eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
341 عکس
316 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدمت مخاطبین گرامی ... برای ارتقای کار و نوشته هایمان ، بر آن شدیم تا گروهی راه اندازی نماییم ، تا مخاطبین گرامی به سهولت بتوانند نظرات ،پیشنهادات و انتقاداتشان را درباره ی رمان های کانال، ارائه نمایند. مشتاق شنیدن پیام هایتان هستیم 👆👆👆 💦⛈💦⛈💦 https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان «سقیفه» قسمت:سی و هفتم حضرت زهرا سلام الله علیها در دفاع از حق و حقوق خود رو به ابو
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان«سقیفه» قسمت: سی و هشتم امیرالمؤمنین ، نمازش را تمام کرد و متوجه حضور عمر و ابوبکر که دو طرفش نشسته بودند شد. وآن دو اینچنین شروع به سخن گفتن کردند: یا علی علیه السلام، دختر پیامبر صل الله علیه واله، چطور است ؟ مثل اینکه حالش بد شده ... سپس خود را به مولا نزدیکتر کردند و با لحنی آهسته ادامه دادند: تو می دانی که بین ما و او چه گذشته، چطور است از او اجازه بگیری تا ما نزدشان آییم و از گناهانمان عذر خواهی کنیم. امام علی علیه السلام که مهر و عطوفتش پرتویی از انوار الهی بود فرمودند: تصمیم با شماست... ابوبکر و عمر خوشحال از جا برخاستند و گفتند همین الان برویم و جلوی درب خانهٔ مولا نشستند تا علی علیه السلام داخل خانه شود و اجازهٔ ورود آنان را بگیرد. علی علیه السلام وارد خانه شد و به نزد فاطمه سلام الله علیها که در بستر بیماری بود، رسید و فرمود : ای زن آزاده، عمر و ابوبکر پشت درب خانه هستند و می خواهند بر تو سلام کنند، چه نظر می دهی؟ فاطمه سلام الله علیها که نه تنها در امور دینی ، پشت و تحت امر ولیّ زمانش بود ،بلکه در خانه هم چون زنی نمونه تحت امر شوهرش بود، با اینکه دل خوشی از این دو نفر نداشت ، رو به شوهرش فرمود: خانه، خانهٔ خودت و زن آزاده هم، همسر توست، هر طور می خواهی انجام بده... علی علیه السلام فرمودند: پس حجابت را بپوش و فاطمه حجاب گرفت و رویش را به طرف دیوار گردانید. عمر و ابوبکر داخل شدند و سلام کردند و گفتند: از ما راضی باش ،خداوند از تو راضی باشد.... فاطمه سلام الله با لحنی اندوهناک فرمودند: چه چیز شما را وادار کرده که به اینجا بیایید؟ آنها که خوب ارج و قرب فاطمه را در زمین و آسمان می‌دانستند و واقف بودند ظلمی عظیم در حق این خاندان و خصوصاً فاطمه و علی کرده اند ، گفتند: آمده ایم تا به گناهانمان اعتراف کنیم و امیدواریم ما را بخشیده و غضب و کینه ات را از دل خود خارج کنی!! حضرت زهرا آهی کشیدند و فرمودند: اگر راست می گویید، آنچه از شما می پرسم جواب دهید و میدانم که شما آگاهید بر حقیقت آن، اگر درست بگویید می فهمم که شما در آمدنتان راست می گویید... مادرمان زهرا سلام الله علیها ،انگار می خواست از این جلسه ،سندی به تصویر کشد که تا قیام قیامت بر مظلومیت او شهادت دهد... آن دو با هم گفتند : هرچه می خواهی بپرس... حضرت زهرا فرمود: شما را به خدا قسم می دهم، آیا از پیامبر نشنیدید که می فرمود : فاطمه پاره تن من است، هر کس او را اذیت کند ، مرا اذیت کرده است ؟ ان دو گفتند: آری ، چنین شنیده ایم... حضرت فاطمه سلام الله علیها در حالیکه بغض گلویش را فرو میدادند، دست های مبارکشان را به آسمان بلند کردند و به درگاه خداوند ،عرض نمودند : پروردگارا، این دو نفر مرا آزار دادند، من شکایت این دو را نزد تو و پیامبرت می آورم، به خدا قسم! از شما دو نفر راضی نمی شوم تا پدرم رسول خدا صل الله وعلیه واله را ملاقات کنم و کارهای شما را برای ایشان بازگو کنم تا او حکم کند‌ در اینجا بود که ابوبکر طبیعتی نرم تر از عمر داشت ،ندای ای واویلا سر داد و عمر با همان لحن خشک و خشن همیشگی اش رو به ابوبکر گفت : ای خلیفه پیامبر، جای تعجب است که از کلام زنی ، چنین ناله و فریاد می کنی؟!! واینچنین شد که عالم و آدم شهادت می دهند که دل نازنین مادر عالم خلقت از دست این دو زخم خورده بود ، و حضرت فاطمه سلام الله علیها آنان را نبخشید و از این دنیای وانفسا پرواز نمود.... ادامه دارد... 🖊به قلم :ط_حسینی @bartaren 🖤🌹🖤🌹🖤🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرونا تابهشت ۹۷ 🎬: پشت سر حضرت وارد شهر کوفه شدیم,شهری که بعداز حمله ی سفیانی از ان چیزی جز یک خرابه باقی نمانده بود... اما درشهر غلغله ای برپا بود,انگار که مردم از امدن مولا خبر داشتند ,زن ومرد وپیر وجوان همه برای استقبال از کاروان امام امده بودند....اشک درچشمانم حلقه زده بود...کوفه ای شهر مقدس,با مردمی هزارچهره,روزگاری این شهر شاهد بی وفایی مردمانت بود,روزی کشته شدن سفیر حسین ع را به چشم خود دیدی,روزگاری دیگر, اسارت حرم حسین ع را دیدی واینک اوج بزرگی وعظمت نواده ی حسین ع را میبینی,دیگر دوران بی وفایی وحیله ونیرنگ به پایان رسیده,دیگر دوران مظلومت شیعه ویتیمی گروه حق تمام شده,اینک دوران طلایی شروع شده که همه ی ما ارزو.میکنیم که عزیزانمان از مردگان زنده شوند واین روزها را به چشم خویش ببینند... حضرت راهی رامیرفت که من وعلی بارها وبارها رفته بودیم. حضرت راه مسجد کوفه را درپیش گرفته بود... وارد مسجد شدیم...ازدیاد جمعیت انقدر بود که همه ی لشکر دور تا دور مسجد ,بیرون ان ایستادند تا کسانی که مشتاق دیدن مولا هستند به داخل بروند وفیض ببرند. اما من که طاقت دوری حضرت را برای لحظه ای هم نداشتم باسیل جمعیت داخل مسجد شدم,نمی دانم چه معجزه ایست که دیدن روی حضرت تمام زخمها ودردهای درونم را پوشانیده است.حتی زخم ربودن عباس وزینبم,دیگر به چشم نمیاید...ومن با کلام حضرت ارامش گرفتم ,چون میدانم که حضرت کلامی جز راستی وحقیقت برزبان جاری نمیکند,پس عباس وزینبم سلامتند وبالاخره به من بازگردانده میشوند... داخل مسجد,روبه روی منبر مسجد ایستادم,جمعیت از هرطرف هجوم اورده بود ,اما نظمی که یاران امام ایجاد کرده بودند مانع اسیب به سیل دلسوختگان حضرت میشد... که ناگاه... دارد... 🖊 به قلم....ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
تابهشت ۹۸ 🎬: ناگاه حضرت از جایش بلند شد,ولوله ای درجمع افتاد ,به طرف محراب مسجد رفت وبه جایگاهی که روزگاری فرق مبارک جدش علی ع شکافته شد وموهای مولا با خون سرش خضاب شد ،تکیه داد وبعداز حمد وثنای الهی شروع به خواندن خطبه کرد,مردمی که درمسجد جمع شده بودند از شوق حضور حضرت گریه سرداده بودند هرکس به طریقی مهرومحبتش را نثار حضرت میکرد همهمه ای شده بود که انگار قیامت کبری شده بود ,یکی از طرفی میگفت:جان ومال فدایت چه روزها که شب شد ونیامدی وان دیگری ندا میداد,این رفتن جمعه جمعه ها پیرمان کرد وجوانی میگفت:پدرومادرم تا چشم از جهان فرو بستند چشم انتظار ظهورتان بودند واخرش روی سنگ قبرشان نوشتند:بنویسید که یوسف زهراس ندید وبرفت.... یکی فریاد زد پدرومادر وفرزندانم به فدایت این جان ناقابل من ارزانی یک نگاهت ,همه وهمه از,شوق دیدار از شیرینی وصال از پایان امدن انتظار نجوا گونه داستان سرایی میکردند واین چشمها بود که شیرین زبانی ها میکرد,اینقدر این همهمه ی شوق زیاد بود که صدای حضرت درهمهمه ی عشاق گم شده بود..... باورم نمیشد ,من....مسجد کوفه...محضر مهدی عج... حضرت اعلام نمودند مرکز حکومت کوفه ومکان خلافت حضرت مسجدمقدس کوفه است... درکمتراز نصف روز لشکر وحکومت سروسامان گرفت واین خود اعجازی بود ازحضرت ونشانی بود از علم الهی اش... دارد... 🖊 به قلم...ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت ۸۵🎬 : کریم با وارد شدن ناگهانی سهراب ، مانند فنر از جا جست و چون بره آهو شروع به
روایت دلدادگی قسمت ۸۶🎬: کریم با یادآوری دیده ها و شنیده هایش که همه حاکی از این بود که سهراب بزرگ زاده ایست که از قِبَلش او هم می تواند به نان و نوایی برسد ، آرام دستهایش را روی دستهای مردانه و پر قدرت سهراب که یقه اش را چسپیده بود گذاشت و با لحنی مهربان گفت : بس کن پسرم ، من بد تو را نمی خواهم ، دوست دارم مال و منالی بهم بزنی و سری توی سرها درآوری... سهراب دندانی بهم سایید و دست کریم را به کناری زد و همانطور که خیره در چشمان ریز او شده بود با لحنی محکم گفت : مـن پـسر تو نیستم ، لطفاً اینقدر پسرم پسرم به دلم نبند ، اگر واقعاً خواستار پیشرفت و خوشبختی من هستی ،لطفاً دست از سر من بردار تا راهی را که تازه یافته ام و بی شک خوشبختی من در آن است را بروم.... کریم که حالا سهراب، یقه اش را رها کرده بود ،بر جای خود نشست و گفت : نکند تو خوشبختی را در دخیل بستن به ضریح و‌معتکف مسجد شدن و ریاضت کشی می دانی؟؟ من واقعاً سر از کار تو در نمی آورم ، همراه کاروان مشتی فلک زدهٔ آسمان جل شده ای و قصد زیارت کربلا نموده ای که مثلاً به کجا برسی هااا؟! سهراب با شنیدن این حرف ، کاملا متوجه شد که کریم با وجود تعقیب و مراقبت او ، هیچ از گنجینه ای که داخل گاری پنهان است نمی داند...پس فکری مثل برق از سرش گذشت ، حال که به لطف کریم و فرار همسفرانش ، گنجینه مفت و مسلم در آغوش او افتاده بود ، باید به طریقی با کریم کنار می آمد ،بدون اینکه او را از وجود چنین گنج گرانبهایی آگاه کند و در موقعیتی مناسب ، همراه گنجش ،کریم و دار و دسته اش را قال می گذاشت و فرار می کرد به طرف خراسان.... کریم هم بی خبر از آنچه که در ذهن سهراب می گذشت ، دنبال راهی بود که این پسرک خیره سر را نرم کند و دوباره زیر بیرق خود درآورد که اگر در آینده به مال و منالی رسید ، او هم بی نصیب نماند... در همین حین که دو نفر داخل چادر هر کدام در افکار خود غرق بودند ، هیاهویی زیاد از بیرون چادر به گوش رسید و صدای پای سم اسبانی که به آنها نزدیک می شدند شنیده می شد... کریم هراسان از جا بلند شد و قبل از سهراب ، خود را به ورودی چادر رسانید و تا گوشهٔ چادر را بالا گرفت تا ببیند چه خبر است ، تیری که از چلهٔ کمان پرتاب شده بود ، بر بازویش نشست‌.. سهراب خود را به کریم رسانید و از بالای شانه های او ، بیرون را نگاه می کرد و از آنچه که میدید غرق شگفتی شده بود و یک آن ، فکری مانند برق از سرش گذشت و فی الفور و بی توجه به حال زار کریم خود را به بیرون چادر رساند... ادامه دارد... 🖊 به قلم :ط_حسینی @bartaren 🖤🌹🖤🌹🖤🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان«سقیفه» قسمت: سی و هشتم امیرالمؤمنین ، نمازش را تمام کرد و متوجه حضور عمر و ابوبکر که
🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان «سقیفه» قسمت: سی و نهم روز به روز حال صدیقه طاهره سلام الله علیها ،بدتر و بدتر میشد و علی علیه السلام که شاهد این موضوع بود ، دل نازنینش غمگین تر از هرزمان بود و مثل همیشه رو به سوی مسجد نهاد و اینبار می خواست شفای همسفر زندگی اش ، باوفاترین ولایتمدار دنیا را از خدا بخواهد و اما حضرت زهرا سلام الله علیها ، شفایش را تنها در ترک این دنیای فریبکار و پیوند خوردن به رسول خدا و پروردگارش می دانست. علی علیه السلام وارد خانه شد ، ناگهان نور امیدی در دلش روشن شد ، آخر اوضاع خانه فرق به خصوصی کرده بود ، بوی نان تازه و غذایی که دستپخت فاطمه سلام الله علیها بود در فضای خانه پیچیده بود و وقتی زینب کوچک ، با خوشحالی جلوی بابا آمد و دستی به موهای مرتب و بافته شده اش کشید و گفت : پدر حال مادر رو به بهبود است ، خودش موهایم را شانه زد و آنها را اینچنین بافته است.... علی علیه السلام دانست که خبری در راه است. وارد اتاق شد و بستر فاطمه را جمع شده دید و فاطمه را در حالیکه دست به پهلو داشت ، مشغول جارو کردن دید ، بندی درون قلبش پاره شد... حضرت زهرا سلام الله به استقبال شوهرش در آستانهٔ درب آمد ،با لبخندی بر لب، سلام نمود و علی علیه السلام همانطور که جارو را از دست او می گرفت و به کناری می گذاشت ، دستان فاطمه را در دستش گرفت و در حالیکه با محبتی عمیق این چهرهٔ آسمانی را می نگرید، فرمود : علیک سلام ای جان علی، سلام ای روح مرتضی ، سلام ای عشق حیدر ، چه شده که از بستر برخواسته ای؟! نکند که دعاهای این بینوا به اجابت رسیده و شفا یافته ای؟ فاطمه همانطور که مظلوم ترین مرد روی زمین را می نگریست ، اشک از چشمان مبارکش سترد و درحالیکه دست همسرش را در دستان دردناک و لاغرش می فشرد بر زمین نشست و گفت : ان شاالله ،شفای زهرا هم در راه است. قلب علی ، از شنیدن این حرف بهم فشرده شد ، او خوب می دانست که زهرا شفا را در چه می داند... علی با نگاهی عاجزانه به سیمای زهرایش چشم دوخت و همانطور که بوسه بر دستان او میزد ، سرش را روی دامن زهرا قرار داد و مانند کودکی بی پناه که به آغوش مادرش پناه آورده ، شروع به گریه نمود و فرمود : زهرا ....به علیِ تنها رحم کن، مرا تنها نگذار ای پشتِ مرتضی، ای تنها حامی ابوتراب، حرف از رفتن نزن... زهرا خم شد و همانطور که بوسه می زد بر شانه های پهلوان خیبر شکن ،که الان از شدت گریستن می لرزید ، فرمود : یا علی، تو خوب میدانی که مرگ نیست برای من ،مگر آرامش ، حالم چنان است که احساس می کنم با مرگ فاصله ای ندارم ، در این لحظات که من هستم و توهستی....می خواهم وصیت هایم را به تو بگویم ، ای مردِمن، پس از من با دختر خواهرم زینب ازدواج کن تا برای فرزندان خردسالم مادری کند ،هوای حسنین و زینبین را داشته باش و مبادا جلوی چشمان آنان فرو بریزی و اشک بر رخسارت بنشیند که روح و جان فرزندانمان ویران می شود. علی جان ، من دوست ندارم بدنم بر تابوتی بدون سایبان و روپوش باشد که حجم بدنم مشخص شود ، برایم تابوتی مانند صندوقی چوبین در نظر بگیر تا در لحظه تشییع جنازه ، پیکرم پنهان باشد ، تابوتی که آنگونه ملائک برایم توصیف کردند. یا علی، اجازه نده هیچ کدام از دشمنان خدا که حق ما را غصب کردند و حکم خدا را نادیده گرفتند و اسلام را از راهش منحرف نمودند بر سر جنازه من و در دفن و تشییع من حضور داشته باشند و در آخر ....ای علی سلام مرا از الان تا قیامت به فرزندانم برسان😭 خدای من ، زهرا به علی وصیت نمود و این قهرمان خیبر شکن خوب مقاومت کرد که روحش از جسمش عروج نکرد..‌ آهای مسلمانان....آهای هم کیشان....آهای شیعیان مولا علی علیه السلام ، بدانید که بی شک حضرت زهرا سلام الله علیها مادر است برای تمام شیعیان مظلوم.... مادرمان در آخرین ساعات عمر مبارکشان به فکر ما هم بوده....😭 آری او به ما سلام رسانیده و سلامش از ورای قرن ها ، به قلب ما نشسته که اکنون در عزایش ....عزادار مادریم...😭😭 ادامه دارد.... 🖊به قلم :ط_حسینی @bartaren 🖤🌹🖤🌹🖤🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا