#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۸۷ #قسمت_هشتاد_هفتم🎬: عباس برای بار چندم سینه خیز جلو رفت و از بالای بامی که پناه گرفته ب
#دست_تقدیر۸۸
#قسمت_هشتاد_هشتم🎬:
ماشین ابومعروف بدون اینکه کوچکترین مشکلی برایش پیش بیاید از خروجی شهر گذشت.
ابو معروف که نمی خواست وجههٔ خودش را جلوی راننده بشکند از بین صندلی ها نگاهی به عقب انداخت و همانطور که لبخند کریهی بر دهان گله گشادش نشسته بود و چشمهایش را ریزتر از همیشه نشان میداد رو به محیا گفت: خانم دکترجان! نمی دانی چقدر دنبالت گشتم، من نمی دانستم که خودی ها شما را اسیر کرده اند وگرنه الساعه خودم را میرساندم، اصلا شما چرا درست خود را معرفی نکردید که چندین ماه در این شرایط بد در اسارت نمانید.
محیا که ذهنش درگیر چیز دیگری بود و میدید از شهر خارج شدند و کسی برای نجات او جلو نیامد، نگاهی تند و تیز به ابو معروف انداخت و بعد نگاهش را به شیشه دودی اتومبیل دوخت و در دل دعا می کرد که عباس و همراهانش زودتر از کمین خارج شوند به آنها حمله کنند.
ابومعروف که سکوت محیا را دید گفت: ببین کارهای خدا را...من برای امری دیگه میام خرمشهر و خدا تمام درهای نعمتش را به روی من باز میکنه، باز هم در حقانیت من شک داری؟!
محیا با تعجب به او نگاهی انداخت و زیر لب گفت: همینجور پیش بره ادعای پیامبری می کنه، روباه مکار...
ابو معروف که فقط کلمه روباه مکار را شنید، گلویی صاف کرد و درست سرجایش نشست تا محیا بیش از این چیزی نگوید و آبرو ریزی نشود.
ساعتی از رفتن ماشین ابو معروف می گذشت که صدای آقای سعادت بلند شد: آماده باشید فکر کنم ماشین طرف داره میاد.
بچه ها با شنیدن هشدار آقای سعادت، آرام آرام از نردبانی که به بام تکیه داده بودند، پایین آمدند خودشان را به دیوارهای نیمه مخروبه حیاط خانه رساندند و طبق نقشه ای که کشیده بودند هر کدام در جایی خاص مستقر شدند.
ماشین فرمانده عزت که جیپی خاکی رنگ بود، درست روبه روی آنها رسید و طبق نقشه، عباس در حالیکه که اسلحه در دست داشت و یک پایش را روی زمین می کشید و وانمود می کرد که حالش بد است، جلوی ماشین را سد کرد و با لهجه غلیظ عراقی شروع به کمک خواستن کرد: کمک، کمک، یک عده جاسوس اینجان، به نظرم می خوان پایگاهمون را بگیرن...کمک کنید..
فرمانده عزت که هنوز به خاطر از دست دادن آن گردنبند با ارزش عصبانی بود، همانطور که به راننده اشاره می کرد که سرعتش را کم کند، با صدای بلند گفت: به من ربطی ندارد، برید به فرمانده جدید بگین و زیر لب غر و لندی کرد و آرام گفت: امیدوارم رکبی سخت از دشمن بخورید و با زدن این حرف به راننده اشاره کرد که سرعتش را زیاد کند و در همین حین صدای تیر اندازی بلند شد و باد لاستیک های ماشین خوابید و ماشین متوقف شد.
عباس فرمانده عزت را نشانه رفته بود که سعادت خودش را به او رساند و عباس آرام گفت: فرمانده سابق هست اما محیا با او نیست..
سعادت که انتظار شنیدن این حرف را نداشت، به سرعت جلو رفت و فرمانده همانطور که کلت کمری در دست داشت از ماشین پیاده شد و جلوی کاپوت ماشین پناه گرفت و با صدای بلند گفت: تو سرباز عراقی هستی، چرا به روی مافوقت اسلحه کشیدی؟! به تو فرصت میدهم که همین الان با دوستانت اینجا را ترک کنی، وگرنه برمی گردم و تا تو را تنبیه نکنم از اینجا نمی روم.
عباس شروع به تیراندازی کرد و راننده که ترسیده بود، دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت: دخیل دخیل...
عباس همانطور که جلو میرفت، رجز هم می خواند: بله من عراقی هستم اما در جبهه حق می جنگم، فرمانده عزت اگر به زندگی ات علاقه داری تسلیم بشو چون دور تا دور شما را تک تیر اندازهای ما محاصره کرده اند، اگر تسلیم شوی هیچ آسیبی به تو نمی رسانیم.
فرمانده عزت با تردید اطرافش را نگاه کرد و بعد تیری به سمت عباس شلیک کرد که به خطا رفت و در همین حین تیری به دست او خورد و کلت از دستش افتاد و فرمانده عزت دستانش را بالا برد و شروع به التماس کردن نمود.
عباس و سعادت جلوآمدند و رو به فرمانده گفتند: خانم دکتر کجاست؟!
اگر خانم دکتر را به ما تحویل دهی جانت را به تو می بخشیم و اجازه می دهیم از اینجا بروی!
فرمانده عزت با لحنی متعجب گفت: عجیبه! چرا همه خواستار خانم دکتر شدید؟! مرغ از قفس پرید، خانم دکتر یک ساعت پیش با ژنرال ابو معروف رفتند...
عباس با شنیدن این حرف انگار دنیا دور سرش به چرخش افتاد و بغضی سنگین گلویش را چنگ میزد، پس به سعادت اشاره کرد و گفت: شما این مارمولک را ببرید، من باید خودم را به اون اژدهای هفت خط برسانم و محیا را نجات بدهم.
کمی جلوتر مردی با عینک های آفتابی که داخل دوربین شاهد همه چیز بود به کناری اش گفت: به گمانم زرنگ تر از ما هم وجود داره، احتمالا قضیه گردنبند لو رفته و افراد فرمانده عزت دوره اش کرده اند، سریع تعقیبشان کنید، ما باید اون گردنبند را به چنگ بیاریم، اون گردنبند حق قوم برگزیده هست و لاغیر...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۸۸ #قسمت_هشتاد_هشتم🎬: ماشین ابومعروف بدون اینکه کوچکترین مشکلی برایش پیش بیاید از خروجی
#دست_تقدیر۸۹
#قسمت_هشتاد_نهم🎬:
در اتاق صدای ریزی داد و محیا خیره به در اتاق شد، در باز شد و زنی با نقابی بر چهره وارد اتاق شد و در دستانش همچون همیشه، چشم بندی سیاه دیده میشد.
زن به طرف محیا آمد چشم بند را روی چشم های او گذاشت، محیا فریاد زد: باز دوباره سفر؟! باز دوباره جابجایی؟! خسته شدم از اینهمه جابه جایی! چرا دست از سرم بر نمیدارید، چرا راحتم نمی گذارید، آخر من به کجا می توانم فرار کنم؟! با کدام توان ونیرو با کدام پول و سرمایه و با کمک چهکسی فرار کنم؟! او با تکان دادن سر می خواست مانع بستن چشم بند شود که سیلی ای به صورتش خورد.
محیا آرام چشم هایش را از هم گشود، نوری که از سقف می تابید، چشمانش را زد، محیا چشم هایش را بهم کشید و سرش را به یک طرف و چرخاند و متوجه شد در اتاقی هست که همه جایش سفید است.
زنی سفید پوش در کنارش ایستاده بود و با لبهایی که به سرخی گل انار بود به او لبخند میزد.
محیا آب دهنش را قورت داد وگفت:م..من من مرده ام؟! و با زدن این حرف خواست حرکتی کند که با سوزش خطی زیر شکمش صدای ناله اش بلند شد.
زن لبخندی زد و گفت: به هوش آمدی عزیزم، خیلی ترسیده بودم یعنی همسرتون کلی تهدیدمان کرد که اگر بهوش نیایی باید خودمون را مرده فرض کنیم و بعد خنده ریزی کرد و ادامه داد: درسته همسرت خیلی پیر هست و تو خیلی خیلی جوان و خوشگل هستی، اما اونم جذبه داره و البته معلومه که عاشقته...
محیا با تعجب گفت: همسرم؟!
و ذهنش به اول صبح برگشت، دردی جانکاه که بر جانش افتاده بود و او را از نقشه ای که کشیده بود باز داشت و ندیمه ای که برای مراقبت از او گذاشته بودند متوجه حال بدش شد ومحیا بیهوش بر تختخواب افتاد و دیگر چیزی نفهمید.
محیا هراسان دستی به روی شکمش کشید و گفت: بچه ام؟!
زن که از حرکات محیا چیزی سردرنمی آورد، گفت: یه پسر تپل و خوشگل، درست مثل خودت، توی اتاق بغلی هست، پدرش اجازه نداد بیارمش اینجا، گفته قبل از اینکه بچه را بیاریم تا تو ببینیش باید خودش ، شما را ببینه، نمی دونم، شاید می خواد با یه هدیه شگفت انگیز، غافلگیرت کنه...
محیا آه بلندی کشید و بغض گلویش شکست و آرزو می کرد کاش مهدی الان اینجا بود، او اصلا نمی دانست دقیقا کجاست. پرستار، عربی صحبت می کرد اما محیا مطمئن بود این لهجهٔ عراقی نیست، پس الان اون دقیقا کجا بود؟!
محیا با وجود تمام تلاش های ابو معروف راضی به ازدواج با او نشده بود و درست همین امروز که تصمیم به خودکشی گرفته بود، درد زایمان سراغش آمده بود.
سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما بود، پرستار دستی به گونه محیا کشید و گفت: تو خیلی خوشگلی دختر! من برم خبر بهوش اومدنت را بدم و از همسرت انعامم را بگیرم.
محیا زیر لب گفت: اون همسر من نیست، کاش می مرد و بلندتر گفت: من می خواهم الان بچه ام را ببینم و پرستار بدون دادن جواب از اتاق بیرون رفت
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
17.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨پیشنهاد ویژه برای تماشا | گوشهای از عملیات آزادسازی گروگان در بندرانزلی با حضور #سرهنگ_جوانمردی
⚠️ سرهنگ جوانمردی در این عملیات، مورد اصابت گلوله قرار میگیرد و مجروح میشود...
🔻در مکتب حاج قاسم، فرمانده به نیرو میگوید «بیا» و نمیگوید «برو»...! در این مکتب، فرمانده همواره جلوتر از نیروهای خود حرکت میکند و از این رو، سرهنگ جوانمردی را سرباز مکتب حاج قاسم میدانیم...
📌فراموش نکنیم که هزینه امنیت، جان مدافعان امنیت است...!
🔸با شرکت در پویش زیر، حامی سرهنگ جوانمردی باشید:
🔹https://farsnews.ir/user1709100514816520288/1711829482980284279
🚨 پهبادهای شاهد از سراسر کشورهای نیابتی و ایران به سمت اسراییل روانه شدن و دنیا منتظر واکنش پدافندی اسراییل به حملات این پهبادهاست
ـــــــــــــــــــــــ
#رمان های جذاب و واقعی📚
🚨 پهبادهای شاهد از سراسر کشورهای نیابتی و ایران به سمت اسراییل روانه شدن و دنیا منتظر واکنش پدافندی
مخاطبین عزیز برای پیروزی نیرو های اسلام دعای کنید
ختم صلوات بردارید
ختم زیارت عاشورا
هر کس هر تعداد صلوات میفرسته و زیارت عاشورا میخونه داخل گروه کانال اعلام بفرماید
برای بالاترین ختم حتما هدیه ای در نظر گرفته میشه
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
41.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️چرا خیلیا با #نماز درگیرن؟
❌چون هنوز #خدابراشون حل نشده...
🔰قسمت #اول
#دکتر_سعید_عزیزی
#نماز
#خدا
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
3.62M
🚨#فــوری 🔴 خیلی مهــم
🔥🔥عملیات خییییلی مههههم برای امروز،۲۶ فروردین❌❌😱
🔴همین#الانکاملگوشکنید❗️
🚨در رابطه با #عملیاتپهپادیسپاه
📣📣 نشـر سریع در هممممه گروهها و کانال های مومنیـن😱
#فرصتروازدستندید
💥نشر فوری و طوفانی 💥