#از کرونا تا بهشت
#قسمت۵۱🎬:
سرم را برگرداندم طرف طارق,کنار طارق کسی نبود,باصدای ضعیفی گفتم:
عباس وزینب کجان؟نمیبینمشان؟
از نگاه هایی که بینشان رد وبدل میشد فهمیدم باید اتفاقی افتاده باشد...وای اصلا چرا من را چاقو زدند؟
وای نه....انور...
روی تخت نشستم وبا گریه گفتم:طارق,فاطمه...بچه هام کجان؟
سرشان پایین بود...روبه زهرا:زهرا ,داداش وابجیت کجان؟زهرا اشک میریخت وچیزی نمیگفت...
حسن وحسین اومدن نزدیکم وگفتند:مامان عباس وزینب گم شدند……
وای نه...دیگه تا تهش راگرفتم...دنیا دور سرم میچرخید...نه....خدا...وای علی...کجایی؟بیا ببین دوباره جگرگوشه هات را دزدیدند...
طارق امید میداد که پیداشون میکنند,اما من میدونستم محاله....انوروافرادش خیلی کینه توزن...اینبار بچه هام را نکشند؟!!...,عباس بعداز ازادیش خاطراتی از انور وکارهاش تعریف میکرد که موبر تنم راست میشد...انواع واقسام جنایتها را جلوی چشمهای بچه بینوا انجام داده بود تا به اصطلاح ازش یهودی صهیون بسازه...
دست به پهلوم گرفتم بلند شدم وگفت:باید بریم حرم...شاید بشه کاری کرد...شاید با بازبینی دوربینها چهره ربایندگان مشخص بشه وبا چهره نگاری مانع خروجشان از کشور شد ....
طارق:بشین خواهرم,تمام این کارها را درمدتی که عملت میکردند وبیهوش بودی من انجام دادم...تصویر دوربین خیلی واضح نیست,یه زن وشوهر بودند که عباس وزینب را بغل کردند ویه مردکه باچفیه صورتش راپوشانده بود به توحمله کرده...
فقط یه عکس از بچه ها میخواستند که من نداشتم به پلیس بدم...,
اه عکس....کیف...کیفم کجاست؟
زهرا کیفم را که روی دوشش انداخته بود به طرفم داد...اخه من همیشه عکس علی وبچه ها را داخل کیف پولم داشتم...,درنیمه باز کیف رابازکردم,دنبال کیف پولم بودم که چشمم به کاغذی مچاله شده داخلش افتاد....
باتعجب گفتم این چیه؟؟
#ادامه دارد...
🖊به قلم………ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۵۲🎬:
طارق کاغذ مچاله شده را برداشت وبازش کرد وچون چیزی ازش نفهمید ,گرفتش طرف من وگفت:نمی دونم چی نوشته...ببین میتونی سر در بیاری...
نگاه کردم,آه خط عبری...خدا لعنتت کند انور,یه نامه ی کوتاه نوشته شده بود,که باخواندنش اتش گرفتم.
اینجور نوشته بود:
امیدوارم ضربه ی چاقویی راکه به من زدی,باز پس گرفته باشی...
من عادلانه رفتارمیکنم,چون جان شوهرت راگرفتم,ازجان توگذشتم.
بچه ها هم دوتا مال تو ,دوتا مال من...
نترس اینبار نمیخوام یهودی صهیونیست بارشون بیارم,انسانی که مادرش مسلمان باشه ,نمیتونه یهودی بشه...اونم بچه های تو که انگاربه جای نان و آب,صفحه ی قران به خوردشان دادی...
بچه هات را نگه میدارم برای قربانی به درگاه عزازییل عزیز ...توی روزی که برای ما وابلیس یک نوع جشنه...بچه های تو پیش کش ما هستند به درگاه ابلیس بزرگ....دریک روز خاص...یک مکان خاص...با خاص ترین یاران عزازیل ویک هدیه وپیشکشی خاص...
خدای من این ابلیس کثیف چی میگفت...نه....حالا میفهمیدم که جان بچه هام واقعا درخطره وقراره چه مرگ جانگدازی داشته باشند..
نه...نه....نه.....
ودوباره دنیایم تاریک شد.
#ادامه دارد...
🖊 به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۶۶🎬 : حسن آقا قبل از غروب آفتاب به همراه سهراب از راهرویی در انتهای آن خانه ی
#روایت دلدادگی
#قسمت ۶۷ 🎬:
روح انگیز با حرکاتی آرام جلو آمد ، دستی به موهای نرم و آبشارگون فرنگیس کشید و همانطور که سلام زیر لبی دخترش را جواب میداد گفت : سلام به روی ماهت...ببینم الان منتظر شخص خاصی بودی؟
راستی امروز سوار کاریت را دیدم بی نظیر بود...بی نظیر و سپس از پشت سر ، شانه های دخترش را در بغل گرفت و گفت ، تو یه اعجوبه ای دخترم...یک شاه بانوی تمام عیار...
فرنگیس آهسته برگشت طرف مادرش و همانطور که بوسه ی نرمی از گونه روح انگیز می گرفت گفت : منتظر گلناز بودم و صد البته که انتظار دیدن شما را در این وقت نداشتم...
روح انگیز به طرف پنجره رفت ، کمی پرده ی حریر ان را کنار زد و به پیاده روی سنگی که از آنجا پیدا بود چشم دوخت و گفت :به راستی چه بین و تو وگلناز می گذرد؟ گاهی اوقات فکر می کنم ، گلناز نه یک کنیز و نه دوست بلکه یک خواهر است برای تو...
فرنگیس نزدیک مادر شد و چون هم قد او بود ،سرش را از پشت سر به صورت او نزدیک کرد و دوباره بوسه ای از رخسار مادر چید و گفت : گلناز از خواهر هم به من نزدیک تر است ،حالا چه شده به دیدن من آمدی؟
روح انگیز به طرف فرنگیس برگشت و همانطور که صورتش از شادی میدرخشید گفت : دخترم ، من مادرم و مثل بقیه ی مادرها ، فرزندانم را میشناسم و کاملا میفهمم چه در ذهنشان می گذرد، درست است که تو نشان می دهی از هرچه مرد است بیزاری و تمایل به ازدواج نداری ، اما من خوب میفهمم که این نقشی ست که بازی می کنی....
روح انگیز با زدن این حرف به سمت فرنگیس برگشت و همانطور که با دو انگشتش گونه ی سرخ شده ی دخترکش را میفشرد ادامه داد: من می دانم که تو تازگیها عاشق شدی و سپس چشمکی به فرنگیس زد و به طرف صندلی کنار تخت رفت و ،روی آن نشست و در چشمان متعجب فرنگیس خیره شد و گفت : و حتی می دانم ،عاشق چه کسی شدی...
دل درون سینه ی فرنگیس به تلاطم افتاد....خدای من؛ مادر چه می گفت؟! نکند....نکند...گلناز چیزی گفته؟!
روح انگیز که سکوت و شگفتی دخترش را دید ، خنده ی ریزی کرد و گفت : تعجب کردی؟ خوب برای این است که هنوز مادر نشده ای....اگر مادر شده بودی ، می فهمیدی دنیای مادرانه در دنیای فرزندانش نهفته است....من از همه چیز فرزندانم ....دختر و پسرم خبر دارم...
من میدانم که تو در دلت چه می گذرد.....والبته انتخابت را تحسین می کنم...
فرنگیس که مبهوت بود با شنیدن این حرف مبهوت تر شد....یعنی روح انگیز از چه حرف می زند؟!....
باورم نمی شود....
یعنی مادرم با سهراب؟!....
نه ...نه.....طبق شناختی که از خوی قصر نشینی مادر دارم ، محال است با سهراب موافق باشد....پس چه می گوید؟ منظورش چیست؟!
#ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 #داستان«سقیفه» #قسمت : شانزدهم صبح زود علی(ع) با لباس رزم بر تن مبارکش، براه افتاد. حیدر
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
#داستان«سقیفه»
#قسمت :هفدهم
علیِ مظلوم. چون بی وفایی مسلمان نماها و حیله گری اهل مدینه را دید و یاری نیافت برای جهاد و احقاق حق خدا، به توصیه ی پیامبر(ص) ،«خانه نشینی» را برگزید و مشغول جمع آوری و ترتیب قرآن شد و از خانه خارج نشد تا قرآنی را که در اوراق پراکنده و پاره پاره بود ، جمع کند.
همه ی آنچه که بر پیامبر(ص) نازل شده بود، آنچه قابل تأویل بود و ناسخ و منسوخ را جمع آوری نمود و با دست مبارک خود ،آن را نگاشت.
ابوبکر که خود را خلیفه می خواند ،قاصدی به درب خانه ی امیرالمؤمنین فرستاد و به او پیغام داد: ای علی(ع) ،از خانه بیرون آی و با ما بیعت کن!
و علی(ع)، این مردترین مرد دنیا و تنهاترین ولیِّ زمان، جواب فرستاد: من مشغولم و با خود قسم یاد کرده ام که عبا به دوش نیاندازم جز برای نماز ، تا قرآن را جمع آوری و مرتب کنم.
وقتی این خبر به ابوبکر و عمر رسید، آن دو عبیده و مغیره را فراخواندند و از آنها نظریه ای خواستند، تا دوباره برخورد با علی (ع) را به شورا کشانند.
همه نظرشان بر این بود که علی(ع) به پشت گرمی همسرش زهرا(س) و عباس بن عبدالمطلب ،عموی پیامبر(ص) است که با آنها بیعت نمی کند ، پس باید نقشه ای می کشیدند تا این دوحامی را از سر راه برمیداشتند...
بحث شان به دراز کشید ، فاطمه (س)را نمی شد به هیچوجه از علی(ع) جدا کرد ،چون همگان واقف بودند که فاطمه(س) جانِ علی(ع)ست و علیِ نَفَس فاطمه..... کجا می شود بین جان و نفس جدایی انداخت؟؟؟
همه می دانستند که اگر پایش بیافتد ،علی در راه فاطمه جان می دهد و فاطمه خود را فدایی علی می کند.
همگان اقرار می کردند که زهرا همان حیدر است و حیدر همان فاطمه است. پس این روح در دوجسم را به هیچ وجه نمی توان از هم جدا نمود .....
پس باید اول فکری به حال عباس می کردند ، در این هنگام مغیره بن شعبه گفت: به نظر من اول باید با عباس بن عبدالمطلب ملاقات کنید و او را به طمع بیاندازید که برای تو و نسل هایت هم نصیبی از خلافت خواهد بود ، با این سیاست او را از علی بن ابی طالب جدا سازید، زیرا اگر عباس بن عبدالمطلب با شما باشد ، این خود دلیلی برای مردم ظاهر بین است و مقابله ی ما با علی بن ابی طالب کار آسانی ست...
ابوبکر و عمر و ابو عبیده این نظریه را پذیرفتند و هر سه با هم به سراغ عباس رفتند و این در حالی بود که چند روز بیشتر از رحلت پیامبر(ص) نمی گذشت.
وقتی ابوبکر پیش روی عباس قرار گرفت گفت :....
#ادامه دارد
🖊به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
#یلدای فاطمی 🖤🖤
شب است و سکوت است و...
هِق هِقِ خسته ای.....
نگاه پُر از اشک دختری...
به دنبال پهلوی بشکسته ای...😭
یکی طفل خیره بر میخِ سرخِ در است....
به زیر لب آهسته می گفت :
گمانم خونِ سینه ی مادر است....💔
کمی آن طرف تر...
کودکی اشک خود می سِتُرد...
چرا مادرم ، در کوچه.....
شلاق خورد؟!😭
و مادر برای دلِ بچه ها....
برای فراموشی غصه ها....
همی طفل ها، به آغوشش کشید...
به ناگه...
یکی صورتِ نیلی اش را بدید😭
یکی دست بر پهلویِ مادر می کشید😭
یکی ناز می کرد سینه ی مجروح او....😭
حسن بوسه زد ....
بر بازوی او....😭
شده مجلس روضه....
بیت علی.....😭
چه طولانی شده....
یلدای فاطمی...🖤
#دلگویه......ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉
#تلخند
رُخ زردم ، مثال سیب زرد است🍏
که نارنج دلم هم ، پر ز درد است🍊
انارِ قلبِ من،خون است مثل یاقوت❣
لبانم خشک، مثالِ خشکیده ای توت🙁
شکم ، چون هندوانه ،خیکِ آب است🍉
ز بی نانی بدان حالم خراب است🍔
دهانم چه بی مزه،گشته است گَس😦
گمانم ،خرمالوی کامم هست نارس🍅
همی آجیل امشب ،شورِ شور است 🍱
دو چشمم بس که باریده، کورِکور است👀
زمانی دارم اینچنین وضع زاری 😢
بدان یلدای خالی، نمی آیدبه کاری😣
که این عکسِ یلدای امسالمان است🎞
و با این قیمتا، تصویر هرسالمان است💰
تلخند.....ط_حسینی
@bartaren
🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
🗯 اگر ذهنتون پر شده از شبهات ماهواره📡 وفضای مجازی📱؛👈این کانال رو از دست ندید👇
http://eitaa.com/joinchat/271908868Cfa339de8a5
❄️آموزش صوتولحن، تجوید، مقامات، نکاتکلیدی و...
eitaa.com/joinchat/1224540183C87e58b0536
❄️دوستی با شهدا
eitaa.com/joinchat/3469017138C966326f2fc
❄️آشپزی های یلدایی
eitaa.com/joinchat/969867344C9d4c0c0809
❄️درس حکمت ومعرفت
eitaa.com/joinchat/4280746001Ce24584ec87
❄️آشتی با خدا 2
eitaa.com/joinchat/1130168404C9e93fa7632
❄️پوشاک شیک وارزون با ارسال رایگان کد مرسوله
eitaa.com/joinchat/3587637297Cc96c9001ca
❄️تزیینات یلدایی
eitaa.com/joinchat/4133552247Cd45f4b08be
❄️سیری در صحیفه
eitaa.com/joinchat/7798802Cca13168b24
❄️رمان های جذاب و واقعی، آنلاین، تلنگری که مطمئنا از خوندن شون لذت میبرید
eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
❄️عجایب و دانستنیها و شگفتیهای جهان
eitaa.com/joinchat/3579904022Ca7da734213
❄️استوری ومداحی مناسبتی در دلتنگ ڪــღــربــلا
eitaa.com/joinchat/1068105750Cf2670e35cc
❄️ارزانترین پوشاک کودک و مادر ارسال رایگان و کد مرسوله
eitaa.com/joinchat/1888813075C154c4cbef5
❄️پارچه سراس شمس2 تریکوتکه ای
eitaa.com/joinchat/3857645653Cc8df91ed09
❄️کانال♡دخترونه ♡
پروفایل ،عکسنوشته،شیکپوشی
eitaa.com/joinchat/1915355192C7fc2f2529f
❄️به یاد شهید محسن حججی
eitaa.com/joinchat/566231045Cfe7366a1db
❄️استوری ویژه ایام فاطمیه
eitaa.com/joinchat/1408630881Cc37b077998
❄️{{{همــســـفــرباشهــــــدا"زندگی نامه ؛خاطرات و وصیتنامه شهدا "}}}
eitaa.com/joinchat/1842610292C843b74de1b
❄️فال روزانه حافظ ، ماگ و دیوار کوب های فانتزی شخصیتی ریحانه
eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
❄️دخترانه های زیبا*متن ها *عکس نوشته و دلنــــوشته ها♡
eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1
❄️پارچه سرای شمس(تریکوهای خالص نخ پنبه ای)
eitaa.com/joinchat/2789933117C7214278043
عکسی از یک #شهید_ایرانی که با هزاران پیام جهانی شد.../
وقتی پرکاری، کار دستمون میده👇😇
eitaa.com/joinchat/1350369280Cba31a11fa4
#بهترین کانال مـــدافعان حرم☝️
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
لیست ویژه 1دی؛ @Listi_Baneri_110
#از کرونا تابهشت
#قسمت۵۳ 🎬
چشامم که باز شد....طارق کنارم بود,سریع دستم را تودستش گرفت وگفت:سلما جان,عزیزم ناراحت نباش,اگه علی نیست,شهید شده,من که هستم ,قول میدم تمام دنیا را زیروروکنم وعباس وزینب را سالم به دستت برسانم...
با لحنی ضعیف گفتم...نه طارق,کار تونیست... خودم باید برم.
طارق ,انور یک حیوان بالفطره هست ,میخواد بچه هام را زجرکش کنه,میدونی منظورش از قربانی برای عزازییل چی بود؟
طارق سرش رابه علامت نفی تکون داد..
ادامه دادم:یه چیزایی راجب این جشن ,زمانی که داخل,اسراییل بودم شنیدم...میدونی داداش,اسراییل وتمام سردرمدارانش درظاهر یهودین اما کلا شیطان پرست هستند وتمام تلاششان را برای حفظ قدرت شیطان ونابودی حزب خدا میکنند,هرکاری را که باعث خوشحالی شیطان باشه انجام میدهند,دقیق نمیدونم اما گویا هرچندسالی یک بار مراسم جشن شیطان پرستی دریک نقطه دورافتاده وبه قول اونا امن,انجام میشه,میهمانانش همه از سناتورهای شیطان پرست غربی وامریکایی واسراییلی هستند,قوانین خاصی داره ومراسمات خاصی دراین جشن انجام میشه,یکی از مراسماتش اینه که یک اتش بزرگ داخل دهان مجسمه ی سنگی جغدی,غول پیکر درست میکنند وچندبچه شیعه را که به بلوغ نرسیده باشند داخل دهان این جغد میاندازند وازجان دادن وجزغاله شدن بچه ها لذت میبرندواین بچه ها قربانیی هستند برای هدیه به شیطان تا درمجلسشان شرکت کند...
طارق...الهی بمیرم برای عباس وزینبم...انور خیلی واضح گفته ,بچه های من را میخوادبسوزونه...واز استیصالی که داشتم دست به یقیه ی طارق انداختم میکشیدم واز ته سرفریاد می زدم....نه....خدا.....به چه گناهی.....
🖊به قلم……ط_حسینی
#ادامه_دارد ...
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۵۴ 🎬
طارق برای اینکه ذهن من را منحرف کند گفت:سلما ,خواهرم,نگران چی هستی؟مگه صبح نشنیدی,مهدی زهراس قراره بیاد...مگر نمیدانی که یکی از کارهای مولامون از,میان برداشتن ابلیس وتمام شیاطین جنی است,پس مطمین باش انها ارزوی این جشن را به گور خواهند برد .
گوشی خودش را از,جیبش دراورد وادامه داد:نگاه کن لشکر شیاطین به تب وتاب افتاده,تمام صفحه های مجازی وشبکه های ماهواره ای همه شان قفل شدند واین عبارت روی همه شان حک شده,گوشیش را طرفم گرفت نگاه کردم وبا دیدن عنوان روی,صفحه درعین غم ,خنده ام گرفت,عبارت بزرگی که به چندزبان دنیا نوشته شده بود(ای مردم بدانید حق با سفیانی وشیعیان او است)
این شیاطین ادم نما میخواهند به جنگ خدابروند ودر مقابل ندای اسمانی صبح ,این ندای زمینی را نوشته وپخش کرده اند برای عده ای مردم ساده وزود باور ولی براستی که چراغی را که ایزد بر فروزد ,هرآنکس پف زند ریشه اش بسوزد.
یک هفته در بیمارستان بستری بودم وطارق ,آدرس خانه را گرفت وبچه ها را به خانه برد. چون دیگر مطمئن بودم انور با ربودن عباس وزینب به خواسته اش رسیده ودیگرخطری ما را تهدید نمیکند...آخ بمیرم برای عباس وزینبم که خطر رابه جان خریدند وجان بقیه را نجات دادند.
سفیانی درمصر همچنان حکومت میکند و آن روی سکه نمایان شده ودقیقا مثل داعشیها میکشد وسرمیبرد وغارت میکند وناموس مسلمانان را به تاراج میبرد وبیشتر کشته شدگان هم از شیعیان مظلوم است تا اینکه...
🖊به قلم……ط_حسینی
#ادامه_دارد ..
💦🌨💦🌨💦🌨
@bartaren
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
#باسلام خدمت مخاطبین گرامی ...
برای ارتقای کار و نوشته هایمان ، بر آن شدیم تا گروهی راه اندازی نماییم ، تا مخاطبین گرامی به سهولت بتوانند نظرات ،پیشنهادات و انتقاداتشان را درباره ی رمان های کانال، ارائه نمایند.
مشتاق شنیدن پیام هایتان هستیم
👆👆👆
💦⛈💦⛈💦
https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
#روایت دلدادگی
#قسمت ۶۸ 🎬 :
فرنگیس همانطور که با تعجب به چهره ی مادرش خیره شده بود گفت : چه؟!...شما از چه حرف می زنید؟!
روح انگیز لبخندی زد و از جا بلند شد ، نزدیک دخترش آمد وگفت : فکر نکن من نفهمیدم که چرا آن تب عجیب به جانت افتاد و به یک باره از تنت بیرون شد ،آنهم فقط با یک بار رفتن به زیارت...درست است که زیارت شفاست ، اما شفای تو چیز دیگری بود که خبرهایش به من هم رسید ، یعنی آنقدر پرس و جو کردم تا موضوع را متوجه شدم.
فرنگیس که با هر سخن مادرش ، خون بیشتری به رخسارش می دوید و الان مطمئن بود که صورتش مثل لبو سرخ شده ،با من و من گفت : ب...ببینم ، گلناز چیزی گفته؟!
روح انگیز خنده ی بلندی کرد و گفت : نه من از گلناز چیزی نشنیدم ،اما دیدی حدسم درست بود....
فرنگیس باورش نمی شد که مادرش به این راحتی ، علاقه ی دختر یکی یکدانه اش را به پسرکی ندار و سیستانی پذیرفته باشد ، اما خدا را شکر می کرد که کارها کم کم رو به راه میشود ،تا اینکه با حرف بعدی مادر ، انگار کاسه ی آبی سرد بر سر او ریخته باشند، تمام رؤیاهایش به فنا رفت...
روح انگیز همانطور که از کشف جدیدش و عاشق شدن دخترش روی پا بند نبود ، روبه روی فرنگیس قرار گرفته ،دو طرف شانه ی او را گرفت و همانطور که با نوازشی مادرانه دست می کشید ادامه داد: وقتی شنیدم که تو به زیارت رفته ای و اتفاقا پس از تو مهرداد ،پسر مشاور اعظم حاکم هم به حرم مشرف شده و تو را پس از برگشتن، سرحال و قبراق یافتم ، فهمیدم که دخترکم دل در گرو چه کسی داده ...
روح انگیز روی پاشنه ی پایش چرخید و همانطور که به سمت آینه ی کنار دیوار می رفت و دستی به گونه اش می کشید گفت : من انتخابت را تحسین می کنم ، مهراد بسیار برازنده تر از بهادرخان است ، درست است بهادرخان ، جنگاوری بی نظیر است اما مهرداد چه از لحاظ قیافه و چه نسب و اصالت از بهادر سرتر است، درضمن رابطه اش با برادرت فرهاد هم بسیار نزدیک است و الان هم آمدم تا مژده دهم ، با پدرت در این مورد صحبت کردم و به زودی بساط عروسی را در همین قصر به راه می اندازیم ، چنان جشنی بگیرم که همه ی بزرگان ،انگشت به دهان بمانند ....
روح انگیز با زدن این حرف ، دل از آینه کند و به طرف دخترش برگشت تا عکس العملش را ببیند و فرنگیس چون مجسمه ای بی روح بر صندلی نشسته بود و سخنی نمی گفت ،در این هنگام تقه ای به درب خورد....
#ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
#داستان«سقیفه»
#قسمت : هجدهم
ابوبکر بادی به غبغب انداخت ، گلویی صاف کرد و گفت : خداوند محمد(ص) را به عنوان پیامبر شما و صاحب اختیار مؤمنان فرستاده است.
خدا بر مردم منت نهاد و او را از میان همین مردم قرار داد تا اینکه پیامبر را به پیش خود فراخواند و «ریاست مردم را به خود آنها واگذار کرد تا خودشان، مصلحت خویش را به اتفاق ،اختیار کنند» مردم هم مرا به عنوان والی خود و مسؤل کارهایشان انتخاب کردند و من به یاری خدا هیچ سستی و حیرت و ترسی به خود راه نمی دهم و فقط به یاری خدا توفیق خواهم یافت ، لکن مخالفی دارم که بر خلاف مردم سخن می گوید و تو را پناه خویش قرار داده و تو هم قلعه ای محکم و خواستگار و پناهی امن برای او شده ای!
ای عباس؛ تو هم باید یا بر آنچه که همگان اتفاق دارند و هم رأی شده اند ، داخل شوی یا مردم را از عقیده شان برگردانی، حال ما پیش تو آمده ایم و پیشنهادی برایت داریم ، ما می خواهیم سهمی از خلافت برای تو قرار دهیم تا برای تو نسل بعد از تو این نصیب و سهم باشد، زیرا تو عموی پیامبری، اگر چه مردم با اینکه مقام تو و رفیقت علی را می دانند ، اما در خلافت ازشما رویگردانی کردند.
در این هنگام عمر هم به سخن در آمد تا آتش حرفهای ابوبکر را تند تر کند و عباس بن عبدالمطلب را به هر طریق شده با خود همراه کند تا دست از حمایت علی(ع) بردارد، پس ادامه ی سخنان ابوبکر را گرفت و گفت:به والله، از طرف دیگر ای بنی هاشم،بر پیامبرتان افتخار دارید،پیامبر از خانواده ی شماست...
ای عباس؛ برای حاجتی نزد تو نیامدیم اما خوش نداریم که ایراد و فتنه ای بر سر آنچه که مسلمانان برآن توافق کرده اند پیش آید و شما در مقابل ما قرار بگیرید، به صلاح خود و مردم نظر دهید!!
عباس بن عبدالمطلب ،سخنان این دو را که نه مطابق با عقل و منطق و نه مطابق با حکم خداوند بود شنید و در پاسخ گفت : خداوند محمد(ص) را همانطور که گفتی به عنوان پیامبر و صاحب اختیار مردم مبعوث کرد ، اگر تو خلافت را بنا به حکم و امر پیامبر گرفته ای که همگان میدانند این حق ماست که غصب کرده ای و اگر به درخواست مؤمنین است، ما هم از آن مؤمنین بودیم و لیکن از خلافت تو اطلاع نداشتیم و مشاوره و سؤالی هم در این مورد از ما نکردی و بدان ما هم به خلافت تو رضایت نمی دهیم ،زیرا ما هم از مؤمنان هستیم ،اما تو را دوست نداریم و خلافت تو را قبول نداریم.
اما اینکه گفتی برای من هم سهم و نصیبی در خلافت باشد : اگر خلافت اختصاص به تو دارد برای خودت نگهدار که ما احتیاج به حق تو نداریم و اگر حق مؤمنین است پس تو حق نداری راجع به حقوق آنان دستور بدهی و یا اظهار نظر بکنی و اگر حق ماست (که طبق امرپیامبر و حکم خدا از ماست) ما به قسمتی از آن راضی نمی شویم(یعنی خلافت را غصب کردی ، باید آن را بگردانی).
اما آنچه توگفتی ای عمر، که پیامبر از ما و شما است. بدان که پیامبر درختی است که ما شاخه های آن و شما همسایگان آن هستید، پس ما از شما سزاوارتریم.
واما آنچه گفتی که از خواسته های پراکنده می ترسیم، بدان کاری را که شما آغاز کرده اید ،ابتدای پراکندگی و اختلاف است.....
و خداوند یاری کننده است.
و اینچنین بود که توطئه عمر و ابوبکر برای جلب حمایت عباس از خلافت غصبی شان ، نافرجام ماند.
و پس از این مناظره ، عباس بن عبدالمطلب شعری سرود به این مضمون و در هر کجا و هر زمان آن را می خواند تا به گوش همگان برسد:
گمان نمی کردم خلافت از بنی هاشم و از میان آنها از ابی الحسن علی(ع) انحراف پیدا کند.
آیا علی(ع) اولین کسی نیست که به طرف قبله نماز خواند؟آیا او عالم ترین مردم به آثار و سنت های پیامبر نیست؟آیا او نزدیک ترین مردم در دوران زندگی نسبت به پیامبر نبود؟ آیا او همان کسی نبود که جبرئیل در غسل و کفن پیامبر یار او بود؟همان کسی که آنچه همه ی خوبان دارند او به تنهایی دارد و خوبی های او در این مردم نیست...
هان ای مردم؛ چه کسی شما را از اوجدا کرد؟ باید او را بشناسیم! بدانید که بیعت شما آغاز فتنه هاست!!
و عالم و آدم شهادت می دهند ، که سخنان عباس بن عبدالمطلب که خدا او را رحمت کند ، عین حقیقت است ، براستی علی نیست مگر ولیّ بلافصل بعد از پیامبر(ع)، علی اولین مظلوم عالم ،هموکه عالم به بهانه ی وجودش ،موجودیت گرفت ....و ولایت علی نیست مگر آزمایشی از جانب خدا ،تا ما را محک بزند در عشق خودش...و خدا را صد هزار بار شکر که ما ندای من کنت مولاه فهذا علی مولاه پیامبر را از ورای قرن ها شنیدیم و دل دادیم به دلداگان الهی و جان می دهیم در راه این دلدادگی....
الهی مرحبا بر درگهت باد
که مادر هم مرا با یا علی زاد
#ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
🌨💦🌨💦🌨💦🌨
تقدیم به تمامی آنان که حقیقت را یافته اند و عشق مولا در جانشان لانه کرده..
اگر به دلتان نشست،انتشار دهید.....
#ازدل،برآمده
الهی مرحبا بر درگهت باد
که مادر هم مرا با«یاعلی»زاد
چو میخواستم پا بگیرم
بایستم ،قد بالا بگیرم
به من گفتا پدر، آن یار دیرین
بگوتو«یاعلی» ،ای جان شیرین
تمام پهلوانان,روز میدان
بگویند «یاعلی» یاشاه مردان
اگر اُفتد گره در کار ومشکل
بگویم« یاعلی» من از تَهِ دل
ملائک ذکرشان، نادعلی است
که وِرد قدسیان و هرنبی است
چو آدم رانده از خلدبرین شد
به ذکر«یاعلی» از غم رهین شد
گلستان شد، برابراهیم آن سوزِآتش
چو ذکر «یاعلی » اندر دهانش
چو زد بر آب ، موسی آن عصا را
به ذکر «یاعلی» شد شَقّه دریا
بلا چون یار ایوب نبی گشت
به ذکر «یاعلی» صبرش قوی گشت
چو آوردند صلیب از بهر عیسی
به ذکر «یاعلی » رفت عرش اعلا
به ذکر«یاعلی» محشر به پاشد
قسیم نار و جنت «مرتضی »شد
به ذکر «یاعلی» کعبه ترک خورد
به دست« مرتضی» بتخانه ها مُرد
برای «یاعلی» زهرا فدا شد
به ذکر «یاعلی» سوی خداشد
به ذکر «یاعلی» شیعه سوا شد
دوای درد ما ، مشکل گشا شد
به ذکر «یاعلی» باید بجنگیم
همانا افسران جنگ نرمیم
به ذکر «یاعلی»، در راه رهبر
فدایش میکنیم هم جان وهم سر
به ذکر «یاعلی» پاینده هستیم
به عشق «یاعلی» ما زنده هستیم
به ذکر« یاعلی» مهدی بیاید
به ذکر «یاعلی» دنیا گشاید
خداوندا؛ قسم بر جان مولا
خداوندا؛ قسم بر شوی زهرا
بفرما تا بیاید حجت حق
قدم رنجه نماید ،نور مطلق
#شاعر_حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren