#قسمت_چهاردهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
خانه ای که برایمان گرفته بود کنار سپاه بود . یک خانه ی دو اتاقه که مهدی هیچ وقت فرصت نکرد شب آن جا بخوابد . به من گفت که " خودت برو آن جا . مجید را می فرستم بیاید سر اسباب کشی کمکت کند . " مجید آمد و وسایلمان را جا به جا کرد . موقع رفتن گفت " من دارم می روم منطقه . با آقا مهدی کاری ندارید ؟ " گفتم " سلام برسان . " گفت " سلام لیلا را هم برسانم ؟ " گفتم " سلام لیلا را هم برسان . " مجید موقع رفتن واقعاً قیافه اش نورانی شده بود .
اول که به آن خانه رفتم ، خانم باکری قرار بود دو - سه ساعت بعدش برود ارومیه ، خانم همت ، را از قبل ، از اردوی تحکیم می شناختم . ولی ژیلایی که الآن می دیم با آن دختر پر شر و شور سابق خیلی فرق داشت . شکسته شده بود . با خانم باکری هم کم کم آشنا شدم . سعی می کردم جلوی آن ها جوری رفتار کنم انگار که من هم شوهر ندارم . فکر می کردم زندگی آن ها بعد از رفتن آدم هایی که دوستشان داشته اند چه قدر سخت است . فکر کردم خُب ، اگر برای من هم پیش بیاید چه ؟ اگر دیگر مهدی را نبینم …. فکر می کردم حالا من پدرو مادرم توی قم هستند آن ها چه ؟ ولی روحیه ی سرزنده و شوخشان را که می دیدم ، می فهمیدم توانسته اند خودشان را نگه دارند . بعضی وقت ها هم آن قدر به سر نوشت خانم همت و باکری فکر می کردم که یادم می رفت من هم شاید روزی مثل آن ها بشوم .
بین راه هوا بارانی بوده و دیدشان محدود . مجبور بودند یواش یواش بروند . که به کمین ضدّ انقلاب بر می خورند . آن ها آرپی جی می زنند که می خورد به در ماشین و مجید همان جا پشت فرمان شهید می شود . آقا مهدی از ماشین پایین می آید تا از خودش دفاع کند
یک شب گفتند " حالا ببینیم قمی ها چطور غذا درست می کنند . " من هم خواستم که برایشان نرگسی درست کنم . داشتم غذا درست می کردم که یک خانمی آمد در زد و یک چیزی به آن هاگفت . به خودم گفتم " خب ، به من چه ؟ " شام که آماده شد هیچ کدام لب به غذا نزدند . گفتند " اشتها نداریم " سیم تلویزیون را هم در آورند .
🌸پايان قسمت چهاردهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آمادهکنندههای زمینههای ظهور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب #حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#قسمت_چهاردهم
- ازاین حرف ها به من هم می زنند. می گویند: چرا اینقدر مهریه ات را کم گرفته ام؟ به حرف های مردم گوش نده. نکند به خاطر فقر شوهرت نگران باشی. نه من فقیرم، نه علی. خدا به زمین توجهی کرد و از میان مردان عالم من و علی و از بین زنان، تورا انتخاب کرد. من اگر میخواستم می توانستم همه گنج های زمین را مالک شوم. پدرت در حقت کوتاهی نکرده است. تو را به بهترین جوان فامیل شوهر دادم. مطمئن باش اگر بهتر از علی کسی بود، تو را به او می دادم. علی بزرگ دنیا و آخرت است. زودتر از همه مسلمان شد. از همه خوشاخلاق تر است. علم و منطق و صبوری اش هم از همه بیشتر است. ازدواج شمادوتا خواست خدا بوده، نه من. علی در هر دو جهان برادر من است. شوهرت یکی از بهترین هاست. اغراق نمی کنم. نباید خلاف خواسته اش رفتار کنی.
فاطمه خندید.
-من ازاین انتخاب اصلا پشیمان نیستم. هرکس هرچه می خواهد بگوید، من علی را با هیچ مرد دیگری عوض نمی کنم.
باشنیدن صدای خنده های فاطمه غرق لذت شدم. پیامبر صدایم زدند،رفتم داخل.
-علی جان! با فاطمه خیلی مهربان باش. او پاره تن من است. وقتی غمش را میبینم، غم های عالم روی دلم آوار می شوند. وقتی هم می بینم حالش خوب است، انگار دنیا را به من داده اند. فاطمه قلب و روح من است.
حرف های پیامبر مثل همیشه برایم دلخواه و خواستنی بود. لبخندی که همیشه روی لب هایم پرسه می زد، عمیق تر شد. با شوق عشقی که در صدایم بود، به پیامبر اطمینان دادم هوای دخترشان را دارم.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آمادهکنندههای زمینههای ظهور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh