#معرفی کتاب 📚
#پروانه ای در دام عنکبوت داستان دختری ایزدی که همزمان با ورود داعش به موصل عراق ،مسلمان میشود و به چنگ نیروهای داعش اسیر میگردد و در اردوگاه دواعش ،جنایات آنها را با چشم خود میبیند و زندگی تلخی را تجربه می کند ، پس از مدتی از چنگ داعش میگریزد و دست تقدیر او را به اسرائیل می کشاند و.....
با ما همراه باشید و از خواندن این داستان واقعی و انتهای زیبای آن لذت ببرید.
💦⛈💦⛈💦⛈💦
@bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_بیست و یکم
♥️عشق پایدار♥️
دوهفته از,اغاز سفر کاروان کوچک قصه ی ما میگذشت,دوهفته ای که سرشار از.سختی وخستگی بود,شبها تا بعداز نیمه شب حرکت میکردند تا در دل افتاب جایی بیاسایند وبهترین وقت سفر قبل از ظهر بود که هوا لطیف بود ونسیم صبحگاهی صورت انسان را نوازش میداد...نزدیکیهای ظهر بود که دور نمایی از شهری بزرگ به چشم مسافران ما امد,احمداقا دستش را سایه بان چشمانش کرد وبا دست دیگرش اندور تر را نشان میداد وفریاد میزد,انجاست....انجا راببینید به مقصد رسیدیم...انجا کرمان است,اری خانواده دوخواهر بعداز مدتها تحمل سختی به دیار کریمان وسرزمین زیبای کرمان رسیدند.وارد شهر شدند وپرسان پرسان به کاروانسرای شهر رفتند وهریک از خانواده ها اتاقی محقر برای خود فراهم کردند تا با استراحتی کوتاه خستگی سفر را به درکنند.....
روز بعد همه باهم به داخل شهر قدم گذاشتند تا از نزدیک ببینند چیزی را که سالیان دراز قصه ها درباره ی ان شنیده بودند.
همه جای شهر برای دوخواهر غریب,جالب وگاهی عجیب بود,پوشش زنان شهر فرق فاحشی با زنان روستا داشت عده ای کلاه برسر مثل مردان وعده ای باچادر وروبند,تن پوش مردان نه قبا داشت ونه شال دور کمر وجای جای شهر شیرهایی تعبیه شده بود که به راحتی ابی گوارا در ظرف میریخت ,گلوپ به جای فانوس بود که نه فتیله اش دود میکرد ونه نفت احتیاج داشت,شیر آب به جای چشمه بودکه باچرخاندن زایده ای روی ان ,ناگهان اب فوران میکرد.
کلا همه چیزشهر با آبادی فرق میکرد,اینجا زندگی راحت تر به نظر میرسید....
ادامه دارد........
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_بیست_دوم
♥️عشق پایدار♥️
دوباجناق, صبح زود درپی یافتن خانه راهی شهرشدند وزنها وبچه ها هم درکاروانسرا به انتظار بازگشت مردانشان خود را باحرف زدن درباره ی عجایبی که از شهر دیده بودند سرگرم میکردند..
بعداز نماز ظهر ,چهره ی بشاش مردان که خبراز موفقیت میداد,نمایان شد.
آنها توانسته بودند به طور مشارکتی یک خانه نشان کنند و بخرند.
بعدازخوردن نهار که نان وتخم مرغ بود با وسایل اندکی که به همراه اورده بودند راهی خانه ی جدید شدند,چون تاریخ فسق قرار داد درصورت نپسندین خانواده تا روز بعد تنظیم شده بود با عجله وشوق به سمت منزل جدید حرکت کردند.
البته قبل از رفتن الاغها را با قیمت کمی به صاحب کاروانسرا فروختند,مثل اینکه استفاده از این چهارپایان درشهرمرسوم نبود ودرخانه ی جدید جایی برای نگهداری از اینها وجود نداشت.,..........
خوانندگان عزیز,امیدوارم تا اینجاازخواندن داستان خسته نشده باشید.چون تا این قسمت,شنیده ها بود از زبان روای ,قصه راخواندید,ازاین به بعدش را مادرم مریم ,از زبان خودش ادامه میدهد.
فقط این موضوع رامتذکر شوم,هیجان داستان از اینجا به بعد است
امیدوارم دنبال کنید....
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_بیست_سوم
♥️عشق پایدار♥️
خانه ی کودکی هایم,خانه ای بودباحیاطی بزرگ که دورتا دور حیاط پنج اتاق تودرتو وجودداشت ,سه اتاق آن که یک طرف حیاط بود ,خاله کبری وخانواده اش آنجا زندگی میکردند ودواتاق اینطرف, من وپدرومادرم ساکن بودیم ,مطبخ مشترکمان هم در زیر زمین خانره بودکه اجاق تنور و...داشت,وسط حیاط باغچه ای زیباکه درخت,انگوروتوت وزرد آلو داشت وتابستانها صفای خاصی به خانه میداد
کلا خانواده ی خونگرم وخوشبختی بودیم ,در زمانی که فقروفلاکت وبدبختی گریبان خیلیها راگرفته بود با زحمتهای پدرم غلامحسین که بقالی کوچکی داشت وگلیم بافی مادرم صغری روزگار ما خوب بود,عشق پدر نسبت به من بی حد ومرز بود ومادرم نمونه ی یک فرشته ی آسمانی بود,خاله کبری وبچه هایش هم خونگرم ومهربان بودند اما مهربانی پسر وسطی خاله ام جوردیگری بود,بااینکه ده سال ازمن بزرگتربود ,درزندگی ام گاهی نقش همبازی,گاهی مدافع,گاهی مراقب رابازی میکرد ومن هم ازاین توجه زیرپوستی جلال,یه جور لذت نامحسوس میبردم,یادم هست زمانی که کلاس ششم راتمام کردم,یکی ازمخالفان سرسخت ادامه تحصیلم,جلال بود ومعتقد بود مدرسه دراین شرایط برای دخترها مناسب نیست,اصلا یه جور تعصب خاص رو من داشت.
با فاطمه,دخترخاله کبری هم خیلی جور بودم ویکی از,بهترین دوستانم بوده وهست.
پدرم غلامحسین,مرد باایمان وفهمیده ای بود ودست وپاشکسته سوادخواندن داشت,شبهای کودکیم ,پدرمرا کنار خود مینشاند وبرایم شاهنامه ودیوان حافظ میخواند وبیشتراوقات از روی قرانی که برایش خیلی عزیز بود,به من قران یاد میداد,بعدها که بزرگترشدم آن قران رابه من داد وگفت:صاحب اصلی قران تویی,مراقبش باش که از عزیزانی برای تو مانده,اول قران باخط زیبایی نوشته بود(تقدیم به دخترم مریم).
مامان صغری وخاله تابستانها روی حیاط بساط گلیم بافی راه میانداختند والحق هنرمندان چیره دستی بودند منم گاهی به بقالی پدرم سرکی میکشیدم ونقش شاگرد بقالی راداشتم
البته به مشتری مفت خور بیشتر شبیه بودم تاشاگرد
تاکلاس ششم درس خواندم,ولی بااینکه علاقه ی وافری به تحصیل داشتم بامخالفت پدرم نتوانستم ادامه دهم,پدرم معتقد بود به خاطرشرایط بی بند وبار مملکت صلاح نیست بیش از این درس بخوانم....
ادامه دارد
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_بیست_چهارم
♥️عشق پایدار♥️
به این ترتیب با مخالفت پدر واوضاع بی بندوبار مملکت ایام درس خواندن من هم به پایان رسید ومن علی رغم میل باطنی که به تحصیل علم وپیشرفت داشتم ,بالاجبار خانه نشین شدم ,اما سعی میکردم درخانه حتی المقدور بیکار نباشم وسرم را با جیزی باب میلم گرم کنم وبرای همین اغلب اوقات باگلیم بافی خودم راسرگرم میکردم,گاهی برای دل خودم شعرمیگفتم وگاهی کتابی به چنگم میافتاد چندین بار تکرار اندر تکرار میخواندمش.
علاقه ی زیادی به خیاطی داشتم, انهم نه خیاطی دوران قدیم بلکه دوست داشتم لباسهایی به سبک جدید مثل انهایی که از پشت شیشه ی موزون های مادامها به ادم چشمک میزد بدوزم ,مادرم که از علاقه ی من به این حرفه خبر داشت,به پدرم پیشنهاد داد تا مرابه خیاط خانه ای که درمرکز شهربود وکلی اسم درکرده بود, بفرستد وپدرم مخالفتی بااین موضوع نداشت
وقتی مادر,خبر رفتنم رابه خیاط خانه داد از شادی درپوست خود نمیگنجیدم,اما خبر نداشتم که همین خیاط خانه مسیر زندگی مرا تغییر میدهد واینها همه بازی روزگار بود تا بچرخد وبچرخد وعشقها شکل گیرد...
دیگر روزگارم جور دیگری میگشت هرروز با شوقی بیش از روز قبل ازخواب بیدار میشدم وبرای رسیدن به حرفه ی مورد علاقه ام روز شماری میکردم,درست یادم است...اوایل بهار بود که برای اولین بار به عنوان شاگرد به خیاط خانه (خوش دوخت) رفتم.
زهراخانم صاحب واستاد خیاطی,زنی مهربان وخوش سلیقه بود وتوجه خاصی به دختران چادری ومحجبه داشت ,بقیه ی دخترای خیاط هم ,رفقایی ناب ودوست داشتی,بودند.
روز ابتدای ورودم به خیاط خانه,زهرا خانم نگاه خریدارانه ای به من کرد وگفت:ببینم تا حالا سوزن به دست گرفته ای؟؟
در حالیکه از خجالت سرم را پایین انداخته بودم گفتم:ب بله,منتها فقط لباسهای ساده دوختم واز مدلهای جدید سررشته ای ندارم.
زهرا خانم درحالیکه پارچه ی زیر دستش را خط کشی میکرد گفت:خیاطی یه هنره که علاوه بر استعداد باید علاقه هم داشته باشی,ایا از روی علاقه دنبال این حرفه امدی یا برای فرار از بیکاری وکسب درامد؟؟
خنده ریزی کردم وگفتم:من خیاطی را دوست دارم...همین....
واین بود ابتدای ورود من به دنیای ببرو وبدوز وعجیب برای من لذت بخش بود وبه سرعت طرح ها ومدلهایی را که زهرا خانم اموزش میداد یاد میگرفتم وبااینکه جز اخرین نفرات این دوره اموزشی بودم اما از بقیه ی دخترها جلوتر بودم وپیشرفتم خیلی خیلی بیشتر بود وگاهی همه را حتی استادخیاط هم متعجب میکرد تا اینکه...
ادامه دارد....
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_بیست_پنجم
♥️عشق پایدار♥️
به دلیل علاقه زیادی که به خیاطی داشتم تمام مدلهای سبک جدید را به سرعت یادگرفتم وگاهی اوقات از تخیل وذهن خودم درثدید اوردن مدلی زیبا وجدید استفاده میکردم که اغلب اوقات باعث حیرت پشگفتی استادم میشد وهمیشه به من گوشزد میکرد که مریم جان تو
استعداد خارق العاده ای داری.
یادم است یه روز ,مستانه ,دختری که نازوادا واطورازتمام حرکاتش,میبارید ومشتری ثابت خیاطی بود ,برای دوخت پارچه ای زیبا وگرانبها به خیاط خانه آمد,هرمدلی که زهراخانم میگفت ,دخترک ایراد میگرفت,زهراخانم کفری شده بود اما خویشتن داری میکرد.
من به خودم جرأت دادم,رفتم جلووگفتم:دخترگل,خودت بگو چه جور مدلی میخواهی؟
با توضیحاتی که مستانه داد,مدل لباسی برایش طراحی کردم که درعین پوشیدگی بسیارشکیل ودخترانه بود,مستانه از طرح لباس خوشش امد وپارچه اش رابه من سپرد تا خودم برایش بدوزم واین شد سرآغاز یک دوستی عمیق....
مستانه برخلاف ظاهرش,دختری زود جوش وقلب پاک بود,از آنروز به بعد مستانه جز مشتریهای همیشگی خیاطی بود وهرروز به خیاطی میامد وگویا از همنشینی با من سرکیف میامد همانطور که من از,هم صحبتی بااین دخترک مهربان سرذوق میامدم ,اغلب دراوقات بیکاری باهم راجب خیلی ازمسایل از شعر ودرس ودین گرفته تا مسایل سیاسی واقتصادی و... بحث میکردیم.
یک روز سر حرفمان به پوشش وحجاب رسید ,مستانه چون خودش حجاب کامل نداشت به من گفت:همانطورکه شاه خواستارتیپ فرنگی زنان هست,زنها هم درپی ابراز زیبایی اند وطبعا زیبایی رادوست دارند پس این کشف حجاب سک نپع احترام به زن است تا زیباییهایش را بروز دهد وروح لطیفش را سرشار از شادی وازادی کند.
من برای دفاع ازاعتقادم که تحت تعلیم خانواده باپوست وخونم عجین شده بود درجواب گفتم:مگر زیبایی یک زن دربرهنگی اوست؟؟
ما مسلمانیم ودین ما به وجوب حجاب حکم کرده والگوی ما, زنان برهنه ی غرب نیستند که؟!!!
الگوی ما باید دختر رسول خاتم باشد وکمال زیبایی یک زن درپوشیدگی اوست,وگرنه برهنگی فقط نگاه مردان هرزه را به دنبال میاورد وبس,مردانی که به زن به عنوان کالا نگاه میکنند ...پوشیدگی خود زیبایی واحترام به دنبال دارد و...
خلاصه بحثمان به درازا کشید وعصر انروز در راه برگشت,تصمیم گرفتم باعملی زیبا,عمق زیبایی حجاب رابه مستانه نشان دهم,از پارچه فروشی توراه ,مقداری پارچه سفید ولطیف خریدم,
پارچه ای زیبا که نقشه هایی زیباتر برایش داشتم نقشه هایی که شاید نتایج خوبی در پی داشت.......
ادامه دارد...........
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_بیست_ششم
♥️عشق پایدار♥️
به خانه که رسیدم با سلام وعلیکی کوتاه وخوردن هل هلکی نهار بدون استراحت طرحی زیبااز گل وبرگ روی پارچه درآوردم ,طرحی که انگار در ضمیر ناخوداگاه من با الهام از طبیعت ثبت شده بود ومن ان را روی پارچه ای به تصویر کشیدم وشروع به گلدوزی طرح کردم تا بارنگهای زیبا جان بگیرد ابتدا با نخهای ابریشمی وخوشرنگ به طرحم جان دادم وسپس از ملیله هم برای دور دوزی پارچه استفاده کردم.
مادرم چندباربه من سرزد وهربارکه میدید مشغول کارهستم بالبخندی اتاق راترک میکرد....
حتی وقت شام لحظه ای از فکر ان بیرون نیامدم ونماز مغرب وعشا را کوتاهتر ودر زمان کمتری خواندم تا به سرعت سر کارم برگردم اخه دوست داشتم برای فردا کارم تمام شده باشد.
بالاخره نزدیک اذان صبح کارم تموم شد,تعریف ازخود نباشه روسری که اماده کرده بودم ,شاهکارشده بود.
مادرم که برای نماز بیدارشده بود سرکی به اتاق کشید وگفت:دخترم هنوز بیداری؟!
بخواب عزیزم اینجوری چشات اذیت میشه...
روسری رانشان مادرم دادم,مادرمتعجبانه یک نگاه به طرح روی روسری انداخت ونگاهی به صورت من...وناگاه اشکهایش جاری شد.
دلیل گریه اش راندانستم اما بنا را گذاشتم براشک شوق از داشتن همچی دختر هنرمندی...
صبح زود به خیاط خانه رفتم بااینکه شب بیداربودم اما از شوق هدیه ,احساس خستگی نمیکردم.
منتظر بودم تا هرلحظه مستانه بیاد اما انتظارم به درازا کشید ,نزدیک ظهرناامیدانه چادر به سرکردم میخواستم برم بیرون که ناگاه چهره ی خسته ی مستانه جلوی درظاهر شد,تامرادید, گفت:اومدم بهت بگم حق باتو بود وبروم
دستش راگرفتم,روسری را تومشتش قرار دادم وگفتم این هدیه من به تو وباسرعت خیاطی راترک کردم
غافل ازاینکه این هدیه باعث اتفاقات اعجاب انگیزی میشود......
ادامه دارد
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈
♥️عشق پایدار♥️
#قسمت_بیست_هفتم
با شور وشوقی زیاد به خانه رسیدم,از فکر به مستانه وعکس العملش زمانی که روسری را باز میکند ,لبخندی روی صورتم نشسته بود,مادرم که از,لبخند من ,صورت اونم میخندید اومد جلو چادرم را که از سرم درمیاوردم با دستای مهربونش گرفت وگفت:چی شده مریم جان؟چه خبرا؟همچی سر ذوقی....
بدون لحظه ای تنفس همه چی را برای مادرم تعریف کردم...
همینطور که استکان کمرباریک چای را از سماور,پرمیکردم گفتم:مادر به نظرتون چی میشه؟
مامان لبخندی,زد وگفت:کارت خیلی زیبا بود وحرکتت تحسین برانگیزه من مطمینم نتیجه های خوبی درپی دارد..
باید این را یاداوری کنم که چون من تنها فرزند خانواده سه نفرمان بودم ,پدرومادرم مثل یه دوست بامن برخورد میکردند واین عادت هر روزه من بود که هر,اتفاقی هرچند کوچک برام میافتاد برای,انها باز گو میکردم واونها هم همینطور عمل میکردند ودر,حقیقت هیچ راز مگویی بین ما نبود ومن بارها وبارها خدا راشکر کردم بابت این موهبت وبابت داشتن اینچنین خانواده ی مهربان وصمیمی..
روز بعد زودتر از,همیشه به خیاط خانه رفتم وهرلحظه منتظر,امدن مستانه بودم..یه حس,خاص داشتم,انگار قرار بود اتفاقی بیافته ومن غافل از,این حس که ازضممیر ناخوداگاهم نشات میگرفت ,همچنان چشمم به در بود تا اینکه
ساعتهای ۹صبح بود که مستانه با روسری کادویی برسرش به زیبایی ماه شب چهارده وارد خیاط خانه شد.
با دیدنش سریع از جا بلند شدم وبه طرفش رفتم ومحکم در اغوش گرفتمش وگفتم:دیدی زیبایی در پوشیدگیست ...نگاه کن بااین روسری مثل فرشته ها شدی..
مستانه محکم تر مرافشار داددرحالیکه از گونه هام بوسه میگرفت گفت:
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_بیست_هشتم
♥️عشق پایدار♥️
مستانه درحالیکه محکم تواغوشش بودم کنار گوشم گفت :حاضر شو ,مادرم حکم کرده همین الان ببینتت
گفتم:وای کاردارم,زهراخانم اجازه نمیده
مستانه گفت :میدونی که تا نبرمت دست بردارنیستم,اجازه زهراخانمم من میگیرم,ناچارپذیرفتم به شرطی که زود برگردم.
با کالسکه به خانه ی مستانه رفتیم,خدای من خانه نبود که قصربود
سردر خانه مثل در قلعه ای بزرگ بود,وارد حیاط که شدیم همه جا چمن کاری با حوض اب وفواره ای دروسط ودرختان مختلف,گویی اینجا قسمتی ازبهشت است.
برای من که کل عمرم رادر دواتاق کوچک,سرکرده بودم,خانه ی مستانه به قصرباشکوهی میماند.
وارد ساختمان شدیم,حال خانه با قالیهای دستباف کرمان ومبلهای سلطنتی پرشده بود,چلچراغ وسط خانه زیبایی خیره کننده ای داشت.
همینطور که محو بررسی اطرافم بودم باصدای (سلام)مردی جوان از عالم خود بیرون آمدم.
روبه رویم مردی جوان با لباسی بسیارخوش دوخت(چون خیاط بودم اولین چیزی که نظرم راجلب میکرد دوخت لباس طرف بود وقیافه ای دلنشین ,دیدم
مستانه روبه من گفت:معرفی میکنم,محمود,پسردایی ام,فارغ تحصیل پزشکی,تازه ازفرنگ برگشته..
محمودجان,ایشون مریم دوست هنرمند من
واااا بلا به دور ,پسره خیره به صورتم اصلا پلک هم نمیزد
مستانه متوجه بهت پسردایی اش شد وگفت:آقامحمود چشا درویش ,دختر مردم راخوردی
من از خجالت سرم رابه زیرانداختم ومحمود با دستپاچگی معذرت خواهی کرد وازساختمان بیرون رفت.
مادرمستانه از اتاقش بیرون امد واستقبال گرمی ازمن کرد وگفت خیلی خوشحالم مستانه با دخترفهمیده ای مثل تو دوست شده,
پروین خانم زن مهربان وشیرین زبانی بود,یک ساعتی نشستیم وازهردری حرف زدیم واقعا با پروین خانم ومستانه مثل فاطمه خاله ام ,راحت بودم.
دیگه داشت دیرمیشد ,بااجازه ای گفتم وخداحافظی کردم
خسته وکوفته یک راست به خانه رفتم وکل اتفاقات امروز را به جز برخوردم بامحمود,برای مادرم تعریف کردم,مادرم که مستانه رابا تعاریف من میشناخت,حساسیتی نشان نداد,فکرم درگیر اتفاقات امروز بود که به خواب عمیقی فرو رفتم.....
ادامه دارد....
#براساس واقعیت
▪کُپی برداری فقط با ذکر منبع و نام نویسنده مجاز است ▪
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
4_580047767255122501.mp3
4.91M