#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت پانزدهم: گوشی زنگ خورد و اسم پدرش روی صفحه افتاد، سحر با استرس
رمان آنلاین
زن،زندگی ،آزادی
قسمت شانزدهم:
گوشی در دستان سحر مدام میلرزید و سحر مانده بود چه کند، ناخوداگاه کلید وصل تماس را لمس کرد، صدای جولیا از ان طرف خط که فارسی را شکسته حرف میزد بلند شد:الو...سحر
سحر آب دهانش را قورت داد وگفت: سلام جوالیا، حالتون چطوره؟
جولیا که انگار متوجه شده بود خود سحر است گفت: ممنون، تو چطوری؟ چرا تماسم را جواب ندادی، من نگران تو شدم...
سحر نفسش را آروم بیرون داد و گفت: ببخشید مشکلی پیش اومده بود..
جولیا با لحنی حاکی از تعجب گفت: مشکل؟! چی شده؟ الان مشکلت رفع شده؟
سحر: آره ، حل شد...
جولیا نفس راحتی کشید وگفت: دوست داشتی بیای پیش ما، اما فراموش نکن فقط دختران پاک که به اونها دست درازی نشده باشه ،اینجا جا دارن وگرنه...
سحر پرید وسط حرفش وگفت: بله..بله...میدونم، من هیچ کار اشتباهی نکردم
جولیا: خوبه، انگار توی کشور شما هم زنها به خودشون اومدن، زنگ زدم بهت بگم، تو میتونی دوستانت را تشویق کنی که توی تجمعات شرکت کنند ،اما خودت هرگز شرکت نکن ، فهمیدی!!!
ما روی پاک بودن و پاک ماندن تو حساب کردیم، وگرنه دختران آزاد و رها، زیادند ...
سحر همانطور که سرش را تکان میداد گفت: متوجهم، فقط یه سوال، مشخص هست کی بتونم بیام؟!
جولیا خنده بلندی کرد و گفت: انگار خیلی عجله داری! خیلی منتظرت نمی ذاریم، به همین زودی خبری خوشحال کننده بهت خواهم داد و صدا قطع شد.
سحر همانطور که به حرفهای جولیا فکر میکرد به راننده اشاره کرد و گوشه خیابان از ماشین پیاده شد.
خیلی طول نکشید که پراید رنگ و رو رفته ی پدرش ،کنارش ترمز کرد.
سحر ذهنش درگیر اتفاقات مختلف بود ،اصلا فراموش کرده بود که وضع پوشش چگونه هست، پس ارام به طرف ماشین رفت که یک دفعه پدرش با حرکتی سریع از ماشین پیاده شد.
سحر سلام کرد و می خواست سوار ماشین بشود که با صدای پدرش که به او خیره شده بود ،به خود آمد:...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿💐🌿💐🌿💐🌿💐
http://eitaa.com/joinchat/454098969Cfb9fc7dac2
کانال هنری ویژه بانوان 👆
#رمان های جذاب و واقعی📚
http://eitaa.com/joinchat/454098969Cfb9fc7dac2 کانال هنری ویژه بانوان 👆
استفاده کنید تا حذف نکردم👆
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
چگونه عبادات کنیم 03.mp3
11.88M
✨#چگونه_عبادت_کنم ۳ 🤲
طلبِ هرچیزی؛
نشانهی سنخیت تو با آن است!
هرچه طلب بیشتر میشود،
سنخیت نیز بیشتر میشود!
چقدر مشتاقِ آغوش خدا هستی؟
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨✨
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
24.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لطفا آین کلیپ را خوب نگاه کنید
مرگ بر دیکتاتور
پوتین : شما قدر رهبرتان را نمی دانید
جهاد تبیین نکردیم
در قیامت باید جوابگو باشیم
آقا به بیمارستان جهت ملاقات و عیادت همسرش چگونه می رود
شام املت داریم
لطفا این کلیپ را نشر دهید
انتشار این کلیپ هم جهاد تبیین است
ڪپیمطاݪب با صلواتیبࢪمحمدوآلمحمد
جهتتعجیݪدࢪامࢪفرجمولاصاحباݪزمان (عج)
🍃
❤️🍃 @baKhooda ✨✨✨✨
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
چگونه عبادات کنیم 04.mp3
9.9M
✨#چگونه_عبادت_کنم ؟ ۴ 🤲
عبادت، ارتباطیست میان
#قلب ما و #غیب
هرقدر قلب تطهیرتر، صافتر و زلاتر شود؛
موانع دریافتهای غیبی، در قلبمان کمتر و
کیفیت عبادات ما بیشتر و بهتر میگردد.
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨✨
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
دعای اللهم ارزقنی حج بیتک الحرام(مداح: ناشناس)
_____________________________
http://cdn.ahlolbait.com/files/download/47/doa_alahoma_rezghni_haj_beytekal_haram.mp3
_____________________________
«دانلودنرم افزار جامع قرآنی عطر خدا👇»https://cafebazaar.ir/app/ir.parniyan.atre_khoda/?l=fa
#رمان های جذاب و واقعی📚
دعای اللهم ارزقنی حج بیتک الحرام(مداح: ناشناس) _____________________________ http://cdn.ahlolbait.co
کانالی سرشار از معنویت برای شما همراهان گرامی
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
چگونه عبادات کنیم 05.mp3
10.32M
✨#چگونه_عبادت_کنم ؟ ۵ 🤲
قلبی که در میان شبهاتِ حل نشده، مستور شده؛ توانِ ارتباط گرفتن با غیب را ندارد.
🔺لذا ؛
هرگز موفق به عبادتِ موفق و رشددهندهای نخواهد شد.
قبل از اینکه درگیر عباداتِ طولانی شوید؛
ابتدا شکیّات و شبهات خود را رفع کنید.
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن،زندگی ،آزادی قسمت شانزدهم: گوشی در دستان سحر مدام میلرزید و سحر مانده بود چه کند، نا
رمان آنلاین
زن ،زندگی، آزادی
قسمت هفدهم
پدر با لحنی حاکی از تعجب ،خیره در چهره ی دخترکی که انگار میشناخت و نمیشناختش شد و گفت: ت...تو..تو...سحر دختر دردانه ی حسین آقا کریمی هستی؟؟
کوچادرت دختر؟
این چه وضع پوششت هست سحر؟؟
سحر که تازه به خود آمده بود با لحن بریده بریده ای گفت: س..سلام..حالا بشینیم، من میگم براتون...
و باز دن این حرف درب جلوی ماشین را باز کرد و نشست.
پدرش هم سوار شد و از غضبی که در حرکاتش موج میزد ،در ماشین را محکم بهم زد و همانطور که با زهر چشم به سحر نگاه می کرد گفت:
خوب بگو ببینم توی این اوضاع اغتشاشات و ناامنی کجا غیبت زده؟ چرا گوشیت را خاموش کردی هااا؟! چرا سرو وضعت اینطوریه؟؟
سحر که توی ذهنش داشت دنبال حرف و قصه ای بود که پدرش را مجاب کنه ،یک دفعه شروع به داستان سرایی کرد:
راستش....راستش من رفتم موسسه زبان، منتها دیدم درش قفل بود و انگار تعطیل بود و به ما نگفته بودن ، بعد یکی از دوستام هم اونجا اومده بود، دیگه دوستم گفت که یه کم خرید داره از من خواست همراش برم خرید...
بعد ،منم دیدم که کلاس نداریم و وقتم هم آزاده ، قبول کردم...
سحر یک نگاهی از زیر چشم به پدرش انداخت تا ببینه چقدر حرفش موثر بوده و بعد ادامه داد: دیگه رفتیم خرید و وقتی به خود اومدیم که متوجه شدیم نزدیک خیابونی هستیم که یه تعداد جمع شدن برا اغتشاش ، من به دوستم گفتم سریع از اونجا دور بشیم و تا به خودم اومدم یه ماشین جلو پامون ترمز کرد و توی یه حرکت حمله کردن طرف من و چادرم را از سرم کشیدن...
سحر مشغول داستان سرایی بود که چهره ی پدرش ،قرمز و قرمزتر میشد..
سحر ادامه داد:
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن ،زندگی، آزادی قسمت هفدهم پدر با لحنی حاکی از تعجب ،خیره در چهره ی دخترکی که انگار می
رمان آنلاین
زن ، زندگی ،آزادی
قسمت هجدهم:
سحر ادامه داد: پسره اومد طرف من و چادر از سرم کشید، بعدم با زور منو سوار ماشین کردن، البته دوستم هم بود.
بعد دیگه ماشین حرکت کرد و منم شروع مردم به داد و بیداد و شانس آوردیم یه کم جلوتر ماشین پلیس بود و ما تونستیم توی یه لحظه ،خودمون را از ماشین به بیرون پرت کنیم..
پدر سحر، همانطور که از شدت عصبانیت ،تند تند نفس می کشید ،محکم روی فرمان ماشین زد و گفت: لعنت...لعنت خدا به این مردان حیوان صفت، لعنت به این دختر و زن هایی که خوشی زده زیر دلشون و ریختن توی خیابون و مثل کلاغ بد شگون قار قار می کنن، بگو چیتون کمه؟ بهترین آزادی ها را اینجا دارین، آخه چیتون و کجاتون کمه ناشکرها....و بعد نجاهی به سحر انداخت و گفت: خوب چیزیت نشد که؟ بعدش چی شد؟
سحر شانه ای بالا انداخت وگفت: هیچی همراه یکی از مامورین پلیس رفتیم کلانتری که از اون آدم رباها شکایت کنیم که توی کلانتری گوشی را ازم گرفتن و بعدم طول کشید، الانم که میبینی سر و مرو گنده ،جلوت نشستم.
آقای کریمی نگاه تندی به سحر انداخت و پایش را محکم روی جاز فشار داد، انگار تمام عقده هاش را داشت سر ماشین در میاورد و رو به سحر گفت: دیگه حق نداری تا این سرو صداها نخوابیده، پات را از خونه بیرون بزاری، میفهمیـــی؟؟!!
سحر آه کوتاهی کشید و گفت: خوب تقصیر من چیه بابا؟!
من چه اشتباهی کردم هاا؟!
صدای بوق از اطراف بلند بود و ماشینی که از کنار آنها عبور میکرد شیشه را داد پایین و فریاد زد: چته عمو؟!چرا اینجوری رانندگی می کنی؟! یه کم یواش تر تا خودت و ما را به کشتن ندادی....
آقای کریمی پایش را از روی گاز برداشت و با صدایی آرام تر گفت: همین که گفتم ، تا وقتی مسولیتت با منه و توی خونه منی ، حق نداری پات را از خونه بیرون بذاری و اگر هم خیلی واجب بود بری بیرون، فقط با خودم میری و برمیگردی...
سحر از طرز حرف زدن پدرش تعجب کرده بود، آخه باباش ادمی نبود که اینطور بگه«تا وقتی مسولیتت با منه»...
این حرف میتونست خیلی حرفها پشتش باشه و مطمئنا چیزی هست که پدر هنوز بروز نداده...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
چگونه عبادات کنیم 06.mp3
10.93M
✨#چگونه_عبادت_کنم ؟ ۶ 🤲
یاد گرفتیم که؛ قلب هرچی بیمانعتر و زندهتره؛
عبادات بیشتر روی قلب میشینه،
و بیشتر جذب میشه!
#یاد_مرگ ، در سرزنده بودن قلب شما، بسیار مؤثره.
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن ، زندگی ،آزادی قسمت هجدهم: سحر ادامه داد: پسره اومد طرف من و چادر از سرم کشید، بعدم
رمان انلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت نوزدهم:
پدر حرف میزد و حرف میزد و سحر غرق در افکار ریز و درشتش بود و به اتفاقات چند ساعت پیش فکر میکرد و با خود می گفت: بی شک نجات از دست پلیس ، بدون حضور خانواده و آوردن وثیقه، مثل معجزه بود ، یک خوش شانسی که شاید برای هر کسی یک بار در طول عمرش پیش بیاید.
بالاخره بعد از گذشت نیم ساعتی که سحر متوجه نشد چه جور گذشته، به کوچه نیمه تاریک منزلشان که در جنوب شهر بود رسیدند.
چراغ تیر برق سر کوچه ، مثل همیشه پت پت می کرد و درب کرم رنگ و نیمه باز خانه شان که در انتهای کوچه بود، نشان میداد،کسی بی صبرانه منتظر آنهاست..
ماشین جلوی در ایستاد و پدرش با عجله پیاده شد و اشاره به سحر کرد که پیاده شود.
سحر همانطور که در ماشین را میبست گفت: بابا، ماشین را داخل نمیاری؟!
پدر بدون اینکه جوابی دهد با حرکت سر به او فهماند که فعلا ماشین را داخل نمی آورد.
سحر پشت سر پدر وارد حیاط خانه شد.
برق روی حیاط روشن بود و حیاط مثل همیشه تر و تمیز بود، خاک باغچه وسط خانه که درخت انگور و انار و خرمالو داشت نمناک بود و نشان میداد کسی به درختان آب داده و شاید برای اینکه وقت بگذرد خود را مشغول آن کرده است.
سحر از دومین پله تراس بالا رفت که در ساختمان باز شد و مادرش در حالیکه اشک میریخت گفت: خدا مرگم بده سحر! کجا بودی دختر؟! سالمی؟! طوریت نشده؟!
پدر همانطور که کفشهایش را در می آورد گفت: برو داخل هوا سوز داره، بزار به سر برسیم بعد سیم جین کن...
مادر آهسته سرش را پایین آورد توگوش سحر گفت: عمه مهری و پسر عمه ات، آقا جواد اینجان،روسریت را درست کن...
سحر اوفی کرد و گفت: به خدا توی احوالات حوصله عمه ی تیز بین و اون استاددد دانشگاهش را ندارم، نمیشد امشب نیان؟؟
احتمالا خبرگزاریتون اونا را به اینجا کشیده؟!
مادرش زهر چشمی گرفت و گفت: صدات را ببر، بده که نگرانت شدن هااا؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان انلاین زن، زندگی، آزادی قسمت نوزدهم: پدر حرف میزد و حرف میزد و سحر غرق در افکار ریز و درشتش بو
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت بیستم:
پدر و مادر و سحر وارد هال شدند، به محض ورود عمه مهری صداش بالا رفت وگفت: به به، اینم سحر خانم، دیدی گفتم نگرانش نباشین ،این دختر زبر و زرنگی ست و در همین حین ،جواد که مثل همیشه کت و شلوار اتو کشیده اش جلب توجه می کرد از جا بلند شد و همانطور که با نگاهش انگار تا مغز استخوان سحر را میدید گفت: دختر دایی کجا بودین؟! ما خیلی نگران...
در همین حین عمه مهری وسط حرف پسرش پرید و گفت: باورتون نمیشه وقتی زنگ زدین وگفتین سحر خونه ما هست یا نه؟ آقای دکتر چقددد نگران شد، آخه...آخه...
جواد که انگار میفهمید ته حرف مادرش چه خواهد بود، بریده ،بریده گفت: چرا این شکلی شدین سحر خانم؟!
پدر سحر رو به جمع کرد و همانطور که اشاره به مبل های راحتی قهوه ای رنگ که کنار دیوار چیده شده بودند ،میکرد، گفت: سر پا واینستین ،بشینین....ماجرا داره...
سحر که دختر محجبه و متینی هست ، همیشه هم چادر سرشه و...
پدرش مشغول تعریف کردن داستانی شد که سحر سر هم کرده بود، مادرش که میدونست سحر مدتی ست ریخت و قیافه و پوشش تغییر کرده ، آه کوتاهی کشید و با اشاره به سحر به او فهماند که توی آشپز خونه بره و بعد خودش هم از جا بلند شد و گفت: حالا که خیالم راحت شد، برم یه استکان چای بیارم ، گلویی تازه کنید...
همزمان سحر هم از جا بلند شد و گفت: منم برم لباسام را عوض کنم....
عمه مهری که غرق قصه داداشش بود چیزی نکفت و فقط جواد همانطور که خیره به سحر نگاه می کرد گفت: برو سحر جان...
و این سحرجان گفتن،با اون حرکات عمه مهری،خبر دیگه ای میداد و سحر کاملا حس کرده بود که اینهمه محبت تازه، پشتش نیتی پنهان شده...
سحر به طرف اتاقش رفت و مادر هم بدون اینکه چای بیاره، دنبال دخترش راه افتاد، محبوبه خانم می دانست که اتفاقی افتاده و خوب میفهمید اتفاقی که افتاده اون قصه ای نیست که شوهرش داره تعریف میکنه،پس دنبال سحر راه افتاد تا حقیقت را از زبان دخترش بشنود...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿