هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
❣#سلام_امام_زمانم❣
السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ
فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...
سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛
سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد.
📚صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله، ص 631.
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
#رمان های جذاب و واقعی📚
گلچین #قسمت_دوم 🎬: نمی دانست که چقدرخوابیده ولی با صدای روح بخش اذان صبح بیدار شد، نگاهی به پنجره ت
گلچین
#قسمت_سوم 🎬:
محمد احساس می کرد طرز حرف زدنش هم عوض شده، او اینک خود را نه یک نوجوان هفده ساله، بلکه مردی جاافتاده میدید.
سریع لباس هایش را پوشید، به آرامی در را باز کرد، می خواست آهسته از ساختمان بیرون رود که با صدای مادرش میخکوب شد: این وقت صبح کجا میری عزیزم؟!
محمد برگشت طرف مادرش و چند قدم به آشپزخانه نزدیک شد و گفت: سلام مامان، با بچه ها قرار گذاشتیم، باید زودتر بریم موکب، باید اولین استقبال کنندگان از سردار باشیم و با این حرف بغض مادرش ترکید.
همانطور که با سینی که گوشه اش چای و نان گرم شده و مقداری پنیر بود جلو می آمد، اشکش جاری شد و گفت: باشه برو، اما بدون ناشتایی نرو مادر..
محمد جلوی مادرش ایستاد و همانطور که چایی داغ را برمی داشت و هورت کوچکی کشید، گفت: انگار یه وزنه چند کیلویی راه گلوم را بسته، نه میل و نه توان خوردن دارم.
مادر بینی اش را بالا کشید و گفت: حق داری، اما سردار هم راضی به سختی کشیدن شما نیست.
محمد بوسه ای از صورت مادر گرفت و گفت: تو موکب همه چی هست نگران نباش..
مامان سرش را تکانی داد و محمد آخرین نگاه را به مادرش انداخت و ناخوداگاه گفت: از طرف من از بابا و بچه ها خداحافظی کن، برام دعا کن عاقبت به خیر بشم و با زدن این حرف از خانه بیرون آمد.
از محله محمد تا میدان آزادی که شروع مراسم تشییع پیکر سردار بود، پیاده بیش از نیم ساعت نمیشد، اما محمد آنچنان کوچه ها را تند تند و دوتا یکی میرفت که متوجه نشد چقدر طول کشید تا به میدان آزادی رسید و وقتی رسید که اشعه های آفتاب بر همه جا می تابید.
گوشه و کنار افردای بودند که مثل محمد از فرط التهاب درونی و غصه ی دلشان به معیادگاه دیدار با سردار آسمانی شتافته بودند.
محمد به طرف موکب کنار خیابان رفت، همانجایی که او و دوستانش قرار بود پذیرای میهمانان سردار باشند
ادامه دارد...
📝ط_حسینی
@bartaren
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#رمان های جذاب و واقعی📚
گلچین #قسمت_سوم 🎬: محمد احساس می کرد طرز حرف زدنش هم عوض شده، او اینک خود را نه یک نوجوان هفده سال
گلچین
#قسمت_چهارم🎬:
وارد موکب شد، بلند سلام داد، پنج شش نفری از بچه ها آمده بودند و آقای محمودی هم داشت سماور بزرگ را آب می کرد تا چای تازه دم درست کند، با صدای سلام محمد، سرها به طرف او چرخید و بچه ها با لحنی محزون جواب سلامش را دادند.
هرکسی مشغول کاری بود که آقای یوسفی با پلاستیکی در دست از راه رسید، پلاستیک بزرگ سبز رنگ را روی میز وسط گذاشت و رو به محمد و چند نفر دیگه، گفت: بچه ها دست بجنبونین، هر کدومتون یه چی بردارین، یکی بسته سربند و یکی چفیه و یکی هم پیکسل های عکس سردار را و وقتی جمعیت خوب جمع شدند، اینا را بین مردم پخش کنید.
محمد دسته ای سربند برداشت، از بین آنها سربند سرخی که رویش نوشته بود«من قاسم سلیمانی ام» را بیرون کشید و بر پیشانی اش بست.
کم کم مردم جمع شدند و میدان بزرگ آزادی کرمان جای سوزن انداختن نبود، که ناگاه رایحه ای خوش در فضا پیچید، انگار عطر سیب بود و بوی بهشت می آمد، بوی شهید و شهادت... ماشین حامل پیکرهای مطهر شهدا وارد میدان شد، محمد همانطور که سربندها را بین مردم پخش میکرد، تا چشمش به ماشین افتاد، دست راست را روی سینه گذاشت و با دست چپ احترام نظامی داد و با فریاد گفت: سلام حاجی.... سلام سردار.... سلام آقا... سلام شهید... منم ببین سردار، یه نظر هم به ما بیانداز جانا و دیگر گریه امانش را برید.
جمعیت که مشخص بود از ملیت های مختلف هستند، با ورود پیکر سردار ملتهب شدند و هر کس با زبان خودش ادای احترام می کرد و در این میدان، مرواریدهای اشک بود که رقصان بر گونه های مرد و زن، هنرنمایی می کردند.
مجری جلسه با سخنانش، سعی در آرام کردن جمعیت داشت و در آخر با نوای جانبخش قرآن، سکوت بر جمع بی قرار پیش رو حکمفرما شد.
پس از تلاوت قرآن، نوبت به سخنرانی سردار سلامی، یار دیرین حاج قاسم رسید.
محمد از این فرصت استفاده کرد و سربندهای دستش را بین مردم پخش می کرد، او می خواست کارش را به سرعت انجام دهد و خودش را به پیکر سردار دلش برساند.
آخرین سربند را که پخش کرد، ماشین حامل پیکر شهدا حرکت نمود تا مراسم تشییع با حضور میلیونی مردمی عاشق پیشه و محزون، شروع شود.
محمد می خواست به طرف ماشین برود که انگار کسی او را صدا زد، آقا پسر... آقا پسر منم یه سربند می خوام...
محمد سرش را به عقب برگرداند و پسر نوجوانی را دید که از او سربند می خواست.. محمد که تمام فکرش پیش سردار بود، دست خالی اش را تکان داد و گفت: می بینی تمام شد دیگه...
اما آن پسر انگار دست بردار نبود و بار دیگه گفت: من کرمانی نیستم هااا، از شیراز اومدم، مهمونتونم، لااقل سربند خودت را به من بده...
محمد لبخندی زد و در یک حرکت سربند را بیرون کشید و همانطور که حلقه سربند را به طرف پسر پرت می کرد گفت: بیا داداش، ما کرمانیا میهمان نوازیم و دیگه به پشت سرش نگاه نکرد و در موج جمعیت به جلو رفت...
محمد سردار را میخواست و انگار سردار هم دلش در پی این یار نوجوانش بود.
محمد دستش را به سمت ماشین دراز کرد و فریاد زد: منم محمد مهدی، همان که وعده شهادتش دادی.... سخنت حق است و نفست حق تر...
این کلام که از دهانش خارج شد، انگار آسمان شکافته شد و نور بود که میبارید، آری درست میدید، وسط آن دایره پر از نور، حاج قاسم ایستاده بود، به محمد مهدی لبخند میزد و دستش را به سمت او دراز کرده بود، محمد به راحتی دست سردار را گرفت، احساس سبکی خاصی داشت، احساس آرامشی عمیق و ابدی..
ادامه دارد..
📝ط_حسینی
@bartaren
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از نایت کویین
9.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
والله جل جلاله
#ویدئوی که قراره شما رو دگرگون کنه
🎖@bluebloom_madehand 🎖
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_سوم 🎬: دوباره کلاس درس شروع شد، دوباره حساب و هندسه و نقشه کشی و پرگار و گونی
سامری در فیسبوک
#قسمت_چهارم 🎬:
عامر با پشت دست به شانه احمد کوبید و گفت: اینم جشن فارغ التحصیلی ما...خوش گذشت؟!نمی دونی با چه مکافاتی بچه ها را راضی کردم که تو هم دعوت کنند..
حالا برنامه ات چیه؟! می خوای برگردی روستاتون؟! شغل مادرت را که ماهی فروشی هست ادامه بدی یا سر زمین کشاورزی کمک بابات کنی؟!
احمد دست عامر را پایین انداخت و گفت: مسخره بازی بسه، چندین سال درس نخوندم و عمر خودم را تلف نکردم که برگردم سر خونه اول خودم توی کوره ده های بصره...من باید..
عامر خنده بلندی کرد و گفت: توباید؟! باید اتم را بشکافی!...باید دنیا را زیر و رو کنی، باید یک دنیا باشد و یک احمد و بعد قهقه اش بلند شد و همانطور که در تاریکی به چشم های سیاه و کشیده دوسش خیره شده بود گفت: دست بردار احمد، نه اینجا اون خونه دانشجویی هست که به حساب خودمون برای جشن فارغ التحصیلی دور هم جمع شدیم و تو هم میدون گرفتی و آرزوهات را به عنوان برنامه هات عنوان کردی و نه من مثل اون همدوره ایهات، ساده و بدبختم که تو رو نشناسم و برات کف و هورا بزنم، من که خوب جنس خراب تورو میشناسم، پس برای من قیافه نگیر همبوشی...تو هر کار هم کنی آخرش یا باید بری سرزمین مثل گاو کارکنی یا مثل خرس بری ماهی بگیری..
احمد که خونش از این همه توهین به جوش آمده بود دستش را مشت کرد و محکم به سینه عامر زد، عامر ناخواسته به پشت عقب عقب رفت و به دیوار گلی کوچه برخورد کرد.
احمد هم با سرعت از او دور شد و در کوچه های تاریک گم شد.
نمی دانست به کجا می رود اما پیش میرفت، باید فکر اساسی می کرد، کاش میشد به خانه برادرش برود، برادری که سرهنگ حزب بعث بود و می توانست خیلی کارها برایش بکند..
اما نه...احمد می خواست فکری کند که منت هیچ کس را نکشد، باید کاری می کرد که همه را انگشت به دهان نگه می داشت.
همه جا تاریک بود،صدای خش خشی از جلو می آمد، احمد به خیال اینکه ماری جلویش در تب و تاب است، با احتیاط خم شد و خیره به نقطه ای در روی زمین بود که ناگهان چماقی در پشت سرش بالا رفت و همانطور که تاریکی را می شکافت بر فرق سر او فرود آمد.
احمد که غافلگیر شده بود، همانطور که دستش را به دیوار کنارش میگرفت تا مانع سقوطش شود زیر لب گفت: ای عامر نامررررد...آخه چرا باید اینجور منو بزنی و دوباره ضربه ای دیگر بر بدنش فرود آمد و اینبار ضربه بین شانه های او را نشانه گرفته بود.
دردی شدید در قفسه سینه اش پیچید و احمد بر زمین سرنگون شد، چشمانش سیاهی رفت و پلک هایش روی هم آمد.
او چیزی نمی دید اما متوجه بود که دو نفر دو طرف او را گرفته اند و او را کشان کشان به جایی می برند.
احمد رمق حرف زدن نداشت اما در ذهنش داشت حلاجی می کرد....این کار عامر نمی توانست باشد....پس کار کیست؟!
بعد از طی مسافتی که او را روی زمین کشیدند، صدای باز شدن درب ماشین بلند شد، همان دو نفر بدون اینکه حرفی رد و بدل کنند، احمد را عقب ماشین سواری انداختند و در را به سرعت بستند و خودشان جلو سوار شدند و ماشین حرکت کرد.
احمد در حالی بین خواب و بیداری بود که صدای آهسته یکی از مهاجمین به گوشش خورد: برو با چشمبند چشماش را ببند.
مرد دوم اوفی کرد و گفت: این بدبخت بیهوشه، چرا چشماش را ببندم و مرد اول با تحکم حرفش را تکرار کرد و ماشین ایستاد.
چشم های احمد با چشم بند سیاه رنگی بسته شد و احمد سعی می کرد که به هوش باشد، صدای این دو مرد آشنا نبود و از طرز حرف زدنشان معلوم بود که با هدفی خاص به او حمله شده، اما چه هدفی؟ اصلا او شخص شخیصی نبود که بخواهند بدزدنش نه خود ثروتی داشت و نه پدرش آنقدر متمول بود که او را بدزدند، پس حتما اشتباهی شده و این مهاجمین احمد را با کس دیگه ای اشتباه گرفتند.
با این فکر،علی رغم دردی که در سر و جان احمد پیچیده بود لبخندی روی لبش نشست، آهسته زیر لب گفت: به کاهدان زده اید نادان ها...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب و واقعی📚
گلچین #قسمت_چهارم🎬: وارد موکب شد، بلند سلام داد، پنج شش نفری از بچه ها آمده بودند و آقای محمودی هم
گلچین
#قسمت_پنجم 🎬:
۲
محمد رضا در حالیکه سربند گره زده را در دستش می فشرد، دست پدر را چسپید و گفت: بابا، اینو ببند به پیشونیم...
پدر که خیره بود، به ماشینی مملو از گل که بوی بهشت را میداد و اشک صورتش را پوشانیده بود، گفت: محمدرضا بزار بعدش، تشییع شروع شده و در همین حین فشار جمعیت شدید شد.
اما محمدرضا دست بردار نبود: بابا تو رو خدا، یه لحظه میشه خوب...
پدر که نمی خواست دل فرزندش را بشکند، دست محمد رضا را محکم گرفت و گفت: اینجا که نمیشه، ببین اینقدر شلوغه جای نفس کشیدن نیست، باید بریم عقب و با زدن این حرف سعی کرد راهی پیدا کند تا خود را به پیاده رو برساند.
در یک لحظه فشار جمعیت زیاد شد و محمد رضا همانطور که دستش در دست پدرش قفل بود خود را چسپیده به دیوار مغازه ای داخل پیاده رو دید، قفسه سینه اش درد گرفته بود و فریاد میزد: بابا، دارم خفه میشم..
پدرش هم که حسی چون حس محمد رضا داشت، از پشت سر شانه های نحیف محمد رضا را چسپید و سعی کرد، خود و پسرش را به داخل کوچه ای که به خیابان منتهی میشد، بکشاند و سرانجام بعد از دقایقی تلاش، داخل کوچه شدند.
توی کوچه هم جمعیت زیادی بود اما فشار جمعیت نبود، محمد رضا در حالیکه حس می کرد توانی برایش باقی نمانده، بغل دیوار زانو زد، پدرش هم کنار او نشست و همانطور که شانه های او را ماساژ می داد گفت: خوبی پسرم؟!
محمد رضا که کمی نفسش جا آمده بود سری تکان داد و گفت: داشتم خفه میشدم هاا
پدر نگاهی به خیابان و موج جمعیت انداخت و گفت: خدا رحم کنه با این جمعیت، خوب شد لج کردی سربندت را ببندم وگرنه با فشار این جمعیتی که من دیدم، یه بلایی سرمون میومد، حالا کو سربندت؟
محمدرضا در حالیکه لبخند کمرنگی روی لبانش نشسته بود، دست چپش را بالا آورد و انگشتان قفل شده اش را باز کرد و سربند را به طرف پدر داد.
پدر سربند را برداشت و می خواست گره اش را باز کند که متوجه شد اتفاقات ناخوشایندی در حال وقوع است..
ادامه دارد...
📝ط_حسینی
@bartaren
🌹🌹🌹🌹🌹