرون شهر برد و در کنار درختی ایستادند، در
🎬: قابیل بعد از دفن هابیل با احساس تألمی شدید به سوی شهر آمد، او پشیمان از کاری که انجام داده بود، اما او قبل از انجام این کار تصمیم داشت پس از کشتن هابیل، به درگاه خدا پناه ببرد و توبه کند و بعد وصی پدرش شود. ابلیس که شاهد حال نزار قابیل بود و میترسید هر آن او از خطایش پشیمان و به درگاه خدا برگردد و توبه کند، خود را به او رساند و رو به قابیل گفت: چرا ناراحتی؟! تو الان می بایست خوشحال باشی چرا که دیگر رقیبی در روی زمین نداری! قابیل سری تکان داد و گفت: انگار سراسر وجودم را دردی شدید فرا گرفته، کاش به حرف تو گوش نمی کردم و بعد فکری کرد و گفت: درست است پشیمانی سودی ندارد و هابیل را زنده نمی کند، اما شاید خدا با توبه ای سخت، مرا ببخشد. ابلیس سری تکان داد و گفت: چه می گویی؟! توبه از چه؟! تو گناهی بزرگ مرتکب شدی که راه بازگشتی ندارد، پس حالا که این کار را کردی و راه جانشینی پدر، برایت هموار شده ناگزیری که به همین مسیر ادامه دهی، زیرا امیدی به پذیرش توبه ات نیست، اما وقتی پدرت بداند که در این امر مصمم هستی، عاقبت کوتاه می آید و تو را وصی خود قرار می دهد چرا که چاره ای ندارد و جز تو کسی را ندارد که به جانشینی برگزیند. قابیل که انگار سخنان ابلیس بر مذاقش نشسته بود آهانی کرد و گفت: پس همین کنم... ابلیس به هدفش که همان ناامیدی قابیل از توبه و بازگشت به درگاه خدا، رسیده بود قهقه ای زد و او را تنها گذاشت. قابیل وارد شهر شد و از آن طرف حضرت آدم که حسی بسیار ناخوشایند بر جانش نشسته بود و نمی دانست این احساس غم انگیز برای چیست، دربه در دنبال هابیل می گشت، چرا که فکر می کرد این حس بی ربط به پسر عزیز کرده اش، همان که خدا قربانی اش را پذیرفت و قرار بود جانشین او در روی زمین شود، نبود. آدم به هر خانه ای سر میزد و سراغ هابیل را می گرفت تا اینکه یکی از فرزندان هابیل به او گفت که هابیل همراه برادرش قابیل به بیرون از شهر رفته است. حضرت آدم راه خروج شهر را در پیش گرفت و کمی جلوتر به قابیل رسید و چون او را تنها یافت با نگرانی گفت: قابیل پسرم! برادرت هابیل کجاست؟! انگار آتشی درون دلم شعله می کشد و از درون مرا می سوزاند و من فکر می کنم برای هابیل پیشامدی ناگوار به وقوع پیوسته. قابیل شانه ای بالا انداخت و گفت: من نمیدانم هابیل کجاست! مگر او را به من سپردی که حال از من طلبش می کنی؟! حضرت آدم که نگرانی سراسر وجودش را گرفته بود و حسی مبهم به جانش افتاده بود، از کنار قابیل گذشت و همانطور که از شهر خارج میشد رو به آسمان نمود و فرمود: خداوندا خودت یاری ام نما و این آتش درونم را خاموش فرما... در این هنگام دعایش به اجابت رسید و جبرئیل بر او نازل شد و فرمود: همراه من بیا تا تو را به هابیل برسانم.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨