💐🍃🎉
🍃❤️
🎉
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نودم
✍ یک جشن عقد کوچک و مذهبی.
این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم.
خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود.
دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان می خندید و او لحظه به لحظه سرخ تر میشد و لبخندش عمیق تر.
فاطمه خانم یک ظرف #عسل 🍯 به سمتمان گرفت و آرام برایم توضیح داد چه باید انجام دهم.
امان از آداب و رسوم شیرین ایرانی.
هر دو، انگشت کوچکمان به عسل آغشته کردیم و در دهان یکدیگر گذاشتیم.
چشمان امیرمهدی، خیره ی نگاهم بود.
اما موسیقیِ تماشایش با تمام مردان زندگیم فرق داشت.
این پنجره واقعا #عاشق بود.
به دور از هرزگی.. بدونِ هوس..
🎊صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از فرط خجالت.
اما حسام… پرروتر از چیزی بود که تصورش را میکردم.
با خنده رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهایِ رنگی کرد و گفت:
- عجب عسلی بودا...
خب شماها برین به کاراتون برسین، منو خانمم قصد داریم واسه جلوگیری از اسراف ته این ظرف عسلو در بیاریم.
صدای کِل خانم ها و طوفانِ قهقه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه بی حیایِ پر حیایِ امیر مهدی خیره شدم و او با صورتی نشسته در ته ریش و لبخنده مخصوصِ خودش، کمی به سمتم خم شد و با لحنی پر شیطنت نجوا کرد:
- البته عسلش از این عسل تقلبیاستااا..
شهد دست یار، به کامِ دلمون نشسته.☺️
چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمیدانند؟
گونه هایم سیب شد و دانیال کتفِ حسام را گرفت و بلندش کرد:
- پاشو بیا بریم طرفِ مردا... خجالت بکش اینجا خونواده نشسته..
پاشو.. پاشو.. نوبره به خدا.. دامادم انقدر بی حیا..😐