فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ قسمتی از مصاحبه شهید والا مقام #علی_اوسط_عسگری فرمانده گروهان ضد زره لشکر17علی ابن ابیطالب(ع).
شهید به زبان محلی میفرماید:
اون که کافره داره اونطور مقاومت میکنه...
ما که هدف داریم و برای"اسلام" داریم مجنگیم،ما باید تا آخرین قطره خونمون بجگنیم.
#عند_ربهم_یرزقون
ـــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_پنجم ✍ خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمان
💐🍃🌸
🍃🌸
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هشتاد_و_ششم
✍ آن شهید، پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود.
حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد:
- وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن، خشکم زد...
نمیدونستم باید خوشحال باشم؟
یا ناراحت..؟
تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم.
مدام ذهنم مشغول بود.
یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادره...
اما یه صدایِ دیگه ای میگفت:
بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانم نیستی و حرفِ دلشو زده...
گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه؟
پس باید مطمئن میشدم.
نباید کم میذاشتم تا بعدا پشیمون شم.
خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم.
که الحمدالله موافقت کرد و گفت که صبحها به امامزاده میرین.
از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم.
نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه..؟
مردِ جنگ و ترس؟
این مردان #با_حیا، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا...
کمی خنده دار نبود؟
صورتش جدیت اما آرامش داشت.
- تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران بر نداشتم...
تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم.
تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله..
هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت..
و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم “نه” گفتین اکتفا کردم...
شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین..😕
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_ششم ✍ آن شهید، پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ه
کم مونده بود کتک بخورم..
حرفهاتون خیلی تیزو برنده بود. هر جمله تون خنجر میشد تو وجود آدم...
اما نجاتم داد.. باید مطمئن میشدم و اون عصبانیت شما، بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده...
و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم..
اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم.
صدایش کمی خجالت زده شد:
- میدونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدنو بزنم، چون دانیال چشمامو درمی آورد...
واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده.
و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ای مذهبی؟
با مایه گذاشتن از دانیال؟
نگاهش هنوز زمین را زیرو رو میکرد:
- عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشبم میخوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید...
اولش مخالفت کرد.
گفت شما راضی نیستین و نمیخواد بر خلاف مِیلتون کاری رو انجام بده.
اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم.😁
سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز.
حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود...
در دلش ریسه ریسه، آذین می بستند، اما میدانست باید برق مرکزی را قطع کند.
حسام حیف بود...
لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم...
کامم تلخ شد:
- اما نظر من همونه که قبلا گفتم.
چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد:
- نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم.
پس لطف کنید افکارِ بچگونه رو بذارین کنار...
من امشب نیومدم اینجا تا شما استغفرالله از مقام خدایی و علم غیبتون بگین...
به میان حرفش پریدم، باید برایِ منصرف کردنش نیش میزدم.
- من اصلا به کسی مثل شما فکر هم نمیکنم.. پس وقتتونو هدر ندین...
سرش را کمی به سمتم چرخاند. اما رد نگاهش باز هم زمین را کنکاش میکرد.
ابرویی بالا انداخت و تبسمی عجیب بر صورتش نشاند:
- عجب
پس کاش امروز تو امامزاده، اون اعترافاتو با جیغ جیغ و عصبانیت نمی گفتین...
چون حالا دیگه من کوتاه بیا، نیستم..
بهتره شمام وقتو تلف نکنید..☺️
چشمانم گرد شد و این یعنی اعلام جنگ؟
با خشم روبه رویش ایستادم:
- تو مگه عقل تو کله ات نیست؟
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada
#اربعین سال ۹۵ در طول راه از نجف به کربلا حاج میثم مطیعی رو دید و گفت:
حاجی باید با هم عکس بگیریم و بعد از شهادتم برام بخونی...
فرمانده تخریب لشکر سرافراز فاطمیون
🌷شهید #جعفر_حسنی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
#خاطرات_شهید
□به عشق حضرت زینب
○باردومی که میخواست به سوریه برود خیلی ناراحت بودم میگفتم یکبار رفتیدکافی است برای چه دوباره می روید، کنارم نشست وگفت اگرمابه سوریه نرویم چه کسی میخواهدبه نیروهای مردمی سوریه کمک کند؟ مردمی که مظلومندوزیربارحملات تکفیری ها، له میشوند، کسی نیست آنهارایاری رساند، من به خاطراسلام میروم تااجازه ندهم حضرت زینب یک باردیگر به اسارت دربیاید، بااین حرف هامرا متقاعدکردند بااینکه مدام گریه می کردم ولی دربرابر حضرت زینب تسلیم شدم وراضی هستم به رضای خدا.
○دخترشهیددرادامه عنوان میکند:
بعدازشنیدن خبرشهادت پدرجزخنده کاری نمیتوانستم بکنم زیراهرکسی آرزوی شهادت راداردو واقعاخوشحال بودم که پدرم شهیدشده چون لیاقتش راداشت زیرااین فیض عظیم نصیب هرکسی نمیشود.
✍راوی:دخترشهید
#شهید #جبار_دریساوی
ـــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــ
@khamenei_shohada
به یاد سردار شهید #حسین_همدانی (ابو وهب) ❤️
ــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
از یاد خود بردی مگر!
سیمای معصوم مرا؟
رفتی ولی جایت هنوز
خالی بود در این سرا
یاد آور این دردانه را
بابا بیا بابا بیا....
🌷شهید مدافع حرم
#محرم_ترک
ــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــ
@khamenei_shohada
#خاطرات_شهید
هميشه پارچه سياه كوچکی
بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبش...
روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا".
همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد
از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت....
كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند.
در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود.
حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد.
📎پ.ن: #معبرهای ما فرق میکند
با معبرهای شما!!
نوع ِ#سیم_خاردارهایش ... #مین_هایش ...
#فرمـــانده!
تخریبچی هایت را بفرست ...
اینجـا، گرفتار ِمعبر ِ#نفسیم ...
#گناه احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را ..
#فرمانده_ی_گردان_تخریب
#شهید #محسن_دین_شعاری 🌷
#گردان_تخریب
ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
#شهیدی_که_به_مادرش_قران_خواندن_یاد_داد
درادامه بخوانید 🔰🔰
ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#شهیدی_که_به_مادرش_قران_خواندن_یاد_داد درادامه بخوانید 🔰🔰 ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ @khamenei_
○مادر در خواب پسر شهیدش را میبیند. پسر به او میگوید: توی بهشت جام خیلی خوبه. چی میخوای برات بفرستم؟
○مادر میگوید: «چیزی نمیخوام؛ فقط جلسه قرآن که میرم، همه قرآن میخونن و من نمیتونم بخونم خجالت میکشم. میدونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون.».
○پسر میگوید: «نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!»بعد از نماز یاد حرف پسرش میافتد.
○قرآن را بر میدارد و شروع میکند به خواندن. خبر میپیچد.
○پسر دیگرش اینرا به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح میکند و از ایشان میخواهد مادرش را امتحان کنند.
○حضرت آیتالله نوری همدانی نزد مادر شهید میروند. قرآنی را به او میدهند که بخواند. به راحتی همه جای قرآن را میخواند؛ اما بعضی جاها را نه.
○میفرمایند:«قرآن خودتان رو بردارید و بخوانید!».مادر شهید شروع میکند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط.
○آیت الله نوری گریه میکنند و چادر مادر شهید را میبوسند و میفرمایند:«جاهایی که نمیتوانستند بخوانند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم»
شهید #کاظم_نجفی_رستگار