eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪ •✦ ‌✦• " خاطره ایی از حضرت امام " ❉ در یکی از این دیدارها بود که تا امام آمد توی اتاق و روی صندلی نشست، شهید حسن باقری اجازه خواست با دوربینی که خودش آورده بود، دو سه عکس یادگاری بگیرد ❉ امام گفتن : «چه ایرادی داره پسرم؟!» یکی از محافظ‌ها که اشاره کرد فلش دوربین برای چشم امام خوب نیست، حسن لامپ اتاق را روشن کرد تا عکس‌ها خراب نشود زود سه چهار عکس پشت سر هم گرفت و نشست روی زمین سکوت بر اتاق حاکم شد. ❉ آقای رضایی آماده‌ی ارائه‌ی گزارش بود که امام از روی صندلی بلند شد همه همراه او بلند شدند و با تعجب به هم نگاه کردند امام از کنار فرماندهان رد شد و رفت طرف کلید برق و چراغ را خاموش کرد در آن وقت روز نیازی به لامپ نبود، اما برای همه‌مان جالب بود که چرا هیچ‌کس به این قضیه توجه نداشت . ❉ و جالب‌تر آن‌که چرا امام به کسی دستور نداد چراغ‌ها را خاموش کند و خودش شخصا بلند شد و کلید را زد. 🌷 ※✫※✫※✫※✫※ نقل شده که به علی علیه السلام فرمود: ✨چهار چیز هدر می رود: ۱- خوردن بعد از سیری ۲- روشن کردن چراغ در مهتاب «و جائی که روشن است » ۳- زراعت در زمینی که شوره زار است. ۴- نیکی کردن به کسی که لایق آن نیست. 📚 من لا یحضره الفقیه، ج 4، ص 352 و 373 باب النوادر ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه ای شهدا🔮
« روزگاری در میانمان انسانهایی زیستند كه برای آرمانشان جنگیدند تا آیندگان بتوانند برای خود هدف و آرمانی داشته باشند و در این مسیر به تكامل برسند.» «پروردگارا بگذار از سیم خاردار نفس عبور كنیم تا به نردبان شهادت برسیم!!» پنج #صلوات نثار روح پاک #شهید_حسن_باقری #شبتون_شهدایی
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🌹 ✍100 خاطره کوتاه از شهید👇👇 در کانال امام خامنه ای شهدا ـــــــــــــــــ🌷🕊ـــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 1 1-بچه را لا پنبه گذاشتند . آن قدر ضعيف بود كه تا بيست روز صداش در نمي آمد . شير بمكد. براي ماندنش نذر امام حسين كردند. بهش گفتند « غلامِ حسين.» بايد نذرشان را ادا مي كردند. غلام حسين دو ساله بود كه رفتند كربلا. ـــــــــــــــ💠💠ــــــــــــ 2- آمده بود نشسته بود وسط كوچه . نمي شد بازي كرد. هر چي چخه كرديم و با توپ پلاستيكي و سنگ زديم ، نرفت. غلام حسين رفت جلو . نفهميديم چي گفت ، كه گذاشت رفت. ـــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــ 3- كلاس هشتم بود. سال چهل و هشت ،چهل و نه . فاميل دورشان با چند تا بچه ي قد و نيم قد از عراق آواره شده بود. هيچي نداشتند ؛ نه جايي ، نه پولي . هفت هشت ماه پا پي صندوق دار مسجد لرزاده شده بود. مي گفت« بابا يه وام بدين به اين بنده ي خدا هيچي نداره . لا اقل يه سرپناهي پيدا كنه گناه داره. » حاجي هم مي گفت « پسرجون ! وام ميخوايي ، بايد يه مقدار پول بذاري صندوق. همين.» آن قدر گفت تا فاميل پول گذاشتند صندوق . همه را بدهكار كرد تا يكي خانه دار شد. ــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــ 4- سر راه مدرسه رفتيم كتاب فروشي .هرچي پول داشت كتاب خريد. مي خواند؛ براي دكور نمي خريد. ـــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــ 5- سال آخر دبيرستان بود. شب با مهمان غريبه اي رفت خانه شام به ش داد و حسابي پذيرايي كرد. مي گفت «ازشهرستان آمده. فاميلي تهران نداره. فردا صبح اداره ي ثبت كار داره. مي ره »دلش نمي آمد كسي گوشه ي خيابان بخوابد. ــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ ادامه دارد....... @khamenei_shohada
💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 2 6- دوست هاي هم دانشگاهيش را برده بود باغ دماوند. تابستان گرم و جوان هاي شيطان. بايد بودي و مي ديدي چه بلايي سر خانه و زندگي آمد . آب بازي كرده بودند همه ي رخت خواب هاي سفيد و تميز مامان زرد شده بود . ـــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ 7- خيلي مواظب برادر كوچكش ،احمد ،بود. نامه مي نوشت، تلفن مي كرد، بيش تر باهم بودند. حرف هاش را گوش مي كرد. گردش مي رفتند. در دل مي كردند. هميشه مي گفت « فاصله ي سني بابا و احمد زياده . احمد بايد بتونه به يكي حرفاشو بزنه .خيلي بايد حواسمون به درسو كاراش باشه. ـــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــــ 8- سرباز كه بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمي خورد. نماز نخوانده هم نمي خوابيد. مي خواست يادش نرود كه دوماه پيش يك شب نمازش قضا شده بود. ـــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ 9- مامان و باباش دلشان مي خواست پشت سرش نماز بخوانند. هرچي مي گفتند، قبول نمي كرد. خجالت مي كشيد. ـــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ 10- بيست و دوي بهمن . پادگان شلوغ بود. سربازها قاطي مردم شدند. اسلحه خانه به هم ريخته بود. گلوله هاي خمپاره با خرج و چاشني پخش زمين بود. دولا شد. جمع و جورشان كه كرد، گفت« اگه يكيش منفجر بشه، كلي آدم تكه تكه مي شن.»جعبه ها را كه چيدند، با بقيه رفتند طرف ديگر پادگان. ادامه دارد........ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🕊جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا 🕊 http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
🌹 🌹 : بدانید هر رای که شما به صندوق می ریزید مشت محکمی است که به دهانِ ضد انقلاب و اربابان آمریکایی می زنید و یک قدم او راواداربه عقب نشینی می کنید ــــــــــــــــــــــ🌷🕊ـــــــــــــــــــــ
💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 3 11- از نماز جمعه ماجراي طبس را شنيدم . چون توي سرويس خبر روزنامه بود. صبر نكرده بود ؛ صبح زود با عكاس روزنامه رفته بود طبس. ـــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ 12- روزها ی اول جنگ كسي به كسي نبود. از سوسنگرد كه برمي گشتم، استاندار خوزستان را با حسن ديدم.نمي شناختمش . هرچي سؤال مي كرد، من رو به استاندار جواب مي دادم. همين طور كه حرف ميزدم، اسم بعضي جاها را غلط مي گفتم. خودش درستش را مي گفت. تند تند هم از حرف هام يادداشت برمي داشت. ــــــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــــ 13- چهار ماه از جنگ مي رفت. بين عراقي هاي محور بستان و جفير ارتباطي نبود .حسن بعد از شناسايي گفت« عراقي ها روي كرخه و نيسان و سابله پل مي زنند تا ارتباط نيروهاشون برقرار بشه. منتظر باشين كه خيلي زود هم اين كارو بكنن.» يك هفته بعد، همان طور شد. نيروهاي دشمن در آن محور ها باهم دست دادن. ـــــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ 14- باشگاه گلف اهواز شده بود پايگاه منتظران شهادت . يكي از اتاق هاي كوچكش را با فيبر جدا كرد ؛ محل استراحت و كار. روي در هم نوشت « 100% شناسايي، 100% موفقيت.» گفت «حتی با يه بي سيم كوچيك هم شده بايد بي سيم هاي عراقي را گوش كنيد. هرچي سند و نامه هم پيدا مي كنيد بايد ترجمه بشه.» از شناسايي كه مي آمد ، با سر و صورت خاكي مي رفت اتاقش . اطلاعات را روي نقشه مي نوشت. گزارش هاي روزانه رانگاه مي كرد. ـــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــــــ 15- ريز به ريز اطلاعات و گزارشها را روي نقشه مي نوشت.اتاقش كه مي رفتي ، انگار تمام جبهه را ديده باشي. چند روزي بود كه دو طرف به هواي عراقي بودن سمت هم مي زدند. بين دو جبهه نيرويي نبود. بايد الحاق مي شد و ونيروها با هم دست مي دادند . حسن آمد و از روي نقشه نشان داد. ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 ــــــــــــ🌷🕊ــــــــــــ @khamenei_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 4 16- خرمشهر داشت سقوط مي كرد. جلسه ي فرمانده ها با بني صدر بود .بچه هاي سپاه بايد گزارش مي دادند. دلم هري ريخت وقتي ديدم يك جوان كم سن و سال ، با موهاي تكو توكي تو صورت و اوركت بلندي كه آستين اش بلند تر از دستش بود كاغذ هاي لوله شده را باز كرد و شروع كرد به صحبت.يكي از فرماندهاي ارتش مي گفت «هركي ندونه ،فكر مي كنه از نيروهاي دشمنه.» حتي بني صدر هم گفت «آفرين ! » گزارشش جاي حرف نداشت.نفس راحتي كشيدم. ـــــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــــ 17- ديدم از بچه هاي گردان ما نيست، ولي مدام اين طرف و آن طرف سرك مي كشدو از وضع خط و بچه ها سراغ مي گيرد. آخر سر كفري شدم با تندي گفتم« اصلا تو كي هستي ان قدر سين جيم مي كني؟» خيل آرام جواب داد «نوكر شما بسيجي ها.» ـــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ 18- اولين بار بود كنارم خمپاره منفجر مي شد همه از ماشين پريديم بيرون حسن گفت« رود خونه رابگيريد و بريد عقب، من مي رم ماشينو بيارم .» تانك هاي عراقي را قشنگ مي ديديم . حسن فرز پريد پشت فرمان و دور زد . گلوله ي توپ و خمپاره بود كه پا به پاي ماشين مي آمد پايين. چند كيلومتر عقب تر، حسن با ماشين سوراخ سوراخ منتظرمان بود. ــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــ 19- سوار بلدوزر بوديم. مي رفتيم خط . عراقي ها همه جا را مي كوبيدند. صداي اذان را كه شنيد گفت « نگه دار نماز بخونيم.» گفتيم «توپ و خمپاره مي آد، خطر داره .»گفت «كسي كه جبهه مي ياد ، نماز اول وقت را نبايد ترك كنه.» ــــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــ 20- به رضايي و باقري گفتم « نوارهايي كه داديم تا مكالمات بي سيم فرمانده ها را ضبط كنند ، پس ندادند. مي گن محرمانه ست. خب نيت ما ثبت لحظه لحظه ي جنگه .» حسن همان موقع گفت « اگه اينا مورد اطمينان اند ، چرا اين كار را نكنن؟» از آن روز به بعد ، اسناد و مدارك و نقشه ها را بعد از هر عمليات مي گرفتيم . ـــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــ ادامه دارد.... @khamenei_shohada
🌹بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن🌹 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 5 21- كنار هم نشسته بودند. سلام نماز را كه داد، گفت « قبول باشه.» احمد دلش مي خواست بيش تر با هم حرف بزنند. ناهار را كه خورند. ، حسن ظرف ها را شست . بعد از چايي ، كلي حرف زدند.خنديدند. گفت « حسن بيا به مسئول اعزام بگيم ما مي خوايم با هم باشيم. مي آي ؟ » - باشه اين طوري بيش تر باهميم. .......... *** – آقا جون مگه چي ميشه ؟ ما مي خوايم باهم باشيم. – باكي؟ - اون پسره كه اون جا نشسته . لاغره . ريش نداره. مسئول اعزام نگاه كردو گفت «نمي شه .» - چرا ؟ - پسرجون ! اوني كه تو مي گي فرمانده س. حسن باقريه. من كه نمي تونم اونو جايي بفرستم. اونه كه ما رو اين ور و اون ور مي فرسته . معاون ستاد عمليات جنوبه. ــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ 22- نزديك خط دشمن گرا مي دادم . گلوله ي توپ و خمپاره بود كه سوت مي كشيد و تند و يك ريز، مثل باران بهاري مي باريد . خاكريز عراقي ها به هم ريخته بود. با دوربين نگاه كردم دو نفر، برانكارد به دست، از خاكريز عراقي ها سرازير شدند. حسن راشناختم . يك سر برانكارد را گرفته بود، هي دولا راست مي شد و به دو مي آمد. ــــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــ 23- نزديك ظهر بود. از شناسايي بر مي گشتيم. از ديشب تا حالا چشم روي هم نگذاشته بوديم.آن قدر خسته بوديم كه نمي توانستيم پا از پا برداريم ؛ كاسه زانوهامان خيلي درد مي كرد. حسن طرف شني جاده شروع كرد به نماز خواندن . صبر كردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمين اين طرف چمنيه ، بيا اين جا نماز بخوان .» گفت « اون جا زمين كسيه، شايد راضي نباشه.» ــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ 24- جلسه داشتيم . بعضي ها دير رسيدند. باقري را تا آن روز نمي شناختم ديدم جواني بعد از خواندن چند آيه شروع كرد به صحبت . فكر كردم اعلام برنامه است. بعد ديدم قرص و محكم گفت « وقتي به برادرا مي گيم ساعت نه اين جا باشن، يعني نه و يك دقيقه نشه.» ــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ 25- كارهاي گردان را سپردم به معاونم . چند روزي رفتم پايگاه پيش حسن. مجروح بودم. حسن گفت« برو جبهه ي شوش ، پيش معاون عمليات. بگو باقري فرستاده. » چند ماه بعد پيغام فرستاد « بيا ببين حالا ميتوني يه خط رو با يه تيپ فرماندهي كني ؟« ادامه دارد..... ــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــ
💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 6 26- اوج گرماي اهواز بود. بلند شد، دريچه كولر اتاقش رابست. گفت: به ياد بسيجي هايي كه زير آفتاب گرم مي جنگند. ــــــــــــــ💠💠ـــــــــــ 27- رفتن و ماندن بچه هاي جبهه معلوم نبود. فقط سه نفرمان مانديم. بعد از آن همه غذاي جبهه،شام مامان حسن خوش مزه بود؛ باقالي پلو با گوشت.سير كه شديم، هنوز كلي غذا باقي مانده بود. حسن مي خنديدكه « من نمي دونم. بايد يا بخوريد،يا بريزيد تو جيباتون ببريد.» ـــــــــــــــ💠💠ـــــــــــ 28- نمي شناختمش . گفت « نوبتي نگهباني بدين . يكي بره بالاي دكل ، يكي پايين ، پشت تيربار. يكي هم استراحت كنه.» بهش گفتم« نمي ريم. اصلا تو چه كاره اي؟» مي خواست بحث كند. محلش نگذاشتيم. رفتيم. تا ديدمش ، ياد قضيه ي نگهباني افتادم معرفي كه مي كردند بيش تر خجالت كشيدم. بعد ها هر وقت از آن روز مي گفتم ، انگار نه انگار . حرف ديگري مي زد. ــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــــ 29- چراغ اتاقش روشن بود. نشسته بود روي زمين . پاش را جمع كرده بود زيرش، دفتر را گذاشته بود روي پاي ديگرش. اسم گردان ها و گروهان و جاهايي راكه بايد عمل كنند جزءبه جزء نوشت؛ طرح عمليات . دو دقيقه اي بالا تا پايين چند صفحه را پر كرد . به من گفت « طبق اينا سلاح و مسئوليت مي دي.» ــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ 30- اگر بين بسيجي ها حرفي مي شد مي گفت « براي اين حرف ها بهم تهمت نزنيد. اين تهمت ها فردا باعث تهمت هاي بزرگتري مي شه. اگه از دست هم ناراحت شديد،دوركعت نماز بخوانيد بگوييد خدايا اين بنده ي تو حواسش نبود من گذشتم تو هم ازش بگذر . اين طوري مهر و محبت زياد مي شه. اون وقت با اين نيروها ميشه عمليات كرد.» ادامه دارد..... ــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــ
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 7 31- سه تا تيپ درست كرده بود؛كربلا، امام حسين ،عاشورا و چند گردان مستقل. پشت بي سيم به رمز مي گفت « كربلا ! امام حسين اومد؟ عاشورا ! امام حسين تنها است. » براي جا به جايي نيروها از منطقه ي آهودشت به گرم دشت مي گفت « آهو ها رو بفرستين اون جاييكه هواش گرمه .» نيروي كاركشته كه مي خواست مي گفت «كنسرو پخته بفرستين ، نه خام .» ـــــــــ💠💠ـــــــــ 32- عمليات طريق القدس بود. بچه ها بي سيم پشت بي سيم مي زدند كه «كار گره خورده. چه كار كنيم؟» شب بود و معلوم نبود خط خودي كجاست ،خط دشمن كجا است . منتظر كسي نشد. سوار ماشين شد و رفت طرف خط. ــــــــــــ💠💠ـــــــــــــ 33- كف اتاق توي يكي ازخانه هاي گلي سوسنگرد نشسته بود. سه نفر به زحمت جا مي شدند. نقشه پهن بود جلوش. هم گوشي بي سيم روي شانه اش به توپ خانه گرا مي داد ، هم روي نقشه كار مي كرد. به من سفارش كرد آب يخ به بسيجي ها برسانم.به يكي سفارش الوار مي داد براي سقف سنگر ها. گاهي هم يك تكه نان خالي بر مي داشت مي خورد.عصري از شناسايي برگشت . مي گفت « بايد بستان رو نگه داريم .اگه اين ارتفاع رو نگيريم و آفتاب بزنه ، اين چند روز عمليات يعني هيچ» با اين كه خسته بود, دو ساعته چهار تا گردان درست كرد. خودش هم فرمانده يكي از گردان ها . از سر شب تا صبح حسابي جنگيدند. چهار صبح بود كه حسن را بي حال و نيمه جان بردند عقب. ارتفاع را كه گرفتند خيال همه راحت شـ ـــــــــــــ💠💠ــــــــــــ 34- نصف شب خبرهاي جور واجور از جنوب سابله مي رسيد. صبر نكرد. تنها رفت . تصادفش هم از بي خوابي سه روزه اش بود. چيزي مي گفت . گوشم را بردم دم دهانش . – كار پل سابله به كجا رسيد؟ - حسن جان ! حالت خوب نيست . استراحت كن .- نه . بگو چي شد. مي خوام بدونم. ــــــــــ💠💠ـــــــــــ 35- حسن مزه می ریخت . با بگو و بخند صبحانه می خوردند . می خواست عکس بگیره . به جعفر گفت « بذار ازت یه عکس بگیرم ، به درد سر قبرت می خوره .» بعد گفت « ولی دوربین که فیلم نداره.» - آخه می گی فیلم نداره. اون وقت می خوای ازم عکس بگیری؟ گفت « خوب اسلاید می شه برای جلو تابوتت. خیلی هم قشنگ می شه.» ادامه دارد ــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
‍ 💕💝هوالعشــــــــــق 💕💝 همسر سردار : وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت در این چند روزی که نبودم چه کار کرده ای، چه کتابی خوانده ای و همان حرفهایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعاً احساس خوشبختی می کردم. 🌹 🌹 ـــــــــــــــــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 8 36- اصرار داشت. كه پيام راديويي بفرستيم.اعلاميه بريزيم ... توي عراقي ها اثر داشت. هر روز توي كرخه كور كلي عراقي تسليم مي شد. ـــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ 37- بعد ار عمليات ، يك سطل گرفته بود دستش و فشنگ هاي روي مين را جمع مي كرد. مي گفت «حيفه اينا روي زمين بمونه ، بايد عليه صاحباش به كار برد.» ـــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ 38- افسر رده بالاي ارتش عراق بود. بيست روز پيش اسير شده بود. با هيچ كدام از فرماندها حرف نمي زد. وقتي حسن آمد، تمام اطلاعاتي را كه مي خواستيم دو ساعته گرفت. بچه هاي به شوخي مي گفتند « جادوش كردي ؟» فقط لبخند مي زد. مي گفت « به فطرتش برگشت. ــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــــ 39- هي مي رفت و مي آمد . براي رفتن به خانه دو دل بود. يادش رفته بود نان بگيرد. بهش گفتم « سهميه ي امروز يه دونه نان و ماسته . همينو بردار و برو. » گفت «اينو دادن اين جا بخورم ، نمي دونم زنم مي تونه بخوره يا نه.» گفتم « اين سهم توست. مي توني دور بريزي ، يا بخوري.» يكي دو باري رفت وآمد . آخر هم نان و ماست را گذاشت و رفت. ــــــــــــ💠💠ــــــــــــ 40- خيلي فرز بند پوتينش را بست. نه شب بود. بايد مي رفت يكي از محور ها. گفتم « برادر حسن ! فرمانده يه محور، خودش مهر اعزام نيرو درست كرده. حرف من رو هم گوش نمي ده. چه كار كنم؟» گفت« الان مي ريم.» گفتم «تا دارخوين سي كيلومتر راهه. فردا بريم.» گفت « الان مي ريم.» - بيدارش كن. هنوز گيج خواب بود كه حسن با تندي بهش گفت «مصطفي ! چرا ادعاي استقلال مي كنيد؟ بايد زير نظر گلف باشيد. اون مهر رو بيار بينم.»مهر را كه گرفت، داد به من . خودش رفت اهواز. ادامه دارد ــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــ http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍ خاطره کوتاه از شهید قسمت : 9 41- رختخوابش دو تا پتو سربازي بود. همينطور كه دراز كشيده بود، با صداي بلند مي خنديد. – يه كمي يواش تر. بغل دستتون اتاق فرماندهيه . – بابا عراقي ها اومده اند تو مملكت ما مي خندن، ما سر جا مون نميتونيم بخنديم؟ ــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ 42- تركش ها كه به آب مي خورد، ماهي ها مي آمدن بالا .تقريبا هر روز بساط ماهي كباب به راه بود. ماهي دشتي از سقف سنگر آويزان بود. بوي ماهي كه به گربه خورد ، روي دوتا پا بلند شد. بدنش را حسابي كش داده بود. حسن هم دوربين عكاسي گردنش بود، عكسش را انداخت. زير شيشه ي ميزش عكس هاي قشنگي داشت، همه كار خودش . انگار كارت پستال . ــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ 43- نوشتن يادداشت روزانه را اجباري كرده بود.مي گفت« بنويسيد چه كارهايي براي گردان، تيپ واحد و قسمتتون كرديد. اگه بنويسيد، نفر بعدي كه ميآد مي دونه چه خبره. ان موقع بهتر مي تونه تصميم بگيره.» ــــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ 44- گزارش هاي شناسايي رفتن بچه ها را با دقت مي خواند . يك جاهايي خط مي كشيد و چيز هايي مينوشت. گفت « اين جا نوشتي از دست چپ تير اندازي شد. يعني چپ خودت يا دشمن؟ شما روبه روي هم ديگه ايد، بايد از قطب نما استفاده كنيد. سعي كنيد جهت ها را از روي قطب نما بنويسيد.» ـــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ 45- تعداد نفرات هر تيپ ، گردان، گروهان و دسته رانوشت.با توپ و تانك غنيمتي هم گردان زرهي درست كرد. ده دوازده تا گردان ، شد بيست تا تيپ . مي گفت «براي تازه واردهاي جنگ هم جزوه ي آموزشي مي خواهيم.نيروها بايد تشكيلاتي فكر كنند. بسيجي هايي كه بر مي گردند شهر بايد گروهان و گردان هر مسجد را درست كنند اعزام مجدد ها هم بايد برگردند به يگان هاي خودشان، مثل مسافري كه برمي گردد به خانه اش. اين طوري سازمان رزم درست و حسابي داريم.» ادامه دارد ــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 10 46- فرمانده يكي از لشكرهاي ارتش بود. طرح هاي حسن را كه مي ديد.مي گفت« اين باقري انگار چند سال دانشكده ي افسري بوده.طرح هاش كلاسيكه.حرف نداره.» ـــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ 47- چند تا بسيجي كنار جاده منتظر ماشين بودند. حسن گفت «ماشينو نگه دار اينا رو سوار كنيم.» بهشان گفت « اگه الان فرمانده تون رو مي ديديد ، چي مي گفتيد؟» يكيشان گفت« حالا كه دستمون نمي رسه، اما اگه مي رسيد مي گفتيم آخه خدا رو خوش مي ياد تو اين گرما پياده بريم؟ تازه غذاهايي كه برامون مي آرن اصلا خوب نيست و...» حسن با خنده گفت « مي گم رسيدگي كنن. ديگه ؟» آن ها هم مي گفتند و مي خنديدند. به مقرشان كه رسيديم، پياده شدند رفتند. ــــــــــــ💠💠ــــــــــــ 48- مقدمات عمليات فتح المبين را مي چيد. از بس ضعيف شده بود زود از حال مي رفت. سرم كه مي زدند،كمي جان مي گرفت و پا مي شد. كمي بعد دوباره از حال مي رفت، روز از نو روزي از نو. ـــــــــ💠💠ـــــــــــــــ 49- بچه ها خسته بودند، خط هم شلوغ . بسيجي سن و سال داري بود. به بهانه ي بردن مجروح، راه افتاد برود عقب . حسن سرش داد زد «هي حاجي! كجا ؟ ننه ات را مي خواي؟ اگر دلت شير مي خواد ، بگم برات بيارن.» طرف خنده اش گرفت. حسن را بغل كرد و برگشت خط. ـــــــــــ💠💠ــــــــــــــ 50- از خستگي هر كس طرفي ولو بود. از خط برگشته بودند و منتظر برگه هاي مرخصي. حسن وسط آسايشگاه با صداي بلند گفت « برادرا ! فرمانده عمليات جنوب اومده ، مي خواد صحبت كنه . همه تو محوطه جمع شيد ! » به هم مي گفتند «اين همونيه كه بيدارمون كرد. پس كو فرمانده عمليات جنوب ؟ » بعد از حرف هاش ، بچه ها قيد مرخصي رفت را زدند و شدند نيروي احتياط. ادامه دارد،،... ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ @khamenei_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 11 51- زمين زير گلوله هاي توپ مي لرزيد . رو به رو ؛ رديف تانك هاي عراقي . گوشه ي خاكريز با چند تا بسيجي نشست دعاي توسل خواند. ـــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــــ 52- می گفت: امام صادق اشاره مي كرد، اصحابش مي رفتند توي تنور داغ . بسيجي ها هم اين جوري اند . منطقه ي دشمنه ، تاريكه ، سي كيلومتر پياده روي داره ، با همه ي موانع . اما بسيجي ها مي رن . هر جا حرف بسيجي ها بود، مي گفت «اين ها پديده ي جديد خلقتند .» ــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ 53- ديشب رفته بودند شناسايي . امشب مي گفتند « ديگه نمي ريم. فرماده گردان گفته يه شب بريد ، اونم براي اين كه شب حمله گردان رو ببريد.» سرشان داد كشيد « پس فردا عمليات داريم. حرف گردان و تيپ نيست، حرف اسلامه.شما شرعا مسئوليد امشب هم خلاف كرديد نرفتيد. بريد واقعا استغفار كنيد. حالا پاشيد زودتر راه بيفتيد، به بچه ها برسيد!» ــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــ 54- حسن بهش گفته بود برود خط ، ولي تازه بيدار شده بود و خواب آلود حرف مي زد. از دستش عصباني بود. مي گفت «چي بهت بگم ؟ اعدامت كنم ؟ يا گوشت رو بگيرم بگم آقا برو گم شو؟ چه قدر بگم فلاني برو دنبال فلان كار؟ وقتي نمي ريد، خودم مجبورم برم. هي بايد بگم آقاي ايكس برو با آقاي ايگرگ هماهنگي كن. تو رو به امام زمان باهم بسازيد ! تو كوتاه بيا. بذار بگن فلاني كوتاه اومد . اصلا بابا ما به بهانه ي جنگ وگردان وخاك ريز باهم رفيق شديم تا همديگه رو بسازيم.» ـــــــــــ💠💠ــــــــــــ 55- پشت بيش تر نامه هايي كه مي رسيد نوشته بود« اهواز – گلف – حسن باقري .» بچه هايي كه مرخصي مي رفتند خيلي براش نامه مي نوشتند. ـــــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــ 56- مي گفت « فرمانده تيپ گفته توپ صد و هفت نداريم كه بديم . حالا چه كار كنيم؟» تند گفت « يعني چي كه نداريم؟ اگه مي خوان گربه برقصونن، ما هم بلديم. بابا جنگه ، سمج باشين. برو به اون فرمانده پدر سوخته بگو اگه ندي ، گردان براي عمليات نمي آرم .اون وقت ببين داره بده يا نه؟ » ــــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــــــ 57- تير بار عراقي ها همه را كلافه كرده بود. آمده بود پشت خاكريز نقشه را پهن كرده بود و فكر مي كرد.كسي باور نمي كرد فرمانده لشكر آمده باشد خط. ـــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــــ 58- برگشتني موتورش خراب شد. بيابان و گرما كلافه ش كرده بود. بايد زودتر فرم هاي شناساييش را مي نوشت. حسن گزارش را كه مي خواند ، زير چشمي نگاهش كرد. برگه ها را پس داد و گفت « معلومه خسته بودي . دوباره بنويس ، ولي اين دفعه با حوصله ، با دقت.» ـــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــــ 59- از سنگرش خوب مي شد، عراقي ها را شناسايي كرد. ولي دو پاش را كرده بود توي يك كفش كه « نه . نمي شه .» جوشي شدم داشتم مي گفتم « بابا! اين فرمانده ته حسن...» ، كه آستينم را كشيد و گفت« ولش كن! مي ريم يه جا ديگه بذار راحت باشه.» ــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــــ 60- عصر بود كه از شناسايي آمد.انگار با خاك حمام كرده بود. از غذا پرسيد. نداشتيم. يكی از بچه ها تندي رفت ، از نزديكي شهر چند سيخ كوبيده گرفت . كباب ها را كه ديد ، داد زد « اين چيه ؟» زد زير بشقاب و گفت« هرچي بسيجي ها خورده ، از همون بيار. نيست، نون خشك بيار.» ادامه دارد..... ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 12 61- از كردستان آمده بودند. حسن نقشه را به ديوار زد و شروع كرد « اين جا بلتاي پايين ، اين بلتاي بالا ، اينم دهليز شاوريه ... » متوسليان با دست يواش به همت زد و جوري گفت كه باقري بشنود « حاجي ! اينا رو نقشه مي جنگن يا رو زمين؟» بردشان منطقه و گفت اينجا غرب نيست . تپه و قله هم نداره. زمين صافه. بچه هاي شناسايي چند ماه وقت گذاشتن تا اين نقشه هاي يك پنجاه هزارم رو درست كردند. » حساب كار دستشان آومد كه جنوب چه طوري است. ـــــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــــ 62- ده روز پيش گفته بود جزيره را شناسايي كنند ، ولي خبري نبود. همش مي گفتند « جريان آب تنده ، نمي شه رد شد. گرداب كه بشه، همه چيز رو مي كشه تو خودش. » -خب چه بكنيم؟ مي خوايد بريم سراغ خدا بگيم خدايا آب رو نگه دار؟ شايد خدا روز قيامت جلوت رو گرفت، پرسيد تو اومدي ؟ اگه مي اومدي ، كمك مي كرديم. اون وقت چي جواب مي دي؟ - آخه گرداب كه بشه.. . – همه ش عقلي بحث مي كنه. بابا تو بفرست، شايد خدا كمك كرد. ــــــــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ 63- بهانه مي آورد . امروز و فردا مي كرد. مي گفت« من اكه الفباي توپ رو نمي دونم ، نمي تونم ادعا كنم توپ راه مي اندازم. » حسن از دستش كلافه شده بود. عصباني گفت« برو ببين اينايي كه الفباي توپ رو بلدند، از كجا ياد گرفتند .الفبا نداره كه تو هم . گلوله رو بنداز توش بزن ديگه . حالا فكر كرده قضيه يه فيثاغورثه! » - آخه بايد بدونم مكانيسمش چيه ؟ چند نفري كه بودند خنده شون گرفت. حسن ريز خنديد «مكانيسم مال شيرينيه ، بابا . قاطي نكن.» ــــــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــــ 64- تو يكي از اتاق هاي سه در چهار تاريك گلف جلسه داشتند. متوسليان ، خرازي ، رداني پور و همت و ... خيلي سرو صدا مي كردند. از تداركات بگير تا طرح عمليات و گله از آموزش بسيجي ها . حسن بهشان گفت « مي خوايد بريم آمريكا از تكاورايي آموزش ديده ي قوي هيكلشون براتون بياريم؟ بابا بايد با همين بچه بسيجي هاي شهري و دهاتي كار كنيد. اگه مي تونيد، اين ها را بسازيد. » فقط حسن حريفشان بود. ـــــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــــ 65- بچه ها از اين همه جابه جايي خسته شده بودند. من هم از دست بالايي ها خيلي عصباني بود. به حسن گفتم « ديگه از جامون تكون نمي خوريم، هرچي مي شه ، بشه . بالاتر از سياهي كه رنگي نيست.»حسن خيلي شمرده گفت« بالاتر از سياهي سرخي خون شهيده كه رو زمين مي ريزه.» گفتم «خسته شديم قوه ي محركه مي خوايم.» دوباره گفت« قوه ي محركه خون شهيده.» ادامه دارد ...... ـــــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 13 66- خرمشهر رو برومان بود. نصفه هاي شب با حسن از كارون رد شديم. به چند قدمي گشتي هاي عراقي رسيديم . حسن با دقت سنگر ها و جابه جايي دشمن راديد. گفت« مثل اينكه هيچ تغييري نداده ان. » گفتم « پس بار اولت نيست كه مي آيي اين جا؟» گفت « نه. از عمليات فتح المبين دارم مي آم و مي رم. الان خيالم راحت شد، معلومه هنوز متوجه جابه جايي هاي ما نشدند. عمليات بيت المقدس را بايد زود تر شروع كنيم.» ـــــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ 67- با اين كه بچه هاي شناسايي تي تيش ماماني نبودند، اما تاول پاها خيلي اذيتشان مي كرد. حسن با سوزن تاول هاشان را تركاند. گفت« باند پيچي كنيد. شب دوباره بايد بريد شناسايي.» ــــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــ 68- پيش نهادشان براي آزادي خرمشهر ، جنگ شهري و كوچه به كوچه بود . حسن گفت« نه. اول شهر را محاصره مي كنيم، بعد عراقي ها را تو خناب اسير مي كنيم.» صف طولاني اسرا رد مي شد؛ روي دست هاشان زير پوش هاي سفيد. ـــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــــ 69- تك عراقي هاي نزديك پل خرمشهر شديد بود و فرمانده خط با حسن چند متر عقب تر ، توي يك گودال ، گرم بحث . – آقا من مي گم همه برگردند عقب. – بابا تو برو قرارگاه ، جاي من. فرماندهي تيپ با خودم. همه همين جا مي مونيم. جنگ خلاصه شده تو همين محور . اگه عقب بياييم كه يعني شكست عمليات. ـــــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ 70- گنبد سوراخ سوراخ مسجد جامع خرمشهر ديده مي شد. تانك و نفر برهاي عراقي سالم تو بيابان جا مانده بود. بچه ها مي خواستند غنيمت بگيرندشان ، حسن پشت بي سيم گفت « همشو آتيش بزنيد. دود و آتيش ترس عراقي ها را چند برابر مي كنه. زود تر عقب نشيني مي كنند.» ادامه دارد...... ــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 14 71- به دو مي آمد قرارگاه ، بي سيم را برمي داشت ، وضعيت را مي پرسيد و مي رفت. موقع عمليات خواب و خوراك نداشت. گرسنه كه مي شد، هرچه دم دست بود مي خورد؛ برنج سرد يا نصف كنسروي كه يك گوشه مانده ، يا نان خشك و مربا. ـــــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــ 72- همهمه ي فرمانده ها بلند بود كه «عمليات متوقف بشه.» حسن يك دفعه قرمز شد و با عصبانيت داد زد «خجالت نمي كشيد ؟ بيست روزه كه به مردم قول داديم خرمشهر آزاد مي شه. ما تا آزادي خرمشهر اين جاييم.»پس فردا خرمشهر آزاد شده بود. ــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ 73- يك روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگيرم. ديدم تنهايي دستشويي هاي مقر را مي شست. گاه هم ، دور از چشم همه ، حياط را آب و جارو مي زد ــــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــ 74- فرم گزارش را كه خواند ، گفت « آقا جون وقتي مي گم خودت برو شناسايي ، بايد خودت بري ، نه كس ديگه اي رو بفرستي.» نمي دانم از كجا فهميده بود كه خودم نرفته ام شناسايي . ـــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــــ 75- بعضي ها خسته كه مي شدند ، جا مي زدند. از محل خدمتشان شاكي بودند . حسن بهشان مي گفت « مي خواي تو بيا جاي من فرماندهي ، من مي رم جاي تو . خوبه؟»طرف ديگر جوابي نداشت . سرش را مي انداخت مي رفت. ـــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ 76- من تو اعزام نيرو بودم. دم وضو خانه . خيلي وقت ها موقع اذان مي ديدم آستين هاش را بالا زده و روي صندلي كنار در نشسته . مي گفت « بچه ها مواظب باشيد ! مشتري هاي شما همه بسيجي اند. يه وقت تند باهاشون حرف نزنيد.» ـــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــ 77- « نمي شه » تو كار نياريد. زمين باتلاقيه كه باشه بريد فكر كنيد چه طور ميشه ازش رد شد. هر كاري راهي داره. ــــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ 78- حرفشان اين بود كه قرار گاه برنامه ريزي درست و حسابي ندارد. نيرو را مثل مهره ي شطرنج جا به جا مي كند . مي گفتند « نيرو مگر چه قدر توان داره ، بچه ها مرخصي مي خوان.منطقه بايد تعيين تكليف كنه.» از دستشان عصباني بود. – تيپ و لشكر مگه وزارت خونه ست؟ بابا هيچ كس غير از خودتون جنگ رو پيش نمي بره . اگه فكر مي كنين منطقه مي گه قضيه رو بررسي مي كنيم و كادر مي فرستيم، نه خير هيچ چي نمي شه . محكم مي گم بايد برگرديد و خودتون كارها رو درست كنيد . همين.» ــــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــ 79- ساعت دو سه نصفه شب بود. كالك را گذاشت و گفت « تا صبح آماده ش كنيد.» كمي مكث كرد و پرسيد « چيزي برای خوردن داريد؟» گوشه ي سنگر كمي نان خشك بود همان ها را آب زد و خورد. ـــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ 80- همه ي كارهاش تند و تيز بود. حتي رانندگي كردندش . به دژباني كه رسيديم ، به من اشاره كرد و خيلي جدي گفت « فرمانده عمليات جنوبه .» دژبان در را باز كردند. وقتي رد شديم ، باز شوخي و خنده اش شروع شد. « فرمانده عمليات جنوب.« ادامه دارد ...... ــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــ @khamenei_shohada
🌹بِسـم‌ربـــــِّـ‌ الشـُّـهـداءِ‌والصِّـدیقیــن🌹 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 15 81- خودش رفته بود سركشي خط . خاك ريز بالا نيامده ، لودر پنچر شده بود. سراغ فرمانده گردان را هم از ستاد لشكر گرفت.خواب بود. – يعني چي كه فرماده گردان هفت كيلومتر عقب تر از نيروها شه؟ اگه قراره گردان با بي سيم هدايت بشه، از مقر تيپ اين كار رو مي كرديم. وقتي فرمانده گروهان از پشت بي سيم مي گه سمت راست فشاره ، فرمانده گردان بايد با گوشت و خونش بفهمه چي مي گه . باز توقع داريم خدا كمك كنه. اين جوري نمي شه. فرمانده گردان بايد جلوتر از همه باشه.» ـــــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــــ 82- از پشت خط بايد فرماندهي مي كرد. اما قرار را كه برده بود توي خط. بچه ها نرسيده بودند. پشت خاكريز ، يك گردان هم نمي شديدم. هم با كلاش تيراندازي مي كرد، هم با بي سيم حرف مي زد. ـــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــــــ 83- تانك هاي عراقي داشتند بچه ها را محاصره مي كردند. وضع آن قدر خراب بود كه نيروها به جاي فرمانده لشكر مستقيما به حسن بي سيم مي زدند. – همين الان راه مي افتي، مي ري طرف نيروهات ، يا شهيد مي شي يا با اونا برمي گردي. خيلي تند و محكم مي گفت.- اگه نري باهات برخورد مي كنم . به همه ي فرمانده ها هم مي گي آرپي جي بردارند مقاومت كنن. فرمانده زنده اي كه نيروهاش نباشن نمي خوام. ـــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــــ 84- اگر هوا روشن مي شد، بچه ها درو مي شدند. همه شان از خستگي خواب بودند. با سر و صدا بچه ها را بيدار كردند. باقري و رشيد دست و پاي بعضيشون رو مي گرفتند كه از سنگر بذارن بيرون.بيدار كه مي شدند مي گفتند «وسايلمون ؟» . حسن مي گفت « شما برين عقب ، يه كاريش مي كنيم.» رنگ صورتش پريده بود. اشك مي ريخت . مدام مي گفت «من فردا جواب مادراي اينا رو چي بدم؟» ـــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ 85- توپش پر بود. همش مي گفت « من با اينا كار نمي كنم.اصلا هيچ كدومشون رو قبول ندارم. هرچي نيروي با تجربه ست ، گذاشتن كنار . جواب سلام نمي دن به آدم.» آرام كه شد حسن بهش گفت « نمي توني همچين حرفي بزني. يا بگي حالا كه آقاي ايكس شده فرمانده ، ما نستيم.اگه مي خواي خدا توفيق كارهات رو حفظ كنه، هيچ كاري به اين كارا نداشته باش.اگه گفتن بريد كنار، مي ريم .خدا گفت چرا رفتي؟ مي گيم آقاي ايكس مسئول بود گفت برو، رفتيم .» ديگه عصباني نبود. چيزي نگفت . پا شد و رفت. ادامه دارد ـــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 16 86- گردان محاصره شده بود. تانك ها از روي بچه ها رد شدند. فقط هشتاد نفر برگشتند . عصباني عصباني بود. مي گفت « مگه نگفتن اون گرداني كه هشت كيلومتر پيشروي كرده ، سريع بگين بياد عقب؟ گفتيد اومده . چرا فرمانده لشكر و گردان اجتهاد مي كنن گردان بمونه ؟ عمليات تموم شد، يه كلمه به ما نگفتيد بابا اين گردان محاصره س . ما مي گيم ساعت نه و نيم اسم رمز رو مي گيم . نگو دو ساعت و نيم گذشته ،نيرو حركت نكرده ؛ شما هم لازم نمي بيني يه اطلاع بدي . چه قدر تا حالا گفتيم گزارش اشتباه برامون مسئله داره؟» چند لحظه اي هيچ كس حرفي نمي زد . همه ساكت بودند. گفت « از وقتي اين خبر رو شنيدم ، به خدا كمرم شكسته .» ـــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ 87- عمليات رمضان تازه تمام شده بود. همه خسته بودند . حسن وسايلش را مي گشت ؛ دنبال چيزي بود . گفتم « چي مي خوايي؟» گفت « واكس . مي خوام كفشامو واكس بزنم، بايد بريم جلسه .» ــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــ 88- سي چهل درصد نيروهاي تيپ شهيد شده بودند؛ بقيه هم مي خواستند برگردند. اين جوري همه بايد عوض مي شدند؛ چه ستاد، چه طرح و برنامه و چه مهندسي. حسن گفت« خب ، كي مي مونه تو تيپ ؟ اين طوري بايد هر سه ماه يك تيپ درست كنيم،كه فقط اسمش تيپه . بابا! جنگيدن موقتي نيست . بايد با جنگ اخت شد. جنگيدن براي سپاه واجب عيني صد در صده به تك تك شما هم احتياجه . كادر تيپ بايد ثابت باشه. غير از اين راه ديگه اي نيست.» ـــــــــــ💠💠ــــــــــــ 89- رفته بوديم شناسايي . فاصله ي ما با نفربرهاي عراقي كمتر از صد متر بود. از بالاي خاكريز خط عراقي ها را نگاه مي كردم . هرچه مي ديدم، مي گفتم . يك دفعه حسن گفت « زود بيا پايين بريم » شصت هفتاد متر دور نشده بوديم كه يك خمپاره خورد همان جا . ــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ 90- بايد مي رفت تهران . فرمانده ها جلسه داشند. خانمش را بردند بيمارستان. هرچه گفتم« بمان، امروز پدر مي شي. شايد تو را خواستند.» گفت «خدايي كه بچه داده،خودش هم كاراش رو انجام مي ده.» ــــــــــــــــــــــــــــــــــ 91- طرف وقتي رسيد كه دفتر مخابرات بسته بود. حالش گرفته شد . با اخم و تخم نشست يك گوشه . – چرا اينقدر ناراحتي. چي شده ؟ - اومدم تلفن بزنم. مي بيني كه بسته اس. – خوب بيا بريم از دفتر فرماندهي تلفن كن. – فرماندهت دعوا نكنه. برات مشكل دست مي شه ها. – نه ، تو بيا . هيچي نمي گه . دوستيم باهم. مي گفت « مسئول تداركاتم. اگه نرم بچه ها كارشون لنگ مي مونه.» - نگران نباش . مي رسونمت. – تو چه كار مي كني اين جا ؟ اسمت چيه ؟ - باقر . راننده ي فرمانده ام . بچه ي ميدون خراسونم. – اسم تو چيه ؟ بچه ي كجايي ؟ - مهدي. منم بچه ي هفده شهريورم. – پس بچه محليم. كلي حرف زدند، خنديدند. وقتي مي خواست پياده بشه ، بهش گفت « اخوي ،دعا كن ما هم شهيد بشيم.» ادامه دارد...... ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 16 86- گردان محاصره شده بود. تانك ها از روي بچه ها رد شدند. فقط هشتاد نفر برگشتند . عصباني عصباني بود. مي گفت « مگه نگفتن اون گرداني كه هشت كيلومتر پيشروي كرده ، سريع بگين بياد عقب؟ گفتيد اومده . چرا فرمانده لشكر و گردان اجتهاد مي كنن گردان بمونه ؟ عمليات تموم شد، يه كلمه به ما نگفتيد بابا اين گردان محاصره س . ما مي گيم ساعت نه و نيم اسم رمز رو مي گيم . نگو دو ساعت و نيم گذشته ،نيرو حركت نكرده ؛ شما هم لازم نمي بيني يه اطلاع بدي . چه قدر تا حالا گفتيم گزارش اشتباه برامون مسئله داره؟» چند لحظه اي هيچ كس حرفي نمي زد . همه ساكت بودند. گفت « از وقتي اين خبر رو شنيدم ، به خدا كمرم شكسته .» ــــــــــــــ💠💠ــــــــــــ 87- عمليات رمضان تازه تمام شده بود. همه خسته بودند . حسن وسايلش را مي گشت ؛ دنبال چيزي بود . گفتم « چي مي خوايي؟» گفت « واكس . مي خوام كفشامو واكس بزنم، بايد بريم جلسه .» ـــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ 88- سي چهل درصد نيروهاي تيپ شهيد شده بودند؛ بقيه هم مي خواستند برگردند. اين جوري همه بايد عوض مي شدند؛ چه ستاد، چه طرح و برنامه و چه مهندسي. حسن گفت« خب ، كي مي مونه تو تيپ ؟ اين طوري بايد هر سه ماه يك تيپ درست كنيم،كه فقط اسمش تيپه . بابا! جنگيدن موقتي نيست . بايد با جنگ اخت شد. جنگيدن براي سپاه واجب عيني صد در صده به تك تك شما هم احتياجه . كادر تيپ بايد ثابت باشه. غير از اين راه ديگه اي نيست.» ـــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــ 89- رفته بوديم شناسايي . فاصله ي ما با نفربرهاي عراقي كمتر از صد متر بود. از بالاي خاكريز خط عراقي ها را نگاه مي كردم . هرچه مي ديدم، مي گفتم . يك دفعه حسن گفت « زود بيا پايين بريم » شصت هفتاد متر دور نشده بوديم كه يك خمپاره خورد همان جا . ـــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــ 90- بايد مي رفت تهران . فرمانده ها جلسه داشند. خانمش را بردند بيمارستان. هرچه گفتم« بمان، امروز پدر مي شي. شايد تو را خواستند.» گفت «خدايي كه بچه داده،خودش هم كاراش رو انجام مي ده.» ـــــــــــــ💠💠ـــــــــــــ 91- طرف وقتي رسيد كه دفتر مخابرات بسته بود. حالش گرفته شد . با اخم و تخم نشست يك گوشه . – چرا اينقدر ناراحتي. چي شده ؟ - اومدم تلفن بزنم. مي بيني كه بسته اس. – خوب بيا بريم از دفتر فرماندهي تلفن كن. – فرماندهت دعوا نكنه. برات مشكل دست مي شه ها. – نه ، تو بيا . هيچي نمي گه . دوستيم باهم. مي گفت « مسئول تداركاتم. اگه نرم بچه ها كارشون لنگ مي مونه.» - نگران نباش . مي رسونمت. – تو چه كار مي كني اين جا ؟ اسمت چيه ؟ - باقر . راننده ي فرمانده ام . بچه ي ميدون خراسونم. – اسم تو چيه ؟ بچه ي كجايي ؟ - مهدي. منم بچه ي هفده شهريورم. – پس بچه محليم. كلي حرف زدند، خنديدند. وقتي مي خواست پياده بشه ، بهش گفت « اخوي ،دعا كن ما هم شهيد بشيم.» ادامه دارد.... @khamenei_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 17 92- حسن مزه مي ريخت . با بگو و بخند صبحانه مي خوردند . مي خواست عكس بگيره . به جعفر گفت « بذار ازت يه عكس بگيرم ، به درد سر قبرت مي خوره .» بعد گفت « ولي دوربين كه فيلم نداره.» - آخه مي گي فيلم نداره. اون وقت مي خواي ازم عكس بگيري؟ گفت « خوب اسلايد مي شه براي جلو تابوتت. خيلي هم قشنگ مي شه.» ــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــ 93- داشتم براين نماز ظهر وضو مي گرفتم، دستي به شانه ام زد. سلام و عليك كرديم. نگاهي به آسمان كرد و گفت« علي ! حيفه تا موقعي كه جنگه شهيد نشيم. معلوم نيست بعد از جنگ وضع چي بشه. بايد يه كاري بكنيم . » گفتم «مثلا چي كار كنيم؟» گفت « دوتا كار ؛ اول خلوص،دوم سعي و تلاش .» ــــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ 94- دير مي آمد ، زود مي رفت وقتي هم كه مي آمد چشم هاش كاسه ي خون بود . نرگس براي باباش ناز مي كرد. تا دير وقت نخوابيد . گذاشتش روي پاش و بابايي خوند تا مي خواست بگذاردش زمين ، گريه مي كرد. هرچي اصرار كردم بچه را بده، نداد . پدر و دختر سير همديگر را ديدن. ـــــــــــــــ💠💠ــــــــــــ 95- فرمانده هاي تيپ ها بودند؛ خرازي ، زين الدين ، بقايي و.... حرف هاي آخر را زدند و شب حمله مشخص شد. حسن شروع كرد به نوحه خواندن. وقتي گفت « شهادت از عسل شيرين ترست» هق هقش بلند شد. نشست روي زمين و زار زد. از اول روضه رفته بود سجده . كف سنگر سه تا پتو انداخته بودند. سر كه برداشت از اشك ، تا پتوي سوم خيس شده بود. ــــــــــــــ💠💠ـــــــــــ 96- باران تندي مي باريد. خيس آب شده بود. آب رود خانه تا روي پل بالا آمده بود. بچه ها بايد براي عمليات رد مي شدند. خودش آمده بود پاي پل ، بجه ها را يكي يكي رد مي كرد. ــــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ 97- تا ركعت دوم با جماعت بود.نماز تمام شد، اما حسن هنوز وسط قنوت بود. ـــــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــ 98- مثل هميشه صبح زود نرفت . ناخن هاي نرگس را گرفت. سر به سرش گذاشت و بازي كرد. مي گفت « ببين پدر سوخته چه قدر شيرين شده. خودشو لوس مي كنه .» يكي دوبار رفت بيرون،دوباره برگشت . چند تا كاست داد و گفت « حرف هاي خوبي داره. گوش كن، حوصله ات سر نمي ره.» هميشه مي گفتم « به دوستات بگو اگه شهيد شدي، من اولين نفري باشم كه باخبر مي شم.» از صبح اخبار گوش نكرده بودم . دوستم تلفن كرد و گفت « اخبار گفته چند نفر شهيد شدند.اسم مجيد بقايي رو هم گفتن.نفر اول را نشنيدم كيه .» نخواستم باور كنم نفر اول غلام حسين است. ـــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ 99- روزهاي آخر بيش تر كتاب « ارشاد » شيخ مفيد را مي خواند . به صفحات مقتل كه مي رسد، هاي هاي گريه مي كرد. هرچه گفتند «تو هم بيا بريم ديدن امام» گفت « نه، بيام برم به امام بگم جنگ چي ؟ چي كار كرديم ؟ شما بريد، من خودم تنها مي رم شناسايي » گلوله ي توپ كه خورد زمين ، حسن دستي به صورتش كشيد . دو ساعتي كه زنده بود، دائم ذكر مي گفت. فكر نمي كردم كه ديگه اين صدا را نشنوم. ـــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــ 100- بلند بلند گريه مي كردند . دخترش را كه آوردند، گريه ها بلند تر شد. شانه هاي فرمانده سپاه مي لرزيد. بازوش را گرفتم گفتم «شما با بقيه فرق دارين. صبور باشين.» طاقتش طاق شد . گفت «شما نمي دونين كي رو از دست داديم. باقري اميد ما بود، چشم دل واميد ما....» منبع:كتاب باقري؛ انتشارات روايت فتح http://emtedadiha.blogfa.com/post/182
آنچه نیروها را خسته مے‌کند، کار نیست! بلکه گیجے و بےبرنامه‌گے ست. [ ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹مکالمه بی‌سیم و رحیم صفوی و اصرار باقری برای رفتن به خط! 🦋 امروز ۹ بهمن، سالگرد شهادت نابغه جنگ شهید حسن باقری 🕊شادی روحش صلوات