eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.6هزار دنبال‌کننده
335 عکس
310 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
sharhe_ziarate_ashura_1.mp3
10.9M
‍ شرح عاشورا 🎤 استاد حسین رفیعی ی اول 🍃🦋🍃🦋🍃🦋 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 (عشق سرخ)قسمت شانزدهم: بالاخره رسیدیم مرز شلمچه,ازاینجا به بعدرا دیگه بایدازکاروان جدامیشدی
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت هفدهم: یک هفته ای میشد که از کربلا امده بودیم وکلی دوست وآشنا وفامیل اومدن دیدنمان وبه قول زهرا ,انگار ما قبل ازکربلا رفتن به چشم هیشکی نمیومدیم وبعدازکربلا رفتن,ظاهروپدیدارشدیم ,اخه هرکی میامد میگفت:ماشاالله انیس خانم چه دخترای خوشگل خانومی وهمه ارزوی خوردن شیرینی عروسیمون را داشتند وزهرا هم میگفت:زینب اگر قراربود بترشیم ,گمونم خداتغییر عقیده بدهد اخر اینهمه ارزومند را ناامیدنمیکنه دیگه خخخخ زهرا امروز رفته مدرسه ومن هم برگشتم سر درس خوندنم,اما همش فکرم جایی دیگه است,به قول زهرا مردیم ازفضولی,دیگه واقعا مغزم کشش نداره,باید برم یه چای لب سوز برای خودم بریزم وبیارم. رفتم اشپزخونه که مادرم گفت:زینب جان وقت داری یه مطلب رابهت بگم,یعنی یه جور نظر خواهی,هست. من که کل هفته منتظر این لحظه بودم ودل تودلم نبود,یه جورایی قیافه ی بی خبری وخونسردانه به خودم گرفتم وگفتم:بله مامان جونم,الان وقت استراحتمه,سراپاگوشم.... مامان:راستش وقتی باباتون گفت که,اقای علوی چی گفته,من پیشنهاددادم که چون فصل درس هست ذهنتان مشغول نشه,برای همین نظرتورامیخوام.. دلم هرری ریخت پایین,پس علوی واقعا خواستگاری کرده,تااومدم بامن من یه چیزی بگم ,مامان ادامه داد:راستش علوی ازطرف اقافرهاد پیغام داده ومثل,اینکه از زهرا خوشش امده,خواسته اگررضایت داشتیم ونظرمون مثبت بود یه وقتی رابرای,اشنایی خانواده ها معلوم کنیم,به نظرت الان توفصل امتحانات و...به زهرا بگیم؟ذهنش درگیرنمیشه؟بعدشم شما دوتا,که جیک وپوکتون توهم هست ,اصلا زهرا نظرش برای ازدواج چی هست؟ هرحرفی,که از دهن مامان بیرون میامد انگار لیوان اب سردی بود که روی سرم میریخت,اصلا باورم نمیشد که علوی ,برای کس دیگه ای وای.... اگه زهرا میفهمید ,کلی جوک سرهم میکرد. مامان:چراماتت برده,توچی میگی؟نظرت چیه؟به زهرا چیزی بگیم؟ ادامه دارد.... @bartaren 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت هفدهم: یک هفته ای میشد که از کربلا امده بودیم وکلی دوست وآشنا وفامیل اومدن دی
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 عشق سرخ,قسمت هجدهم: اصلا نفهمیدم مامان چی میگه وبرای اینکه زودتر به اتاق خودم پناه ببرم,به مامان گفتم:باشه مامان من یه جوری زیرزبونش را میکشم ,طوری خودش متوجه قضیه نشه وبااجازه ای گفتم ورفتم داخل اتاقم. اتاق دورسرم میچرخید ناخوداگاه به سمت تختم رفتم ودست کردم زیرتخت,کفشهای علوی را که یاداور خاطره خوش اشناییم بودن راپسش نداده بودم وگذاشته بودم زیر تخت وهرروز دورازچشم دیگران لمسشان میکردم,اخه حس خوبی بهم میداد,کفشها رابرداشتم وچسپاندم به خودم ورفتم روی تخت خوابیدم,بوی گل سرخ پیچید تودماغم,نفهمیدم کی خوابم برد اما باصدای زهرا از خواب پریدم که میگفت:زینبی ,آی خانم دکتر الان چه وقت خوابه,محکم ملافه روم راکشید وگفت :پاشو دیگه... تاچشم باز کردم دیدم بادهن باز داره نگام میکنه,فهمیدم موضوعی برای مزه پرانیاش پیدا کرده. زهرا:خانم دکتررررر این چیه توبغلت؟ببینم وسیله ی جراحی روحته؟؟یاشایدم عروسک دوران بچه گیات,خوب که نگاه کرد یه جیغ بنفش کشید وزد زیرخنده وحالا نخند کی بخند وگفت:😂😂😂نااااکس مگه این کفشا راپس ندادی؟؟؟چقددد خل مشنگی ,یعنی ببخشید عاشقی😂 میخواستم خودم راازاین مخمصه نجات بدهم ودرعین حال,وظیفه ای هم که مامان برعهده ام گذاشته با بهترین نحوانجام بدهم,گفتم:زهرا نظرت درباره ی ازدواج چی هست؟ زهرا:فرافکنی درحد المپیک,بعدشم ازنظر من ازدواج پدیده ایست اگر رخ دهد عده ای از ترشیدگی خارج واگر رخ ندهد عده ای مجنون واز دایره عقل خارج میشوند😂😂😂 اصلا حواسم به حرف زهرا نبود,کفشا راچپوندم زیرتخت وگفتم:آهان.. زهرا:آهاااان؟!!ای مجنون فیلمت کردم ,چی چی میگی؟؟ فهمیدم که خیطی کاشتم وبرای اینکه جم وجورش کنم گفتم :هیچی هیچی,فرهاد رایادت میاد کربلااا,ازت خواستگاری کرده,مامان گفته زیرزبونت رابرم ,ببینم نظرت چی هست ,بعدشم ذهنت مشغول نشه. زهرا:توهم که چه خوب زیرزبونم را رفتی ومن نفهمیدم اصلاااا😂😂 کل کلام مامان رادودستی کردی توحلقم ,اصلانم ذهنم درگیرنشد خانم دکتر😂😂😂 یکدفعه برگشت وباتعجب گفت:نکنه,نکنه,اون خلوت علوی وبابا برای خاطر فرهاد بود هااا؟؟ گفتم:اره ,ما بدبرداشت کردیم😔 زهرا:خخخحخ یعنی بحث من بوده خخخخخ,چه خله این فرهاده خخخخ,بعدشم مگه علوی این وسط چکاره است که پیغام رسان شده؟؟فرهاد اصلا چکاره است کیه؟چیه؟کجاست؟کوش؟😂😂 من:جون به جونت کنن همه چی رابه مسخره میگیری,والااا من ازهیچی خبرندارم ,فقط همین که گفتم. زهرا درحالی که لباسای مدرسه اش را آویزان میکرد گفت:الان میرم سه سوته ته قضیه رادرش میارم.... زهرا رفت بیرون ومن دوباره افتادم روتخت وباخودم گفتم:عجب وظیفه ای که مامان برعهده ام گذاشته بود را خیط خیط کردم وااای... همینطور که در افکارخودم غرق بودم یهو زهرا بایک پخخخخ وارد اتاق شد وگفت:سیرتا پیاز قضیه را دراوردم,من که قصدازدواج ندارم خودت میدونی که کمتراز متخصص....نهههه اما برای خاطر توگفتم بیان من:برای خاطر من؟!! زهرا:اره,یه چیزی کشف کردم که قندتودلت اب میشه اما چون بدجنسم ومیخوام اذیتت کنم الان بهت نمگم. من:زهراااااا زهرا:التماس نکن خانم دکترررر ادامه دارد.. داستان مهییج ترمیشود,باماهمراه باشید @bartaren 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 عشق سرخ,قسمت هجدهم: اصلا نفهمیدم مامان چی میگه وبرای اینکه زودتر به اتاق خودم پناه ببرم,به
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت نوزدهم: زهرا بگو ببینم چی شده دیگه؟ زهرا:اولا فرهادخان,دانشجو تشریف دارند,دانشجوچی چی نمدونم,بعدشم چندروز پیش علوی دوباره تماس گرفته,مثل اینکه خیلی عجله دارند,قراره اگه بنده اجازه بدهم توایام ولادت پیامبرص ,برای اشنایی بیشتر قدم رنجه فرمایند,درثانی من پته ات رابرای مامان ریختم رو آب وحالا اونم میدونه خاطرخواه علوی جان شدی خخخخ😂 خاک توگورت کنن زهرااا چرا گفتی؟؟؟دیگه روم نمیشه توروی مامان نگاه کنم. زهرا:به من چه ,نمیخواستم بگم اما تابلو بازی کردی خوب,مامان فکر کرده برای اینکه من کوچکتراز توهستم ,الان خواستگارقراره برام بیاد,توناراحت شدی,مجبورشدم بگم ,تا مامان ازاشتباه دربیاد. وای حالا باچه رویی برم بیرون اتاق؟؟بعدشم حالا بقیه اش رابگوووو زهرا:اولا ول کن ,مامان ازخودمونه ,وقتی بهش گفتم همچی لبخندملیحی زد که بیا وببین خخخخ ,دوما نه نه نه,التماس نکن که نمگم,دخترکم هروقت ,وقت عروسیت شد میگم خخخ من:بی مزه,حالا گمون نکنم که همچی ازفرهاد بدت اومده باشه. زهرا:تیپ وقیافه اش درسته به غول تشنی علوی نی ,اما خوشگله,بچه مثبت هم هست,مداح وخوش صدا هم هست,فقط میمونه تخصص که خداکرمش خیلیه خخخخحح اگه بی تخصص هم باشه یادش میدم که چه جوریا رومخ واعصاب ادم راه بره ,اونموقع میشه متخصص مغز واعصاب😂😂 خدا خفه ات نکنه زهرا,ای زلزله ی ده ریشتری,خداراشکر هستی خواهری دارمت😊 زهرا :فازعشقی برداشتی هااااا نهار را با مزه پرانیهای زهرا وحرفهای بابا ونگاه های,هراز چندگاهی مامان,خوردیم. دوباره رفتم سراغ درسهام,تصمیم داشتم خودم راغرق درس وتست و...کنم تا تمام فکر وخیالهام بپره وهمینطورهم شد,وقتی به خودم اومدم ,مامان تواتاق بود وگفت:پاشین دخترا,اذان گفتن,نماز مغرب وعشا رابخونین وبیاین اشپزخانه.... باهم غذا را اماده کردیم ,تا سفره را بیاندازیم ,بابا هم اومده.... ساعت ۱۰شب بود,داشتم ظرفا راجمع میکردم ,که تلفن بابا زنگ زد... بابا:الو بفرمایید,بله بله شناختم اقای دکتر درخدمتم,..... باخودم گفتم اقای دکتر دیگه کیه؟'! بابا:دشمنتون شرمنده,شما ببخشید ما میبایست خبر بدیم,بفرماییددرخدمتم..... بله بله آقا محمد؟؟ تا گفت آقا محمد ,گوشام تیز شد....گوشم رفت به صحبتای بابا:امان از دست این بچه ها………ان شاالله اگرقسمت باشه درخدمتیم……………بله بله حتما…………آدرس رابراتون پیامک میکنم..... ذهنم پراز سوالهای جورواجورشد ادامه دارد.... @bartaren 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت نوزدهم: زهرا بگو ببینم چی شده دیگه؟ زهرا:اولا فرهادخان,دانشجو تشریف دارند,دا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 عشق سرخ قسمت بیستم: بابا گوشی راقطع کرد ویه نگاه به من انداخت وگفت:دخترم بگو مادرت وخواهرت از آشپزخونه بیان ,کارتون دارم . من باسرعت جت خودم را رسوندم وبامامان وزهرا اومدیم کنار بابا. بابا:انیس جان همونطور که قبلا گفتمت,اقای علوی چندبارزنگ زد وچون من نظر شمارانمیدونستم معطلش کردم ,اما ظهر که گفتی بچه ها نظرشون چیه,پس صلاح دونستم اگه تماسی گرفتن,برای اشنایی بیشتر یه جلسه بگذاریم که الان خود اقای دکتر زنگ زدند. من وزهرا باهم:آقای دکتر؟؟!! زهرا:بابا ,فرهاد دکتره یا محمد؟؟ پیش خودم گفتم,زهرا چه راحت فرهاد ومحمد راکنار هم میگذاره,چه ربطی به هم دارند؟!! بابا:هیچ کدام,باباشون... زهرا😁😊 من:بابااااشون؟؟؟ بابا:اره دخترم ,مگه نمیدونستی,فرهاد ومحمد داداش هستند ومحمد سه چهار سالی بزرگتراز فرهاد هستش.... زهراچشمکی بهم زد وگفت:دیدی گفتم قندتودلت اب میشه.....اینم همون موضوعی بود که نگفتم بهت😉 بابا:ولی اقای دکتر این بارحرفهای تازه تری میزد...بابا یه نگاه زیرچشمی بهم انداخت وادامه داد:مثل اینکه میگفت یه جلسه بگذاریم برای بچه هاوگفت که اقامحمد هم خاطرخواه دختربزرگتان شده, وای خدای من ,بابا چی چی میگفت.... میدونستم که اگه الان نگاه توآیینه کنم از شرم, صورتم مثل لبوسرخ شده,هول ودستپاچه,یه بااجازه ای گفتم وبلند شدم:من برم درسام رابخونم🙈 کلا من وزهرا خیلی باهم فرق داشتیم,زهرا رک و پررو بود ومن تودار وکمرو,من که بلند شدم,توقع داشتم زهرا هم بلند بشه که زهرا گفت:وااای چه جالب,زینب برو به درست برس من هستم,اخباررابرات مخابره میکنم😊 نشستم روتخت ,هنوز باورم نمیشد,فرهاد ومحمد؟؟برادر؟؟اینا اصلا شباهتی به هم نمیدن که... اقای دکتر؟؟یعنی باباشون.... وای خدا شکرررررت,پس حس من بهم دروغ نمیگفت,محمد هم ..... لحظه شماری میکردم تا زهرا بیاد..... اووف چقد زمان دیر میگذشت...: بالاخره خانم تشریفشان راآوردند... من:اه زهرا چرا اینقد طولش دادی؟ زهرا:عه خانم دکتر من فک کردم داری میخونی خووو,بعدشم بابای عزیزتان طولش داد. خوب حالا بگووووو اولا قراره توهفته بیان آشنایی بیشتر,بعدش باباش سرش شلووووغ,متخصص قلبه ,ببین خدا داد اما من میخواستم خودش متخصص باشه,حالا باباش متخصص ازکار درامد... من:خوب خوب,بقیه اش? زهرا:خودیگه بقیه نداره,هروقت تشریف اوردند,بقیه اش را از محمدجانت بپرس خخخخ😊😊 من:بی مزه.. زهرا:خو راست میگم دیگه,ازخودم دربیارم,اطلاعات ما محدوده,اصلا نمدونم فرهاد چکارست,محمد که معلومه,چوپان گیوه دوز وسراشپز خواننده خخخح بیمززززه......اما خداییش خوشمزه ترین حرفهایی بودند که میتونستم بشنوم... بابا میگه:قسمت خداراببین ,دوتاخواهر که اینقد وابسته همند, بشن دوتا جاری... زهرا:خلاصه,خواهری ,بابا نه اینکه همون توکربلا عاشق این جوانان شده,دوریه قبای عروسی رادوخته وکرده تنمان خخخخخ,اینکه میگه تاقسمت چی باشه ودخترا بپسندن وبله بگن...همش کشکه خواهری....خخخخخ تودلم گفتم,خدایا شکرررت وبوی گل سرخ پیچید تودلم.... حیف که گل زیباست اما عمرش کوتاست. ادامه دارد.... @bartaren 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا