#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۶ 🎬 : سهراب انگار تمام حرکات کاووس خان را از بر بود و آنچنان در شمشیرزنی مها
#روایت دلدادگی
#قسمت ۳۷🎬 :
یک شب پر از هیجان به صبح رسید ، سهراب به تک تک چادرها سر زد و متوجه شد ، چیزی حدود هفتاد نفر داوطلب در این مسابقه شرکت می کنند ، البته اکثر کسانی که در آنجا حضور داشتند از نظر سهراب حریف قدری برایش محسوب نمی شدند ، اما او باید تمام تلاشش را می کرد ، چون هدفش نه رسیدن به پول و جاه و مقام بود ،بلکه می بایست از اصالتش سر درآورد و با به دست آوردن آن قرآن ،به خاندانش برسد.
وقت سحر ،بعد از خواندن نماز صبح ،داوطلبین را فرا خواندند ابتدا ناشتایی مفصلی به آنها دادند تا توان مبارزه داشته باشند و سپس آنها به صف کردند ، لباس های یک شکل و مخصوصی آوردند به هر داوطلب یک دست لباس ، یک شمشیر زیبا و تیر و کمان و زین اسب دادند که همه در یک شرایط باشند و تأکید کردند ،زین و شمشیر را پس از مسابقه باید دوباره تحویل دربار دهند.
سهراب شمشیر را در دست گرفت و چندبار آن را از این دست به آن دست نمود.
گرچه شمشیر خودش خوش دست بود و به آن عادت داشت اما ،قانون مسابقه بود و نمی شد از آن تخطی کرد ، البته همین شمشیر ناآشنا در دست هر یک از شرکت کنندگان ، می توانست باعث باخت آن شود ،چون یک شمشیر باز ، به آنچه که از خودش است عادت دارد و برای عادت کردن به ابزاری دیگری حداقل چند روز باید با شمشیر جدید تمرین کند ، شاید این هم نقشه ای بود برای با سر دواندن داوطلبین...
همه ی داوطلبین لباس نو و یک شکل و قهوه ای رنگ ،با کلاهی به همین رنگ اما به شکل کلاه خود ،اما نه از جنس آهن ،بلکه کلاه پشمی ، به سر و تن کردند ، لباسی که از پیراهن و قباهای موجود کوتاه تر بود و این مدل به حرکت دواطلبین کمک می کرد و دست و پاگیر نبود.
چون جشن در میدان بزرگ خراسان برگزار می شد ، دواطلبین به همراه جمعی از سربازان که شکیب هم در آن میان بود ، سوار بر اسب خود راهی میدان خراسان شدند.
سهراب دستی به یال رخش کشید ، زین تازه اش را کمی جابه جا کرد تا درست قرار گیرد و با یک جست روی او پرید و به همراه دیگران حرکت کرد.
از قصر حاکم تا میدان اصلی ،راهی نبود ،اما به دلیل جمعیت زیاد ،حرکتشان کند بود .
بالاخره به میدان رسیدند ، سهراب زمین بسیار وسیعی را پیش رویش میدید که به قسمت های مختلف تقسیم شده بود .
یک قسمت آن آدمک هایی مانند مترسک درست کرده بودند ،احتمالا برای مسابقه ی تیر اندازی بود ،این قسمت زمینش خاکی به نظر میرسید ، و کمی آن طرف تر ، میدان سنگ فرش وسیعی بود که جای جای آن با گونی های نخی موانعی درست کرده بودند که احتمالا اینجا هم برای مسابقه ی سوار کاری مورد استفاده قرار می گرفت، دور تا دور میدان را با چوب حصار کشیده بودند تا از ورود تماشاچیان به داخل ممانعت شود ، درست جایی که مشرف به دو قسمت مسابقه بود ، جایگاهی بلند برپا کرده بودند که مشخص بود مختص مقامات و قصر نشینان است ،سمت چپ جایگاه راه باریک برای ورود مقامات بود و سمت راست آن پایین ، داوطلبین حضور داشتند .
دور تا دور حصار میدان هم انگار برای تماشاچی ها ، در نظر گرفته شده بود.
سهراب همه جا را از نظر گذراند، جمعیت می آمد و می آمد ، انگار تمامی نداشت ، شهر در شور و شوقی زیاد و هیاهو دست و پا میزد.
سهراب که جوانی پر از نشاط و زندگی بود ، بادیدن مردم و شور و حالشان ،سر ذوق آمده بود ،او صحنه هایی می دید که در عمرش ندیده بود.
سهراب محو دیدن اطراف بود که ناگهان صدایی ،هورا کنان به هوا برخاست ...
#ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_ حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۵۷ 🎬
چشمانم را که باز کردم خودم را روی تخت همان بیمارستان کذایی دیدم با سرمی که به دستم وصل بود.
تختهای اطرافم ,همان کودکان نگون بخت بودند که قرار بود اسراییل با قطعه قطعه کردنشان ,تجارت کند وکار خودش راسکه نمایند.
از آن پرستاران ادم خوار وانور خون اشام خبری نبود وبچه ها بانگاهی معصوم به من چشم دوخته بودند,که دخترکی زیبا با موهای بلند وچشمانی عسلی ,از تختش پایین امد وکنار تخت من ایستاد وبادستان کوچکش ,دست سردم را گرفت,لبخندی زد وبالهجه ی شیرین عربی که به نظر میرسید ازعربهای یمن باشد گفت:خاله حالت خوبه؟چقد توخوشگلی درست مثل مامان من ...
حرفش به اینجا که رسید بغض گلویش راقورت داد وادامه داد:حیف که توبمباران کشته شد ,خاله آب میخوای برات بیارم؟
توحال خودم نبودم,کل صورتم مملو از اشک شده بود,یعنی این کودکان به چه گناهی بی خانمان شدند؟؟به چه گناهی خانواده شان از هم پاشیده؟به چه گناهی باید قربانی ,قوم دیو سیرت وشیطان پرست یهود بشوند؟
آخر خدااااا ظلم تاکی؟ظلم تا چه حد؟؟خداااا چه باید بشود که نشده ؟؟چه باید بکنند تا کاسه ی صبرت لبریز شود واینجا را کن فیکون کنی؟؟؟
به خودم که امدم ,دستان دخترک هنوز دردستم بود,دستش رابه لبم نزدیک کردم وگفتم:نه نمیخوام عزیزم ,خودت چقد خوشگلی مثل فرشته ها میمونی,اسمت چیه عزیزدلم؟؟
دخترک خنده ی ملیحی کرد که دلم را لرزاند وگفت:اسمم زهراست,خاله....
روی تخت نشستم وچسپاندمش به خودم موهای لطیفش را ناز ونوازش کردم وباخودم زمزمه کردم:قربان نامت شوم که توهم از شیعیان مظلوم زهرایی.....به مادرم زهرا س قسم به نام همان بانویی که مادرتمام شیعیان جهان است,سوگند میخورم که تا توان دارم نگذارم مویی از سرهیچ کدامتان کم شود.
درهمین حین اسحاق انور با ان خیک گنده اش داخل شد,لباسهای عمل را ازتنش دراورده بود ولباسهای خودش راپوشیده بود.
نزدیک من شد,قلبم به تلاطم بود نمیدانستم این حالت مال تنفرشدیدم از انور وتمام یهودیان است یا از ترس واضطراب....نه من نمیترسم ,من هرگز,ازاین دیوسیرتان ادم نما نمیترسم,من ازاینان متنفرم.
زهرا کوچلو به محض دیدن انور به سمت تختش رفت ,انور روبه من کرد وگفت:....
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۵۸ 🎬
انور:چطوری دخترم؟؟چرا بهم نگفتی که بارداری؟
اول که بیهوش شدی ,فکر کردم ازخون ترسیدی اما بعدش نبضت راگرفتم ,فهمیدم چه خبره....مبارکه....خودم برای نوه ی نازنینم اسم انتخاب میکنم....
اگه میفهمیدم ,هرگز تورا باخودم اینجا نمیاوردم,اخه برای روحیه ی یک زن باردار,دیدن وشنیدن این چیزا خوب نیست.
اگر بهتری پاشو بریم,نوه ی من باید پهلوانی بشود....وخنده ای کرد وانگار توعالم خودش نبود وادامه داد:بنیامین....اره اسمش را میذارم بنیامین...
وای بلا به دور ای پیرمرد شکم گنده ی یهودی من راکه برای خودش مصادره کرد هیچ,گویا بچه ام را از همین الان مال خودش میداند,حیف که کارم گیر است باید تقیه کنم ,وگرنه بایکی از همین ابزارهای عمل ,شکم گنده اش را از هم پاره میکردم واین کمترین مجازات برای شیطانی خونخواراست.
بااحتیاط از تخت بلند شدم,سرم دستم را کشیدم وگفتم:ممنون استاد,خوبم,چون خودم تازه متوجه شرایطم شده بودم ,
نشد بهتون بگم,انور که انگار چیزی یادش اومده بود گفت:تامن یه چیزایی رابرای پرستاران میگم,اروم اروم برو طرف ماشین,پشت رول هم نمیخواد بنشینی,خودم میشینم.
بارفتن انور ودوتا پرستاری که باهاش امده بودند,خیالم راحت شد وساعت مچی ام را که مجهز به ردیاب بود ,از دستم دراوردم وکنارتخت زهرا رفتم ,ساعت راگذاشتم توی دست کوچکش ومشتش رابستم وگفتم:زهرا ,این یه یادگاری ازمن ,پیشت باشه,حواست باشه هیچ کدام از,پرستارها ودکترها وحتی بچه ها این رانبینن,یه جایی قایمش کن که هیچ کس نبینه وارومتر گفتم:خیلی مهمه زهرا....اگه دختر خوبی باشی واین ساعت راخوب نگهداری,قولت میدم ازاینجا نجاتت بدم.
زهرا بالبخند زیبایی سرش راتکان داد وگفت باشه خاله ,الان میزارمش زیر تشک تختم وهروقت خواستم جایی برم باخودم میبرمش ,یه عروسک رانشانم دادگفت:مال منه,میزارم تولباس عروسک....
از زیرکی زهرا قندتودلم اب شد...حیف این بچه هاااا....بایدنجاتشان بدهم...نزدیک سیصدتا بچه ی بیگناه بود....باید نجاتشان دهیم....
بوسه ای از لپ زهراگرفتم وبه سمت درحرکت کردم وبابقیه ی بچه ها,هم خداحافظی کردم...
#ادامه دارد...
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#اندرحکایت
گویند روزی ملا نصرالدین فرزندش را به مکتب همی فرستاد ، اما مدام در گلایه بود به فرزند چرا که روزها چهار ساعت از عمرت را در مکتب می گذرانی و هنوز برای خودت ملایی مکتبی نشده ای ؟ مگر آن معلم و ملای شما در آن مکتب خانه چه می کند؟ نکند مدام به بازیگوشی به سر می کنید و شاید هم معلمتان شما را به کار می کشد تا خود درآمدی کسب کند؟ نکند شما شده اید کودکان کار و سر چهار راه ها برای معلمتان دستمال کاغذی میفروشید تا مثلا درس حسابتان خوب شود؟
خلاصه ذهن ملا نصرالدین مشغول این احوالات بود که بیماریی واگیردار گریبان گیر آن سرزمین شد و به ناچار همه را خانه نشین نمود و نیم مسؤلیت تعلیم درس فرزندان بر عهده ی ملا نصرالدین افتاد...
ملا نصرالدین به نظر خودش ، درس را مانند آبی روان و ساده بیان می کرد اما فرزندان بسان بز او را نگاه می کردند و وقت جواب پس دادن درس انگار لال میشدند ، خیره به نقطه ای روی دیوار و حرف نمی زدند.
ملای بیچاره از این بیماری، این مکتب درون خانه و این قرنطینه ی سخت، دلزده شده بود ، هر بار که می خواست درسی را بگوید ،مانند آن بود که می بایست هزار شتر پروار را از سوراخ سوزنی بیرون آورد ، نفسش تنگ می شد و سرش به مرز ترکیدن می رسید و فریادش چون رعد بر سر بچه های بیچاره فرود می آمد ،اما اینهمه تلاش هیچ فایده ای نداشت....
ملا نصرالدین دست به آسمان بلند کرد و گفت : خدایا توبه، خدایا توبه همانا راست گفتند که شکر نعمت نعمتت افزون کند ، کفر نعمت ،از کفت بیرون کند، ما قدر نعمت ملای مکتب خانه را نمی شناختیم ، حالا می دانیم که آن معلمان بیچاره مغز سر آب می کنند تا چیزی در مغز فرزندان ما فرو رود...خدایا پشیمانم از این ناشکری....شر این بیماری را بکن تا شر تعلیم فرزندان از گردن من کنده شود...
با ما همراه باشید ...
حکایت ها در راه است..
📝 حسینی
💦🌧💦🌧💦
@bartaren
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
#باسلام خدمت مخاطبین گرامی ...
برای ارتقای کار و نوشته هایمان ، بر آن شدیم تا گروهی راه اندازی نماییم ، تا مخاطبین گرامی به سهولت بتوانند نظرات ،پیشنهادات و انتقاداتشان را درباره ی رمان های کانال، ارائه نمایند.
مشتاق شنیدن پیام هایتان هستیم
👆👆👆
💦⛈💦⛈💦
https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
#روایت دلدادگی
#قسمت ۳۸ 🎬 :
گرد و خاکی در هوا بلند شده بود و شور و هیاهویی زیاد به گوش میرسید و سهراب تازه متوجه شد که خانواده ی حاکم و مقامات دربار برای دیدن مراسم ، تشریف فرما شدند.
صدای ساز و دهل در فضا پیچید و مقامات دربار یکی یکی روی صحنه ای که برای جلوسشان آماده کرده بودند رفتند ،
ردیف اول جناب حاکم با همسر و فرزندانش نشستند ، سهراب نگاهی به جایگاه انداخت ،و دو زن با چادرهای زرق و برق دار گرانبها و روبنده های حریر سنگدوزی شده کنار حاکم قرار گرفتند که بی شک یکی از آنها ،همان فرنگیس ،دختر حاکم بود که این مراسم به بهانه ی تولد او برگزار شده بود.
بالاخره با صدای شیپوری که همه را به سکوت فرا می خواند ، هیاهوی جمعیت فرو نشست ، بعد از خواندن آیاتی از قرآن و سلام دادن بر امام رضا (ع) ،یکی از مقامات جلو آمد ،بعد از گفتن خیر مقدم و تبریک به خاندان سلطنتی، توضیحاتی راجع به مراسم ،رو به جمعیت داد.
دل درون سینه ی تمام حضار به تپش افتاده بود ، چه آنان که دواطلب بودند و چه آنان که تماشاچی بودند، چون این قبیل مراسمات نوببا و به نوعی یک تنوع در زندگی اهل خراسان بود ، پس هر کسی از دیدن آن لذت میبرد و برای شروعش لحظه شماری می کرد.
بالاخره شیپور شروع مسابقه نواخته شد و برای مرحله ی اول آن ، مسابقه ی تیر اندازی با کمان بود ، به این صورت که هریک از داوطلبین باید سه تیر به آدمکی که پیش رویشان با فاصله ی دور ، قرارگرفته بود ،بزنند و اگر یکی از این تیرها به کله ی آدمک بر خورد می کرد آن داوطلب به مرحله ی بعدی راه پیدا می کرد و در غیر این صورت ،از ادامه ی مسابقه باز می ماند ، این مرحله ده نفر ده نفر انجام میشد.
نام ده نفر اول اعلام شد ، اما اسم سهراب داخل آنها نبود.
سهراب در کنار رخش ایستاد و خیره به کسانی که کمان خود را دست به دست می کردند تا نشانه ای دقیق بروند.
بالاخره در آخرین ده نفر نام سهراب را آوردند و جالب این بود که نام سهراب در کنار اسم بهادرخان بود، تا اینجای کار از آنهمه شرکت کننده ، تنها شش نفر توانسته بودند به مرحله ی بعدی راه پیدا کنند.
سهراب افسار رخش را به دست شکیب داد، نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که چشمکی به شکیب میزد ، جلو رفت .
سهراب در طول عمرش تیرهای فراوانی انداخته بود که همه بدون استثنا به هدف خورده بود اما نمی دانست چرا اینچنین مضطرب است، شاید دلیلش آن بود که آن تیرها تماشاچی نداشت ولی اینجا چشمان زیادی او را می پایید .
سهراب روبه روی آدمک قرار گرفت و در کنارش بهادرخان ایستاد.
سهراب، بهادر خان را نمی شناخت اما بهادرخان چهره ی این شمشیر باز ناشی در ذهنش حک شده بود ، با نگاهی تمسخر آمیز به سهراب ، سر آدمک را نشانه گرفت و تیر او به هدف نشست و بار دیگر نشانه گرفت و این بار تیر از بغل گوش آدمک گذشت، اینبار سهراب پوزخند زد و بهادرخان که انگار این نیشخند برایش گران آمده بود با عصبانیت تیر را در چله ی کمان قرار داد و با تمام توان کشید و دوباره تیر به قسمتی از سر آدمک برخورد کرد.
کار بهادرخان که تمام شد ، سهراب با نگاهش به او فهماند که حالا بهادرخان هنرنمایی او را به تماشا بنشیند.
بهادر خان کلاهش را از روی پیشانی کمی بالاتر زد و خیره به حرکات سهراب شد.
سهراب کمان را از دستی به دست دیگر داد و کاملا متوجه شد ،کمانی ست سنگین وبد قلق ، اما او بدتر از این را دیده بود ، با دقت نشانه رفت و تیر درست وسط پیشانی آدمک قرار گرفت و سهراب بدون تعلل دو تیر دیگر را انداخت که هر تیر ،تیر چوبی قبل را می شکافت و بر پیشانی آدمک می نشست ..با این هنرنمایی سهراب ،جمعیت همه به وجد آمده بود اما در آن بین ،دو چشم میان حضار پایین با مهری عجیب سهراب را نگاه می کرد و دو چشم هم از آن جایگاه بالا از خاندان سلطنتی با تعجبی همراه حسی ناشناخته سهراب را نظاره می کرد...
ودر کنارش بهادرخان با بغض و کینه ای شدید سهراب را می پایید و مسابقه ادامه داشت...
#ادامه دارد...
📝 به قلم :ط _حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کتاب قطرهای به وسعت دریا
اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم
#نویسنده:طاهره سادات حسینی
👇👇👇👇👇
http://ketabeqom.com/bookinfo/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%20%D9%82%D8%B7%D8%B1%D9%87%20%D8%A7%DB%8C%20%D8%A8%D9%87%20%D9%88%D8%B3%D8%B9%D8%AA%20%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7/66867
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۵۹🎬
حالم خیلی بد بود,نمیدانم به خاطر وضعیت خاصم بود یااینکه حرفهایی که شنیده وصحنه هایی که دیده بودم,علت این بدحالیم بود.
به خانه که رسیدم ,خودم راانداختم روی مبل وزار زدم,علی دست پاچه ,لیوان شربت عسل برام درست کرد تابخورم ,اما میل به هیچی نداشتم.
علی:سلما چرا اینقد ناراحتی؟؟ببین بچه ها ی مبارز فلسطینی برای شنیدن صداتون از میکروفن تا داخل اورشلیم دنبالتون بودندوصداتون را داشتندووقتی که متوجه شدند,ماشین اسکورت اسراییلی داخل اورشلیم توقف کردوماشین شما به کوره راهی خارج شهر رفت ,از ترس اینکه لو نروند ,تعقیبتان نکردند ودیگه صداتون رانداشتند اما سیستم رد یاب کار میکرد والانم داره محل موردنظر رانشان میده,ببینم توساعت را اونجا جاگذاشتی؟؟
اصلا اونجا چه خبر بود؟چرا گریه میکنی,سلما؟؟جون به لبم کردی بانو....جان علی زبان بازکن....
عقده ی دلم ترکید وشروع کردم به گفتن,از بچه های بیگناه,از جنایتی که قرار بود اتفاق بیافتد ,از زهرا وصورت زیبا ودل مهربانش گفتم.....
ناگاه علی مثل اسپند روی اتش از جا پرید ,یک دستش را به کمر زد ویه دستش هم روی سرش گذاشت ومشغول قدم زدن شد.
خوب میدونستم وقتی علی,خیلی ناراحته ومیخوادتصمیم بزرگی بگیره ,این حالت میشه.
علی:این کار دیگه عمق پستی وشیطان صفتی هست,اینا دست ابلیس هم از پشت بستند,اخه چرا؟؟وروکرد به من وگفت:سلما,یه چیزی بخور وراحت بخواب,من میرم تا بیرون باید کاری انجام بدهم,سعی میکنم ,زود برگردم,در خانه را به روی هیچ کس بازنکن,گوشی موبایلت هم خاموش کن چون نمیخوام درنبود من انورخبیث زنگ بزنه وتومجبوربشی جواب بدی,باید خودم باشم ببینم چی به چیه....
روکردم به علی وگفتم:علی ,تورا خدا یه فکری به حال بچه ها کنید...
علی برگشت طرفم یه بوسه به سرم زد وگفت:مطمین باش سلما...اگه خدابخوادو شده جان خودم را فداکنم,نمیذارم کوچکترین خراشی به بدن بچه ها بیافته ,توکار بزرگی کردی,کشف این قتلگاه دروسط,بیابان کارخیلی بزرگیه,امیدوارم ما هم بتونیم یه خدمتی انجام بدیم.
علی را از زیر قران رد کردم,علی که رفت,گوشیم راخاموش کردم به قران پناه بردم تا شاید هرم اتش درونم را با خواندن ایات نورانی قران,التیام ببخشم.
#ادامه دارد...
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت ۱۶۰ 🎬
چشم که باز کردم ,خودم را سرسجاده دیدم ,انگار وقت نماز صبح بود ,بلند شدم,وضوگرفتم وبه نماز ایستادم.
راز ونیاز با معبود,نبودن علی را ازیادم برد,نذزکردم برای موفقیت علی ودوستانش ختم صلوات بردارم.
همینطور که چادرنمازم را تا میکردم شروع به صلوات فرستادن کردم.
صبح به ظهر رسید وظهر به شب رسید وختم صلوات من هم تمام شد وخبری از علی نشد که نشد,خیلی نگران بودم,چندبار میخواستم گوشی را روشن کنم وبه علی زنگ بزنم,اما هربار تاکید علی مبنی بر روشن نکردن گوشی جلوی چشمام میامدومنصرف میشدم....
خدایا چه کنم؟؟چقدر زمان دیرمیگذرد....
علی کجایی ای تمام وجودم؟واقعا خانه درنبود علی به قبرستانی متروک میماند,علی وجودش سرزندگی ومهربانی وطراوت بود.
ضعف شدید بربدنم مستولی شده بود,باخودم گفتم حالا من ناراحتم گناه این بچه درونم چیست؟بلندشدم تا چیزی برای خوردن بیاورم که ناگاه با صدای زنگ خانه ,درجای خودم میخکوب شدم.
این دیگه کیست؟تواین دوسالی که تل اویو بودیم با احدالناسی حشرونشر نداشتیم ,نه کسی مارا میشناخت ونه من کسی رامیشناختم,هرکس که پشت دربود انگار دست بردار نبود.
رفتم سمت در هال ودر راقفل کردم که از پشت پرده با دیدن صحنه ی روبه رویم برخودم لرزیدم....
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#با عرض سلام خدمت مخاطبین گرامی؛
با توجه به اینکه ستونی جدید در کانالمان به «تلخند یا حکایت» اختصاص دادیم ، برای ارتقای این ستون از شما بزرگواران یاری می طلبیم .
اگر موضوعی ، معضلی، مشکلی در محیط اطراف و جامعه و...می بینید که قابل تأمل است و قابلیت این را داشته باشد که حکایتی زیبا از درونش ،بیرون کشیم .
با پیشنهاد موضوع مد نظر ، مارا یاری رسانید.
بزرگواران می توانند پیشنهادهای خود را در گروه کانال مطرح نمایند.
#با تشکر فراوان
👇👇👇👇
💦🌧💦🌧💦🌧
https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
#تلخند
#اندرحکایت_ما
روزی ملا نصرالدین غرق در عالم تلفن همراهش بود که همسر وی بر بالای سرش قرار گرفت ،اما ملا آنقدر مدهوش عالم مجازی بود که از عالم واقعی غافل مانده بود.
همسر ملا که از حال شوهرش سخت نالان شده بود ،دندانی بهم سایید و در یک چشم بهم زدن گوشی را از دست ملا قاپید و گفت : بگذار ببینم چه در این ویرویرک داری که اینچنین از خود بی خودت نموده...
ملا با دهانی باز ،همسرش را نگاه می کرد و هر چه تقلا نمود تا گوشی را باز پس گیرد، نتوانست...
همسر ملا یکی از صفحات مجازی شویش را باز کرد و با دیدن عنوان صفحه ،زهر چشمی از ملا گرفت و گفت : چشمم روشن از کی تا به حال تغییر نام داده ای نامت از ملا نصرالدین به «رستم دستان» رسیده و آن خر لنگ یک چشممان هم شده «رخش»؟!
ملا به دنبال جوابی دندان شکن بود که ناگاه فریاد همسرش بلند شد ، گویا صفحه ای دیگر از عالم مجازی شویش را باز کرده بود ، همسر ملا با چشمانی از حدقه بیرون زده ، فریاد برآورد : تغییر شخصیتت کم بود که اینجا تغییر جنسیت هم داده ای؟ نامت را گذاشتی «روشنک» و عکس گلی زیبا بر پروفایلت نقش بسته؟
آخر مرد ، سنی از تو گذشته ،ماجرای این صفحات چیست؟
ملا با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت : آن رستم و رخش به من حس خوبی می داد...مردم با این نامها به چشمی دیگر به من نگاه می کردند ،تو را به جان من ، این دلخوشی را از شویت نگیر..
و آن روشنک هم ترفندی بود تا دنبه های گوسفندی را که تو آب کردی و مدتها در خمره مانده بود ،با قیمتی گزاف به اسم کرم ضد چروک به ملت بفروشم ، آخر با نام فریبنده روشنک ،کلی جذب مشتری داشتم...
همسر ملا دندانی به هم سایید و گفت : آخر چرا کلاه به سر ملت گذاشتی و پیه ی گوسفند را به جای کرم ضد پیری قالب آنها کردی، از خدا بترس از خدا بترس که عاقبت بدی گریبانگیرت خواهد شد.
ملا با لحنی حق به جانب گفت : براستی که محصول ما طبیعی ست و شرف دارد به آن واردات بلاد غرب که معلوم نیست چه در آن می کنند که با استفاده از آن برای یک ساعت جوان می شوی و برای یک عمر سرطان پوست می گیری ،به خدا که من کسب روزی حلال می کنم ،اگر مثل خواجه الماس، همین همسایه نخراشیده و بدهیبت و آبله روی بغلیمان بودم چه میکردی هاا؟
خواجه الماس با دو من سبیل پشت لبش ،نامش را گذاشته «کاترینا» و عکسی از دختران بلاد خارجه بر پروفایلش نهاده و طبق اخباری که دارم روزانه گوش صدها پسرک جوان و خام و ساده لوح را میبرد و پول آنها را با ترفند و نازهای زنانه به جیبش همی فرو میریزد و آن جوانان بیچاره نمی دانند که در پس عکس کاترینا، خواجه الماس زشت رو با کله ی تاسش، پناه گرفته....
همسر ملا با شنیدن این داستان های قبیح ، با خشم گوشی ملا را به زمین کوبید ،به طوریکه در یک آن به چندین قسمت تقسیم شد و سپس آهی از دل برکشید و دستانش را بالا برد و گفت : خدایا جوانان ما را از شر عالم مجازی برهان و به آنان بصیرتی عطا فرما تا عالم واقعی را به فضایی مجازی و دروغین نفروشند....
وملا با حسرتی زیاد به تکه های تلفنش خیره شده بود و با خود زمزمه میکرد: دنیایم را نابودی نمودی زن....
واین حکایت ها ادامه دارد...
📝حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۸ 🎬 : گرد و خاکی در هوا بلند شده بود و شور و هیاهویی زیاد به گوش میرسید و سه
#روایت دلدادگی
#قسمت ۳۹ 🎬 :
اندکی بعد از مسابقه ی سخت و نفس گیر تیر اندازی ،حضار و داوطلبان استراحت کردند ،حالا همه می دانستند که فقط هشت نفر از آن انبوه شرکت کنندگان به مرحله ی بعدی راه پیدا کرده است.
سهراب به سمت جایگاه داوطلبین رفت که صدای شور و هلهله ای بر پا شد و شکیب با صدای بلند نام سهراب را گفت و ناگهان جمعیت یک صدا سهراب سهراب می کردند ، آنها بدون آنکه بدانند این جوان از کجاست و کی و چگونه آمده ، آرزوی سلامتی و برنده شدنش را داشتند.
شکیب کاسه ای سفالین پر از شربت گلاب کرد و به سمت سهراب داد.
سهراب با لبخندی شیرین ،تشکرش را ابراز داشت و یک نفس ،شربت گوارا را سر کشید.
همه منتظر ادامه ی مسابقه بودند، بهادرخان که خود را جدا از دیگر شرکت کنندگان می دانست ، در آن سوی صحنه و بین طرفداران خودش ،با نگاهی مملو از خشم و نفرت ،به سهراب چشم دوخته بود و اسب او را ورانداز می کرد ، می خواست بداند این رقیب جوان و قدرش ،آیا قادر است که مسابقه ی سوارکاری را هم با موفقیت طی کند یا نه ؟
اما متوجه شد ، اسب سهراب دقیقا شبیه اسب خودش است ،گویی از یک نژاد و اصالتند ،هر دو سیاه و با هیبت ،فقط با این تفاوت که روی پیشانی اسب بهادرخان ،انگار خال بزرگی به اندازه ی کف دست یک مرد، حک شده بود.
بالاخره شیپور مرحله ی دوم را نواختند و هر هشت داوطلب باقی مانده در یک ردیف ، سوار بر اسب خود قرار گرفتند و به محض پایین آمدن پرچم داور ، حرکت کردند ، آنها می بایست دور تا دور میدان سنگ فرش را ده دور بپیمایند و از روی موانعی که در آنجا قرار گرفته بود عبور کنند ، هر کس که در مدت زمان کمتری و با خطای کمتر می توانست دور میدان را برود ،او برنده ی این مرحله بود و فقط نفر اول و دوم این مرحله ،به مرحله ی بعدی که شمشیر بازی و آخرین قسمت مسابقه بود ،راه پیدا می کرد.
با شروع شدن مسابقه ،عده ای سهراب سهراب می کردند و جمعی از سربازان بهادر خان را تشویق می کردند و تک و توک صدایی هم به گوش میرسید که نام دیگر شرکت کنندگان را می بردند
بهادرخان با سرعتی زیاد به جلو میرفت که ناگهان سواری دیگر از او سبقت گرفت ، ابتدا گمان می کرد که سهراب باشد ،اما متوجه شد که سوارکارش مردی لاغر اندام است ، پس سهراب نمی توانست باشد.
بهادر خان اینبار تمام حواسش را معطوف این یکی رقیبش نمود ، انگار به نوعی خیالش راحت بود که سهراب در سوارکاری مهارتش به پای او نمی رسد چون می دید، سهراب کمی از او عقب تر است.
از آن طرف ، سهراب که بزرگ شده ی صحرا و بیابان بود و کاملا رمز و راز سوارکاری را آگاه بود و البته به مرکب زیر پایش هم اطمینان داشت ، با طمأنینه سوارکاری را شروع کرد ، دو چشم در بین حضار تماشاچی ،که انگار درون سهراب را میدید ، از اینهمه زیرکی این جوان غرق شعف شده بود و دو چشم هم از بالا و جایگاه درباریان که راز و رمز کار در دستش نبود ،با اضطرابی شدید تمام حرکات سهراب را زیر نظر داشت و هر بار که کمی سرعت او زیاد میشد ، ناخوداگاه مشت ظریف این تماشاچی به هم می آمد و دستمال حریر آبی رنگ را در خود می فشرد .
نه دور ،دور میدان تاخته بودند ، رمضان که همان داوطلب پیشتاز بود ، همچنان جلوبود و پس از آن با چند قدم فاصله بهادرخان در پی اش می تاخت و نفر سوم هم کسی جز سهراب نبود و دیگران پشت سر او قرار داشتند.
بهادر خان که مردی مغرور بود ، با خود اندیشید ،باید کاری کنم که اینجا هم اول شوم ، پس به تاخت و با نقشه جلو رفت ،مماس بر اسب سفید رمضان قرار گرفت ودر حین عبور، خیلی ماهرانه شلاق دستش را به پهلوی آن اسب بیچاره زد. اسب که انتظار چنین حرکتی را نداشت ، رم کرد و از مسیر مسابقه خارج شد.
بهادرخان از زیر چشم نگاهی به عقب سرش انداخت و خوشحال از نتیجه ی عمل ناجوانمردانه اش بود و اصلا متوجه مانع جلویش نشد و ناگهان بدون اینکه بداند چه شده ،می خواست بر زمین سرنگون شود ، در همین حین سواری مانند باد از کنارش گذشت و او کسی نبود جز سهراب....
بهادرخان با دستپاچگی ،سعی کرد تعادلش را حفظ کند ، درست است که موفق شد و زود خود را در مسیر مسابقه قرار داد ،اما با چشم خود، گذشتن،سهراب را از خط پایان دید و باز هم دندان بهم سایید...
#ادامه دارد....
📝 به قلم :ط_ حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۶۱ 🎬
یک مرد که از لباسش مشخص بود از نظامیان اسراییلی,است از دیوار خانه بالا امد ودر حیاط راباز کرد وچند نفردیگه وارد شدند,فوری خودم را به اتاق خواب رساندم واسلحه ی کمری را که علی بهم داده بود تا برای مواقع اضطراری استفاده کنم زیر لباسم پنهان کردم که صدای در هال بلند شد.
خودم رابه در رساندم,بازش کردم وطوری که انگار از خواب بیدار شدم باتعجب گفتم:ببخشید شما؟؟مگه در حیاط باز بود؟شما به چه جراتی وارد خانه ی من شدید؟؟
یکیشان که به نظرمیامد بربقیه ارجحیت دارد جلو امد وگفت:ببخشید خانم هانیه الکمال؟
من:بله امرتان؟
نظامی:ما قصد جسارت نداشتیم اما دکتر انور امر کردند شما را پیش ایشان ببریم وتاکید کردند اگر درخانه را بازنکردید ,از نبود شما درخانه مطمین شویم وگرنه ما قصد بدی نداشتیم.
وقتی لحن کلام نظامیه راشنیدم ,کمی خیالم راحت شد ,اما احساس درونم خبراز خطری بزرگ وقریب الوقوع میداد.
پس روکردم به مردنظامی وگفتم:شما بیرون بیاستید تا من اماده شوم وباشما بیایم.
همه شان از خانه بیرون رفتند,به سرعت گوشی راروشن کردم,هرچه زنگ میزدم علی در دسترس نبود ,پس برایش پیغام گذاشتم وتوضیح دادم چه شده وکجا رفته ام وبرای اطمینان بیشتر هم روی کاغذی یادداشتی نوشتم وگذاشتم روی میز جلوی تلویزیون,تا به محض امدن ببیند.
ساعتم را به زهرا داده بودم,پس گردنبند رابه گردنم بستم ویه چاقوی کوچلو اما تیز ,ضامن دار داخل جیب پیراهنم گذاشتم واسلحه کمری را مسلح واماده ,داخل جورابم پنهان کردم,چون حسم بهم میگفت خطری تهدیدم میکند واز وضعیت خانه انور هم مطلع بودم,یک ماده ی خمیری مانند نرمی راکه علی قبلا عملکردش رابرایم شرح داده بود کف دستم پنهان کردم ,که هنگام ورود به خانه به قفل در ورودی خانه انور بزنم تا از بسته شدن کاملش جلوگیری کنم واگر احیانا خطری تهدیدم کرد,از باز بودن در خانه مطمین باشم.
زیر لب بسم الله گفتم وباخواندن آیت الکرسی ,سوار ماشین نظامیان شدم.
جلوی خانه انور پیاده شدم,یکی از نظامیان تا جلوی در بدرقه ام کرد ودرهمین حین باانور تلفنی صحبت میکرد واصرار داشت که بمانند اما مثل اینکه انور مرخصشان کرده بود.
خیلی ارام ومعمولی لنگ در را گرفتم ,که انگار میخواهم از نظامیان خداحافظی کنم,وخیلی نرم,کف دستم راکه ماده ی خمیرمانند بود روی قفل وسوراخ کلید در فشاردادم,وعادی برگشتم وبا سربازان اسراییلی خداحافظی کردم ,در را پشت سرم بستم وکاملا مطمین شدم ,زبانه در جا نرفت.
دوباره بسم الله ای گفتم ووارد خانه شدم.
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren