eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.8هزار دنبال‌کننده
347 عکس
320 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دلم ❤️ سلام رهبرم سلام امن امنیت کشورم سلام پشتیبان مهربان ستمدیدگان سلام امید بچه های سوری و یمنی سلام راه و مرام مولا علی رفتی و با رفتنت، جهانی کن فیکون شد، دو سال از رفتنت می گذرد ، دوسالی که نه دوسال و انگار دو قرن است ،دیگر بعد رفتنت دنیا آرامشی ندارد، لبخندی نیست که اگر هم باشد در زیر یک ماسک پنهان شده ،از هر طرف این کرهٔ خاکی آشوب و بلوایی به پاست ، آتش ستم می گسترانند که دامن بیگناهان را می گیرد قهرمان وطنم! گویا دشمنان قسم خوردهٔ این مملکت باز هم خوابهایی برای وطنم دیده اند و در تخیلات خود ، خود را سوار بر اریکهٔ قدرت ایران میدانند، اما درک نمیکنند کشوری که خون سلیمانی ها نهال وجودش را بارور کرده ،به وسوسهٔ خناسان، اندکی هم نمی لرزد. اینبار تیر کینهٔ آنان بر دامن پاک زنان ایرانی نشسته و به بهانهٔ آزادی، برهنگی را تبلیغ می کنند،اینان نمی دانند ما نوادگان کوروشم ،آنزمان که نامی از اسلام نبود ، ناموس کشور پیچیده در صدف حجاب بود ، انها نمیدانند ما شاگردان مکتب فاطمه زهرا هستیم و حجاب با تار و پود وجودمان آمیخته شده، آنها نمی دانند ما از تبار سلیمانی هستیم و سر میدهیم و چادر از سر نمی دهیم. و معدود دخترکان ناآگاه سرزمینم گویا ساز برهنگی بر مذاقشان خوش آمده و با آن به خیابانها می آیند ،تا با نوای این ساز اندکی هیجانات دروغین جانشان را التیام دهند، اما نمی دانند همانها که آنان را به خیابان ها کشیدند، قصد شرف و آبرو که جای خود دارد، قصد جانشان را نمودند. آنها نمی دانند که دشمنان قسم خورده وطن ما ، میخواهند از ایران سوریه ای دیگر بسازند. سردار دلم! این دخترکان نمی دانند پای در چه معرکه ای گذاشتند، بیا و به آنها بگو‌که این معرکه ، مهلکه ای خوفناک میشود ، تو که با چشم خویش ،اوضاع سوریه را دیده ای ، بیا و بگو‌که اگر این امنیت را دستخوش هوی و هوسشان قرار دهند ، زنان و دختران ایرانی هم مانند دختران سوری چوب حراج به عفتشان می خورد و کنیزی میشوند در بازار برده فروشان و به بهای اندکی زیرِ دستان مردان هوس باز جان میدهند، در این بازار زن ها را برهنه میکنند و یکی به طمع موهای افشان و دیگری به طمع چشمهای خمار و رنگی و وسمه کشیده و آن یکی به طمع قد بلند و اندام کشیده دختران ، انها را با چند دلار می خرند تا دنیا به کامشان شود وهوی و هوسشان فرو نشیند. سردارم! به این دخترکان بگو‌که چه در انتظارشان است، بگو‌که قرار است، مادر فرزندانی باشند که هوییت پدرشان نامعلوم است بگو که دختران و زنان را علم کردند و انان را مترسکان خود نمودند تا کشور امام زمان را به آشوب کشند تا نامی از اسلام نباشد تا همهٔ جای دنیا حزب شیطان حکمرانی کند و می خواهند ظهور را به تعویق اندازند و برای شیطان وقت بخرند. اما کور خوانده اند، من و ما اجازه نمی دهیم تا به خیالات خام خود برسند، آخر ما از تبار سلیمانی هستیم ، ما درس در مکتب حضرت مادر گرفته ایم ، ما مرید عمه جانمان زینبیم...مردان ما عباس وار سر و دست و چشم و جان میدهند اما اجازه نمیدهند چشم زخمی به حرمی پاک وارد شود. آخر خودتان گفتید که ایران،«حرم» است... سردار دلم، بیا و نگاهبان حرم باش!! بیا که علی زمانم ،تنهاتر از همیشه است... اما درست است ما کوچک وخردیم و به چشم نمی آییم ، اما وجود نازنین رهبرمان را چون نگین انگشتر در میان میگیریم.ما قطره های پاک دریای ایرانیم که اگر بهم پیوند خوریم ، موجی بسازیم که تمام دشمنان کینه توزمان ،از ترس خود را در سوارخشان پنهان کنند. دلم! دلم گرفته از این دنیا، هر روز مظلومی جام شهادت نوش میکند و ملکوتی میشود و ما مستأصل شدیم از این وضع... کجایی عزیز دلم،کجا رفتی سردار مهربانم، کاش بودی...و حالا که از ملکوت ما را مینگری...دعا کن...دعا کن که به دعایت،فتنه ها بخوابد و قلبمان آرام گیرد.. 📝به قلم:ط_حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت چهل و نهم: ژینوس که انگار هُرم سوزنده ای در جانش پیچیده باشد،بدون اینکه اختیاری از
راز پیراهن قسمت پنجاهم: چهار مرد سیاه پوش نزدیک تر بهم نشستند و با لحنی آرام شروع به حرف زدند کردند، یکی از آنها که گویی از چشمانش آتش میبارید رو به استاد ژینوس کرد و گفت : این دخترک را خوب تعلیم دادی و با اعمالی که انجام داده به راحتی اجنه در وجودش رسوخ کردند و حالا هم میبینید درست همانطور که ما می خواستیم به پیش رفت ، جمعیت را ببینید یک نفس شعاری را میدهند که مد نظر ماست ،پس باید مرحلهٔ بعدی را اجرا کنید و قربانیان را آماده نمایید و با زدن این حرف نگاه به مردی که برای ژینوس استاد بزرگ بود، کرد: استاد بزرگ سینه ای صاف کرد و گفت : خوب قربانی اول که همین دختر است ، آماده شده اما دختر دوم از چنگ ما فرار کرده و باید جایگزینی مناسب برایش در نظر بگیریم ناگهان آن مرد اول صدایش را بالا برد و‌گفت: خیر...نمی شود ، شما دو اسم و مشخصات به نام ژینوس و حلما به ما دادید که هر کدام در مراسم خاص و به طریقی خاص باید قربانی شوند، ما به نام این دو وردها خوانده ایم ، راهی ندارد باید حلما را نیز پیدا کنید و او را بربایید و به مراسم مورد نظر که درست چهل روز بعد از مراسم اول انجام می شود برسانید. استاد بزرگ که انگار ترسی خاص از این مرد داشت ،سرش را پایبن انداخت و آرام گفت : چشم ، سعی خود را میکنیم آن مرد صدایش را بالاتر برد و گفت : سعی نه!!!! ما آن دختر را می خواهیم حتی اگر به قیمت جانتان تمام شود، حالا هم زودتر بروید و ژینوس را برای مراسم اصلی آماده کنید، دیر زمانی ست که منتظر این قربانی هستیم....بروید و با این حرف هر چهار نفر از جای خود بلند شدند. 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
وطن فروشا! جیره خوره کدوم حکومتایین؟ کلیپ سلبریتی سوز با صدای شبزده این کلیــپ رو انقد پخش کنین تا برسه دست همه مردم ایران تا حـق و باطل و بهتر بشناسن! 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت پنجاهم: چهار مرد سیاه پوش نزدیک تر بهم نشستند و با لحنی آرام شروع به حرف زدند کردند
راز پیراهن قسمت پنجاه و یکم: ژینوس که اصلا نمی دانست چه کار کرده و در کدام عالم است ، مانند مجسمه ای یخی به دنبال زری راه افتاد و پشت سر او سوار بر ماشین مشکی رنگ با شیشه های دودی شد. ژینوس احساس خستگی شدیدی می کرد ،اما نیرویی درون وجودش مانع از آن میشد که بخوابد. پس روی خود را طرف زری کرد و می خواست بگوید کجا میروند، دهن باز کرد که حرف بزند ،ناگهان صدای انگلیسی مردی از گلویش خارج شد، ژینوس با وحشت به دستان خود نگاه کرد و سپس عاجزانه به زری چشم دوخت. راننده ماشین بدون توجه به پیش میرفت. زری که نگاه وحشت زدهٔ ژینوس را دید ،قهقه ای بلند سر داد و گفت : نترس دختر ، این طبیعی است ، جنّی زبر و زرنگ در وجود تو لانه کرده ، اینک هر کاری که آدمیزاد از انجام آن عاجز است ، تو می توانی انجام دهی ، تو خارق العاده شده ای... و سپس نگاهی به پیراهن قرمز و نیمه عریان تن ژینوس کرد و ادامه داد: رازهایی در این پیراهن نهفته است که امیدوارم هیچ وقت از آنها سر در نیاوری که نمی آوری. ژینوس دوباره به خود فشار آورد و اینبار با صدایی کودکانه گفت : کجا میریم؟! زری لبخندی زد و گفت : انگار جن درونت بازیش گرفته، هر بار به شکلی حرف میزنی، نگران نباش یه جای خوب میریم...یه جشن بزرگتر...خیلی بزرگ...و تو باز آنجا میدرخشی.. ژینوس نفسش را به تندی بیرون داد و گفت : اذیت میشم ، انگار توی دلم پر از آتش هست ، خواهش می کنم یه کاری کن ،من دوباره عادی بشم ، من نمی موام خارق العاده باشم... زری سری تکان داد و گفت : صبر کن دختر، دندون روی جگر بزار ، قبل از جشن همه چی عادی میشه.... ژینوس خیره به جلو اما ذهنش ،مملو از افکار گوناگون بود، هیچ آرامشی نداشت ، او دلش برای روزهای قدیمی و خاطرات گذشته تنگ شده بود ، اما گویی ،اختیاری در این زندگی کنونی نداشت.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
راز پیراهن قسمت پنجاه و دوم: بالاخره بعد از چندین ساعت رانندگی، انگار به مقصد رسیدند، باز هم جایی در قلب جنگل ، ساختمانی بزرگ با آجرهای قرمز رنگ پدیدار شد ، ساختمانی که در نگاه اول هر بیننده ای فکر می کرد اطرافش پر از دود سیاه است. با نزدیک شدن ماشین ، درب بزرگ و سیاهرنگ خانه باز شد و ماشین وارد خانه شد. خانه ای دقیقا شبیه همان خانه ای که چند ماه ژینوس در انجا زندانی بود. وارد خانه شدند، ژینوس از ماشین پیاده شد و مانند جوجه ای که به دنبال مادرش راه می افتد به دنبال زری راه افتاد. درب اصلی ساختمان ،دربی شیشه ای با شیشه های دودی، انگار اینها در دنیای سیاهی و تاریکی باید زندگی می کردند. وارد خانه شدند، پیش رویشان ،هالی بزرگ ،سمت راستش آشپزخانه و انتهای هال هم به راهرویی می خورد که دو درب روبه روی هم به چشم می خورد. در این خانه خبری از فرش نبود و کف هال پوشیده از سنگ های مرمر سیاهرنگ بود و کنار دیوارها کاناپه های نوک مدادی قرار داشتند. سر و صدایی که از داخل آشپزخانه می امد ،نشان میداد که به جز زری و ژینوس ، افراد دیگری هم در آنجا حضور دارند. چند لحظه تامل کردند و بعد از چند دقیقه ، مردی قوی هیکل با چشمهای درشت مشکی رنگ و خط بخیه ای که از گوشهٔ چشم شروع شده بود و تا شقیقهٔ مرد کشیده شده بود ، جلو آمد و به ژینوس اشاره کرد که دنبالش برود. ژینوس با اضطرابی در نگاهش به زری چشم دوخت و زری ،آهسته گفت به دنبالش برو ، خطری تو را تهدید نمی کند. ژینوس بدون اینکه اختیاری داشته باشد در پی آن مرد روان شد و وارد یکی از اتاقهای انتهای سالن رفت. وارد اتاق شد ومتوجه شد همان چهار مرد سیاهپوش که در کلبه چوبی حضور داشتند ، اینجا هم هستند. دیوارهای اتاق با عکس های عجیب و غریب که اینک برای ژینوس ترسناک نبود ،تزیین شده بود وکف اتاق با فرشی که شبیه صفحه شطرنج بود پوشیده شده بود ، باز هم حلقه ای دایره وار توسط مردان سیاه پوش درست شده بود که ژینوس با اشاره استاد بزرگ متوجه شد باید در وسط این دایره قرار گیرد. ژینوس با اشاره او وارد جمع انها شد و همچون آنها در وسط دایره بر زمین نشست. با نشستن ژینوس ، انگار مهر سکوت را شکستند و‌هر چهار مرد با حرکات هماهنگ دست چیزهایی می خواندند، وردهایی که بیشتر شیبه آهنگ های ماسون ها بود و اگر فرد عادی وارد این اتاق میشد ، بی شک سکته میکرد. اما برای ژینوس این حرکات دیگر وحشتناک نبود. اما او احساس خستگی می کرد.. ادامه دارد 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
21.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ عزیزانی که میان پی وی و ابراز نگرانی میکنند و می پرسند آخر این خباثت ها و رذالت های دشمنان و مزدورهاشون و این فتنه ها به کجا ختم میشه؟؟ حتما این سخنان ارزشمند در خصوص فتنه‌های سخت در آخرالزمان رو با دقت گوش بدند. گوش دادن این سخنان برای همه ی عزیزان به ویژه‌‌ بچه های انقلابی و مدافعان حریم وطن و حرم ضروریه . سه دقیقه وقت بزارید و با دقت به این سخنان ارزشمند گوش کتید . آخرش میبینید چقدر دلتون اروم‌میشه. ➖➖➖➖ 🌐 روشـنـگـری سـیاسـی 👇 https://rubika.ir/zeynabiyon 🍃 🦋🍃 @takhooda