بصیـــــــــرت
🖇دینداری شهدا #شهید_علی_اکبر_رحمانیان
🖇دینداری شهدا
تازه از مدرسه برگشته بود، آمد پیش من و گفت: مادر اگه یه چیزی بخوام برام میخری؟ با خودم گفتم حتماً دستِ دوستاش یه چیزی خوراکی ای دیده دلش کشیده، گفتم: بگو مادر، چرا نخرم، گفت: کتاب نهجالبلاغه میخوام، اون موقع (دوران طاغوت) کم کسی پیدا میشد اهل قرآن و نماز باشه، چه برسه به نهجالبلاغه، هر طوری بود بعد از چند روز، مقداری پول جور کردم و بهش دادم، وقتی از مدرسه آمد دیدم در پوست خودش نمیگنجه، کتاب بزرگی دستش بود، فکر نمیکردم برا خوندنش وقت بذاره، اما از اون روز به بعد همیشه باهاش بود، حتی توی جنگ.
🌷#شهید_علی_اکبر_رحمانیان🌷
✍ #به_روایت: #رزمنده_و_غواص_گردان_حبیب_ابن_مظاهر_لشکر_۳۱_عاشورا
#حاج_محمد_نیک_نفس
#عملیات_والفجر_۸
ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
✍ #به_روایت: #رزمنده_و_غواص_گردان_حبیب_ابن_مظاهر_لشکر_۳۱_عاشورا #حاج_محمد_نیک_نفس #عملیات_والفجر_۸
در عملیات والفجر هشت وقتی غواصان گردانهای حضرت سیدالشهدا و علی اصغر ، از نقطه رهایی رها شده و وارد اروند شدند ، برو بچه های گردان حبیب نیز در داخل روستای خسرو آباد در ان اتاقهای خشتی تجهیزاتشان را محکم میکردند که لحظاتی بعد وارد کارزار شوند ماموریت گردان حبیب بدنبال گردان حضرت امام حسین بود و بعد از اینکه غواصان گردانهای_علی_اصغر و سید_الشهدا ساحل اروند را شکستند با عبور از اروند و پاکسازی نخلستان حاشیه اروند از جاده فاو البهار شروع میشد و تا جاده فاو البصره ادامه میافت وقتی غواصان داخل آب شدند زمزمه #یا_زهرا از آن اتاقهای خشتی و از میان نخلستانها به اسمان بلند شد ، در یکی از خانه های مخروبه خسرو آباد منتظر دستور فرمانده_لشکر_برادر_شریعتی بودیم که حرکت کنیم ، قبل از شروع عملیات خیلی دلهره داشتیم سوالاتی ذهن دنیایی مان را به خود مشغول کرده بود واهمه داشتیم که بچه های غواص بتوانند موفق عمل کنند و شرایط آنچنان که پیش بینی شده است ، بشود ؟؟ نشود ؟؟ و....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍امسال که در ایران راهپیمایی ۱۳آبان نداشتیم خود آمریکایی ها جور ما را کشیدند و در خیابان پرچم آمریکا رو آتش زدند.
#مرگ_بر_آمریکا
ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🔰چهـار بـرادر داشتـم, اولیـن نفر که پایـش به جبهہ باز شـد صمـد بود. چند روزے بـود کہ به مرخصےامـده بود. گفتم داداش حواسـت باشہ رفتے جبهه, شهیـد نشے برگردے!
سعید که برادر کوچک بود و ان روزها وردست پدر گـچ ڪاری می کرد, گفت:مگہ ڪسےڪہ شهـید میشه بر می گرده؟😳
حرف عجیبی بود, فکر نمےکردم معنی خاصے هم داشـتہ باشـد.🤔
تا روزے ڪه شهـید شـد وهیچ وقت برنگـشت...
🔰مـن فـرمانده گردان بودم.
سعـید هم بسیجے بود و در گـردان خودم. عادت داشتم, وقت های آزادم یا وقـت نـاهار و شام, بروم پیش سعید. یک روز گفت: کاکا, مے دونم ناراحت هم میشے, اما دیگه پیش من نیا!🤔
با تعجب گفـتم: چرا؟😳
گفت اخه همه بسیجے ها که برادرشـون فرمـانده نیـست که بهشون برسه, دلـشون میشکنه!
دیگه نرفتم. اعـزام بعدی هم خودش رفت یک تیپ دیگر تا گمنام باشد و گـمنام برود.
#شهیدجاویدالاثرحسن_بادرام
سعید بادرام
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_یکم ✍ دلدادگانی که از همه جای دنیا به سمتِ منبعی معلوم م
💝🍃💝
🍃💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صد_و_دوم
✍ دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه ها...❤️
دستم را گرفت و به گوشه ای از خیابان برد و من بی صدا فقط و فقط در اوج گنگیِ شیرینم تماشایش کردم.
خستگی در صورت و سفیدیِ به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد...
راستی چقدر این لباس های نیمه نظامی، مَردم را پر جذبه تر میکرد. دوستش داشتم، دیوانه وار...
ایستاد.
با لبخندی بر لب و سری کج شده نگاهم کرد:
- خب حالا دیگه جواب منو نمیدی؟؟؟
حساب اون دانیالو که بعدا صاف میکنم اما با شما کار دارم...
به اندازه تمامِ روزهایِ ندیدنش، سراپا چشم شدم.
از درون کیسه ی پلاستیکی که در دستش بود،پارچه ای مشکی بیرون آورد و بازش کرد.
#چادر 🖤 بود،
آن هم به سبک زنان عرب.
لبخند زد:
- اجازه هست؟
باز هم مثل آن ساق دست.
اینبار قرار بود که چادر سرم کند؟
نماد #تحجر و #عقب_ماندگی برایِ سارایِ آلمان نشین …؟
چادر را آرام و با دقت روی سرم گذاشت و آستین هایش را دستم کرد.
یک قدم به عقب برداشت و با تبسمی عجیب تماشایم کرد.
سری تکان داد:
- خانم بودی.. ماه بانو شدی.. خیلی مخلصیم، تاج سر...👑
خوب بلد بود در مسیری که دوست داشت، هدایتم کند.
بدون دعوا.. بدون اجبار.. بدون تحکم...
رامم کرده بود و خودم خوب می دانستم...
و چه شیرین اسارتی بود این بندگی برای خدا...
و در دل نجوا کردم که ” پسندم هر چه را جانان پسندد”
این که دیگر تاج بندگی بود...💚
روبه رویم ایستاد.
شالم را کمی جلوکشید و آرام زمزمه کرد:
- شما عزیز دلِ امیر مهدی هستیااا...
راستی، زبونتونو پشتِ مرزایِ ایران جا گذاشتین خدایی نکرده؟
خندیدم:
- نه.. دارم مراعاتِ حالِ جنگ زدتو میکنم...
صورتش با تبسمهایِ خاص خودش، زیباتر از همیشه بود:
- خب خدا رو شکر.. ترسیدم که از غم دوریم زبونتون بند اومده باشه..😂
که الحمدالله از مال من بهتر کار میکنه...
چادرم را کمی روی سرم جابه جا کردمو نگاه به تنِ پوشیده شده ام انداختم:
- اونکه بله، شک نکن.
راستی داداش بیچارم کجاست..؟ این چرا یهو غیب شد؟
یه وقت گم و گور نشه!!
دستم را گرفت به طرف خیابان برد:
- نترس.. بادمجون بم آفت نداره..
اونو داعشیام ببرن؛ سرِ یه ساعت برش میگردونن..😂
میدونه از دستش شکارم، شما رو تحویل دادو فلنگو بست...
فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که تصورِ رسیدن، محال می نمود...
کمی ترسیده بودم و درد سراغِ معده ام را میگرفت.
حسام که متوجه حالم شد در گوشه ای مرا نشاند.
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_دوم ✍ دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نه
.
همین جا بشین میرم برات آب بیارم...
اینجا این وقت سال اینجوریه دیگه.
دستش را کشیدم و او کنارم نشست.
- نمیخواد.. الان خوب میشه.. چیزی نیست...
کاش میشد حداقل از دور چشمم به ضریح پسرانِ علی می افتاد.😔
این همه راه آمدن و هیچ؟؟؟💔
بغض صدایم را بم کرده بود:
- یعنی هیچ جوره نمیشه بریم تا من بتونم ضریحشونو ببینم؟
دستم را میانِ مشتش گرفت:
- نبینم گریه کنیااا...
من گفتم میبرمت،پس میبرم..
امشب، #شب_اربعینه ...
خیلی خیلی شلوغه..
تقریبا ۲۴میلیون زائر اینجاست که از همه جای دنیا اومدن،
تک تکشونم مثه شما آرزوشونه که حداقل فقط چشمشون به ضریح آقا بیوفته...
پس یکم صبر کن
امشب بچه های موکب علی بن موسی الرضا خانوما رو میبرن واسه زیارت.
ان شالله با اونا میبرمت داخل...قول😊
و قولهایِ این مرد،مردانه تر از تمامِ مردانه هایِ جهان بود.
با دانیال تماس گرفت و مکان دقیقمان را به او گفت.
کاش میشد که نرود...
- میخوای بری؟ نرو😔
بیسکوییتی از جیبش بیرون آورد و باز کرد:
- بخور...باید برم، ناسلامتی واسه ماموریت اینجاما...😊
اما قول میدم امشب خودمو بهت برسونم.. باید دوتایی با هم بریم واسه زیارت آقا...❤️
کلی حاجت دارم که تو باید واسم بگیریشون
نفسی عمیق وپرسوز کشیدم.
من کجایِ عاشقیِ این بچه سید قرار داشتم که لیاقت پا در میانی داشته باشم؟
⏪ #ادامہ_دارد...
🌹با تمام معرفت . . .
مے گویم اینڪ یا حسین"ع"
عاقـبت این جان ناقابـل
فداے زینب "س" است🕊
💠#خـــواب
🌷🌴چند روز پيش يكي از دوستان خواب شهيد مرتضي رو ميبينه
ميگفت شهيد مرادي رو ديدم از حال مرتضي پرسيدم گفت: مرتضي رو ما هم هفته ايي يك بار ميبينيم پرسيدم چرا ؟
گفت چنان مقامي بهش دادن از ما بالاتره سرش خيلي شلوغه😔
اي مرتضي جان دلم برات تنگ شده داداشم
داداش مرتضے هم دلها تنگته😭💔
✏️راوے : دوست شهید
🥀#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید #مرتضی_کریمی🕊
ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ
@khamenei_shohada
تا وقتی دولتهایی مثل اسرائیل و آمریکا و فرانسه و انگلیس وجود دارند، مردن جز با #شهادت معنا ندارد."
#شهید_جاویدالاثر_مهدی_باکری
ـــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ
#صبحتون_شهدایی
@khamenei_shohada
#خودسازی_به_سبک_شهدا:
در شب های سرد زمستان، بدون بالشت و زیر انداز می خوابید، وقتی اعتراض می کردیم می گفت: باید این بدن را آماده کنم، باید عادت کند که روزگار طولانی در خاک بماند.
پیکر مطهر او سالهاست در این خاک متبرک آرام گرفته است.
🌷شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی
ـــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
◾◾《انا لله و انا الیه راجعون》◾◾
زنده یاد «حاج میرزا احمد طحانی» پدر شهیدان سرافراز « #محسن_احمدطحانی و #مرتضی_احمدطحانی » پس از سالها صبر و بردباری، ندای حق را لبیک گفت و به سوی معبود خویش شتافت.
به روح این عزیز سفر کرده به ملکوت و ارواح تابناک فرزندان شهیدش درود میفرستیم.
ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada