❤️ انرژی مثبت و انگیزشی به همراه
هدیه های خاص و جذاب 🎁🛍
👇👇👇
https://eitaa.com/bluebloom_madehand/11994
🧚♀ شمایی که دنبال #پست های این کانال بودید عضو شید تا حذف نکردم 🧚👆
👇👇👇
https://eitaa.com/bluebloom_madehand/12020
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌺🌿🌺🌿🌺🌿 داستان«ماه آفتاب سوخته» قسمت سوم🎬: مرد، خود را به درب خانه رساند و جمعیت با دیدن سرو وضع او
داستان«ماه آفتاب سوخته»
قسمت چهارم🎬:
پدر که از در اتاق خارج شد، دو دختر دیگر نزدیک دختر کوچک خانواده شدند، گویا آنها هم می خواستند از پنجره، تختی را ببینند که همسرانشان بر روی آن نشسته بودند.
محیاه همانطور که بیرون را نگاه می کرد دست راست خواهرش را در دست گرفت و سلمی هم دست چپ او را و ناخوداگاه هر کدام خواستند حرفی بزنند.
سلمی که کوچکتر بود سکوت کرد و میدان سخن را برای خواهر بزرگترش، محیاه باز گذاشت.
محیاه دستی به گونهٔ خواهرش کشید و گفت: خوب شاعرهٔ خانهٔ امرءالقیس، همسرت چگونه است؟ آیا او هم چون تو عاشق است؟
دختر که از شرم گونه هایش سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت و آرام و شمرده شروع به سخن گفتن کرد: تا پیش از این فکر می کردم، مردان عرب دلی در سینه ندارند و قلبی برای دوست داشتن در وجودشان نیست، اما الان چند شب است که خلاف اعتقادم به من ثابت شده، به خدا که حسین بن علی، عشق را به تمامی دارد و زمزمه های عاشقانه ای که سر می دهد انگار شراره هایی از آتشفشان پنهان وجودش است و بعد صدایش را پایین تر آورد و گفت: حسین در خلوتمان برای من شعر می گوید...
در این هنگام سلمی لبخندی زد و ادامه حرفش را گرفت و گفت: از حسین سخن گفتی و گویا خصوصیات حسن بن علی را بر زبان راندی ، شوهر من هم مانند برادر کوچکترش است.
در این هنگام محیاه خیره به مردی شد که انگار تمام مردانگی دنیا در وجودش نهفته بود، لبخندی زد و گفت: این دو برادر ، درست شبیه پدر بزرگوارشان هستند...باورتان میشود من یک شبه غرق وجود علی بن ابیطالب شدم و اینک به عشق نفس کشیدن او نفس می کشم، انگار روزگار بهترین را برای ما سه خواهر ، سه دختر امرءالقیس رقم زده و شاهکارهای خلقت آفرینش، نصیب ما سه نفر شده ، از دیروز که خطبهٔ عقدم با علی بن ابیطالب جاری شده ،هر لحظه به سجده رفته ام و شکر گزار خدایی بودم که چنین گوهری نصیبم کرده و بعد رو به خواهرانش نمود و ادامه داد: به راستی که این خانواده معدن فضل و کمال علمند...به خدا قسم که عشق نیست مگر جاری شده در بستر رودخانه ای که منشاء آن از خانهٔ حیدر کرار سرچشمه می گیرد.
در این هنگام رباب بار دیگر لب به سخن گشود و گفت: هم از خداوند باید تشکر کرد و هم مرهون پدرمان باشیم، او که بعد از وفات پیامبر اکرم، اسلام آورد، با بینش عمیق اسلام آورد ،بینشی که خوب می فهد بزرگ اسلام کیست، درست است مردم عمر را خلیفه قرار داده اند، اما با این سه وصلت ،پدر، عمق اعتقادش را نشان داد و این اشاره ای به کل قبیله اش هست که حق و حقیقت با علی ست که اگر نبود من سه دختر ناز پرورده ام را پیشکش وجود نازنین او و پسرانش نمی کردم.
محیاه با شنیدن این حرف ، برق تحسین در نگاهش درخشید و بعد رو به خواهرانش نمود و ادامه داد: سلمی! رباب! بیایید دوباره شکر خدای را به جا آوریم به خاطر این موهبتی که نصیبمان کرده و با زدن این حرف، هر سه خواهر رو به قبله در پیشگاه خداوند به سجده افتادند و چه صحنهٔ زیبایی بود...
ادامه دارد
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت نود و یکم: روی تخت نیم خیز شدم، و تمام هوش و حواسم را دادم به حرف
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت نود و دوم:
سحر آخرین نگاه را توی آینه به خودش انداخت و گفت با این موهای طلایی و چشم های عسلی و عینکی که گذاشتم، عمرا کسی بتونه بشناستم، حتی اگر پدر و مادر هم منو ببینن ،تشخیص نمی دن که من همون سحر با موهای نرم و بلند مشکی و چشم های درشت سیاه هستم.
زینب نگاهی بهم کرد و گفت: دست مریزاد دارم هااا، ببین چی درست کردم..
اشاره ای به گردنم کردم و گفتم: این موها کلاه گیس هست و موی واقعی ام نیست، این به کنار،اما این گردن که کلا پیداست را چه کنم؟! آخه من نذر کردم و با خدا عهد کردم که بنده خوبی براش باشم و پا روی امر خدا نگذارم تا خدا از اون مخمصه نجاتم بده، حالا که نجات پیدا کردم ، نمی خوام به خاطر پیدا بودن گردنم اون عهد را بشکنم.
زینب که انگار از این حرف من ذوق زده شده بود، به طرفم اومد و بوسه ای از گونه ام گرفت و گفت: خوش به حال خدا که همچی بنده ای داره...
آهسته گفتم ،برعکسش کن: خوش به حال سحر که همچی خدایی داره..
زینب بشکنی زد و گفت: درسته...خوش به حال ما که یه خدای مهربون همیشه مراقبمونه...نگران نباش عزیزم برا اونم یه فکری کردم و بعد به طرف کمد لباس رفت و دو تا شال گردن سفید بیرون آورد یکی را دور گردن خودش انداخت و یکی هم به من داد.
خنده بلندی کردم و گفتم خدا را شکر الان زمستون هست و هوا سرده ، اگر تابستون بود چکار می خواستی بکنی؟
زینب اشاره ای به در کرد و گفت: اونموقع هم یه فکری میکردیم فراموش نکن ما ایرانی هستیم و سرشار از نبوغ، حالا هم بریم که ماشین پشت در منتظره...
قرار بود تا یک خیابان مونده به محل جلسه با ماشین همکارا زینب بریم و از اونجا به بعد هم پیاده بریم.
سوار ماشین سفید رنگی شدیم و آرام سلام کردم.
ماشین حرکت کرد کمی جلوتر به خیابان اصلی رسیدیم، در نور چراغ های اطراف خانه هایی را که به نظر میرسید ویلایی باشند و به سبک دهکده ای زیبا ساخته شده بودند، می دیدم و آرزو می کردم کاش تهران ما هم با آنهمه زمین که در اطراف دارد این سبک ساختمان سازی را در پیش بگیرد، براستی که کشورهای غربی، بهترین ها را برای خودشان می خواهند و آنچه که مضر هست را برای جوامع دیگر تبلیغ می کنند، اینجا سبک ساختمان های ویلایی و آرام بخش به چشم می خورد و در تهران و شهرهای بزرگ ایران مردم را با آپارتمان نشینی عادت می دادند
هر چه که جلوتر میرفتیم فاصله ساختمان ها کمتر میشد، انگار به مرکز شهر نزدیک میشدیم.
از پشت شیشه ماشین ،مردمی را میدیدم که در جنب و جوش بودند و هر کدام در فکرشان چیزی جولان میداد، کشوری هزار رنگ که یاد روباهی پیر را در ذهن زنده می کرد.
از قسمت شلوغ شهر هم گذشتیم و دوباره این طرف شهر به خانه های دهکده مانند رسیدیم.
از دور برجی که انتهایش به شکل مثلثی درخشان بود در دیدمان پیدا شد و همزمان ماشین ایستاد و زینب اشاره کرد پیاده شویم.
پیاده شدیم، ماشین حرکت کرد و زینب برج را نشانم داد و گفت: اونجا را می بینی، یک کلیسا هست و مقصد ما همونجاست البته نه خود کلیسا ،بلکه زیر زمینی در زیر آن...کلیسایی که فقط شکل مکان عبادت خداست و در حقیقت بر پا شده تا شیطان پرستان در زیر زمین آن گرد هم آیند و برنامه هایشان را با هم مرور کنند و گاهی مراسم عبادت شیطان را اونجا انجام میدن
با تعجب گفتم: یعنی به این راحتی ما را اونجا راه میدن؟!
زینب خنده ریزی کرد و گفت: ما را که نه...گفتم مقصد منظورم ، هدف گروه ما بود که کشف کردیم این فتنه ها از کجا آب میخوره.. ما دعوتیم در یک سالن درست روبه روی اون کلیسا...
حالا بریم تا دیر نشده..
قدم هایم را تندتر بر می داشتم تا زودتر به محل قرار برسیم و خیلی دوست داشتم زودتر بفهمم قراره چه اتفاقی بیافته...
ادامه دارد
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
سبک زندگی شاد 33.mp3
9.89M
✨ #سبک_زندگی_شاد ۳۳
😍 شاد زیستن؛
بیش از فعالیتهای بیرونی به فعالیتهای درونی احتیاج داره.
کسی که حوصله ی رسیدگی به روحش رو نداره؛ قطعا با هیچ عامل بیرونی طعم شادی و آرامش رو نخواهد چشید.
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» قسمت چهارم🎬: پدر که از در اتاق خارج شد، دو دختر دیگر نزدیک دختر کوچک خانواد
داستان«ماه آفتاب سوخته»
قسمت پنجم🎬:
رباب برای چندمین بار نگاهی به بیرون اتاق انداخت، در دلش شور و غوغایی به پا بود، نمی دانست این غوغا برای چیست؟ اما دلشوره ای آشنا بود، از همان نوع که زمان شهادت مولایش علی علیه السلام و مولایش حسن علیه السلام بر جانش افتاده بود.
بیرون را نگاهی انداخت و از آمدن مولایش حسین علیه السلام ،ناامید شده بود که صدای سکینه بلند شد: مادر، بچه بیدارشده و گمانم بی قرار شماست و شیر می خواهد.
رباب آخرین نگاه را کرد و پردهٔ ضخیم و خاکی رنگ جلوی در را پایین انداخت و به سمت سکینه که کنار گهوارهٔ کودک دو ماهه اش نشسته بود رفت.
سکینه با آمدن مادرش ، کودک را از گهواره برداشت و به محض نشستن رباب ، او را در آغوش مادر قرار داد.
مادر عبدالله را در آغوش گرفت و کودک که انگار منتظر بوییدن عطر تن مادر بود،شروع به دست و پا زدن کرد.
رباب دست کوچک او را در دست گرفت و گفت: چه دلبری هم می کنی عبدالله...بیا و شیر بخور و زودتر بزرگ شو، تو باید سربازی باشی که در جوار پدرت مشق دین کنی و برای اسلام شمشیر بزنی...
سکینه که بردار دو ماهه اش را بسیار دوست میداشت، بوسه ای از دست اوگرفت و گفت: من دوست دارم مانند پدر که گاهی عبدالله را علی صدا می کند ، او را علی صدا کنم...
لبخند رباب پررنگ تر شد، مشت سکینه که دست عبدالله را در دست داشت، در دست گرفت و بوسه ای از دستان فرزندانش چید و گفت: پدرت حسین از فرط علاقه به مولایمان علی علیه السلام، تمام پسرانش را علی می خواند... بغضی گلوی رباب را گرفت و ادامه داد: آخر علی بسیار مظلوم است، ما در روزگاری هستیم که معاویه خدعه ها می کند و حکم کرده که مولایم علی را در منبرها سب و لعن کنند و هر کس نام علی را بر روی فرزندانش بنهد، بی درنگ سر پدر و فرزند را قطع می کند...آخر مظلومیت تا کجا؟ ولیّ بلا فصل پیامبر باشی و عالم و آدم و تمام دنیا به حقانیتت شهادت بدهند و اینچنین بردن نامت مجازات داشته باشد؟! براستی که اینان از اسلام نامش را به عاریت گرفته اند تا دنیایشان را با آن بسازند، اما تا کی و کجا؟! بالاخره پیک مرگ در خانهٔ آنها را میزند، این دنیا خدعه کردند، آن دنیا را چه میکنند؟!
هعی دخترم...بله اگر پدرت هزاران پسر هم داشت نام همه را علی میگذاشت...نام علی از نام خدا گرفته شده و هرکس در صدد حذف نام علی برآید همانا در صدد حذف نام خدا از زندگی و دنیاست....
در این هنگام همهمه ای از بیرون بلند شد، سکینه که خوب میدانست مادرش دلباختهٔ پدر هست و امشب بیشتر از قبل دلتنگ اوست ،به سرعت از جا بلند شد و به سمت در اتاق رفت و چند لحظه بیرون رفت و بعد با هیجانی در صدایش داخل اتاق شد و گفت: مادر....پدر گویا از مسجد النبی آمده است و دوباره عزم رفتن جایی دارد و مردان قبیله را هم به حضور خوانده...
قلب رباب به شدت شروع به تپیدن کرد ، نگاهی به چهرهٔ همچون ماه علی اصغر کرد و گفت: زودتر بخور پارهٔ تنم...می خواهم بدانم پدرت چه می کند و کودک که انگار حرف مادر را خوب میفهمید، سینهٔ پر از شیر را رها کرد و شروع به دست و پا زدن و خندیدن نمود..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت نود و دوم: سحر آخرین نگاه را توی آینه به خودش انداخت و گفت با ای
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت نود و سوم:
بعد از دقایقی پیاده روی به خیابانی رسیدیم که کلیسای شیطان در آن واقع شده بود،روبه روی کلیسا سالن بزرگی به چشم می خورد که ورودی اش در نرده مانندی بود که رو به فضای چمن کاری شده ای باز میشد و بعد از گذشتن از چمن و بالا رفتن از چند پله کوتاه به در نیمه باز سالن رسیدیم.
زینب یه مهر گرد چوبی از کیفش در آورد ،یه آقا جلوی در ایستاده بود،اون مهر را که انگار مجوز ورودش به سالن بود نشون داد و بعد دست منو گرفت و گفت: ایشون هم با من هستند.
مرد لبخندی زد و گفت: اگر مایل به همکاری هستند ، مشخصاتشون را داخل لیست وارد کنید.
زینب بله ای گفت و منم سرم را به علامت سلام تکون دادم و وارد سالن شدیم.
سالنی که شبیه یک سینما که صندلی هاش هم به فشردگی سینما بود و با صحنه ای به بزرگی صحنهٔ سینما
سالن نیمه تاریک بود و با چراغ های کم نور بنفش در اطراف به شکلی رعب انگیز درآمده بود.
روی صحنه میز پایه دار بلندی که میکروفنی رویش نصب شده بود وجود داشت و جمعیت زیادی که اکثرشان زن بودند داخل سالن بود و من گمان می کردم تمام اینها ایرانیان مقیم انگلیس هستند.
غرق دیدن اطراف بودم که با کشیده شدن دستم توسط زینب به خود آمدم.
زینب به طرفی اشاره کرد و همراه او به همان سمت رفتم و متوجه شدم دختری برایمان دست تکان می دهد،نزدیک شدیم و دخترک جلو آمد و گفت: Hello ،باهاش دست دادم و زینب هم خوش و بشی کرد و ما را بهم معرفی کرد،زینب من را شیدا معرفی کرد و دختر را کاترینا، ناخوداگاه گفتم : پس همه ایرانی نیستند.
کاترینا که انگار حرف منو شنیده بود لبخندی زد و با فارسی گفت: من ایرانی نیستم اما قراره بیام ایران و نقش یک زن ایرانی را بازی کنم ،البته روی کمک شما حساب کردم.
زینب سری تکان داد و گفت: اوه باشه، حتما...
زینب وسط منو کاترینا نشست و در همین حین ، آهنگی که از میکروفن پخش میشد توجهم را جلب کرد،یک آهنگ مهییج درباره آزادی:
منم یک زن که آزادم...
و آزادی را نخواهم داد از دست ..
قیامم بی نظیر است ..
و با موهای زیباییم..
زنم بر آسمان فریاد..
من آزادم آزادِ آزاد..
و متوجه شدم تعدادی از زن ها با این آهنگ همخوانی می کنند.
آه کوتاهی کشیدم و با خود می اندیشیدم ،چه کسی فکرش را می کرد که این اغتشاش و این شعار از آنسوی مرزها رهبری میشه؟!
زینب که انگار عمق افکارم را از نگاهم میخواند، سرش را به دو طرف تکان داد و آرام در گوشم گفت: این جلسه آخر هست ، هر چی میبایست بگن گفتن، این جلسه یه اختتامیه حساب میشه، اما با این حال ممکنه چیزایی بشنوی که فکرش هم نمی کنی..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
سبک زندگی شاد 34.mp3
10.22M
✨#سبک_زندگی_شاد ۳۴
❎گاهی میدوی و به مقصد نمیرسی...
گاهی میدوی و از مقصد دورتر می شوی !
در درون تو چه اتفاقی رخ داده ، که هیچ چیز شادت نمیکند؟
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» قسمت پنجم🎬: رباب برای چندمین بار نگاهی به بیرون اتاق انداخت، در دلش شور و غ
داستان«ماه آفتاب سوخته»
قسمت ششم🎬:
ولیدبن عتبه، حاکم وقت مدینه از تخت حکمرانی اش پایین آمد و در حالیکه نامهٔ یزید را با دستش بر کف دست دیگرش می کوبید شروع به قدم زدن کرد.
او در کار خود و امری که یزید کرده بود درمانده بود و با خود میگفت: بالاخره شتر مرگ هم پشت در خانهٔ معاویه نشست، معاویه ای که آنچنان حکمرانی بر بلاد شام و سرزمین های مسلمانان داشت که چشم جهانی را خیره می کرد، بالاخره مُرد، همان کسی که در روزگار خلیفهٔ دوم امارت شام را به او دادند و زمانی که بعضی اطرافیان عمر به خاطر حیف و میل بیت المال شکایت او را پیش عمر بردند، عمر در جوابشان گفت: جوان قریش و آقازاده اش را به حال خود وانهید...واین یعنی که معاویه همه جانبه از سمت خلیفه دوم حمایت می شد و همین حمایت ها بود که او را گستاخ نمود و رودر روی خلیفهٔ زمانش ،علی بن ابیطالب قرار داد.
علی بن ابیطالب علیه او قیام کرد و اگر نیرنگ عمروعاص و نفاق امت نبود، نامی از معاویه هم نبود.
اما عمرو عاص قرآن به نیزه کرد و مردم نادان قرآن ناطق را ندیدند و روی به پاره های قرانی کردند که دخیل معاویه بود برای رسیدن به قدرت و او با این خدعه ها به قدرت رسید و نتیجه اش شد، تبدیل حکومت از خلافت به پادشاهی که معاویه چونان پادشاهان زندگی می کرد و بر خلاف عهدی که با حسن بن علی بست، برای خود جانشین تعیین نمود.
وقتی کسی چون معاویه بر مسند قدرت نشست، راهی را رفت که ابتدای آن را عمر کلید زده بود، عمردر ابتدای خلافتش حکم کرد حدیثی از پیامبرصل الله علیه واله روایت نشود و تمام احادیثی را که از پیامبر صل الله علیه واله به جا مانده بود آتش زد و راویان حدیث را در مدینه و اطراف خود به نوعی زندانی کرد تا به جایی نروند و حدیثی نقل نکنند و از آن طرف شخصیت های دروغینی همچون کعب الاحبار یهودی را به عنوان راوی حدیث بر مسند سخن نشاند تا ظاهر بینان مسلمان را به بیراهه کشد و در روایاتی که آنان نقل می کردند فضائل علی و اولادش را مخفی کرد و برای خود و دیگر اصحاب رسول، فضائل تراشید..معاویه که شاگرد تیزبینی در مکتب استادش عمربن خطاب بود، این رویه را ادامه داد و در دوران حکومتش فضائل اهل بیت را به طور کامل محو کرد و حتی احادیث جعلی در عیوب آن بزرگواران ساخت و پرداخت و منتشر نمود.
ولید سری تکان داد و زیر لب گفت: براستی که معاویه دین اسلام را به انحراف برد و فشار بر شیعیان علی را آنچنان زیاد کرد که در شام کسی علی را به راستی نمی شناسد و هر کس نام علی را میشنود ، لعن می کند او را ، چرا که راویان حدیث معاویه، علی را دشمن اسلام و دشمن خدای مسلمانان معرفی کردند و حال با مرگ معاویه و وصیتش گمانم قصد داشته هیچ نامی از اسلام محمدی نماند..
آخر من چگونه از حسین بن علی برای یزید بیعت بستانم؟! همه می دانند که یکی از شرطهای حسن بن علی برای صلح اجباری اش همین بود که معاویه جانشینی برای خود قرار ندهد..
وای خدای من! من چه کنم؟!
در این هنگام ولید بر سر جای خود ایستاد و بلند فریاد زد: آیا هنوز مروان بن حکم نیامده؟!
او باید مشورت می کرد و تصمیم داشت که با مروان در این باره به شور بنشیند.
صدای سرباز از بیرون در بلند شد: هم اکنون مروان بن حکم رسید..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
😍کتاب «امینه» نوشتهٔ خانم حسینی
📝،داستان زندگی دخترکی پاک و زیبا که دست تقدیر بازی های سخت و نفس گیری پیش روی او قرار میدهد و زیبایی خیره کننده اش او را مورد توجه چندین شاهزاده سعودی قرار میدهد و سرانجام امینه را از سراپرده پدر به کاخ های بزرگ شاهزاده های سعودی می کشد و شاهزاده ای پیر و هوسران او را می رباید و...
این داستان برگرفته از واقعیت است و اطلاعات ذی قیمتی به مخاطب می دهد
با ما در این رمان جذاب همراه شوید
برای تهیه کتاب به آی دی زیر پیام دهید:👇
@Asrezohoor110
@Asrezohoor110
❌❌توجه توجه
پنجاه درصد تخفیف عید غدیر را از دست ندین
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت نود و سوم: بعد از دقایقی پیاده روی به خیابانی رسیدیم که کلیسای شی
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت نود و چهارم:
بالاخره بعد از پخش چند موزیک، دوتا خانم با ظاهری بسیار زننده در حالیکه یکی از آنها یک گربهٔ سفید و ناز را بغل کرده بود بالای صحنه رفتند.
با ورود آنها جمعیت شروع به تشویق کردند انگار همه آنها را میشناختند.
یکی از زن ها جلوی میکروفن ایستاد و با لبخندی گَل گشاد رو به جمعیت با زبان فارسی شروع به سخنرانی کرد: سلام دوستان، سلام همرزمان، سلام مدافعان سنگر آزادی...با هر حرف او جمعیت هو میکشیدند و سوت و کف میزدند و اون خانم انگار نیرویی تازه می گرفت ادامه داد: از شما ممنونم که ما را در این راه یاری کردید، دیگر زمان آن است که کشور عزیز ما هم به نظم نوین جهانی برسد و به برنامه هایی که افقی روشن برای تمام دنیا به دنبال دارد، بپیوندد و خوشحالیم که این پیوند را من و تو و ما کلید می زنیم، ما از سردمداران ایران، چیزی غیر ممکن نمی خواهیم، آزادی...آزادیی که حق مسلّم ماست ، ان زن با اشاره به زن همراش ادامه داد: من ، مهربانو دوست دارم با همسرم مهشید و فرزندمان ملوسک با آزادی تمام در کشور خودمان زندگی کنیم بدون اینکه کسی چپ نگاهمان کند یا به سبک زندگی ما اعتراض کند
با این حرف مهربانو ، صدای سوت و کف دوباره بلند شد.
مغزم سوت کشید از حرفش، این نخود مغز چی داشت میگفت؟ ازدواج دو زن؟؟مگه اینا قوم لوط هستند؟ تازه به سلامتی بچه شون هم یه گربه هست!!! نمی دانستم به این حماقت بخندم یا گریه کنم، ولی عاقبت اینان بهتر از قوم لوط نمی توانست باشد.
که اون زن ادامه داد: یا سینا و شروین که زندگی جدیدی را با شکیلا شروع کردند و دوست دارن شکیلا همسر هر دویشان باشد و زیر یک سقف زندگی کنند...
من و ما می خواهیم از تمامی باید و نباید هایی که دولت های ستمگر برای ما وضع می کنند و آزادی ما را تحت الشعاع قرار میدهند، شانه خالی کنیم و پشت پا بزنیم به تمام این غل و زنجیرها...
پس برای رسیدن به این هدف، باید هماهنگ و گروهی عمل کنیم ، تا همه را متوجه خواستهٔ خودمان کنیم.
جمعیت دوباره سوت و کف زدند، مهربانو یا بهتر بگویم بانوی ابلیس دستش را به علامت سکوت بالا برد و ادامه داد: فراموش نکنید هر کس در این راه جسارت بیشتری از خود نشان داد، پاداش بیشتری خواهد گرفت..
شما با اعمالتان این قیام را پابرجا نگهدارید و ما هم قول میدهیم زندگی شاهانه برای هر کدامتان در هرکجای دنیا که خواستید، بسازیم.
در این هنگام دخترکی از بین جمعیت برخواست و گفت: ما تا رسیدن به آزادی مطلق با شما هستیم و جمعیت دوباره سوت زنان او را تشویق کردند.
مهربانو ادامه داد: همانطور که در جلسات قبل و جلسات خصوصی که با تک تک شما داشتیم متوجه شدید، فراموش نکنید باید هماهنگ با هم باشید، اول پیشگامان گروه در شهرهای مختلف با تنی کاملا برهنه در جامعه ظاهر می شوند و ما سعی می کنیم توسط فضاهای مجازی و خبری داخلی ،این صحنه ها و خبرها را پوشش دهیم البته کار پیشگامان بسیار سخت هست اما شدنی ست و بعد گروه های دیگری که قبلا در دسته های چند نفره مشخص کردیم به دنبال ماموریت هایی که برعهده شان گذاشتیم خواهند رفت،باید فضای جامعه ایران را از فضای مذهبی و پوشیده ،تغییر دهیم و آنچه را که قلبنا تمایل داریم اجرایی کنیم و جامعه را به همین شکل درآوریم..
هر چه بیشتر این زن بی حیا حرف میزد، بیشتر حالم بهم می خورد
نگاهی به زینب کردم.
زینب حالت عادی خودش را حفظ کرده بود..
می خواستم به بهانه ای از جلسه بیرون بروم که...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
علـــی نفس پیمبر شد به قران
گواهش شصت و یک آل عمران
باز ارادهٔ خدا بر آن تعلق گرفته تا عشقش به محمد و علی و اولاد علی را بر جهانیان فریاد زند.
پس جبرئیل امین از آسمان آیه آورده تا عرشیان و فرشیان، بدانند که تا قیام قیامت حق با علی علیه السلام و اولاد اوست.
«عید مباهله بر حق جویان مبارک»
ط_حسینی
@bartaren
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
علیٌ حق:
💦⛈💦⛈💦⛈
⛈
#اثبات ولایت امیرالمومنین علی علیه السلام، طبق کتب اهل سنت:
کنم شکر خداوند جلی را
ستوده درکتابش او، علی را
به (مستدرک)عیان شد در روایت
که قران باعلی هست تا قیامت
به(تفسیرکبیرفخر رازیست)
ولی با اللهش درعشق بازی ست
علی در جای احمد ، آرمیده
به مدحش ازسماء ، آیه رسیده
(سیوطی)آیهٔ (اطعام)را بازمیکرد
در اوصاف علی وفاطمه آواز میکرد
ببین منظور(حاقه)اینچنین است
علی گوش سمیع عالمین است
به(تفسیرابن جریر ودرمنثور)
حدیث فوق امده، نور علی نور
(سیوطی)شأن(خیرالبریه)را نمایاند
علی و شیعیان را مومنین خواند
(هدایتگر)که(حاکم)بازگفته است
تماما درعلی معنا نهفته است
دراین عالم چه کس بخشیده خاتم دررکوعش؟؟
به خاک افتاده، دنیا درشکوهش
همو درکل تفسیرها(علی)بود وعلی بود
بگویم فاش، اومعشوق خداوندجلی بود
علی نفس پیمبر شد به قران
گواهش ، شصت ویک آل عمران
تودانی سرّه آیهٔ (ابلاغ)چه بوداست؟
صراط حق ومقصودش که بوده است؟
(سیوطی)خود بیان کرد راه چاره
بود (مولا علی) سرّه اشاره
مراد(آیهٔ تطهیر)زهرا وعلی بود
واین موضوع عیان در(ترمزی)بود
توگر یابی غدیر و(آیه ی اکمال دین را)
شناسی راه حق و امیرالمومنین را
علی محبوب ترین خلق خدابود
(انس)خود شاهد این ماجرا بود
علی ، مصداق هارون بعد موسی
دراین مورد نگر، بخاری،ترمزی را
به نقل ازبخاری،ابن ماجه،حنبل وترمزی، بسیاردیگر
منافق بود آن کو ندارد در وجودش عشق حیدر
کلام حق و امر الله منجلی است
ولی او علی است وعلی است وعلی است....
به امید هدایت تمام هدایت جویان دنیا....
#شاعر:ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren