#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 #قسمت۹۰: پسرک صدا میزد خاله...خاله..شما همون خانومی هستید که با عمویوسف عروسی کرده؟ با
یوزارسیف 💫
# قسمت ۹۱:
سمیه درحالیکه عباس را بغل گرفته بود به سمت در رفت وگفت:بفرمایید ,مااینجا مهمانیم,صاحبخانه شمایید..
پشت در زنی جوان بالباس افغانی بود وبا شرمی در صدایش گفت:ببخشید ,این عباس اقای ما اینجاست؟ کل محوطه را زیر پا گذاشتم تا پیداش کنم ووقتی یکی از خانمها گفت که حاج اقا سبحانی امده,فهمیدم که عباس را باید دور وبر ایشون پیدا کنم...
لبخندی زدم ودستش را گرفتم وبا زور اوردمش داخل وگفتم:پسرتون عباس خیلی شیرین زبانن,خدا براتون نگهش داره,بفرمایین بشینین تا یه کم با هم اشنا بشیم و بدونیم اینجاها چه خبره؟
هنوز خانومه لب,به سخن نگشوده بود که عباس به حرف در امد وگفت:زن عمو,خاله راحله مامانم که نیست,من پسر مامان سلیمه وبابا غفار هستم که خاله راحله میگه بابا ومامان باهم رفتن پیش خدا ومن میدونم که بالاخره یه روز برمیگردن ومنم قول دادم تا اونروز پسر خوب وحرف گوش کنی,باشم ,اینجوری شاید زودتر بیان...
خلاصه ی زندگی عباس را که با خیالاتش عجین شده بود را از زبانش شنیدم ,لرزه به اندامم افتاد,اخه چرا؟؟این بچه با این سن کم,چرا؟؟به چه گناهی باید اینچنین تنها باشه...
توهمین خیالات بودم که با صدای راحله که روبه عباس حرف میزد به خود امدم:هااا طفلک برا همین که طفل خوبی,بودی یک ساعته من دنبالت همه جا را زیر ورو کردم؟؟؟
سمیه که هنوز,تو بهت حرفهای ساده ومملو از حقیقت تلخ,عباس بود یه بوسه از گونه ی,عباس گرفت وگفت:راحله خانم ,عباس را به خاطر ما ببخش خصوصا ,اشاره به من کرد ,به خاطر عروس حاجی سبحانی که فکر میکنم اینجا محبوبیتی خاص داره,ببخشید وبه طرف کیفش رفت که همیشه مملو از,خورامی وهله هوله های رنگارنگ بود رفت وکلی,خوراکی جلوی عباس,گذاشت,پسرک همانطور که با دهان اب افتاده به خوراکیها نگاه میکرد اما بازهم از راحله چشم میزدوگفت:خاله راحله اجازه هست ازاینا بردارم؟
راحله خانم در حالیکه آه میکشید وبا تعارفهای ما میخواست بشنه ,با تکان دادن سرش به عباس اجازه خوردن داد..
#ادامه دارد....
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 # قسمت ۹۱: سمیه درحالیکه عباس را بغل گرفته بود به سمت در رفت وگفت:بفرمایید ,مااینجا مهما
یوزارسیف 💫
# قسمت۹۲:
راحله خانم اول با لحنی خجول رو به من کرد وگفت:ببخشید خانم,شما با حاج اقا سبحانی ازدواج کردید؟بعدش به نظر میاد افغانی نباشید یا شایدم بزرگ شده ی ایرانید چون اصلا لهجه تان شبیهه افغانی ها نیست,البته شباهت ظاهری هم ندارید..
لبخندی زدم وگفتم:درسته من ایرانی هستم وبا حاج اقا ازدواج کردم واین سفر هم ماه عسل ازدواجمان است واشاره کردم به سمیه که حالا غرق بازی با عباس بود وادامه دادم:ایشون هم دوستم سمیه,خانم علیرضامحمدی ,همون دوست حاج اقا,است..
عباس که از شیرین زبانی وبازی با سمیه لذت میبرد رو به سمیه گفت:خاله...خاله,میشه با من بیاید بیرون,یه جا خوب بلدم....میخوام نشونتون بدم...
خنده ای کردم ورو به سمیه گفتم,برو سمیه جان ,تا من گپی با راحله جان میزنم,توهم با رفیقت برو ددر و چشمکی زدم وادامه دادم اخه قدیمیا گفتن کبوتر با کبوتر....
سمیه که حسابی از کارهاوحرفهای بامزه عباس سرذوق امده بود,روبه راحله گفت:پس با اجازه وعباس را بغل کرداز من خداحافظی کرد ورفتند بیرون...
حالا که تنها شده بودم ,دوست داشتم سراز زندگی عباس دربیارم ,برا همین گفتم:شما چندوقته اینجا هستید؟عباس وخانواده اش را از کی میشناسین؟خانواده اش چی شدند و...
راحله لبخند تلخی زد وگفت:من یک ساله که ازدواج کردم,شوهرم از,لشکر فاطمییون هست هر از گاهی باایشون میام مناطق جنگی سوریه,پدرومادر عباس هم همین وضع را داشتند,همه ی ما از اهالی بامیان افغانستانیم,همین جا با هم اشنا شدیم,حتی میگفتند عباس همین سوریه به دنیا امده متاسفانه چهار ماه پیش,عباس پهلوی من بود وپدرمادرش باهم سوار ماشین بودند که مثل اینکه,ماشینشان خمپاره میخوره وباهم شهید میشن..
به اینجای حرفش که رسید انگار یاداوری اون خاطرات براش خیلی تلخ بود,اشک از چشماش سرازیر شد..
خیلی ناراحت شدم وگفتم:خوب پس الان تکلیف عباس چی میشه؟اصلا چرا اینجا,تومناطق جنگی نگهش داشتین؟؟سرپرستیش با شماست؟؟
راحله همانطور که اشک چشماش را باشال زر دوزی شده افغانیش پاک میکرد گفت...
#ادامه دارد...
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 # قسمت۹۲: راحله خانم اول با لحنی خجول رو به من کرد وگفت:ببخشید خانم,شما با حاج اقا سبحان
یوزارسیف 💫
# قسمت۹۳:
راحله اشک چشماش را پاک کردوگفت:راستش این بچه بعداز شهادت پدرومادرش ,حیران وسرگردان شده وهروقت پیش یکی از خانومهای مدافع حرمی ست که همراه همسراشون میان منطقه عملیات الانم پیش من هست وقراره,اخر ماه اگه ما رفتیم بامیان,عباس هم ببریم جستجوکنیم وببینیم از اشناهاشون کسی را میتونیم پیدا کنیم که عباس را بسپریم دستشون...
خیلی خیلی از وضعیت عباس ناراحت شدم وگفتم:آخه تا اخر ماه هم خیلی راهه,اخه بچه تواین منطقه خوف وخطر ,روحش لطمه میبینه,الان شما حتما اخر ماه میرین؟
راحله که انگار از,این سوال من یه شرم زنانه رو صورتش نشست ,گفت:رفتن که میریم,اخه...اخه من تازه متوجه شدم باردارم وخانواده ام اصرار دارن برگردم اونجا چون شرایط,زندگی اونجا خیلی بهتر از,اینجاست..
راحله تازه گرم صحبت شده بود که با صدای,انفجار مهیبی که از,بیرون به گوشمان رسید زهره ام ترکید ومثل فنر از جا پریدم..
راحله خیلی با طمانینه نگاهم کرد وگفت:برای ما دیگه این صداها عادی شده,شما هم چندروز بمانید عادت میکنید
دلم گرفته بود اخر این جا,جای خوبی,برای ماندن کودکی به سن عباس حتی برلی,یک ساعت, نبود .
اما من خبر از اینده وچرخ روزگار دوار نداشتم وهرگز نمیتوانستم حدس,بزنم که سرنوشت عباس با زندگی من گره میخورد...
#ادامه دارد...
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 # قسمت۹۳: راحله اشک چشماش را پاک کردوگفت:راستش این بچه بعداز شهادت پدرومادرش ,حیران وسرگ
یوزارسیف 💫
#قسمت۹۴:
ازاینکه با یک صدای انفجار اینهمه خودم را باختم ,خجالت کشیدم ومیخواستم دوباره برجای خود بنشینم ناگاه صدای انفجاری مهیب تر برخاست ,انگار از فاصله ی بسیار نزدیکی بود,با بهت به راحله نگاه کردم که بلافاصله بعد از انفجار صدای همهمه ای شدید به گوش رسید,راحله درحالیکه رنگش پریده بود از جا بلند شد,انگار واقعا این صدای دوم ,آژیر خطری را درگوشش به صدا دراورده بود ,به سمتش رفتم,حالا که میدانستم بارداراست,دستش را گرفتم وگفتم,ارام تر عزیزم,استرس نداشته باش برات خوب نیست,خودت میگفتی این چیزا اینجا عادیست وهر روز بارها وبارها صدای انفجار وتیر وتفنگ اینجا طنین انداز میشود.
راحله همانطور که با دستهای سردش دستهام را فشار میداد گفت:درسته,اما نه اینقدر نزدیک حتما داخل اردوگاه را زدند...باید بریم ببینیم چی شده...خدا کنه نزدیک اردوگاه را نشانه نرفته باشند.
تااین حرف را زد ,بی اختیار دستش را رها کردم وبا عجله ای بیشتر,از راحله در راباز کردم وخودم را به محوطه رساندم...
تعداد زیادی زن به سمت نقطه ای دورتر حرکت میکردند,یکی از انها با لهجه افغانی فریاد زد,کثافتها زمین بازی بچه ها ,پشت اردوگاه را زدند...بااین حرف,مو برتنم سیخ شد ,اخه بچه ها چه گناهی کردند,اخه ظلم وجنایت تاکی وکجا,یکدفعه یاد عباس وسمیه افتادم...وای خدای من نکنه....نکنه....
حالم دست خودم نبود ,همراه بقیه ی زنها شدم وبا سرعت خودم را به سمتی که جمعیت روان بود رساندم که...
#ادامه دارد...
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 #قسمت۹۴: ازاینکه با یک صدای انفجار اینهمه خودم را باختم ,خجالت کشیدم ومیخواستم دوباره ب
یوزارسیف 💫
#قسمت۹۵:
جمعیت دور کودکان زخمی واسیب دیده جمع شده بودند وامدادگران خود را به سرعت به انها میرساندند وناگاه میان همه ی انها,زنی با کودکی در اغوش توجهم را جلب کرد...
خدای من باورم نمیشد,سمیه با چشمانی بسته درحالیکه عباس در اغوشش بود برزمین افتاده بود,حال خودم را نمیفهمیدم ,خودم را بالای سر امدادگرهایی که داشتند سمیه وعباس را روی برانکارد میگذاشتند رساندم ودرحالیکه بر سرم میزدم و اشک از چهار گوشه ی چشمام جاری بود ,گفتم:اقااا,زنده اند؟
امدادگر همانطور که نبضشان را چک.میکرد گفت:اره شکر خدا زنده اند ,داخل اردوگاه کارهای اولیه را براشون انجام میدیم وبایه هلیکوپتر همه شان را میفرستیم دمشق برای درمان کامل ,اونجا امکاناتش بیشتر وبهتره...
همراه برانکارد به سمت ساختمانی که مثلا بهداری,اردوگاه بود حرکت کردم وقت تنگ بود باید منم با سمیه میرفتم,نمیتونستم تنهاش,بزارم تا یوسف وعلیرضا بیان ,بنابراین به سمت اتاق خودمون رفتم واندک وسایل سمیه وخودم را برداشتم,امدم داخل بهداری,راحله را در حالیکه بالای سرعباس ایستاده بود وشیون میکرد پیدا کردم وگفتم:راحله جان,وضعیت سمیه وعباس را که میبینی من باید همراهشان به دمشق برم,هروقت حاج اقا سبحانی واقای محمدی امدند ,براشون بگو چی شده ومطمینشان کن که ما را طوری نشده وبعد یه کاغذ از کیفم دراوردم ادرس خونه وشماره تلفنهامون را روش نوشتم وگذاشتم داخل دست راحله وگفتم:ببین وضعیت اینجا مناسب برای بودن یک بچه نیست,من با حاج اقا صحبت میکنم وعباس را باخودم به ایران میبرم ,این ادرس خونه ی ما توشهر قم هست, ان شاالله بامیان که رفتی,اگر اقوام عباس را پیدا کردی این ادرس را بهشان بده ودرضمن حاجی سبحانی پسر اخوند علی سبحانی اهل بامیان هست,سالهاست پیش,از هم جداشدن وهیچ کدامشان ازهم خبر ندارند,باوجود اینکه حاج اقا جستجوی زیادی کرده اما بازهم هیچ اثری از پدرش واحتمالا مادرش که زنده باشن پیدا نکرده,اگر زمانی با شخصی به این نامها برخورد کردی,این ادرس را به انها هم بده...
راحله که انگار هضم حرفهای من براش کمی,سخت بود وبه نظر میرسید گیج شده باشه,با گیجی مشتش را که کاغذ ادرس داخلش بود به سینه چسپاند وسرش را تکان داد..
و در همین هنگام بود که هلیکوپتر امداد برای جابه جایی مصدومان رسید...
#ادامه دارد
نویسنده....حسینی
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 #قسمت۹۵: جمعیت دور کودکان زخمی واسیب دیده جمع شده بودند وامدادگران خود را به سرعت به انه
یوزارسیف 💫
#قسمت۹۶:
با کلی التماس وخواهش بالاخره من را هم با مجروحان سوار بر هلیکوپتر کردند,سمیه به دلیل اینکه ترکش به بازو پهلوش اصابت کرده بود وخونریزی شدید حالتی مثل اغما داشت واما به خاطراینکه عباس را دربغل گرفته بود ویک جورایی سپر بلای اوشده بود وترکشی به پای راست اواصابت کرده بود ووضعش,از,سمیه خیلی بهتر,بود واین بیهوشی عباس هم به گفته ی امدادگران به خاطر موج انفجار بوده چون فاصله ی انفجار تا محل بازی کودکان بسیار کم بوده...
داخل هلیکوپتر بین سمیه وعباس نشستم یکی از دستهام را روی سر سمیه قرار دادم وبا دست دیگرم,دست کوچک عباس را گرفته بودم وبا زبان بی زبانی با سمیه حرف میزدم,الان که چشماش بسته بود انگار تمام شیطنتهای شیرینش پر کشیده بود وبه جایش چهره ای, فرشته مانند ومظلوم پیدا کرده بود,باران چشمانم از دیدن اینهمه مظلومیت به باریدن گرفته بود ودرحالیکه بوسه ای از صورت رنگ پریده ی سمیه میگرفتم ,متوجه حرکت پلکهای عباس شدم...
ارام با دستم گونه اش را نوازش کردم وگفتم:عباس...بیداری عزیزم؟
ارام پلکهاش را گشود ونگاهش را از چهره ی من به سقف بالگرد گرفت وگفت:من من کجام؟؟خاله راحله کجاست؟وبعد انگار چیزی یادش امده باشد گفت:خاله ...خاله سمیه کجاست,اخه توزمین بازی بودیم ,من میخواستم مخفی گاهم را بهش نشون بدم که یه بمب فکر کنم کنارمون ترکید ومن دیگه چیزی نفهمیدم.
چشام را پاک کردم وگفتم:ادم بدا بمب زدن ,زخمی شدی ,نباید حرکت کنی ,الانم میریم دمشق تا دکترا خوب خوبت کنن,خاله سمیه هم همینجاست,الان خسته بوده خوابیده...
یکدفعه عباس با شوقی کودکانه گفت:دمشق؟؟همونجا که حرم حضرت زینب س هست؟؟
وبدون اینکه به من اجازه حرف زدن بدهد با ذوق گفت:من وبابا ومامانم باهم رفتیم زیارت ,اونجا بابام برام لباس سربازی حرم حضرت زینب س را خرید,وای خاله اینقد قشنگ بود ,مادرم میگفت شدی مثل حاج قاسم...خاله من حاج قاسم را خیلی دوست دارم,بابا قول داده بود اگه کنارش باشم یه روز من رامیبره تا حاج قاسم را ببینم,وبعد اخمی کرد وگفت:ولی الان بابا رفته سفر,معلوم نیست کی,بیاد وبخواد من را ببره پیش حاج قاسم...
دلم از حرفها وارزوهای شیرین عباس به درد امد,سرش را به اغوشم چسپاندم وگفتم:بابا که سفرش طولانی شده اما عمویوسف که هست,من که هستم,حالا اگه قول بدی با من بیای خونه مان,من وعمو یوسف میبریمت پیش خود خود حاج قاسم باشه؟؟
عباس که انگار داره خواب میبینه وباور نداشت گفت:راس راستی میگی؟؟من با عمو میام ,من عمویوسف را خیلی دوست دارم ویه نگاه زیرچشمی به منم کرد وادامه داد:شما را هم خیلی دوست دارم وارام تر زیر لب زمزمه کرد,اندازه مادرم دوستتون دارم....
#ادامه دارد....
نویسنده....حسینی
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 #قسمت۹۶: با کلی التماس وخواهش بالاخره من را هم با مجروحان سوار بر هلیکوپتر کردند,سمیه ب
یوزارسیف 💫
#قسمت۹۷:
به بیمارستان رسیدیم,زخم عباس چون سطحی بود پانسمانش را بررسی کردند ودوباره پانسمان جدیدی کردند وداخل بخش بستری شد ,اما سمیه را مستقیم به اتاق عمل بردند,از حالات دکترها وسرعت عملشان میتوانستم بفهمم که وضع سمیه خیلی روبه راه نیست,دلم گرفته بود وبرای شفای سمیه ختم صلوات برداشتم ,اخه این درد برایم زیادی بزرگ بود خدایا برتو پناه ,پشت در اتاق عمل یک جا بند نبودم,مدام از این طرف به ان طرف میرفتم وهر چند دقیقه ای یکبار شماره یوسف را میگرفتم که متاسفانه در دسترس نبود,درون دلم انگار شعله ای اتش روشن بود واین طوفانهای پشت سر هم این اتش را شعله ورتر میساختند,نبود علیرضا ویوسف وبی خبری از احوالات انها یک طرف,وضع وخیم سمیه از طرف دیگر روح وروانم را بهم ریخته بود,در همین احوالات بودم که گوشیم زنگ زد وشماره مامان افتاد,نمیدانستم چه کنم ,اگر جواب بدهم مطمینا نمیتونم طاقت بیارم ومادرم از,ان طرف دنیا نگرانمان میشد واگر جواب هم نمیدادم,بازهم نگران میشد,اما بااینحال جواب ندادم,اخه اینجوری نگرانیشون کمتر بود,گوشی را گذاشتم توکیفم وبه طرف پرستاری که از اتاق عمل خارج شد رفتم وبا زبان,الکنی که بسیار کم از عربی میفهمیدم حال سمیه را جویا شدم وپرستار باایما واشاره گفت که عمل طول میکشه ودعا کنید...
نمیدانستم چه کنم ودراین مملکت غریب به کجا پناه ببرم,ناگاه ذهنم پرکشید به قرنها پیش ویاد غربت ومظلومیت واسارت بانویم زینب س در دیار غربت درهمین شام بلا افتادم ,اگر بانواسیر بود من اینک اینجا ازاد ازادم,اگر به او بی حرمتی میشد,اینجا مارا عزیز داشتند,اگر ان زمان نمک به زخم اسیران کربلا میپاشیدند,الان اینجا زخم ما را التیام میبخشیدند اشک سروصورتم را پر کرده بود ,غم من کجا وغم بانو کجا...
انگار پاهایم به اراده ی خودم ند ودلم به سویی که دوست داشت مرا هدایت میکرد,بی اختیار از بیمارستان بیرون امدم وپرسان پرسان ,راه حرم عمه جانم زینب س را در پیش گرفتم...
#ادامه دارد ...
نویسنده.....حسینی
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 #قسمت۹۷: به بیمارستان رسیدیم,زخم عباس چون سطحی بود پانسمانش را بررسی کردند ودوباره پانس
یوزارسیف 💫
#قسمت ۹۸
اینک که دوباره یوزارسیفم راهی سفرشام بلا شده وبار دیگر لباس سربازی حریم زینب س را بر تن کرده ,دوباره یاد سفر ماه عسلم افتادم,بیش از سه سال از ان روزها ودقایق سخت ونفس گیر میگذرد.درست به خاطر دارم ساعتها در حرم حضرت زینب س مناجات کردم ودست به دعا برداشتم وبرای,شفای سمیه دامان بانو را چسپیدم ووقتی پا به درون بیمارستان گذاشتم وهمان پرستار اشنا به سویم امد وخبر به هوش امدن سمیه واز خطر جستن اورا داد,همان بدو ورود به بیمارستان ,سجده ی شکر نمودم.
علیرضا وویوسف که درعملیاتی مهم شرکت کرده بودند, یک شبانه روز بعد به دمشق امدند وروز بعد از ان به خاطر رسیدگی بیشتر به سمیه ,سفرمان پایان پذیرفت وبا هم راهی ایران شدیم ,اما خانواده ی دونفره ی ما,نفر سومی هم با خود اورد وعباس ,شد پسرمان وانگار یک دنیا شور وشادی با خودش به خانواده ی ما اورد ,نه تنها من ویوسف از جان ودل دوستش داشتیم ,بلکه پدرومادرم هم انگار نوه ی خودشان را میدیدند,اورا به جمع خانواده پذیرفتند...
یوسف بارها وبارها برای پیدا کردن اقوام عباس,پیغام وپسغام گذاشت اما نه از پیگیریهای یوسف نه از طرف راحله هیچ خبری نشد وکسی سراغ عباس را از ما نگرفت,گرچه ته دل همه ی ما خوشحال ازاین بی خبری بود چون عباس به ما وما به عباس وابسته شده بودیم...
یوسف عهد زمان عقدمان را فراموش نکرد وهرسال اربعین ,همه با هم سفر عشق را پیاده از نجف تا کربلا رفتیم,فقط برای قول دومش مبنی برسفر ماه عسل به افغانستان ,شرایط طوری بود که نشدونتوانست به ان عمل کند اما یوسف,اینبار ,قبل از رفتن به سوریه وانجام عملیاتی مهم به من قول داد,که اینبار بلافاصله بعد از برگشتنش به ایران ,باهم به افغانستان میرویم.
سمیه یک ماه بعداز برگشتن از ماه عسل,سلامتیش را کاملا بدست اورد ودرحال حاضر درسش تمام شده وبه قول خودش معلم این مملکت است واما من همچنان درحال درسخواندن وکسب علمم وبه قول پدرم ,دکتری نصف ونیمه ام....
همینطور که در افکارم غرق بودم ,با صدای عباس از عالم خودم بیرون امدم:مامان....مامان زری.....داداش امیرعلی بیدارشده,فک کنم گشنشه هااا
بدو خودم را به اتاق پسرا رسوندم,تا چشمم به چشمان امیرعلی که با چشمان یوزارسیف مو نمیزد ,افتاد,دلم لرزید,یه چی ته دلم هرری ریخت پایین ,انگار خبری در راه است....
#ادامه دارد....
نویسنده....حسینی
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 #قسمت ۹۸ اینک که دوباره یوزارسیفم راهی سفرشام بلا شده وبار دیگر لباس سربازی حریم زینب س
یوزارسیف 💫
#قسمت۹۹
امیرعلی تازه یک سالش شده وصورتش مثل خورشید میدرخشه وبا سرزدن دوتا دندان بالا ودوتا دندان هم پایین مثل خرگوش ملوسی میمونه,که ادم با نگاه کردن بهش ناخوداگاه دوست داره گازش بگیره وبچلونتش عباس دستش را میگیره وروی خونه تا تا میکنه و ورد زبانش شده بابا...بابا,امیرعلی هم مثل عباس، مثل من ,خیلی وابسته به یوزارسیف شده وانگار ساعت بیداری وشارژ شدن وشیطنتهای شیرینش را با ورود یوسف به خونه تنظیم کرده باشند واین دو روزی که یوسف رفته سفر,از تک تک حرکات امیرعلی بی قراری وچشم انتظاری ,میبارد.
غذای امیرعلی را دادم وبا دو تا پسرام راهی طبقه پایین شدیم,اخه طبقه پایین هنوز بابا ومامان ساکن هستند اما بهرام دیگه شده همون بهرام قبل از ورشکستگی وخونه را جابه جا کرده وما به واحد بهرام اینا چون بازتر بود اسباب گشی کردیم اما داداشم هرگز نفهمید که این چند وقت دست تنگی به زندگیشان عارض شده بود,میهمان سخاوت چه کسی بود وصاحب خونه اش که بود,همانطور که هنوز که هنوز است بابا متوجه نشده,مستاجر چه کسی هست.
,از یک سال پیش بابا,پیش حاج محمد میره واصرار میکنه که حتما باید کرایه خانه را بدهد,چون الان دیگه وضعش خوب بود وبه قول معروف دستش به دهنش میرسید,حاج محمد هم به خاطر اصرار بابا وصدالبته تهدیدی که کرده بود مبنی برخالی کردن خانه اگر کرایه گرفته نشه,یه مقداری کرایه تعیین میکند ,وماه به ماه پولی را که از بابا میگیره به سفارش یوسف به حساب من میریزه,اخه,یوسف خانه را به عنوان مهریه به نام من کرده بود تمام عایداتش هم مختص من میدانست.
در حیاط خونه بابا را با دسته کلید خودم باز کردم وعباس درحالیکه دست امیر علی را به دست گرفته بود,با سروصدا به سمت درهال رفتند,هنوز در را تازه بسته بودم که شخصی شروع به در زدن کرد...
برگشتم طرف در وگفتم:کیه؟؟
مردی با لهجه ای اشنا وصدایی غریب گفت:باز کنید ,دنبال کسی هستم...
#ادامه دارد...
نویسنده....حسینی
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 #قسمت۹۹ امیرعلی تازه یک سالش شده وصورتش مثل خورشید میدرخشه وبا سرزدن دوتا دندان بالا ود
یوزارسیف 💫
#قسمت۱۰۰:
در را که باز کردم با چهره ی پیرمردی نورانی که تا به حال ندیده بودمش اما سخت برایم اشنا میزد مواجه شدم ,از لباسها ولهجه اش کاملا مشخص بود افغانی ست,چادرم را جلوتر اوردم وگفتم:بله بفرمایید...
پیرمرد همانطور که سرش پایین بود گفت:ببخشید اینجا منزل اقای یوسف سبحانی ست؟؟
در نیمه باز را تمام باز کردم وبااشاره به در کوچک کناری گفتم:اون خانه منزل اقای سبحانی ست ومن هم همسر ایشون هستم,اینجا هم منزل پدرم است,الان اقای سبحانی تشریف ندارند,شما بفرمایید داخل....
پیرمرد که انگار محبتی شدید بروجودش مستولی شده بود گفت:من....من...از,افغانستان دنبال گمشده ای امدم....
یک باره ذهنم رفت طرف عباس,باخود فکر کردم حتما این اقا پدر بزرگ عباس هست...
از دیدنش خوشحال شدم وبا شادی گفتم:ادرس را درست امدین ,بفرمایید ,اینجا هم منزل خودتانه,تورا خدا بفرمایید داخل ...
پیرمرد درحالیکه سرش پایین بود یاالله یا الله گویان وارد خانه شد,زودتر از اون اقا داخل شدم ,مادرم که با شنیدن صدای مرد غریبه چادربه سرکرده بود امد جلو بعداز,سلام واحوال پرسی بااشاره چشم وابرو از من پرسید کی هست؟
ومن طبق اون فکرای خودم به عباس,اشاره کردم وگفتم:مامان جان ایشون فک کنم از,اقوام پسرم عباس,باشند,عباس که گرم بازی با امیرعلی بود انگار تمام حواسش پیش,مهمان تازه رسیده بود با شنیدن این حرف من برگشت طرف اقاهه وبا کمال ادب سلام کرد,پیرمرد ,با تعارف ما روی مبل نشست ,من رو به پیرمرد کردم وگفتم:ایشون عباس واون کوچلو هم امیر علی پسرای حاج اقا هستند,حالا شما خودتون را معرفی نمیکنید؟
پیرمرد که غرق تماشای عباس وامیرعلی شده بود با ذوقی کودکانه اشاره به امیرعلی کرد وگفت:درست شبیهه کودکیهای یوسف هست...
با تعجب بهش نگاه کردم....مگه این اقا کی هست؟؟یوسف را از کجا میشناسه؟کودکی های یوسف؟؟
یعنی ایشون......
#ادامه دارد...
نویسنده ....حسینی
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5971861762608204691.mp3
29.72M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «تفسیری بر دعای ندبه» - جلسه ۷
🗓 ۳۱ تیر ماه ۱۴۰۱ - تهران، هیئت مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 #قسمت۱۰۰: در را که باز کردم با چهره ی پیرمردی نورانی که تا به حال ندیده بودمش اما سخت ب
یوزارسیف 💫
#قسمت۱۰۱:
مغزم یه جورایی هنگ کرده بود,یکدفعه,اون مرد از جاپاشد وامیرعلی را که به طرفش میامد دراغوش گرفت,روی زمین نشست وعباس هم روی زانوهاش نشاند وگفت:باورم نمیشه ,این دوتا دسته گل، پسرای یوسف من هستند.
وسرش را بالا گرفت وبا نگاه مهربانش خیره به من شد وادامه داد:بله عروس گلم ,من علی سبحانی,پدر یوسف هستم,سالها فکر میکردم که یوسف من ،تو یک حمله ی,تروریستی واون اتش سوزی اتوبوس مسافران مهاجر ,شهید شده ویک معجزه من را به یوسف رساند..
از جام بلند شدم,حالا میفهمیدم که چرا اون حس آشنا را با دیدن این مرد غریبه داشتم,یوسف ته چهره ای از پدرش داشت ,درسته که گردش روزگار غدار وحوادث غمبارش این مرد را شکسته کرده بود اما نگاه اشنای پدر یوسف گرمی نگاه یوسف را داشت...
با قدم هایی لرزان ,ارام ارام جلو امدم وکنار پدر یوسف زانو زدم,پدر یوسف با دستان چروکیده اما گرمش, دستان لرزان وسرد مرا در مشت گرفت,خم شدم تا به دستش بوسه زنم,سرم را بالا گرفت واز پیشانی ام بوسه ای گرفت ودستش را پشت کمر من قرار داد و با هم یک دایره ی محبت تشکیل دادیم,اشک از چهارگوشه ای چشمانم روان بود,زبانم انگار قدرت تکلمش را از دست داده بود,با خود فکر میکردم,کاش یوسف اینجا بوددراین احساس شریک میشد...
درهمین حین ,مادرم که برای تهیه چای وپذیرایی به آشپزخانه رفته بود,بیرون امد وبا دیدن ما دراین حال ,شگفت زده شد وبالحنی سرشار از تعجب گفت:زری,این اقا کیست که کنارش نشستی؟؟اصلا چرا روی زمین نشستین؟؟
بغضم را فرو دادم وگفتم:مامان,ایشون....ایشون پدر یوسف هستند....
از صدای لرزش استکانهای داخل سینی ,متوجه شدم که مادرم هم مثل من شوکه شده...
عباس که حالا فهمیده بود ,روی زانوی چه کسی هست,خودش را بیشتر در اغوش پدر بزرگش جا میکرد,انگار غم غربت چندین ساله اش دوباره بیدارشده بود وبا دیدن هموطنی زجر کشیده داشت بروز میکرد رو به امیرعلی که حالا با ریشه های لباس پدریوسف سرگرم بود ,کرد وبا اشاره به این مهمان نورسیده به اویاد میداد که بگو:بابا بزرگ.....بابا بزرگ....
مادرم چای راتعارف کرد وبه تأسی از ما بر زمین نشست وگفت:خدا را صدهزار مرتبه شکر,کاش یوسف بود ومیدید و روبه من کرد وگفت:زری جان برو به ایشون زنگ بزن این خبر خوش را بده,مطمین باش یوسف اگر بفهمه باباش بعداز سالها بی خبری,تشریف اوردند,سرازپا نشناخته,خودش را میروسونه....
با شادی کودکانه ای بااجازه ای گفتم از جا بلند شدم ,گوشی را از کیف دستی ام دراوردم ومشغول گرفتن شماره شدم که.....
#ادامه دارد...
نویسنده......حسینی
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 #قسمت۱۰۱: مغزم یه جورایی هنگ کرده بود,یکدفعه,اون مرد از جاپاشد وامیرعلی را که به طرفش می
یوزارسیف 💫
#قسمت۱۰۲
هر چه شماره میگرفتم,بیشتر تنم میلرزید...شماره موردنظر درشبکه موجود نمی باشد....این یعنی یوسف جایی درگیر است.
اخه صبح هم که زنگ زدم وباهاش,صحبت کردم یه جورایی مشکوک حرف میزد,انگار عملیاتی مهم در پیش داشتند,البته این عادت یوسف بود که قبل از عملیات چیزی نمیگفت تا هم من دلهره نداشته باشم وهم مثلا شنود نشود,الانم با این وضع واوضاع داشتم مطمین میشدم که یوسف عملیات داشته,نگرانی درصورتم موج میزد ومامان با نگاه بر رنگ رخسارم همه چیز,را فهمید وبرای اینکه من را از حال وهوای خودم بدر اورد گفت:حتما خط ها شلوغ هستن,یک ساعت دیگه دوساعت دیگه زنگ میزنی وباهاش حرف میزنی...حالا بیا بشین ببین پدرشوهرت چطور شما را پیدا کرده...
با شنیدن این حرف متوجه پدر یوسف وحال غریبی که داشت شدم...
پدر یوسف رو به من کرد وگفت:بیا بشین عروس،بگو ببینم مگه یوسفم کجاست؟چرا اینقدر برافروخته شدی؟
نشستم کنارش وگفتم:یوسف,یوسف الان سوریه است اما نگران نباشید هرسال چند بار میره ومیاد,الانم دو روز بیشتر نیست که رفته,قراره تا اخر هفته برگرده حالا اگه بشنوه شما اومدین حتما زودتر برمیگرده,اخه یوسف یه مرد بسیار بامعرفت هست....,حالا راستی شما چی شد که بعداز,سالها به زنده بودن یوسف پی بردین؟
پدر یوسف لبخندی زد وگفت:ان شاالله به زودی برگرده ,خیلی,بی قرارم برای دیدنش,بوی پیراهن یوسف مرا به اینجا کشانده,پیدا کردن یوسف از معجزه شهداست,حقیقتش بعداز شهادت مادر یوسف وبعدش هم که متوجه شدم اتوبوسی که یوسف را باهاش راهی کردم طرف ایران،در اتش تکفیریها سوخته,از عالم وادم ناامید شدم,اخوند علی سبحانی,شد یک درویش بیابان گرد ,هر روز یک جا وشب هم یه جا بودم,ماه پیش گذارم افتاد به بامیان,یه شهر نزدیکی شهر خودمان ,گفتند که شهید مدافع حرم اوردند,سعادت نصیب من شد که نماز میت شهید را بخوانم,بعداز خواندن نماز ودفن شهید داخل بلند گو از من به اسم خودم تشکر شد وعنوان کردند که خانواده ام همه شهید شدند....
مراسم هنوز برپا بود که به من خبردادند,همسرشهید با من کار داره,خدمتشون رسیدم وایشون از نام ونشان من سوال کرد ,بعد از یوسف گفت وهمسرش وادرسی که از انها داشت به من داد واین شد که من بعداز سالها تنهایی متوجه شدم هنوز در روی این کره ی زمین خانواده ای دارم...
دیگه از حرفهای پدر یوسف چیزی نمیشندیدم...درعالم خودم راحله را میدیدم....خدای من چطوری میتونه تاب دوری شوهرش را بیاره....من که حتی توان فکر کردن به اون را ندارم,بااینکه بارها وبارها یوسف هشدارش را داده بود اما من....
#ادامه دارد....
نویسنده ......حسینی
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 #قسمت۱۰۲ هر چه شماره میگرفتم,بیشتر تنم میلرزید...شماره موردنظر درشبکه موجود نمی باشد....
یوزارسیف 💫
#قسمت 103
بابا هم از سرکار آمد و وقتی پدر یوسف را دید و داستانش را شنید ،خدا را شکر کرد که بالاخره این پدر و پسر بعداز سالها جدایی مثل حضرت یوسف و پدر بزرگوارش به هم میرسند .گرچه دوست داشتم پدر یوسف را ببرم بالا خونه خودم وپذیزایی کنم اما با اصرار پدر وما رم خونه بابا موندیم،ازصبح تا شب از شب تا سحر مدام یوسف را میگرفتم اما باز هم در دسترس نبود...
آخه سابقه نداشت یوسف حتی زمانی که درگیر عملیات بود اینهمه مدت مرا از خودش بی خبر بذاره
دلم به تلاطمی عجیب بود و انگار خبر از وقایعی هول انگیز میداد.
صبح زود بود وبا صدای صحبت کردن پدرم واقای سبحانی از عالم دلشوره بیرون آمدم رو انداز بچه ها را صاف کردم واماده بیرون رفتن از اتاق میشدم که با صدای زنگ در خانه بر جای خود میخکوب شدم...
یعنی کی میتونه باشه؟این وقت صبح سابقه نداشت که..
برگشتم وچادرم را سر کردم وهمزمان صدای باز شدن در هال اومد وپشت سرش...
#ادامه دارد....
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
یوزارسیف 💫
#قسمت پایانی:
هنوز پام را از در بیرون نگذاشته بودم که صدای سمیه را درحالیکه انگاراصلا متوجه اطرافش نبود بغض داشت,روبه مادرم میگفت بلند شد:
وای خاله....دلم نیومد که زنگ خونه زری را بزنم,اخه خبر دادند یوزارسیفش داره میاد....اما اینبار بی سر......وغش رفت از گریه وصدای علیرضا بود که بلند شد,سمیه جان کنترل کن الان صدا میره بالا....
دیگه حال خودم را نمیفهمیدم
این چی داشت میگفت؟!!
یوسف...یوسف....وای پدرش.... همه چی را داره میشنوه....
با پاهای لرزان وارد هال شدم,سمیه تا چشمش بهم افتاد زد تو سرش...دنیا دور سرم داشت میچرخید....همه جا تاریک تاریک شد,اخه یوزارسیف من رفته بود ,تنها پریده بود ,دیگه چیزی نفهمیدم.....
اره یوزارسیف بی صدا پرواز کرد حتی صبر نکرد تا بعداز سالها پدرش را ببینه یا بهتر بگم پدرش یوسف گمگشته اش را ببینه...
پدر یوسف ، تصمیم گرفت ,یوسف را به افغانستان ببره وتوشهر خودش دفن کند ومن ,انصاف نمیدیدم که بااین تصمیم مخالفت کنم ,اخه یوسف کل عمرش را در غربت بود الان چه خوب که در دیار خودش آرام گیرد....
بچه ها راسپردم به سمیه وبعداز مراسم تشییع درایران وزیارت یوسفم در مشهد راهی افغانستان شدیم...
حالا روی اسمان سوار هواپیما یک تابوت بین من ویک پدر درد کشیده...بوی گل میداد...یوسف به قول خودش وفا کرد وداشت من را میبرد سفر ماه عسل ,اینبار به دیار خودش ,به سرزمین ظلم کشیده ی افغانستان ,به خودم جرات دادم ارام روی تابوت را زدم کنار، بند کفن یوزارسیفم را بازکردم وخواستم مثل حضرت زینب س بوسه بر رگ بریده بزنم،تن بی سر را که دیدم,گلوی بریده که پیش چشمم امد...رگهای خونین که تونگاهم نشست,نتونستم....نتونستم....از حال رفتم وگفتم قربان صبر عظیمت یا زینب س....
داشتم قالب تهی میکردم,انگار روحم داشت از تنم جدا میشد،یک باره احساس کردم سرم روی سینه ی یک بانوی مکرمه ومعظمه است,آروم شدم,آرام,آرام.......بوی گل وگلاب بوی سیب ناب درفضا,پیچید..
ناگاه صحنه ها جلوی چشمم جان گرفت...من.....کربلا....بالای سر حضرت عباس س.....آری این تعبیر خواب چندین سال پیش من بود وابوالفضل من,فدای حریم حضرت زینب س شد...
واین قصه هر روز وهر روز تکرار میشود تا قایم آل محمد(ص) از راه برسد
و اگر از این شیر زنان بپرسید(درفرجام عشقتان چه دیدید؟؟)
بی شک خواهند گفت:(ما رأیت إلا جمیلا......)
به امید ظهور حضرتش وپایان یافتن تمام ظلمها ونابودی تمام ظالمین...التماس دعا
<پایان>
#نویسنده.....حسینی
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren