#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت نود و ششم🎬: علی علیه السلام رو به ابوبکر فرمودند: همانا با کشتن من ، بندهٔ
شاهزاده ای در خدمت
قسمت نود و هفتم🎬:
ابوبکر از ترس اینکه مبادا جمع حاضر او را کنار بزنند و علی علیه السلام را یاری کنند ،قبل از اینکه کسی سخن بگوید گفت : هر چه فرمودید حق است و با گوش های خود شنیده و در قلب هایمان جا داده ایم اما بعد از آن از پیامبر صلی الله علیه واله وسلم شنیدم که فرمود : ما خانواده ای هستیم که خداوند ما را برگزیده و گرامی داشته و آخرت را برای ما به دنیا ترجیح داده است و برای ما اهل بیت، هم نبوت و هم خلافت را جمع نمی کند!
علی علیه السلام رو به جمع فرمودند : آیا کسی از اصحاب پیامبر صلی الله علیه واله وسلم، با تو بود که شهادت بدهد؟
تا این سخن از دهان مولایمان بیرون آمد ، عمر مانند فنر از جا جست و با اشاره به ابوبکر گفت : خلیفهٔ رسول الله راست می گوید، من این کلام را همان طور که ابوبکر گفت از پیامبر شنیدم.
بعد از عمر ،ابو عبیده، سالم غلام ابی حذیفه و معاذ بن جبل گفتند : ما هم این کلام را از پیامبر صلی الله علیه واله وسلم ، شنیدیم.
در این هنگام علی علیه السلام ، دل زده از این جماعت دنیا طلب ،فرمودند: وفا نمودید به طوماری که در کعبه امضاء کرده بودید ، همان طوماری که به موجب آن با یکدیگر هم پیمان شدید که اگر محمد صلی الله علیه واله وسلم به قتل رسید! یا از دنیا رفت ، خلافت را از ما اهل بیت ،بگیرید.
ابوبکر که کلام حق و واقعه مخفی را از زبان علی علیه السلام شنید ، با تعجب رو به امیرالمؤمنین علیه السلام گفت : ما اطلاعی به تو نداده بودیم ، تو از کجا دانستی مفاد ان پیمان نامه را؟!
امام علیه السلام رو به طرف صحابه ،فرمودند: ای زبیر و ای سلمان ، ای ابوذر و ای مقداد، شما را به خدا قسم می دهم که به سؤال من جواب دهید: آیا شما از پیامبر نشنیدید که می فرمود: فلانی و فلانی و اسم این پنج نفر را نام برد، میان خود طوماری نوشته اند و در آن هم پیمان شده اند و بر نقشهٔ خود معاهده کرده اند؟
آن صحابه جواب دادند: آری ، ما از پیامبر صلی الله علیه واله وسلم ، شنیدیم که فرمودند: هم عهد و پیمان شده اند تا نقشه خود را پیاده کنند و طوماری نوشته اند که اگر کشته شدم و یا مُردم، خلافت را از تو ای علی بگیرند و شما هم به پیامبر عرض کردی: چه دستوری دارید تا هنگام اجرای نقشه، آن را انجام دهم؟
و پیامبرصلی الله علیه واله وسلم ،فرمودند: اگر یارانی پیدا کردی با دشمنان جنگ کن و آنان را طرد کن ،اما اگر یاری پیدا نکردی بیعت کن و خونت را حفظ کن...
در این هنگام مولا علی علیه السلام نگاهی به جمع پیش رویش کرد و فرمود:....
ادامه دارد
🖊به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5996850887358680692.mp3
26.3M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
🔖 «معجزه نیَّت» - جلسه سوم
🗓 ۴ اردیبهشت ماه ۱۴۰۱ (شب ۲۳ ماه مبارک رمضان) - مشهد مقدس
🎧 کیفیت 48kbps
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت نود و هفتم🎬: ابوبکر از ترس اینکه مبادا جمع حاضر او را کنار بزنند و علی علیه
شاهزاده ای در خدمت
قسمت نود و هشتم🎬:
علی علیه السلام ، نگاهی محزون به جمع کرد و فرمود : به خدا قسم ، اگر آن چهل نفری که با من بیعت کردند به عهدشان وفادار بودند، با شما در راه خدا به جهاد بر می خواستم ، این را هم بدانید که به خداوند قسم خلافت به هیچ یک از نسل های شما تا روز قیامت نخواهد رسید !!!
آری به خداوند قسم که مولای ما ، حقانیت خلافت خودشان را بارها و بارها با صدای بلند و دلیل و مدرک فراوان بر یاران بیعت شکنش گفت و گفت ، اما جایی که دنیای فریب کار باشد ، گوش شنوایی برای شنیدن حرف حق باقی نمی ماند ، علی علیه السلام این سخنان را بیان نمود و سپس روی مبارکشان را به ابوبکر که بر منبر خانه خدا تکیه زده بود و خلافت را غصب نموده بود ،کردند و فرمودند: اما جواب دروغی که به پیامبر صلی الله علیه واله وسلم نسبت دادی، کلام خداوند است که می فرمایند :«آیا بر چیزی که خداوند به آنان از فضل خویش عطا کرده حسادت می کنید، ما به آل ابراهیم کتاب و حکمت و ریاست عظیمی دادیم، سوره نساء آیهٔ ۵۴»
و رو به ابوبکر ادامه دادند :آهای ابوبکر
اگر نمی دانی بدان : کتاب یعنی پیامبری ، حکمت یعنی سنت ،ریاست یعنی خلافت و همانا که آل ابراهیم ما هستیم و بس....
اگر هر انسان پاکباخته ای در این جمع بود ، خونش در دفاع از حقیقت مطلق به جوش می آمد و می خروشید و البته بودند کسانی که در دفاع از حیدر کرار برخاستند ، در دفاع از پهلوانی که ریسمان بر دست و گردن مبارکشان انداخته بودند و این اوج آزادی بیانشان بود که با دستِ بسته ، بیعت می خواستند...
در این هنگام مقداد از جا برخاست و فرمود : یاعلی علیه السلام ، چه دستور می فرمایید؟ به خدا قسم اگر فرمان دهی شمشیر می کشم و اگر بفرمایید دست نگه می داریم .....
ادامه دارد....
🖊به قلم : ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦
سخنی با مخاطبین :
ضمن عرض سلام و خسته نباشید ،امیدوارم طاعات و عباداتتان مورد قبول درگاه حق قرار گرفته باشد
لازم است به اطلاع مخاطبین گرامی برسانیم ، نظر به اینکه تعدادی از عزیزان بی صبرانه منتظر ارائه رمان «پرستوی مهاجر» هستند .
این رمان کامل شده و هم اکنون پی دی اف آن آماده هست ، علاقه مندانی که می خواهند پی دی اف کامل رمان را داشته باشند ، برای تهیهٔ آن و اطلاع از میزان هزینهٔ پرداختی، به آی دی زیر پیام دهند:
@Rnp528
باتشکر...
التماس دعا...
یاعلی...
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت نود و هشتم🎬: علی علیه السلام ، نگاهی محزون به جمع کرد و فرمود : به خدا قس
شاهزاده ای در خدمت
قسمت نود و نهم🎬:
هنگامی که روشنگری ابوذر به اوج خود رسید ، عمر که سخت خشمگین و هراسان بود ، از جا بلند شد و در حالی که رویش را به سمت ابوبکر که بر منبر خانهٔ خدا تکیه زده بود، می کرد، گفت : چرا روی منبر نشسته ای و این مرد (علی علیه السلام) نشسته و با تو روی مخالفت دارد و بر نمی خیزد تا با تو بیعت کند، آیا دستور نمی دهی تا گردنش زده شود؟!
عمر هم خوب می دانست که محال است از پس قهرمان خیبر ، پهلوان عرب و کشنده عمروعبدود، همو که ندای آسمانی چنین خواندش«لافتی الا علی و لا سیف الاذوالفقار» ، برآید ، اما چون اسدالله را دربند و به دور از ذوالفقارش می دید ، چنین جسارتی پیدا کرده بود .
امام حسن و امام حسین علیهم السلام که کودکانی بیش نبودند و مانند جوجه هایی دو طرف پدر را گرفته بودند با شنیدن این سخن شروع به گریه نمودند.
علی علیه السلام آن دو بزرگوار را به سینه چسپانید و فرمود : گریه نکنید عزیزانم، و با اشاره به ابوبکر و عمر ادامه داد : این دو نمی توانند پدرتان را بکشند.
در این هنگام که قحطی مردان زمانه بود ،ام ایمن که روزگاری قبل پرستار پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم ،بود و حقیقت را با چشم و گوش خود دیده و شنیده و با عمق جان حس کرده بود ، از جا برخاست و جلو آمد و رو به ابوبکر گفت : ای ابوبکر، چه زود حسد و دورویی خود را ظاهر کردید!
هنوز حرف در دهان ام ایمن بود که عمر به اطرافیانش دستور داد که او را از مسجد خارج کنند و بلند گفت : ما را با زنان کاری نیست.
حال که عزمشان را جزم کرده بودند تا حقیقت را مکتوم دارند، حقیقتی که همه از آن باخبر بودند و هر کدام به دلایلی سعی در فراموشی آن داشتند، با حرکت ام ایمن ،خون مردانگی بعضی از یاران حیدر کرار به جوش آمد و بریدهٔ اسلمی برخاست و گفت : آیا به برادر پیامبر و پدر فرزندانش حمله می کنید در حالی که تو همان کسی هستی که از میان قریش ،شما را خوب می شناسیم و رو به ابوبکر و عمر کرده و ادامه داد: آیا شما همان دو نفری نیستی. که پیامبر صلی الله علیه واله وسلم به شما فرمان داد تا خدمت علی علیه السلام بروید و به ریاست و امیر بودن او بر مؤمنین سر تسلیم فرو آورید؟
یادتان است که شما در جواب این حکم رسول الله ،گفتید : آیا این امر ، دستور خدا و رسول است؟
و آن حضرت فرمودند :آری...
ابوبکر که راستی این سخنان را می دانست و می خواست با سخنی که می زند شبهه ای در اذهان مردم ایجاد کند، جواب داد: آری، همین طور است ، لکن بعد از این فرمود: پیامبری و خلافت برای اهل بیت من جمع نمی شود.
بریدهٔ اسلمی تا این سخن کذب ابوبکر را شنید ، با لحنی غضبناک گفت : به خدا قسم که پیامبر صلی الله علیه واله وسلم اینچنین نفرمود و تو به پیامبر دروغ می بندی، به خدا قسم در شهری که تو امیر آن باشی ، سکونت نمی کنم.
در این هنگام عمر با شلاق دستش از جا بلند شد و همانطور که دستور می داد تا او را تازیانه بزنند، بریده اسلمی را هم از مجلس بیرون کردند.
و این است عدالت خلفایی که در گوش و کرنا می کنند، عدالتی که با غصب خلافت شروع شد و با بیعت هایی به زور شلاق و شمشیر ادامه داشت و عاقبتش شد چندین پاره شدن اسلام عزیز....
وقتی بریده اسلمی را نیز بیرون کردند ، عمر تلف کردن وقت را جایز ندانست و رو به مولایمان گفت : برخیز ای پسر ابی طالب و بیعت کن....
ادامه دارد
🖊به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨