eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
343 عکس
316 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5931339931581419076.mp3
39.83M
| ســـخنرانی | | حجةالاسلام والمسلمین حاج آقاشیبانی‌فر | | محرم الحرام ۱۴۴۵ | دانلود 👌 🍃 ❤️🍃 @bakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_یکم🎬: مجمع و سه تن از دوستانش که از کوفه خود را به امام رسانده ان
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: نافع که کشته شد، انگار سپاه عمر سعد جانی تازه گرفت و همانجا که امام ایستاده بود را نشانه گرفتند و با هم حمله کردند تا شاید با کشتن امام، جنگ خاتمه یابد. مسلم بن عوسجه پیرمردی هشتاد ساله که چونان جوانان شمشیر میزد، متوجه هدف شوم دشمن شد و همانطور که رجز می خواند: «من شیر قبیلهٔ بنی اسد هستم » به قلب دشمن زد، همه او را میشناختند، زمانی ایشان در رکاب پیامبر صلی الله علیه واله مشق جنگ میکرد و انگار اینک و اینجا می خواست درس پس بدهد و به پیامبر که از ملکوت نظاره گر او بود بگوید: به خدا مسلم بن عوسجه به محمد ایمان آورد و تا آخرین نفس از دین محمد دفاع کرد. لشکر کوفه که هنرنمایی مسلم بن عوسجه را دید، دسته جمعی به او حمله کردند، گرد و غباری غلیظ همه جا را گرفته، معلوم نیست چه بر سر مسلم آمده، امام به همراه حبیب به قلب گرد و غبار میروند تا از مسلم حمایت کنند. رباب که می بیند تمام هستی اش به قلب دشمن زده، قلب در سینه اش فشرده میشود، هراسان از جای برمیخیزد و کمی جلوتر میرود و سرا پا چشم میشود تا قامت مولایش را ببیند. گرد و غبار می خوابد و همگان سر مسلم بن عوسجه را روی دامان امام میبینند... حبیب که زخم های تن مسلم را می بیند و میداند که عنقریب ملکوتی می شود، به او میگوید: ای دوست قدیمی آیا وصیتی داری که برایت انجام دهم؟! مسلم تمام نیروی خود را جمع میکند و با سر انگشت امام را نشان می دهد و میگوید: تمام وصیتم حسین است، نگذار مولایم غریب و بی یاور بماند.. اشک از چشمان حبیب سرازیر می شود و میگوید: به خدای کعبه قسم می خورم که جانم را فدای جان نازنینش کنم و مسلم آرام در آغوش حسین جان می دهد. عابس با دیدن صحنه کشته شدن مسلم و شنیدن وصیتش خون جوانمردی در رگهایش به جوش می آید، عابس همان کسی ست که پیغام مسلم را از کوفه برای مولایش آورده و به حسین گره خورده و اینک میل آن دارد که در این وادی دلبری کند، پس خدمت امام میرسد و میگوید: مولای من! در این ارض خاکی هیچ کس را به اندازه شما دوست ندارم، کاش چیزی عزیزتر از جانم داشتم و آن را فدایتان میکردم،پس اجازه دهید این جان ناقابل را فدایی وجود نازنینتان نمایم. امام با نگاه و لبخند مهربانش اذن میدان به او میدهد و برایش دعا می کند. عابس به قلب سپاه میزند و در یک لحظه عده ای را به درک واصل میکند، ربیع که از دیر زمانی همرزم او بوده و اینک در لشکر عمر سعد است و خوب جنگاوری عابس را میداند ،فریاد میزند: او عابس است، به نبرد با او نروید، به خدا قسم هر کس با عابس بجنگد، کشته خواهد شد. پس رنگ از رخ سپاهیان میپرد ، عابس هل من مبارز میطلبد و هیچ کس، یارای مبارزه با او نیست. عمر سعد که حقارت سپاهش را میبیند فریاد میزند: خاک بر سرتان، جرات رودر رویی و جنگیدن با او را ندارید، حداقل محاصره اش و او را سنگباران کنید. عابس با شنیدن این حرف عمر سعد، لباس رزم از تن بیرون می آورد و به کناری می اندازد و فریاد میزند: اکنون به جنگ من بیایید اما کسی جلو نمی آید و عابس به سوی سپاه کوفه حمله می کند و عده زیادی را به خاک سیاه می نشاند، به یک باره سپاه او را محاصره میکند و از راه دور باران سنگ و تیر باریدن میگیرد و عابس در حالیکه خون از بند بند وجودش میتراود به دیدار محبوب و معبود خود می شتابد.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از رفاقت با شهدا
4_5782872326727009507.mp3
8.69M
دلم_گرفته💔 ای رفیق تقدیم به همه عزیزانی که رفیق_شهید دارن 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5933972286972366854.mp3
42.15M
| ســـخنرانی | | حجةالاسلام والمسلمین حاج آقاشیبانی‌فر | | محرم الحرام ۱۴۴۵ | دانلود 👌 🍃 ❤️🍃 @bakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لازمه همه یدونه داشته باشن ازش🥺 بزن رو لینک غافلگیر میشی♥️👇🏽 https://eitaa.com/sana_Leatherbags/423
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_بیست_هشتم 🎬: فتانه با اینکه همیشه دعا می کرد صمد از جلوی راهش کنار برو
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: روز چهلم صمد بود و مردم در این چهل روز، هزاران حرف درباره مرگ صمد زدند و آخرش هم به فتانه رسیدند، همه اعتقاد داشتند هر چه هست زیر سر فتانه است چون در آن روستای کوچک همه میدانستند که صمد عاشقانه فتانه را دوست دارد و فتانه او را از خود میراند و چشمش دنبال کس دیگری ست ، در این مدت چهل روز گهگاهی مخفیانه فتانه با اسحاق دیدار داشت و قول و قرار گذاشته بودند تا بعد از مراسم چهل صمد به دور از چشم مردم، هر دو به تهران بروند و بی سرو صدا زندگی رؤیایی در تهران راه بیاندازند. شمسی هم که متوجه ارتباط عمیق فتانه و اسحاق شده بود،انگار در لاک خود فرو رفته بود و سعی می کرد به فتانه نزدیک نشود. فتانه برای اینکه نشان دهد صمد را دوست داشته، حکم کرده بود که مراسم چهلم در خانه پدر بزرگش برگزار شود، خانهٔ ملا غلام مملو از جمعیت شده بود، صدای شیون مادری که جوانش را از دست داده بلند بود و دیز مملو حلوا و خرما همراه با سینی های چایی داخل اتاق ها میشد و خالی برمی گشت. فتانه لباس مشکی و روسری مشکی که اطرافش زردوزی شده بود برتن کرده بود و جمعیت را زیر نظر داشت و گهگاهی قطره اشکی هم میریخت تا مردم را فریب دهد، ناگهان نیروی درونی از او خواست تا از اتاق بیرون بیاید و روی حیاط برود. فتانه ناخواسته از جا بلند شد، از در اتاق بیرون رفت،جلوی در کپه ای از گالش و دمپایی های رنگارنگ بود، فتانه با پای برهنه روی کپه کفش ایستاد، خیره به دود هیزمی شد که از زیر دیگ بزرگ آبگوشت به هوا بلند بود و بچه هایی که دور و بر آتش میپلکیدند و در عالم خود غرق بودند. در همین حین صدای آشنایی از کنارش او را به خود آورد: سلام فتانه، ان شاالله غم آخرت باشه، ان شالله بقای عمر شما باشه.. فتانه رویش را به سمت راستش چرخاند و تا چشمش به آن مرد افتاد، انگاری بندی درون دلش پاره شد، قلبش به تپش افتاد و احساس گر گرفتی داشت،با حالتی دستپاچه گفت: س..س..سلام آقا محمود، خوش آمدید، کاش توی یه موقعیت دیگه به خونه ام دعوتت می کردم، خیلی لطف کردین محمود که انگار نیروی ماورایی به او دستور میداد که دلبری کند گفت: غصه نخور و گریه نکن فتانه خانم که چشمای قشنگت پف میکنه، قسمت باشه جور دیگه ای هم میهمانت میشم. با این حرف محمود عرق سردی روی تن فتانه نشست، هیکل مردانه و صورت زیبای محمود گویی سحری داشت که تمام قول و قرارهایش با اسحاق را فراموش کرد، فتانه چادر سیاه رنگ سرش را رها کرد به طوریکه قرص صورتش پیدا شود، همانطور که خود را مشغول بازی با روسری اش نشان میداد، روسری را عقب تر کشید تا زیبایی هایش را به رخ مردی بکشد که انگار جوانه عشقی در وجودش کاشته بود و با طنازی زنانه ای گفت: کاش تقدیر آنطور که ما می خواییم باشه.. محمود صدایش را پایین تر آورد و گفت: من تنها اومدم روستا، یه چند روزی هم اینجا میمونم، اگر دوست داشتی حال و هوایی عوض کنی، آخر هفته میرم تهران، تنها هم هستم، ماشین هم خااالی.. محمود نفهمید که این حرف از کجایش درآمد و اصلا چرا اینجور گفت!! اما قند توی دل فتانه آب میشد که ناگهان قامت حسن آقا که می خواست وارد خانه شود از دور نمایان شد، گویی نیرویی به فتانه گوشزد کرد که حسن آقا آمد، فتانه نگاهی به در ورودی کرد و گفت: باشه خبرت می کنم و با زدن این حرف وارد اتاق شد و نمی دانست که کمی آن طرف تر، درست توی درگاه اتاق تنور، شمسی ،از دور او و محمود را زیر نظر دارد و لبخندی مرموزانه روی لبش نشسته بود..‌. حسن آقا وارد خانه شد و او حس کرد که محمود و فتانه را با هم دیده، اما جلوتر که آمد، فقط محمود بود، حسن آقا دست پسرش را گرفت و گفت: اومدی سرسلامتی بدی، فقط به ملا غلام و پدر و مادر صمد تسلیت بده، با این دخترهٔ چش سفید،چشم تو چشم نشی که هنوز کفن شوهر بدبختش خشک نشده، با مردهای دیگه روی هم ریخته... محمود نفسش را آرام بیرون داد و همراه با پدر به سمت اتاقی رفتند که مردها در آنجا جمع بودند.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_بیست_نهم 🎬: روز چهلم صمد بود و مردم در این چهل روز، هزاران حرف درباره
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فتانه گوشه اتاقی که قبلا با صمد در آنجا زندگی می کرد، چمپاتمه زده بود و به روزهای گذشته فکر میکرد، به عشق سوزان محمود که به جانش افتاد و فکر اسحاق را از سرش بیرون کرد، به التماس های اسحاق و بی توجهی خودش، به قرارهایی که با محمود گذاشته بود اما هر بار به طریقی بهم می خورد و این عشق سوزان را سوزان تر می کرد، فتانه توانسته بود محمود را با وجود داشتن زنی چون مطهره عاشق خود کند، مانده بود الان بی سرو صدا عقد کنند که یکباره پدر محمود متوجه شد و همه چیز را بهم ریخت، اما راهی که شمسی پیش رویش گذاشته بود، بسیار موثر و بی دردسر بود و الان منتظر نتایج عملکردش بود‌ فتانه وقتی به نتایج کار و رسیدن به هدفش که همان جدایی مطهره از محمود و عقد خودش با محمود بود، فکر میکرد، انگار شهد و عسل در دلش پیچ و تاب می خورد، لبخندی محو روی لبهای فتانه نشست که تقه ای به در چوبی اتاق خورد و پشت سرش ، سر مادربزرگش از بین دو لنگه در، داخل آمد و گفت: فتانه! بیا بیرون، برو اتاق ملا، بابابزرگت کارت داره، چکار کردی دختر؟! خیلی عصبی هست هاا فتانه با سرعت از جا بلند شد، یعنی چی شده؟! نکنه یه حرفی حسن آقا زده و.. باید زودتر میرفت تا ببیند پدربزرگش از چی ناراحت است. دمپایی های جلوی در را لنگ به لنگ پوشید و به سرعت خود را به اتاق ملا غلام رساند، بدون اینکه در بزند وارد اتاق شد وزیر زبانی سلام کرد. ملا غلام از زیر عینک ته استکانی اش فتانه را نگاه کرد، کتاب طلسمی را که روی میز چوبی جلویش باز بود ، بست، میز را به کناری گذاشت، دستی به ریش و سبیل سفیدش کشید و گفت: تو چکار می کنی فتانه؟! معلوم هست این روزا سرت کجا گرمه؟! فتانه که دستپاچه شده بود گفت: هیچ کار، مثل قبل، من که همیشه جلو چشم شما بودم،چندبار خواستم برم تهران دنبال زندگی خودم که سر بزنگاه فهمیدین و نذاشتین و بعد لحنش را عصبانی کرد و گفت: تو رو خدا دست از سر من بردارین، شما جز من، بچه و نوه و نتیجه ندارین که فقط من براتون مهم شدم؟! ملا غلام نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که سرش را با تاسف تکان میداد گفت: من کاری باهات ندارم، اما فقط این را بگم این راهی که میری به ناکجا آباد هست، من که مدتهاست دستم توی دعا نویسی و سحر و رمالی هست، هنوز جرات نکردم موکل سفلی بگیرم، تو...تو چطوری تونستی این کار را بکنی؟! من قبول دارم کارم جاهایی درست نبوده، اما به طرف موکل شیطانی نرفتم، چون میدونم هرکس به طرف این موجودات بره، دنیا و آخرتش را از دست میده... فتانه که تازه وارد این کارها شده بود با تعجب به پدربزرگش نگاه کرد و گفت: شما از کجا فهمیدی؟! ملا غلام آه بلندی کشید و همانطور که از جا بلند میشد گفت: فقط بدون تو با این کارت،شیطان را به زندگیت دعوت کردی و این شیطان دست از سرت برنمیداره تا بمیری و اون دنیا هم با همین شیاطینی که موکل گرفتی محشور میشی...اینو بهت گفتم چون نوه ام هستی، دوستت دارم و این یه نصیحت خیرخواهانه هست، دیگه خود دانی... ملاغلام حرفش را تمام کرد و از اتاق بیرون رفت. فتانه به فکر فرو رفت، نه اینکه به عواقب وحشتناک کار کثیفی که کرده بلکه به این فکر میکرد که پدر بزرگش از کجا فهمیده است؟! در همین افکار بود که در اتاق به شدت باز شد،فتانه فکر کرد پدر بزرگش هست که دوباره میخواد حرفی بزند که ناگهان کله شمسی از پشت پرده اتاق ظاهرشد.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا