eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
344 عکس
317 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا بیا که غربت بقیع می کشد مرا رفتن به زیارت و نبوسیدن ضریح می کشد مرا دلخوش به بوئیدن از پنجره ای رو به نور... والله رسول هم شده غریب، بنما ظهور دلگویه:ط_حسینی
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان انلاین زن ،زندگی، آزادی قسمت سی و هفتم: لحظات به کندی میگذشت، سحر سرش را به شیشهٔ ماشین تکیه د
رمان انلاین زن ، زندگی، آزادی قسمت سی و هشتم: دخترها بالای‌ پله ها ایستادند و بعد از چند دقیقه درب چوبی بزرگ که با طرح های زیبا و آنتیک کنده کاری شده بود ،باز شد. خانمی که به نظر می رسید لباس خدمتکاران را به تن دارد ، پشت در به آنها لبخند میزد و با اشاره دست آنها را به داخل دعوت می کرد. الی همانطور که لبخند ژکوندی کنج لبش نشانده بود ،آهسته به طوریکه که دخترها بشنوند گفت: احتمالا این خانم زبون ما را نمی فهمه وگرنه اینجور با لال بازی مارا دعوت نمی کرد، خوش باشید دخترها... وارد ساختمان شدند ابتدا راهرویی بود که سمت چپش دری نیمه باز به چشم می خورد همان خانم با اشاره به اون اتاق می خواست چیزی بگوید که باز الی لب به سخن گشود: فک کنم میگه اتاق تعویض لباس هست. یکی یکی وارد اتاق شدند و بر عکس انتظارشان، اتاقی ساده که کف آن با سرامیک های کرم رنگ پوشیده شده بود، پنجره ای بزرگ در انتهای اتاق بود که پرده ای قهوه ای رنگ آن را پوشانده بود، میز بزرگ اداری با صندلی چرم سیاه رنگ به چشم میخورد. به محض ورود دخترها، زنی لاغر اندام که کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهن سفید با یقهٔ دالبری پوشیده بود از پشت میز بلند شد. همانطور که از پشت عینک با شیشه های گرد کوچولو دخترها را نگاه میکرد... لبخندی به روی لب نشاند و در جواب سلام آهسته و کوتاه دخترها گفت: سلام، خوش آمدید خانم های زیبا و بعد یکی یکی روی چهرهٔ دخترها تمرکز کرد و سپس صندلی هایی که کنار دیوار ردیف شده بود را نشان داد و گفت: بفرمایید بنشینید دخترها که انگار ماتشون برده بود بدون هیچ حرفی روی صندلی ها نشیتند. ان خانم که فارسی را شیوا و روان صحبت میکرد جلوی ردیف دخترها چند قدم برداشت و یک باره ایستاد و گفت: من کریشا هستم، خوشحالم که بالاخره تونستید از ایران خارج بشید ،اما هنوز تا رسیدن به مقصد اصلی راهی در پیش دارید، الان هم ورود به اینجا قوانینی دارد که شما هم مستثنی نیستید البته باید بگویم تمام این قوانین برای حفظ امنیت خودتان است و سپس در کوچکی را در انتهای اتاق ،درست رو به روی پنجره نشان داد و گفت،یکی یکی وارد این اتاقک میشید، لباس های تنتون را در میارید لباسی که توی اتاق گذاشته شده را می پوشید و از در پشتی اتاق وارد اتاقکی دیگر که شبیه اتاقک آسانسور هست میشوید، داخل اون اتاقک یک دقیقه صبر می کنید و بعد که صدای بوق بلند شد از آن خارج میشوید. کریشا نگاهی به چهره متعجب دخترها انداخت و ادامه داد: اگر ساعت ،النگو ، دستبند یا هر چیز فلزی همراه دارید داخل همون اتاق اول از خودتون جدا کنید و تحویل من بدید ،بعدا به شما برمیگردونم... وبا زدن این حرف به سمت سحر آمد که اولین صندلی را برای نشستن انتخاب کرده بود و با اشاره به درب ،به او فهماند که اول او برود.. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت سی و نهم: سحر از جا بلند شد ، ناگهان الی به صدا درآمد و گفت: ببخشید کریشا خانم اگر دندونمون را پر کرده باشیم اینم شامل اون فلزات میشه؟! کریشا لبخندی زد و گفت: خوب شد گفتید و با سرعت به سمت میز رفت، کشوی میز را باز کرد و کاغذی را بیرون آورد و همانطور که دنبال یک اسم میگشت گفت: اشکال که داره، اما نه برای همه تان ،صبر کنید...و بعد با نگاهی به دخترها گفت: سحر...سحر کدومتون هستین... سحر که سر جایش خشکش زده بود گفت: سحر منم، چیزی شده؟! کریشا به طرف سحر آمد و گفت: ببینم تو دندون پر کرده، یا پلاتین توی بدنت نداری که؟! سحر سری به نشانهٔ نه تکان داد و گفت: نه شکر خدا سالمم و دندون هام هم طبیعی هستند.. کریشا لبخندش پررنگ تر شد و گفت: این خوبه! حالا چیز فلزی که همراهت نیست؟ در این هنگام الی به وسط حرف کریشا پرید و گفت: اما من دندونم را پرکردم، سارینا هم من من کنان گفت: منم دندون پر کرده دارم کریشا نگاهی به سخر کرد و گفت: شما اشکال نداره، سحر مهم بود که مشکلی نداره... سحر ساعت دستش را دراورد و به طرف کریشا داد و گفت: فقط همین.. کریشا ساعت را گرفت و به سحر اشاره کرد که وارد اتاق شود. درب اتاق گر چه کم عرض بود اما مشخص بود که چند لایه و محافظت شده است. وارد اتاق شد، اتاقی ساده و‌ کوچک که تنها وسیله داخل اتاق ، جالباسی بود که سمت راست در، به دیوار چسپیده بود. روی جالباسی چهار کیف که محتوی بسته های لباس بود، آویزان بود و جالب تر از همه این بود که روی هر کیف اسم دخترها نوشته شده بود. سحر مشغول تعویض لباس شد، داخل بسته پک کامل لباس بود که اتفاقا اندازهٔ اندازه هم بود ،انگار چندین بار به طور دقیق اندازه گرفته شده بود و بعد مختص سحر دوخته شده بود کت و دامن کرم رنگی که جلوهٔ زیبایی به سحر میداد، سحر خودش را داخل آینهٔ قدی که کنار جالباسی داخل دیوار تعبیه شده بود، نگاهی انداخت، شال کرم رنگ را هم روی سرش انداخت و زیر لب گفت: فکر همه چی را هم کردند و میدانستند انگار ما مسلمانیم و با زدن این حرف یاد صحنهٔ اغتشاشات افتاد و آرام گفت: انهم چه مسلمانی!!! بعد وارد اتاقکی شد که تنها در داخل اتاق بود ، همانطور که کریشا گفته بود ،یک دقیقه آنجا ماند و با بلند شدن بوق از اتاقک خارج شد و از اتاق بیرون آمد. به محض بیرون آمدن، کریشا به الی اشاره کرد که داخل اتاق شود. الی که انگار با دیدن تیپ جدید سحر به وجد آمده بود، چشمی گفت، جلو آمد و قبل از رفتن به اتاق با دو دستش دست های سحر را گرفت و همانطور که بوسه ای از گونهٔ سحر میگرفت گفت: چه خوشگل شدی عزیزم و بلافاصله سرش را کنار گوش سحر اورد و آرام تر گفت: جان الی نگهش دار یادگار مادرمه و سحر حس کرد، الی چیزی را در دستش جای داده.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر شیرمرد غیور ایران، همو که چون علی اکبر حسین بدنش صد پاره گشت اما دست از دفاع نوامیس کشورش نکشید و خفقان گرفته اند همان ها که روزگاری دم از دفاع از عفریته هایی میزدند که مظلومیتشان را با سطلی ماست علم می کردند...این دیو سیرتان آدم نما، ماست را رنگین تر از خون یک جوان غیور میدانند...اینان حزب شیطانند که جز شیطان پرستان را حمایت نمی کنند... و وای بر آنها که مردانگی خویش را به بهای ناچیزی معاوضه کرده اند و وای بر آن زنان که حیا و عفت خود را با وعده ای شیطانی به باد دادند و هر دو گروه سر بر آستان کسی میسایند که حاضر نشد بر پدرشان، آدم ابوالبشر سجده نماید... باز هم خدا را شکر میکنم که امثال شهید حمید رضا و حمید رضا ها هستند تا عباس وار نگهبانی دهند و مشعل مردانگی و غیرت بر زمین نیافتد، زیرا این دیار پر از زینبیانی هست که سر میدهند اما چادر و معجر ز سر نمی دهند روحش قرین رحمت حق... 📝ط_حسینی
ناب ترین ڪاناݪ هاے لینکدونی تخصصی مذهبی، حوزوی و مفید ایتا eitaa.com/joinchat/3630759937C6c810e67cf ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ 🌤⃢⃢☀️ ۞ یـٰاران آخرالزمانی إِمٰام‌زمـٰانٖ«عج» ۞ ۳۱۲+۱ 🌍eitaa.com/joinchat/2894200867C019283324b 📚📚سیسمونی های نمدی و مخمل جذاب علوی ➤eitaa.com/joinchat/3593535506Ca3dc88e845 📚📚لِوازم آرایشی و بهداشتی مراقبتی علوی ➤eitaa.com/joinchat/644808714C6169704cac 📚📚حجــــــاب و عفــــــاف ➤eitaa.com/joinchat/513736938Cc8c1861a85 📚📚کانال همسفرتابهشت ➤eitaa.com/joinchat/156369006Cf13b92fff4 📚📚شاپرک ➤eitaa.com/joinchat/3613851803Ce8a2c3c68e 📚📚خبر فوری ➤eitaa.com/joinchat/1688862918Cca70032b1c 📚📚قرآن و نهج‌البلاغه ➤eitaa.com/joinchat/3325624337C718d94f441 📚📚رمان های آنلاین صد در صد ارزشی و تلنگری ➤eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d 📚📚حامیان قرآن ➤eitaa.com/joinchat/1222639635C424d1b4ace 📚📚کانون گرم خانواده ➤eitaa.com/joinchat/2585002003Cee0a7f99a0 📚📚دوست داری خانواده ت خوشبخت باشند؟ ➤eitaa.com/joinchat/3950313565Ce02df5906e 📚📚تم‌ ایتا شیک و جذاب واسه خاص پسندا ➤eitaa.com/joinchat/4141416623Cdcb026ab97 📚📚کم کم از بار گناه کم کنیم ➤ eitaa.com/joinchat/1650917422C3f1b4d05ae 📚📚کانال دانلود_کتاب ➤eitaa.com/joinchat/557187102C8b36cb06d0 📚📚گلچینی پراز مطالب جالب و مفید ➤eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5 🔵:افتتاح کانال ممنوعه ویژه همسران🙈🔞 👈سه دوره دو میلیونی😳 👈آموزش احکام و آداب عشق ورزی😍 👈با مشاوره های عااالی😉 eitaa.com/joinchat/3567648826C2e83eed008 ❌اینجا حیا رو کنار بزار و آموزش ببین👆 بزرگترین کانال تخصصی و بهمراه آموزشی حرفه ای کانال داری eitaa.com/joinchat/3630759937C6c810e67cf ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ و پربازده ترین تبادل لیستی شبانه eitaa.com/joinchat/4227858451C02c884654b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چگونه عبادات کنیم 17.mp3
11.39M
؟ ۱۷ 🤲 در حرکت به سمت کمالِ انسانی، از میان تمام عبادت‌ها، یک عبادت از همه‌ی عبادتها، مؤثرتر، رشددهنده‌تر، و رساننده‌تر است ... ◽️ کدام عبادت ؟ چـــرا؟ شجاعی 🎤 🍃 ❤️🍃 @baKhooda ✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت سی و نهم: سحر از جا بلند شد ، ناگهان الی به صدا درآمد و گفت: ببخش
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهلم: سحر که انگار خشکش زده بود، بدون اینکه حرکت اضافی کند دستش را عقب کشید ، حس می کرد یه زنجیر با پلاک باشه.. با خودش فکر میکرد، چرا الی اینو به کریشا نداد؟! اون که گفت هر چی بهش بدن بعدا پس میده... بالاخره آخرین دختر هم رفت و حالا چهار دختر با لباس یک رنگ و یک شکل و البته قد و قامت مختلف کنار هم ایستاده بودند. الی و سحر قد بلند بودند، سحر لاغر اندام و الی هیکلی تر اما خوش اندام سارینا کمی کوتاه تر از سحر و الی و یه جورایی معمولی بود نه چاق و نه لاغر.. نازگل که حدودا بهش میخورد ۱۵۵ قدش باشه ، لاغر اندام و کلا ریزه میزه بود. با آماده شدن دخترها، بالاخره کریشا رضایت داد که وارد ساختمان اصلی بشن. وارد ساختمان اصلی شدند یه هال که سرامیک کف آن مثل سرامیک همون اتاق بود ،یه آشپز خانن اوپن هم رو به روی راهروی ورودی به چشم می خورد دور تا دور هال با مبل های چرمی قهوه ای رنگ پوشیده شده بود و جلوی هر مبل هم یه میز اصلی به همون رنگ به چشم میخورد. رو به روی آشپز خانه دری چوبی دیده میشد و از بغل در چوبی پله های مرمرین مار پیچ به بالا میرفت. کریشا به سمت آشپزخانه اشاره کرد و گفت: معمولا غذا ، صبحانه و نهار و شام را توی آشپزخونه صرف میکنیم اتاق پایین مال من هست و اتاقی پشت آشپزخانه هست که برای خدمه در نظر گرفته شده. چهار اتاق هم بالا هست که هر کدوم دو نفره هست، سرویس حمام و دستشویی داخل هر اتاق موجود است دوتا اتاق برای شما آماده شده دونفری یک اتاق انتخاب کنید تا بگم وسایلتون را بیارن به اتاقتون... سحر ناخودآگاه خودش را به الی چسپوند و آروم گفت: خودمون با هم باشیم... الی چشمکی نامحسوس زد...هنوز امانتی الی توی مشت سحر بود. دخترا به همراه همون خانمی که در را براشون باز کرده بود از پله ها بالا رفتند الی و سحر اولین درب سمت راست را انتخاب کردند و اتاق بغلش هم برای سارینا و نازگل شد. سحر بدون تعارف خودش را داخل اتاق انداخت و الی هم پشت سرش وارد شد در را آهسته بست ، سحر می خواست مشتش را به طرف الی بدهد و باز کند که الی خیلی زیرکانه دست سحر را گرفت و می خواست نشون بده که هیجان زده است و سحر را به طرف پنجره کشاند و آرام زمزمه کرد: حرکت مشکوکی نکن...احتمالا اینجا دوربین کار گذاشته باشن... سحر با شنیدن این حرف یکه ای خورد اما الی زرنگتراز این حرفها بود و او را به طرف پنجره کشانید .. سحر با خودش فکر میکرد: چقدر الی باهوش و چقدر خودش ساده انگار هست... و ترسی مبهم به جانش افتادن بود که واقعا با چه کسانی طرف هست؟ چرا روی او حساسیت بیشتری داشتند؟! ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا