eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.6هزار دنبال‌کننده
335 عکس
309 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_هفتم🎬: مروان وارد دارالحکومه شد، به یاد آنزمان که خود حکمران مدینه بو
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: ولید در حالیکه آشکار لحن بیانش می لرزید گفت: ای کاش ولید از مادر زاده نشده بود و نامی از او برده نمیشد و چشمانش پر از اشک شد و ادامه داد: مرا با حسین، پسر فاطمه چکار؟! مروان که می خواست به هر طریقی حرفش را به کرسی بنشاند، با ملایمت گفت: ای امیر؛ از آنچه که گفتم ناراحت نباش چرا که خاندان ابوتراب از گذشته با ما و امیرمان دشمن بوده اند و هستند، همینان بودند که عثمان بن عفان را کشتند و آن گاه با امیرالمومنین معاویه جنگیدند، فقط بدان اگر کار حسین بن علی را هر چه زودتر فیصله ندهی از منزلتی که نزد امیرالمومنین یزید داری ساقط میشوی و هر بلایی ممکن است سرت بیاید. ولید نفسش را محکم بیرون داد و گفت: انچنان سخن میگویی که انگار من خارجی هستم و ناوارد.‌‌...علی بن ابیطالب را با عثمان بن عفان چکار؟! تو خوب میدانی چه کسی توطئه کرد و عثمان را کشت و بعد خودش خونخواه عثمان شد، علی بن ابیطالب مرد جنگ های سخت است نه قاتل انسان های مستاصل....به والله اگر علی چون معاویه خدعه کار بود و صلاح مسلمین را به صلاح خودش ترجیح نمیداد ، اینک نه نامی از تو و معاویه بود و نه نشانی از خلیفه های پیشین...به علی ظلم کردند ،همانطور که به حسن بن علی ظلم کردند و اینک هم نوبت حسین است.وای بر تو مروان از این سخن! دربارهٔ پسر فاطمه درست صحبت کن که او بازماندهٔ پیامبران است. مروان سری به نشانهٔ تاسف تکان داد و گفت: وای بر یزید که والیانی چون تو دارد...پس همان که در نامه گفته عمل کن ، به دنبال حسین بن علی بفرست تا بیاید ، اما من هم باید حضور داشته باشم چون در نامه تاکید شده هیچ کس ازمرگ معاویه خبردار نشود تا این بیعت ها گرفته شود و اگر دیدم حسین بن علی تمرد کرد و از بیعت سرباز زد...من او را خواهم کشت.. ولید که انگار در فکر فرو رفته بود ،آرام آرام به سمت تختش رفت ، روی ان نشست و بعد نگهبان را صدا زد: آهای سرباز، فورا قاصدی را به در خانهٔ حسین بن علی برسانید او را به اینجا بخوانید. مروان صدایش را بالا آورد: اگر او در خانه اش نبود به مسجدالنبی و مزار پیامبر بروید که او را خواهی یافت.. سرباز بله ای گفت و همان لحظه پیکی به دنبال امر ولید روانه نمود.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت نود و چهارم: بالاخره بعد از پخش چند موزیک، دوتا خانم با ظاهری بسی
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی : دیگه دوست نداشتم داخل همچین جمعی باشم که زینبانگار افکارم را خونده باشه، اشاره به من کرد و آرام زیر گوشم گفت: چند دقیقه دیگه که بهت اشاره کردم زیر بغل منو بگیر، من وانمود می کنم حالم خوش نیست، بعد به این بهانه از سالن بیرون میریم و فلنگ را میبندیم. اب دهنم را آرام قورت دادم و‌گفتم: باشه..منم دوست ندارم اینجا باشم و نگاهم به سمت دیگه سالن افتاد و ادامه دادم: انگار دارن پذیرایی میارن، اون پاکت ها چی هستن؟ زینب چشمکی زد و گفت: آره اونم چه پذیرایی، الان فرصت نیست بعدا بهت توضیح میدم، فقط با اشارهٔ من همون کاری گفتم بکنی هاا زیر زبانی بله ای گفتم و منتظر شدم، یک چشمم به صحنهٔ پیش رو بود که اون دوتا خانم داشتند عنترک بازی درمیاوردن و من اصلا دوست نداشتم ببینم چی میگن و یک چشمم هم به میز نوشیدنی بود که داشت به ما نزدیک میشد در همین احوالات بودم که زینب اشاره کرد، سریع زیر بازوش را گرفتم، یه دست زینب روی شکمش بود و دست دیگه اش روی دهانش ، اینقدر خوب فیلم بازی می کرد که هر بیننده ای با دیدنش احساس می کرد درد شدیدی را داره تحمل میکنه... زینبی با ایما و اشاره از کاترینا و بقیهٔ کسانی که میشناخت عذرخواهی کرد و من هم زیر بازویش را گرفتم و کم کم به در سالن نزدیک شدیم خبری از نگهبان نبود، زینب آهسته گفت: تا نگهبان نیست سریع بریم بیرون، پا را که از سالن بیرون گذاشتم انگار از دنیای وحوش بیرون آمدم، نفس عمیقی کشیدم و رو به زینب گفتم: اونجا داشتم خفه میشدم به خدا... زینب خنده ریزی کرد و گفت: منم حال تو را داشتم، مجبور بودم تحمل کنم تا ماموریتم را به اتمام برسونم، تازه اگر مونده بودی حتمااا خفه میشدی... نگاهی بهش کردم و گفتم: چرا؟! قرار بود اون دو تا مجری بی حیا برنامه های جدیدتری و بیانیه های محکم تری صادر کنند؟! زینب که از لحن کلامم خنده اش گرفته بود گفت: روی اون میزهای چرخان مشروب بود، میموندی مجبور میشدی برداری، حتی اگر خودت هم نمی خوردی، بعد از صرف اب شنگولی توسط اطرافیانت، حال تو هم حتما بهم میخورد، چون اونوقت با یه جماعت بی عقل طرف بودی که هر کار و حرکتی می کردند... آه کوتاهی کشیدم و گفتم: چقدر آدم پست باشه که بیاد همچی جاهایی و برای مملکت و شرف و حیای خودش نقشه بکشه، اونم نقشه ای که باعث نابودی وطنش میشه و صد البته نابودی خودش.. همانطور که تند تند از خیابان ها می گذشتیم ،زینب سری تکون داد و گفت: اینا بعضیاشون مغرضن و بعضی هاشون نا آگاه که فریب دشمن را خوردند و پای در راهی گذاشتند که سردمدارشون ابلیس هست، گاهی نمیدونن چه حماقتی میکنن اما وقتی به خود میان که کار از کار گذشته .. سرم را تکون دادم و گفتم : آره وقتی شروع به توبه میکنند که توی چنگ پلیس گیر افتادن.. زینب لبخند کمرنگی زد و گفت: منظورم این نبود...اونا وقتی به خود میان که گذر پوست به دباغخونه افتاده و عزرائیل می خواد جونشون را بگیره...اونوقت می فهمند یک عمر گوش به فرمان شیطان بودند و الان بازگشتشون به سمت خداست و در محضر خدا باید جواب بدن...عاقبت همه مرگ هست و بدا به حال کسایی که با این اوصاف به دیدار خدا میرند، اینا خسرالدنیا و الاخره میشن، درسته در ظاهر فکر میکنیم دنیا را دارن ولی واقعا همون دنیا هم ندارن ، آخه انسان فطرتا پاک و خداجو هست و وقتی شیاطین انسان را از فطرت و ذات خودش که همون خداست، دور میکنند، هر چند هم که عیش و نوش دنیاشون به راه باشه اما همیشه یه حفرهٔ بزرگ و خالی توی زندگشیون هست که تمام خوشی های زود گذر دنیا را زایل میکنه... به حرف های زینب که فکر می کردم، میدیدم واقعا راست میگه..برفرض ما قیام کردیم وبه اصطلاح آزادی را گرفتیم، برهنه شدیم ، خودمون را به مردهای هیز تقدیم کردیم و در منجلاب هوی و هوس غوطه ور شدیم، آخرش چی؟؟ آیا با این وضع که جامعه مون را به کثافت کشوندیم خودمون احساس رضایت می کنیم؟! نه به خدا نمی کنیم...من که خودم هم تو اون اغتشاشات بودم و هم چیزهای بعدش را دیدم...لذتی را که در اون دو رکعت نمازی که خوندم در هیچ جا پیدا نکردم. بعد از این اتفاقات به این نتیجه رسیدم که اسلام دین آزادی ست، اسلام دین آرزوهاست...اسلام دین خوشبختی ست... توی همین افکار بودم که متوجه شدم زینب اشاره میکنه سوار ماشین بشم. همون ماشینی که ما را آورده بود. کنار زینب نشستم و یکدفعه از زبونم پرید: زینب جان، امشب دقیقا ماموریتت چی بود؟ من که متوجه نشدم کار خاصی بکنی...بعدم قضیه اون پاکت ها چی بود؟ ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_هشتم🎬: ولید در حالیکه آشکار لحن بیانش می لرزید گفت: ای کاش ولید از ما
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: رباب بوسه ای از گونهٔ علی اصغر گرفت و او را در دامان دخترش سکینه گذاشت و‌گفت: مراقب برادرت باش، در دلم آتش و ولوله ای برپاست، می خواهم با نگاه به چهرهٔ پدرت، خنکای آبی به شعله های این آتش بریزم و سپس از اتاق خارج شد و به سمت اقامتگاه مولایش به راه افتاد. رباب آنچنان بی تاب بود و با هروله راه می رفت که توجهی به اطراف نداشت، سریع خودش را به حجره همسرش رساند، در باز بود و رباب که نمی خواست بی اذن مولایش داخل شود، گوشهٔ پرده را بالا زد و میخواست اجازه بگیرد که قامت زیبای دلبرش در لباسی سفید و پاکیزه در حالیکه مشغول کُرنش و عبادت در مقابل خداوند بود را مشاهده کرد. رباب عاشق این صحنه بود، او عاشق بزرگمرد زمانش بود که خداوند عاشقانه او را می خواست و رباب بارها و بارها علاقهٔ خدا به ذبیح اللهش را از زبان پیامبر که برای او نقل شده بود، شنیده بود. رباب نگاهی مملو از مهری بی انتها به حسین که بی شک تمام جانش بود، نمود، دستش را روی قلبش گذاشت تا آرام تر بتپد و به خود اجازه نداد وارد اتاق و مزاحم خلوت همسرش با خدا شود، همان کنار در نشست و همچنان گوشهٔ پرده را بالا گرفته بود تا عشقش را سیر تماشا کند، با هر رکوع او ،رباب شعری می گفت و با هر سجده حسین، خدا را شکر می کرد که چنین موهبتی به رباب عنایت شده... بالاخره نماز عشق تمام شد‌. رباب فوری از جا برخواست ، رباب نمی خواست حسین او را در حالیکه بر درگاهش نشسته ببیند ،چون میدانست حسین او را بسیار دوست دارد و هر وقت رباب به همسرش وارد میشود ،بهترین جای را به او میدهد. رباب شعری را که حسین برایش سروده بود زیر لب تکرار کرد:به جان تو سوگند! من خانه‌ای را دوست دارم که سکینه و رباب در آن باشند. آن‌ها را دوست دارم و تمامی ‌‌دارایی‌ام را به پای آن‌ها می‌‌ریزم و هیچ کس نباید در این باره با من سخنی بگوید. و ناگهان عشق آتشین رباب،آتشین تر شد، آنچنان که میترسید به درون حجره رود و تاب تحملش تمام شود و... در این هنگام چندین مرد از بنی هاشم را دید که به سمت حجره امام می آیند، فورا در تاریکی شب در گوشه ای پناه گرفت تا مزاحم آنها نباشد. مردان بنی هاشم جلوی حجره ایستادند و یکی از آنها پرده را به کناری زد و گفت: السلام علیک یا مولای یا ابا عبدالله...همانطور که امر کرده بودید، سی نفر از مردان شمشیر زن بنی هاشم آماده اند تا به هرجا امر کنید با شما آییم.. صدای این مرد چقدر برای رباب آشنا بود ....آری درست است او کسی جز قمر بنی هاشم نمی توانست باشد، آخر ادب عباس حکم می کرد که حسین را نه برادر بلکه مولای بخواند و این از عشق ام البنین به دختر رسول الله بود که فرزندانش را چنین بار آورده است.. رباب با خود فکر کرد ، یعنی چه شده و این موقع شب، مولایش حسین به کجا می خواهد برود؟ آنهم با سی مرد جنگی و باشهامت چون عباس... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
لطفا تو گروهاتون بفرستین دست بدست بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی #قسمت_نود_پنجم: دیگه دوست نداشتم داخل همچین جمعی باشم که زینبانگار افک
رمان آنلاین زن، زندگی، آزدای : زینب لبخند مرموزانه ای زد و‌گفت: توی این مدت یکی از مهره ها اصلی این شبکه فساد را کشف کردیم و چون می خواستیم به سر دسته برسیم و متوجه بشیم کلا زیر نظر کی کار میکنن، لازم بود یه رد یاب کار بزاریم که امروز من به جا یه ردیاب ،دوتا کار گذاشتم و بعد خنده ریزی کرد. با تحسین بهش نگاه کردم و‌گفتم: اما تا جایی یادمه تو که از جات تکون نخوردی! اون مهره اصلی کی بود؟ زینب متفکرانه به بیرون چشم دوخت و گفت: کاترینا بود..یعنی من مطمئنم کاتریناست، اون پاکت نامه ها هم دسته های دلاری بود که بین جمعیت به عنوان پیشکش پخش می شد، داخل هر کدومش شاید حقوق یک سال یه کارمند بود، اینا اینقدر بریز و بپاش می کنند تا زنهای ما را گمراه کنند، خانواده هامون را از هم بپاشن، با ترویج همجنسگرایی، ازدواج سفید و برهنگی و.. ما را مقطوع النسل کنند و مملکت ما را از بین ببرند تا در آینده نه نامی از مسلمانی باشه و نه نشانی از تشیّع..اینا مذهب ما را نشانه رفتند...اهل بیت علیه السلام را نشانه رفتند تا مردم را از این انوار مطلق دور کنند و به سمت ابلیس بکشند، اینا دارن وقت برای سرورشان ابلیس میخرند... گیج شده بودم، زینب داشت چی می گفت؟! شعار زن، زندگی آزادی کجا و اینهمه اهداف پوشیده و شوم کجا؟! داشتم به حرفهای زینب فکر می کردم که به خونه رسیدیم. با تکان های هواپیما چشم هایم را باز کردم که صدایی از بلندگو پخش شد: به خاک پاک ایران خوش آمدید، شما هم اکنون در فرودگاه مهرآباد حضور دارید... با شنیدن نام ایران انگار بندی درون دلم پاره شد، هم خوشحال بود و هم استرس داشتم، خوشحال بودم از اینکه بعد از روزها دوری که به اندازهٔ یک عمر بر من گذشت، بالاخره کابوس این فرار وحشتناک پایان گرفت و من به کشور امن خودم برگشتم و استرس داشتم از برخورد خانواده و اقوامم، گرچه زینب اطمینان خاطر بهم داد که پدر و مادرم را در جریان گذاشتند و اونا میدونن که من با پلیس همکاری کردم ولی این موضوع هم باز مسئله فرار من را توجیه نمی کرد. قرار بود پدرم توی فرودگاه منتظرم باشه، با به یاد آوردن چهره پدرم قلبم شروع به تند تند زدن کرد که با حرف زینب به خود آمدم: چی شدی سحر؟ انگار برق چند فاز بهت وصل کردن، پاشو باید پیاده شیم. در حالیکه بلند میشدم گفتم: دست خودم نیست، استرس دارم، یعنی یه جورایی میترسم.. زینب دستی به پشتم زد و گفت: تو کار اشتباهی کردی و با سختی هایی که کشیدی تنبیه شدی، توکلت به خدا باشه ، خودش همه چی را درست میکنه.. چادرم را جلو کشیدم و گفتم: توکلت علی الله...و به سمت در هواپیما حرکت کردیم ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_نهم🎬: رباب بوسه ای از گونهٔ علی اصغر گرفت و او را در دامان دخترش سکین
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: امام از اتاقش بیرون آمد، با طمأنینه جواب سلام همه را داد و فرمودند: هم اینک به دارالحکومه مدینه به نزد ولید بن عتبه میرویم، ایشان مرا احضار کردند، دلیل احضار را نگفتند اما می توانم بدانم چه شده، زیرا دیروز به خواب دیدم که منبر معاویه واژگون شده و از خانه اش آتش زبانه می کشد و این بدان معناست که مرگ در خانهٔ معاویه را زده است و دلیل احضار من هم حتما همین است و احتمال میدهم نقشهٔ شومی در سر داشته باشند ، پس زمانی که پشت درخانهٔ ولید رفتیم ، من به تنهایی وارد خانه می شوم و شما جلوی در منتظر ندای من بمانید، چنانچه شنیدید صدایم بلند شد و سخنم را شنیدید که شما را صدا زدم:«ای خاندان پیامبر» بدون اجازه درون خانه بریزید، آنگاه شمشیرها را بکشید ولی شتاب نورزید، اگر چیز ناخوشایندی دیدید، شمشیر بکشید و هر کس را که آهنگ کشتن مرا داشت، بکشید. آنگاه حسین پیشاپیش جمع حرکت کرد در حالیکه عصای پیامبر صل الله علیه واله را به دست داشت و سی تن از خاندان، موالی و شیعیان، او را مانند نگینی در بر گرفته بودند. رباب این صحنه را می دید ، دل درون سینه اش چونان گنجشکی بی تاب، خود را به قفس تن می کوبید و اشک از چهار گوشهٔ چشمانش جاری بود و می دانست که خبری و تهدیدی در راه است که اگر تهدیدی در کار نبود ، مولایش حسین چنین عمل نمی کرد. پس دستانش را بالا برد و نگاهش را به آسمان دوخت و گفت: ای خدای حسین، حسینم را به تو سپردم که بی شک بهترین نگاهبانی... جمعیت به در خانهٔ ولید یا همان دارالحکومه مدینه رسیدند، امام قبل از داخل شدن اندکی توقف نمود و فرمود: ببینید چه سفارشی به شما کردم، از آن تجاور نکنید، من امیدوارم که سالم نزد شما بازگردم. عباس بن علی چون شیری شرزه، دست روی چشم گذاشت و در مقابل مولایش سر فرود آورد و دیگران هم به تأسی از ایشان، چنین کردند. پس حسین بر ولیدبن عتبه وارد شد... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزدای #قسمت_نود_ششم: زینب لبخند مرموزانه ای زد و‌گفت: توی این مدت یکی از مهر
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی : شش ماه از زمانی که به ایران برگشتم می گذرد، شش ماهی که سخت گذشت اما آخرالزمان است روزها و هفته ها به سرعت برق و باد میگذرد، هیچ وقت از خاطرم پاک نمی شود اون لحظه ورودم به ایران را ، پدرم تا چشمش به من افتاد و نزدیکش شدم، دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به صورتم بزند، چشمانم را بستم تا سیلی را با تمام وجود حس کنم و در ذهنم بماند، من خودم را مستحق آن میدانستم، هر چه صبر کردم درد و سوزشی حس نکردم و وقتی چشمهایم را باز کردم ، مشت گره کردهٔ پدرم را دیدم که به پای خودش می کوبید، جرأت کردم و مشت پدر را در دستم گرفتم و بعد بوسه ای به پشت دست پدرم زدم. و من گریهٔ پدرم را که حتی در مرگ سعید ندیده بودم، توی اون لحظه دیدم.پدرم دستش را عقب کشید و زیر لب گفت: به حرمت چادری که سر کردی بخشیدمت و من خوشحال از این بخشش قدم به خانه گذاشتم. به اصرار من ، زینب هم همراهم آمد تا لحظه ورودم به خانه نقش وکیل مدافع مرا بازی کند و چه خوب هم از من دفاع کرد و کار اشتباهم را توجیه کرد و با اشاره به مرگ سعید که انگار نوعی شهادت بود و ربط دادن اون خاطرهٔ وحشتناک به اغفال من، فرارم را نوعی ربوده شدن از طرف همان گروه جلوه داد و دید خانواده را نسبت به من،ملایم کرد، پدر و مادرم با گذشت زمان همان پدر و مادر قبل و حتی مهربان تر از قبل شدند، چرا که رفتار پخته دخترشان، حجاب زیبای سحرشان و نمازهای من، آنها را سر ذوق می آورد، اما اقوام پشت سرم هزاران حرف زدند و عمه جان که قبلا مرا برای آقا پسر تحصیل کرده اش می خواست، الان نه تنها من را تحویل نمی گرفت بلکه پشت سرم حرف های راست و دروغ زیادی میزد که وجههٔ مرا خراب کند زیرا مرا بانی خراب شدن رؤیاهایی که برای پسرش در سر داشت، می دانست. آن روزها خیلی سخت گذشت و میگذرد، من هم خودم را سرگرم درس خواندن کردم تا با قبولی در کنکور، زندگی که مد نظر خودم هست را برای خودم بسازم. قطره اشک گوشهٔ چشمم را گرفتم و با صدای مادر به خود آمدم: مامان بیا دیگه الان مهمونا از راه میرسن... سریع داخل سرویس ها شدم و آبی به صورتم زدم و بیرون آمدم، چادر سفیدم که گلهای ریز قرمز داشت را روی دستم انداختم و به طرف آشپزخانه رفتم. مامان تا چشمش به چادرم افتاد گفت: مامان مگه مهمونات مرد هستن که چادر برداشتی؟! لبخندی زدم و گفتم: من اصلا نمیدونم مهمونا کی هستن، مگه این زینب میگه قراره کی بیاد، فقط گفت امشب مهمون داری و میدونم خودش و نامزدش هم هستن.. مامان سری تکون داد و گفت: زینب که دختر خیلی خوبی هست، خوب شد برای عقدش رفتیم، نامزدش هم که مثل خودش ماه هست.. چادر را روی صندلی آشپزخانه گذاشتم و به سمت میوه های شسته رفتم تا با پارچه آبشون را بگیرم و گفتم: آره علی آقا از همکاراش هست ، توی اون ماموریت لندن هم انگار با هم بودن اصلا همونجا اینا به دل هم میشینن.. مشغول حرف زدن بودیم که درهال باز شد و بابا با دستی پر وارد خانه شد. نگاهی بهش انداختم و همونطور که جلو میرفتم تا دستش را سبک کنم گفتم: بابا چرا زحمت کشیدی، زینب اصلا نگفت برا شام میان، بعدم یه چی درست می کردیم چرا از بیرون کباب گرفتی؟! بابا لبخندی زد و گفت: در مقابل کاری که این خانم برای دختر من کرد، هر کار کنیم کمه...شام که قابلی نداره، حالا هم زبون نریز ، بیا نگاه کن چیزی کم و کسر نباشه، راستی نگفتن چند نفرن؟ من برای هشت نفر غذا گرفتم. سرم را پایین انداختم و گفتم: وای ببخشید یادم رفت بگم، گفتن چهار نفرن ، یه غذا اضافه گرفتی... مامان زد زیر خنده و‌گفت: اشکال نداره بابات مثل همیشه فکر خودش بوده و جا دونفر غذا میخوره... همه زدیم زیر خنده که صدای زنگ در بلند شد. با دستپاچگی وسایل را روی میز نهارخوری داخل آشپزخونه گذاشتم، بابا به طرف درهال رفت و می خواست خودش برود و در را باز کند و منم هول هولکی چادرم را روی سرم انداختم و توی آینه ای که روی اوپن گذاشته بودم، نگاهی به شال سفید روی سرم کردم و بالای چادرم را مرتب کردم و سریع خودم را پشت پنجره هال رسوندم، پرده را کمی کنار زدم و زیر نور لامپ حیاط خیره به در شدم. بابا در را باز کرد، اولین نفر نامزد زینب داخل شد، بعدم یه آقا با دسته گلی به دستش..دقت کردم وای باورم نمیشد...این.... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺