eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
339 عکس
314 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۲۳ 🎬 : آقا سید در حین پوشیدن لباس به سهراب که حیران گوشه ای ایستاده بود رو کرد
دلدادگی ۲۴ 🎬 : بالاخره سفره ی پذیرایی و نهار هم جمع شد و نزدیک اذان ظهر بود که آقا سید از جا بلند شد و سهراب مانند انسانی سرگردان به تبعیت از او از جابلند شد ، نمی دانست چه کند؟ به لطف آقا سید ،جامه ای بر تن داشت ، اما آن دزد بی وجدان نه تنها لباس ها و سکه های او را برده بود ، حتی به گیوه های سهراب نگون بخت هم رحم نکرده بود. آقا سید که سهراب را در آن حالت دید ، جلو آمد ،دست پشت او برد و درحالیکه شانه های سهراب را در بغل گرفته بود به خروجی گرمابه اشاره کرد و گفت : ناراحت نباش پسرم ، خدا روزی رسان است ،حتما مصلحتی در این گم شدن وسائل بوده ، حالا بعد از حمامی دلچسپ و نهاری لذیذ ، خوب است چون نزدیک صلاة ظهر است به حرم امام رضا (ع) برویم و دلی هم صفا دهیم... او ضامن غریب و در راه ماندگان و بیچارگان است ،برویم تا ضمانت شما را هم بکند. سهراب از این سخنان سید ، بغضی در گلویش افتاد و با خود می اندیشید ،به راستی راهزنی چون سهراب که عمری مال مردم غارت کرده و اشک و آه آنها را در آورده را راهی به بارگاه ملکوتی امامی پاک و غریب نواز است؟ آیا اصلا او سعادت حضور در آن آستان قدسی را دارد؟ سهراب در جدالی سخت با خود بود که بی خیال گناهانش شود و به زیارت برود یا اینکه با توجه به گذشته ی تیره و تارش ،حرمت امام را حفظ کند و با این بار گناه وارد آن سرای عزیز نشود که با حرف آقا سید به خود آمد که می گفت : چرا تعلل می کنی؟ برویم دیگر... سهراب که روی حضور در زیارت را نداشت و فکر می کرد امام رضا ع راضی به حضور چون اویی در حرمش نیست و از طرفی نمی خواست رازش را جلوی سید برملا کند و خودش را رسوا نماید ، با من و من نگاهی به پاهایش کرد و گفت : می بینید که گیوه هایم هم برده اند...میترسم حیران من شوید و وقت نماز بگذرد ، شما به زیارت بروید و من هم کفشی تهیه می کنم و سعی می نمایم خودم را به شما برسانم. سید لبخندی زد و گفت : این چه حرفی ست جوان ، خیلی ها نذر می کنند و فرسنگها راه را با پای پیاده و برهنه طی می کنند تا به حرم برسند، حالا تو نمی خواهی چند متر راه را با پای برهنه به حرم یار بروی ؟! و سپس دستش را روی شانه ی سهراب زد و ادامه داد : اگر پای برهنه ای ،حکما خود حضرت می خواسته تو را در این حال ببیند ، پس تعلل نکن ...برویم... و سهراب به ناچار برخلاف انچه در ذهنش می گذشت ،با آقا سید همراه شد.. دارد.... 📝 به قلم : ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋ای در دام عنکبوت ۱۳۱ 🎬 انوار:چیزی که میخوام ببینی یک معجزه هست از من,هیچ دست کمی از آفریده های خدا نداره، تازه خیلی پیشرفته تر هم هست واین اذعان میکند که ماهمکار خوبی برای خدا هستیم(دراعتقاد یهودیان صهیون اینه که بنده ها با خدا جهان را پیش میبرند ) پیش خودم گفتم:خدای من ,این انور خبیث داره باحرفهاش ادعای خدایی میکند که با ادامه ی حرفهای انور به خباثت این یهودیان بیشتر پی بردم. انوار:همانطور که در کتابهای پزشکی خوندی,قلب یک انسان معمولی قبل ازتولد بین هفته های پنج وشش شکل میگیره وما کشف کردیم ادمهای نخبه وباهوش مغزشان زودتر ازقلبشان شکل میگیره یعنی اگر برای یک زن باردار درپنج هفتگی سنو بنویسیم ونتیجه سنوگرافی بگه که هنوز قلب جنین تشکیل نشده,این یعنی اون جنین یک نابغه میشه که مغزش زودتر از قلبش تشکیل شده وما با دانستن این موضوع وچو انداختن درجامعه های جهان سومی وصدالبته جامعه های اسلامی مبنی براینکه جنینی که در پنج هفتگی قلب نداره یک جنین معلول وعقب مانده است وباید سقط شود,سالانه هزاران هزار نابغه را درکل جهان ازبین میبریم واون زن بیچاره ای که قراره مادر یک نابغه شود ,طبق دستور پزشک بی اطلاعش که البته مابه خوردش دادیم ,طبق مصوبه های بهداشت جهانی، که کاردرست ازبین بردن جنین است,فرزند نخبه وباهوش خودش را با دست خودش نابود میکند واز بین میبرد. باشنیدن این موضوع مو برتنم راست شد وبغضی سنگین گلوم را میفشرد ,اخه چراااا؟؟ انور:حالا بیا شاهکار من راببین,بنیامین عزیزم راببین واشاره کرد به طرف اتاقی که وقت ورود من، از انجا بیرون امده بود ,تاباهم بریم. عه این چی داشت میگفت؟؟همه میدونن که اسحاق انور هرگز ازدواج نکرده ,پس این بنیامین چی چی هست وکی کی هست؟ راه افتادم طرف اتاق.... دارد.... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
🦋ای در دام عنکبوت ۱۳۲ 🎬 وارد اتاق شدیم ,وای از انچه که میدیدم چندشم شد,یک موجود نحیفی که چهاردست وپاش نشان میداداز گونه ی آدمیان است,باسری تاس وچشمهایی درشت وگردنی باریک ,ودستگاه های مختلف تنفسی که بهش وصل بود برای راحت تر کردن تنفسش ،خیره به ما بود. تا چشم بنیامین به انور افتاد,مثل یک پسر واقعی دستهاش رابه طرفش دراز کرد وگفت:بابااا انوار مملو از احساسات مهربانانه که تابه حال ازش ندیده بودم به سمتش رفت وبغلش کرد وبوسیدش وگفت:جان بابا....وروکرد به من وگفت:این معجزه ی من است,بنیامین مغزش زودتر از قلبش ایجاد شد,شش ماهه بود که از دستگاه ساخت خودم بیرون امد ,یعنی به دنیا اوردمش والان که تمام حرکاتش مثل کودک هفت ساله هست,کمتراز دوماه از سنش میگذرد واین یعنی اعجاز،اعجاز اسحاق انور، کافیست مشکل بنیامین را باهم حل کنیم ,طی چندماه اینده,یک سرباز اماده به خدمت ونابغه تحویل جامعه اسراییل میدهیم واین میدونی یعنی چه!؟؟ با گیجی ومنگیی که از دیدن وشنیدن این حرفا داشتم ,سرم رابه نشانه ی نفی تکان دادم. اسحاق انور:این یعنی ما طی یک سال میتوانیم لشکری از این نابغه ها بوجود بیاوریم برای فتح کل دنیا .....برای خدمت به عزازیل بزررگ.... خدای من ,دقیقا با زبان خودش به شیطان پرست بودن صهیون اشاره کرد. انور به من اشاره کرد تا کنار تخت بنیامین بایستم وگفت:بنیامین,پسرم,این مادرت است وبعد باخشونت برگشت طرف من وگفت:یه بچه باید مادر داشته باشه مگه نه؟؟ ومن که مبهوت مبهوت بودم حرفی نزدم ناگاه فریاد زد:باید مادر داشته باشه مگه نه؟؟؟؟ باترس سرم را تکان دادم. انور:پس چرا پسرت را نمیبوسی؟؟ اروم دست نحیف پسرک را تودستام گرفتم ,از گرمای دستش که حاکی از تب شدید بود وپوست لزجش,مورمورم شد... نمیدانستم هدف اسحاق انور چی هست؟؟؟که انور اشاره کرد طرف در,مثل اینکه حال طبیعیش راپیدا کرده بود . باهم رفتیم داخل هال وانور شروع کرد به گفتن:خانم هانیه الکمال,خوشحالم که بنیامین را پذیرفتی اما برای زنده ماندنش باید یک کار کوچک اما مهم ,انجام دهیم. بنیامین تا دوهفته پیش خوب خوب بودورشد بدنش را کامل میکرد اما کم کم متوجه شدم درتنفس مشکل دارد وبافت ریه هاش ساخته نمیشه وتکامل پیدا نمیکنه هیچ ,داره با مرور زمان از بین میره,برای نجات جانش ,شبانه روز هرکاری کردم,اما هیچ کدام از تجویزهایم جواب نداد,تنها راه حل موجود,پیوند ریه است ,اونهم هر ریه ای نه,باید گروه خونی ویک سری پیوندهای بافتی طرف اهدا کننده به بنیامین بخوره واین کار من را سخت تر کرده...تااینکه... دارد.... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قطره‌ای به وسعت دریا اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم :طاهره سادات حسینی 👇👇👇👇👇 http://ketabeqom.com/bookinfo/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%20%D9%82%D8%B7%D8%B1%D9%87%20%D8%A7%DB%8C%20%D8%A8%D9%87%20%D9%88%D8%B3%D8%B9%D8%AA%20%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7/66867 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۲۴ 🎬 : بالاخره سفره ی پذیرایی و نهار هم جمع شد و نزدیک اذان ظهر بود که آقا سید
دلدادگی ۲۵ 🎬 : سهراب و آقاسید ،هم قدم با یکدیگر از درب گرمابه بیرون رفتند ، به محض بیرون آمدن ، پسرکی فرز ،خود را به سید رساند و‌گفت : سلام آقا سید ، خانم بزرگ فرمودند برای نهار منزل تشریف میاورید؟ سید در حالیکه بقچه ی دستش را به طرف پسرک می داد گفت : نه صمد جان ،ناهار صرف شد ، این بقچه ی لباس را به خانه ببر.. پسرک بقچه را گرفت چشمی گفت و لی لی کنان از آنها دور شد. بعد از طی مسافتی ، از بازار خارج شدند و گنبد و گلدسته های حرم مطهر پیش چشمشان قرار گرفت . سهراب همانطور که خیره به گنبد بود ، با خود فکر می کرد که کودکی هایش را در اینجا گذرانده ، اما یادش نمی آمد که یک وقت به زیارت آمده باشد. هر چه به حرم مطهر نزدیک تر می شدند ، دل درون سینه ی سهراب محکم تر خودش را به دیواره ی تنش می کوبید. از جوی آبی که جلوی درب ورودی حرم بود گذشتند ، سهراب آنقدر غرق آستان قدسی شده بود که نفهمید خار و خاشاک در پایش فرو رفته. وارد حرم شدند بوی مشک و عنبر و گلاب ،مشام آنها را نوازش می داد ، سهراب به تبعیت از سید ،دست روی سینه گذاشت و به امام غریبش سلام داد ،آقا سید که انگار میدانست ، سهراب مانند غریقی نا آشنا در دریای خوبی ها افتاده و راه و رسم زیارت نمی داند، بلند بلند شروع به خواندن اذن دخول و زیارت نامه کرد. سهراب سخنان سید را مانند دانش آموزی نوپا با لهجه ی غلیظ عربی تکرار می کرد ، آقا سید با شنیدن صدا و لحن کلام سهراب ، از زیر چشم نگاهی به او که محو زیارت شده بود ، انداخت و لبخندی زد. اذان شد و صف نماز تشکیل شد، سهراب به همراه سید ،به نماز جماعت ایستادند. وعجب صفایی داشت این نماز و چه شیرین به جان راهزن جوان افتاد. بعد از نماز، تک و‌ توک جمعیتی که برای نماز آمده بودند،متفرق شدند، آقا سید همانطور که دو زانو نشسته بود، دست سهراب را در دستش گرفت و‌گفت : اینجا حریم امام رئوفمان است، امامی که نوری از انوار خداست و عطا و رحم و کرمش ،رنگی از عطا و کرم الهی دارد، هر چه حاجت داری بخواه که بی شک برآورده می شود ، خصوصا اگر دفعه ی اولت باشد که به اینجا می آیی ،آن وقت ارج و قربت بیشتر است و گرفتن حوائجت حتمی ست... سهراب خیره به ضریح ،بدون اینکه جوابی به حرف های سید بدهد ، مانند انسانی مسخ شده ،جلو رفت . گوشه ی ضریح ایستاد و شبکه های ضریح را در دستش گرفت و همانطور که محو عظمت ملکوتی آنجا شده بود ،زانوهایش شل شد و بر زمین نشست. سرش را به ضریح تکیه داد و در دل شروع به سخن گفتن کرد: سلام آقا...به خدا من نمی خواستم با این بار گناه و غفلت ، وارد حریم نورانیتان شوم ،اما سید می گوید خودتان دعوت کردید و اگر خواست شما نبود مرا در اینجا راهی نبود. امام عزیزم، من هم چون شما غریبم، من در این دنیا غریبم ، چه غربتی بالاتر از این که ندانی اصل و نسبت چیست؟ پدرو مادرت کجاست ؟ اصلا به کدام سرزمین تعلق داری....امام عزیزم ، سید می گوید ،هر چه بخواهم عطا می کنی ، من اولین خواهشم این است ،دستم را بگیرید و مرا از منجلابی که در آن دست وپا میزنم برهانید و دوم اینکه مرا به اصل و اصالتم وصل کنید... سهراب ، بی خبر از اطرافش واگویه ها کرد ، از همه چیز گفت ...از همه کس گفت...آنقدر گفت و گریه کرد که شبکه های ضریح پیش رویش با اشک چشم او شسته شد ، ناگهان.... ادامه دارد.... 📝 به قلم : ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋ای در دام عنکبوت ۱۳۳ 🎬 با خودم فک کردم نکنه اسحاق انوار میخواد ریه های من را به بنیامین پیوند بزنه ،که با شنیدن حرفهای انور متوجه شدم اشتباه کردم. انور:وقتی متوجه شدم که پیوند لازمه,شروع کردم به ازمایش گرفتن ,البته طرف من فقط بچه های بین پنج تا هفت ساله هستند ,پس هرچه که بچه هدیه ی دواعش وسعودیها و...از عراق ویمن وفلسطین بود را ازمایش کردم ,حتی بافت ریه هم ازشان گرفتم ,اما ریه ی هیچکدام از انها قابل پیوند نبود,ولی من از پاننشستم وبه بهانه ی ازمایش غربالگری بیماریهای ژنتیک و...درقالب بهداشت جهانی,کل تل اویو واورشلیم وحیفا و...را زیر پا گذاشتم تا بالاخره یه مورد پیدا کردم,یک پسربچه ی هفت ساله به اسم عماد که از فلسطینیهای اورشلیم است,هم گروه خونش وهم بافت ریویش به بنیامین من میخوره,پسره الان تودبستان است ومن وتو بایک امبولانس,فوق پیشرفته ویک مأمور امنیتی راهی اورشلیم میشیم ,توباید پسره رااز مدرسه بکشی بیرون وبیاری داخل امبولانس,اول پسره رابیهوش میکنیم تا درد نکشه و سروصدا راه نندازه وبعدش یک سری داروهایی هست که من باید داخل امبولانس ,خیلی ملایم به پسره تزریق کنم تا بدنش برای پیوندی موفق اماده بشه,ریه های اهدایی باید درشرایطی خاص باشند تاعمل پیوند باموفقیت انجام بشه واین داروهای تزریقی اون شرایط را فراهم میکنند. تا اسم عماد را اورد یاد عماد خودم افتادم ,بغض دوباره گلوگیرم شد وتصمیم گرفتم که هرطور شده عماد را ازچنگ این شیطان خونخوار که یک موجود کج ومعوج را میخوادنجات دهد,فراریش بدهم. همینجور که توافکار خودم غرق بودم با صدای انور به خود امدم. انور:توباید دستیار من باشی تواین عمل،میدوتی همین الانم خیلی دیرشده من میبایست این عمل را حداقل یک هفته پیش انجام بدهم که متاسفانه اونموقع هنوز عماد را پیدا نکرده بودم،بنابراین تا پسره را داخل امبولانس اوردیم باید کارمان راشروع کنیم تا وقتی که به تل اویو میرسیم ,کارهای اولیه انجام شده باشند ویک سره بریم سراغ پیوندواگر موفقیت امیز بود,تو مادر بنیامین میشی واهسته زیرلبش ,طوری که من نشنوم تکرار کرد ,همونطور که مادر اسحاق هستی....,حاضری؟ من:بله,بله...چرا که نه... اسحاق انور بعداز اینکه یک ارامبخش به بنیامین تزریق کرد واین انسان زشت وکریه به خواب رفت,بوسیدش وگفت:طاقت بیار ,نهایتش تا یک ساعت دیگه پیشتم ونجاتت میدم...وزنگ زد تا امبولانس بیاد وباهم به سمت شهری به نام اورشلیم راه افتادیم.... دارد... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren