#قسمت شصت و پنجم
❤️عشق پایدار ❤️
وقتی به کرمان رسیدیم با کمال تاسف متوجه شدیم که خاله صغری به رحمت خدا رفته....
باورم نمیشد این پیرزن مهربان که بوی,مادربزرگ نداشته ام وندیده ام را میداد به این زودی پرکشیده,اوضاع روحی بابا ومامان هم مناسب نبود ,خاله صغری که حق مادری به گردن مادرم داشت وبرای,بابا هم یاد مادرش را زنده میکرد رفته بود و پدرو مادرم را تنها گذاشته بود,از فوت خاله صغری,خیلی ناراحت شدم واما از اینکه قبل از,رفتنش عروسی دوباره بابا ومامان را دیده بود خوشحال بودم وواقعا ,مصلحت خدا قابل ستایش است اخه درست وقتی پدرومادرم را بهم رساند که قرار,بود یک عزیز را از دست بدهند ,اینجوری تحمل این داغ براشون راحت تر بود ,خدا راشکر که همدیگه را داریم...
نمیدونستم عاقبت زندگی من وبهروز,چی میشه اخه بااین وضع واوضاع پیش امده ,احتمالا ما باید تا بعد از چهل خاله صبر کنیم ,اونم تازه ,وقتی بشه ومادرم فقط موضوع خواستگاری,را مطرح کند وعکس العمل بابام دیگه نمیدونستم چی میشه...اما من بیچاره بی,خبر,یودم که چه طوفانها در راه است.
دایی عباس که از,ازدواج بابا ومامان خوشحال واز فوت خاله صغری ناراحت یود ,قول داد برای,شب هفت خودش را برساند و مادرم برای دیدن دایی عباس لحظه شماری میکرد ,اخه میخواست عقده ی دل ومرگ مادرخوانده اش را در دامان برادرش سبک کند...
#ادامه دارد...
نویسنده....حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#قسمت شصت و ششم
❤️ عشق پایدار ❤️
نزدیک اذان ظهر بود وهنوز,خبری,از دایی عباس نشده بود ,مادرم از ناراحتی مدام طول وعرض خانه را میپیمود,پدرم از تلاطم روحی مادر,بسیار متاثر شده بود وهرچند دقیقه یک بار بیرون از خانه میرفت وخود را به سرخیابان میرساند و وقتی از امدن دایی ,ناامید میشد برمیگشت.
ظهر به عصر رسید وخبری نشد ,کم کم دلشوره ای ناجور به جانم افتاد ,اخه دایی عباس میبایست تا حالا رسیده باشد,چندین وچند بار مدام شماره خانه ی دایی را گرفتم وهیچ کس جوابگو نبود و دم دم های,غروب بود که تلفن خانه مان زنگ خورد و در کمال ناباوری متوجه شدیم ,اتوبوسی که دایی با ان به طرف کرمان حرکت کرده ,بین راه چپ میکند,دایی عباس وزن دایی هم مسافر این اتوبوس بودند ومتاسفانه دایی فوت میکند وخوشبختانه زن دایی جان سالم به در میبرد...حالا من وبابا جلال وغلامرضا میدانستیم وتنها فرد بی خبر از این حادثه ی شوم,مادر داغدیده ام بود که هنوز در داغ عزیزی دست وپا میزد که داغ دیگری هم به پیشانی اش نوشته شد
مادرم مثل مار زده ها به خود میپیچید ,انگار چیزی,به دلش افتاده بود اما ما هیچ کدام جرات دادن این خبر را به مادرم نداشتیم....
گاهی با خود فکر میکردم وبه سرنوشت غمبار مادرم میاندیشیدم,ناخوداگاه اشک از چشمانم جاری میشد,انگار ناف مادر مرا با دیدن مرگ عزیزان بریده باشند,سرنوشتش از ابتدای تولدبا غم عجین شده بود,گویا روزگار خوش نداشت تا مادرم مریم,شیرینی این دنیای فانی را با دل وجان بچشد,اخر این داغ برای مادرم زیادی بزرگ بود,از دست دادن برادری که از جان بیشتر عزیزش میداشت وتنها امید زندگی در ناامیدیهای روزگار تنهایی مادرم بود...حال میبایست با این درد جانسوز نیز کنار بیاید....
#ادامه دارد....
نویسنده.....حسینی...
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#قسمت شصت و هفتم
❤️ عشق پایدار ❤️
برای مراسم دایی راهی قم شدیم وبعداز مدتها دوری وبی خبری,بهروز را اونجا دیدم اما اینقدر داغ دایی برایم سنگین بود که هیچ موضوع دیگری حتی مهر بهروز ,نمیتوانست لحظه ای من را از فکر این غم بیرون بیاورد ,حالا من که اینجور بودم,خدا به داد مادرم برسد که تنها کس این دنیایش را,تنها فردی که از ان بوی پدرش را حس میکرد ,تنها پشتیبان روزهای تنهاییش را از دست داده بود.
در خلال مراسم ،لحظه ای کوتاه,با بهروز تنها شدم وفقط,تنوانستم بهش,بفهمانم,هنوز پدرم از موضوع خواستگاری چیزی,نمیداند وقرار بود دایی عباس بعداز امدن به کرمان با پدرم راجب این موضوع صحبت کند که انهم نشد که بشه وتاکید کردم الان زمان مناسبی برای گفتن نیست.
بهروز که مردی فهمیده بود باز هم با وجود عجول بودنش در این کار بخصوص, مجبور بود صبر پیشه کند ودم بر نیاورد وبا گردش روزگار,بچرخد وبچرخد...
یک ماه از مراسم دایی میگذشت که ما هم راهی کرمان شدیم ,انهم برای همیشه....درست است که دل کندن از سرزمینی که در ان بزرگ شدی واز همه مهم تر دلکندن از حریم حضرت معصومه س بسیار سخت بود اما نفس کشیدن در سرزمین مادری وزندگی کردن در خانواده ای,صمیمی و زیر سایه ی پدر ومادر تحمل این سختی را آسان مینمود.
بهروز که وقتی از ازدواج پدرومادرم با خبر شده بود برخلاف پدرش که هنوز,امید به رسیدن به عشق قدیمی اش را داشت, بسیار خوشحال شده بود وتصمیم مادرم را مبنی بر ازدواج با بابا میستود ,اما حالا که از تصمیم مهاجرتمان اگاه شده بود ,تمام خوشحالیهای,قبلی اش,بر باد فنا رفت و مثل گنجشکی که در حال مرگ است بال بال میزد اما بازهم چاره ای دیگر جز صبر وامید نداشت,امید به روزهای اینده که قرار بود دانشگاه باز شود وان وقت مرا از نزدیک درکنار خود ببیند.
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#قسمت شصت و هشتم
❤️ عشق پایدار ❤️
با توکل بخدا ,زندگی را از نو در دیار کریمان ,سرزمین باصفای کرمان از سر گرفتیم واینبار در کنار پدر ومادری که حالا میدانستم علی رغم رفتارهای سنگین وباوقار ظاهری,عاشقانه همدیگر را دوست دارند....ما در منزل خاله صغری ساکن شدیم وواحد بابا هم ,غلامرضا مینشست,البته غلامرضا مجرد و پسری فوق العاده مهربان وباخدا وصدالبته برای من، برادری فهمیده وتکیه گاهی امن بود.
نزدیک باز گشایی دانشگاه ها بودیم ومن هم ذهنم درگیر چگونگی ادامه دادن درس وتحصیلم بود,باید با بابا میرفتیم وجا ومکان وخوابگاهم را به پدرم نشان میدادم,تا پدرم مطمین شود جگرگوشه ی تازه به پدر رسیده در امن وامان وراحتی است,پدرم اصرار داشت که ادامه تحصیلم را درشهرکرمان بدهم و حاضربود خودش بیاید واگرشد قانونی واگر مشکلی پیش امد با خواهش والتماس مرا به کرمان منتقل کند ,اما من که دل در گرو مهر بهروز داده بودم واز طرفی میدانستم که بهروز سخت مخالف این انتقالی است ودلشکسته خواهد شد,تمام سعیم را کردم وپدرم را متقاعد نمودم که اجازه دهد درسم را تمام کنم وبعدش به کرمان برگردم وپدر هم به خاطر اون دل مهربانش ،علی رغم میل باطنی,این اجازه را داد ,اما بارها گفتم واینبار هم میگویم گردش روزگار انطور که ما میخواهیم نمیچرخد ,انگار مصلحت خداوند چیز,دیگری را برای ما در پیش داشت....
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
javane_movafagh_11.mp3
10.71M
#جوان موفق از دیدگاه امام علی علیه السلام
#اصلاح قلب
#جلسه یازدهم
#یقین و حکمت 1
واعظ استاد عالی 🎤
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
#قسمت شصت و نهم
❤️عشق پایدار ❤️
حال مادرم اصلا مساعد نبود وبعد از مرگ عزیزانش هر روز,بدتر وبدتر میشد ومن ذهنم درگیر حال این روزهای مادر بود ودلکندن وبی خبری از مادر وتنها گذاشتن او در این شرایط برای من که عمری خود را مدیون او میدانستم امکان پذیر نبود,پس تصمیم گرفتم یک ترم مرخصی بگیرم وبا پیشنهاد بابا,هر سه نفرمان دوباره راهی قم شدیم تا هم مادرم حال وهوایی عوض کند وهم بابا اصرار داشت مادرم را به تهران نزد بهترین پزشکان ببرد تا از,سلامتش مطمین شود.
مادرم از,سفر به قم راضی بود اما برای رفتن به دکتر,خیلی موافق نبود ,اما با پافشاری بابا ,قرار شد اول همان قم دکتر,برود واگر خدای نکرده وضع جسمی اش بهتر نشدودکتر بیماریش را تشخیص نداد, انوقت راهی,تهران شوند...
بهروز که از مرخصی تحصیلی من ناراحت بود ,از این سفر ناگهانی استقبال کرد و قرار شد,بعداز انجام کارهای مامان,یک شب به اتفاق پدرش به خانه ی دایی در قم بیاید وپرده از,عشق وخواستگاریش بردارد وبابا را در جریان قرار دهد ونظرش را بداند وشرط وشروطش را بشنود ودر نهایت رضایت بابا را بگیرد...
یک هفته ای از,امدنمان به قم میگذشت,دکتر مامان براش کلی,ازمایش نوشته بود وامروز قرار بود من جواب,ازمایشها را بگیرم وبا مامان وبابا دوباره به مطب برویم...
بالاخره نوبتمان شد,پدرومادرم روی صندلی مقابل دکتر نشسته بودند ومن از استرسی که داشتم ونمیدانستم سلامت مادرم چقدر درخطر است,سرپا ایستادم....دکتر شریف دکتر مامان ,با طمانینه برگهای ازمایش را یکی یکی نگاه کرد وهمزمان سرش را تکان میداد وبعداز دقایقی سرش را بلند کرد ورو به بابا ومامان گفت:جای نگرانی نیست واشاره به مادرم کرد وگفت:ایشون سالم سالمند اما نیاز به مراقبت دارند اخه بارداری دراین سن یه کم, نیازمند توجه بیشتریست....
خشکم زده بود....این چی میگفت؟؟بارداری؟؟وای خدای من.....یه خواهر یا برادر تنی....ناخوداگاه از ته دلم زدم زیر خنده....دکترشریف با لبخند نگاهم کرد وپدرومادرم هم که با شنیدن این موضوعی که در باور نمیگنجید بهتشان زده بود ,با خنده من ,بعداز مدتها به خنده افتادند....
#ادامه دارد ...
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#قسمت هفتاد
❤️ عشق پایدار ❤️
در بین ان همه اتفاق ناگوار ,خبر بارداری مامان ,نوید زندگی نو را میداد وباعث شده بود که فقدان عزیزانمان کمی کمرنگ شود .
بابا از,این اتفاق خیلی,خوش حال بود ومادرم دربین این خوشحالی، وقت را مغتنم دانست وماجرای دلدادگی بهروز را برای بابا گفت واجازه اشنایی بیشتر,با خانواده انها را از بابا گرفت,مادرم چیزی,از اصالت خواستگارها نگفت.
چند شب قبل از حرکت ما به سمت کرمان,بهروز وپدرش برای بار چندم وبیشتر,برای اشنایی با پدرم به خانه دایی امدند.
پدرم وقتی فهمید که بهروز استاد من است واز,همه مهم تر اصالتا کرمانی ست,خیلی خوشحال شد و من از,تک تک حرکات پدر رضایت خاطر,اورا با این وصلت میدیدم همه چیز,خوب بود تااینکه بعداز شام,میرزا محمود خودمانی تر شد وتمام اصل ونسبش را روی دایره,ریخت وپدرم متوجه عمق موضوع و شناخت کامل ابا واجداد خانزاده ها ,کم کم رفتارش سردتر شد ودرست بعداز رفتن خواستگارها ,ساز مخالف زدنش را شروع به نواختن کرد وبه من امر نمود به دلیل حال واحوالات مادرم ,باید برای ادامه تحصیلم به کرمان انتقالی بگیرم .....
نمیدانستم سرنوشت مرا به کجا خواهد کشاند ,ایا من هم مثل بتول ومریم پیشانی نوشتم در جدایی از خانزاده ها هست یا نه...اما خوب میدانستم که بین بتول ویوسف میرزا ,عشقی یکطرفه بوده وبین مریم ومحمود هم عشقی گذار واما بین من وبهروز مهری پایدار وریشه ای تر شکل گرفته....
خودم را به دست تقدیر سپردم وتوکل کردم بر ان پروردگار مهربان وخواسته ی بابا را مبنی بر انتقالی عملی کردم,اما گویا بهروز سمج تر از پدرانش بود وبه محض اینکه من به کرمان امدم,هنوز یک ماه نشده بود که اقای بهروز خانزاده هم به عنوان استاد به دانشگاه من منتقل شدیعنی خودش را منتقل کرد....
#ادامه دارد...
نویسنده....حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#قسمت هفتاد و یکم
❤️عشق پایدار ❤️
همزمان با روزگار میچرخیدیم ومیچرخیدیم وخودمان را کش وقوس میدادیم وبهروز بههر وسیله ای دست میانداخت تا به اصطلاح برای بابا خودعزیزی کند وبه هر ترفندی متوسل میشد تا عشق پاکش را به من برای بابا ثابت کند تا رضایت اورا بگیرد ودرست زمانی که دوقلوه ها,زینب وحسین دوساله شدند ,بالاخره بابا خسته,از جنگیدن با بهروز,بالاخره رضایت داد وما در مراسمی باشکوه به عقد هم درامدیم,درضمن این عقد زمانی,انجام شد که مستانه ,مادر بهروز بعد از,سالها به ایران مراجعت کرد ودر عقد کنان ما حضور داشت ووقتی فهمید که عروسش دختر بهترین دوست زمان جوانی اش,است خدا را شاکر شد ودرست چند ماه بعدازعقد من وبهروز با پادرمیانی مادر وحرفهایی که مدام با مستانه خانم رد وبدل میکرد,مستانه ومحمود هم برای بار دوم پای سفره عقد نشستند وجالب تر اینکه همه باهم برای همیشه به سرزمین پدریشان ,کرمان مراجعت کردند..
مادرم خوشحال از اینکه من به خواسته ی دلم رسیدم وخوشحالتر از اینکه رفیق قدیمی اش را درکنارش میدید وپدرم راضی,از خوشحالی مادر,زندگیشان برمداری عشقولانه میگذشت ومن هنوز به عمق این عشق پایدار پی نبرده بودم و زمانی متوجه این موضوع شدم که.....
#ادامه دارد...
💦⛈💦⛈💦⛈💦
@bartaren
#قسمت پایانی
❤️ عشق پایدار.... ❤️
خواهرم زینب که پدر به خاطر حرکات شیرینش,شیرین صدایش میکرد ,از لحاظ چهره به من شباهتی زیاد داشت اما من کاملا چهره ام، چهره مادرم بود واما چهره ی زینب تلفیقی از چهره ی پدر ومادرم بود وهمین باعث جذابیت بیشتر زینب بود ,از هنرهای مادر,نقاشی وطراحی ماهرانه اش به من رسیده بود وطبع شعر وقلم زیبایش به زینب,
زینب هنوز در سن درس ومدرسه بود که سیل خواستگارانش به سمت خانه ی پدر روان شد واما دست تقدیر یک روز ،اتفاقی اورا به سمت مدرسه ای که من در ان تدریس میکردم کشانید ودربین خواستگارهای رنگ ووارنگ ,درعین ناباوری ,زینب به همکار من ,بله را گفت....
همزمان با ازدواج زینب ,دختر من و بهروز یعنی باز مانده ی نسلی که عشقی را مدام به دنبال خود میکشید ,به دنیا امد....زهرا....دختر من وبهروز.......
پدرومادرم با تولد اولین نوه شان انقدرخوشحال بودند که اسمان را در زمین سیر میکردند,زندگی عاشقانه شان با وجود نوه ای شیرین ,رنگ وبویی دیگر گرفت...
زهرای من بزرگ شد وقد کشید وانگار ستاره بخت واقبالش مانند خاله زینبش بود زیرا هنوز تازه وارد دبیرستان شده بود که به عقد همسرش درامد ومانند زینب زندگی متاهلی اش را زود شروع کرد ودرهمین اوضاع واحوال بودیم که بیماری کشنده ای به جان مادرم افتاد....هنوز حلاوت عقد زهرا به جانمان ننشسته بود که درگیر درمان بیماری مادر شدیم,مامان مریم هر روز بیمار وبیمارتر میشد وپدرم با دیدن ،حال عشق جوانی اش هر روز آب وآب تر میشد....
کار مادرم به بستریهای مداوم کشید وکار پدر به شب زنده داریها وگریه های پیوسته....
ودرست یک هفته بعداز مراسم ازدواج دخترم زهرا,ان واقعه ی تلخ بوقوع پیوست وطوفانی سهمگین زندگی ما را در نوردید....
مادرم در سنی که اول خوشی اش بود ,مظلومانه دیده از جهان فروبست وبه دیدار پدر وبرادرش شتافت ,هیچ کس جرات گفتن فوت مادر را به پدرم نداشت وبالاخره بعداز هفت روز از عروج مادر,با کلی دعا وثنا که اتفاقی برای پدرم نیافتد,اورا ارام ارام اماده کردیم وبرسر مزار مادر حاضر نمودیم,پدرم ناباورانه عکس روی قبر تازه مادر را مینگرید واز دل وجان بر عشق درخاک خفته اش اشک میریخت وبوی مریمش را از زیر خروارها خاک نم کشیده به جان میکشید...
بعداز سوگواری زیاد واشک فراوانی که برسر مزار ریخت اورا به خانه اوردیم اما غافل از اینکه کسی که درگیر عشقی پایدار شد روحش با عشق دیرینه اش پرواز خواهد کرد و هنوز به نیمه های شب نرسیدیم که پدرم ,جلال,درعین ناباوری با سکته ای کوچک بال گشود وخود را به مادرم ,مریم رساند ودرجوار همسرش آرام گرفت....وبه راستی این است اوج عشقی راستین وحقیقی,داستانهای شیرین وفرهاد وعشق لیلی ومجنون که افسانه است اما من وما اینچنین افسانه هایی را در واقعیت دیدیم.
واینک که اخرین سطرهای این رمان را مینویسم ,بر روی قالی ای نشستم که طرحش را دخترکی هنرمند ورعیت زاده کشید تا تحفه ای شود برای یک درباری....تحفه ای که هرگز به دست سردار سپه نرسید ویادگاری ماند برای نوه های بتول ویوسف میرزا....
(برای شادی روح پدر ومادرم صلوات)
#>پایان<
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#اعمال_روز_عرفه
🌷امام صــادق علیهالسلام:
هرچه میخواهےبرای خود دعـابخوان و در دعا ڪردن بڪوش ڪه روزعـــــرفه روز دعـــــا و
درخــواست است.
📗التهذیب الاحکام ج ٥ ص۱۸۲
💦⛈💦⛈💦⛈💦
@bartaren
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
#جامعه کبیره(مداح: میرداماد)
_____________________________
http://www.sibtayn.com/sound/dua/ziarat/jameh-kabireh/jameah-mirdamad.mp3
_____________________________
«دانلودنرم افزار جامع قرآنی عطر خدا👇»
https://cafebazaar.ir/app/ir.parniyan.atre_khoda/?l=fa
#هدیه ویژه کانال ما به کاربران محترم همیشه همراه
به شدت توصیه میشود این نرم افزار بسیار کاربردی رو تصب کنید و از امکانات بسیار عالی این نرم افزار بهره مند شوید
#التماس دعا
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
AUD-20200731-WA0015.mp3
3.32M
🎧 #صوت
👤 #استاد_عالی
🏆 عظمت روز عرفه
👌 #پیشنهاد_دانلود
♻️ #نشر_دهید
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_6032632182592244567.mp3
4.53M
#تشرفات_صوتی
تشرف محضر آقا امام زمان ارواحنافداه در #روز_عرفه 🌼
🎤حجت الاسلام محرابیان
زمان: ١٢ دقیقه
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋
http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸امام صادق علیه السلام میفرمایند:
💫روز عرفه برای خودت هر دعایی دوست داشتی بکن و (در دعا) تلاش کن که عرفه، روز دعا و روز حاجت خواستن از خداست 🤲
📚 الکافی ج4 ص464
👈 در این روز مهم و پر اهمیت از دعا برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف غافل نشویم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آستانه_حضرت_امام_کاظم
علیه السلام
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren