eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_سی_و_هفتم ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻋﺎ ﻭ ﻧﺬﺭ . ﻫﻨﻮﺯ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 ﺷﻬﯿﺪ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﻔﯿﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺑﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺳﯿﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ، ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ . ﻣﻦ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ، ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩ . ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺳﻮﺧﺖ . ﺑﺎ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﻧﯿﺴﺖ ! ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ . ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺷﺨﺼﯽ ﺷﻮ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ ﺑﺒﯿﻨﻢ ! ﯾﮏ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺍﺩ . ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻗﺮﺁﻥ ﺟﯿﺒﯽ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﻋﻘﯿﻖ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﺑﻮﺩ . ﺍﺻﻼ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﻧﺒﻮﺩ، ﺣﻠﻘﻪ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﻣﺤﮑﻢ ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻪ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﻧﯿﺴﺖ ! – ﺍﮔﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﭘﺲ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﭼﻨﺪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻫﯿﭻ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺭ ﺑﻬﺖ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺣﺎﻻ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ، ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﺬﺭ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ . ﺑﺠﺰ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻫﻤﻪ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ، ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻧﻪ ! ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ . ﺩﻭﺳﺖ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺑﻮﺩ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺻﺒﻮﺭﯼ ! ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﺪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺻﺪﻭﻗﯽ؟ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻧﺒﻮﺩ، ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻧﻮﺭ ﺍﻣﯿﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﻗﻮﺕ ﺑﺨﺸﯿﺪ . ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ، ﻫﻤﺴﺮ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻫﻢ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ، ﺯﯾﻨﺐ . ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﻬﺎﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ … ... 📚 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_هفتم ✍حسام بی خبر از حالم خواند. صدایش جادویی عجیب را به
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (الف) ✍ - تو هم یه عوضی هستی مث دوستت و همه ی هم کیشاش اصلا نکنه توام مسلمونی؟ جدی بود - سارا آروم باش هیچ چیز اونی که تو فکر میکنی نیست از وضعیت لحظه به لحظه ات باخبرم،میدونم چه شرایطی رو از سر گذروندی،پس فعلا یه کم استراحت کن از کوره در رفتم - با خبری؟چجوری؟یان بیشتر از این دیوونم نکن این دوستی که تو ایران داری کیه؟کسی که منو به اون آموزشگاه معرفی کرد کیه؟ کسی که پروینو آورد تو این خونه کیه؟ اسمش چیه؟ حسام؟ یان دارین باهام بازی میکنید اما چرا؟ گرمم بود،زیاد به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم. چشمم که به تصویر خودم در شیشه افتاد،میخکوب زمین شدم. این من بودم! همان دختر مو بور با چشمان رنگی! این مرده ی متحرک،شباهتی به من نداشت صدای الو الو گفتنهای یان را میشنیدم اما زبانم نمیچرخید. گوشی از دستم افتاد،به سمت آینه رفتم دیگر چیزی از آن دختر چند ماه پیش باقی نمانده بود،جز چشمانی آبی رنگ وحشت کردم. سری بی موچشمی بی مژه صورتی بی ابروجیغ زدم،بلند دوست نداشتم خودم را ببینم، پس آینه محکوم شد به شکستن پروین هراسان به اتاقم آمد با فریاد این زن تپل و مهربان را به بیرون هل دادم تا جایی که از دستم برمی آمد شکستم و پاره کردم و در این بین در زدنهای گریان پروین پشت در اتاق،قصد قطع شدن نداشت. صدایش را میشنیدم - آقا حسام،مادر تو رو خدا خودتو زود برسون،این دختره دیوونه شده در اتاقم بسته میترسم یه بلایی سر خودش بیاره من که زبون این بچه رو نمیفهمم. ادامه دارد ،، @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_هشتم(الف) ✍ - تو هم یه عوضی هستی مث دوستت و همه ی هم کیش
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (ب) . مدتی گذشت تتمه توانم را صرف خانه خرابیم کرده بودم و حالی برای ادامه نبود روی زمین تکیه زده به کمد نشستم دیگر چه چیزی از همه ی نداشته هایم داشتم تا برایش زندگی کنم؟ با ضعیفی عجیب تکه ی خورد شده از آیینه را برداشتم تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم معدود خنده هایم با دانیال، شوخی هایش، جوک های بی مزه اش، سر بسر گذاشتن های بچه گانه اش، کل عمرم خلاصه میشد در دانیال تکه ی تیز آینه را روی مچ دستم قرار دادم مردن هم جرات میخواست و من یکبار نخواسته،تجربه اش کرده بودم چشمانم را بستم که ناگهان ضربه ای آرام به در خورد - سارا خانم لطفا درو باز کنید خودش بود،قاتل خوشْ صدای تنها برادرم صدایش را شنیدم درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ اما من متنفر بودم،نه از صدا،که از صاحبش دوباره ضربه ای به در زد - سارا خانم خواهش میکنم درو باز کنید زیادی را خوب حرف میزد،به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن؟ زیبایی،آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را می شمردم صدایش در گوشم موج زد - ۳ثانیه صبر میکنم،در باز نشد میشکنمش پس۳ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دست این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم. باید داغ این رستگاری را به دلش میگذاشتم تکه ی آینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سی_و_هشتم(ب) . مدتی گذشت تتمه توانم را صرف خانه خرابیم کرده
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (ج) مردن کار ساده ای نبود دستم سوخت، چند ضربه ی محکم به در خورد،من با تمام وجود وحشت کردم،و در شکست با موهایی پریشان، صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش عجله برای رسیدن به این خانه را نشان می داد با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم حیرت زده رو به رویم ایستاد - صبر کن داری چیکار میکنی؟ زخم دستم سطحی بود پروین با دیدنم جیغ زد عصبی فریاد زدم: - دهنتو ببند حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند. دو قدم به سمتم برداشت،خودم را عقب کشیدم. آرزوی این تن را به دل میگذاشتم - نزدیک نیا عوضی ایستاد دستانش را تسلیم وار بالا برد. حس جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند. - باشه فقط اون شیشه رو بنداز کنار از دستت داره خون میاد روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم اما حالا داشتم جانم را برای خلاصی از دستش معامله میکردم ترس و خشم صدایم را میخراشید - بندازم کنار که بفرستیم واسه ؟ مگه تو خواب ببینی وقتی دانیالو ازم گرفتی،وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کردیش یه قصاب عین خودتو اون دوستای لعنتیت،عهد کردم که پیدات کنمو خرخرتو بجوئم اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یان عوضی و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم،نمیدونم دنبال چی هستی؟ چی از جونم میخوای؟ اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی رو به دلت میذارم گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید غافلگیر شدم به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس چند برابرش کرده بود در عین مقاومت حمله کردم نمیدانم چندثانیه گذشت اما شیشه در دستش بود و از پارگی به جا مانده روی سینه اش خون بیرون میزد
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_سی_و_هفتم چنددقیقه از رفتن لیلا میگذشت که صدای ابوعمر را
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 پله های زیرزمین رادوتا یکی کردم,برق راروشن کردم وچشم انداختم... کجا بود اه....چادر لیلا راتکاندم...اما روبنده اش نبود . چادرم رابرداشتم آه دیدمش روبنده زیرچادر بود..سریع درز روبنده را پاره کردم وبا احتیاط حب سمی را در اوردم بین مشتم گرفتم وبه سرعت از پله ها بالا امدم. خودم رابه آشپزخانه رساندم, حب را کف کاسه ای انداختم با ته استکان خوب خردش کردم .میدانستم که ابوعمر عاشق شربت اب لیموست ان هم همراه قلیان,شیشه ی ابلیمو وبطری اب خنک را ازیخچال دراوردم...اه شکر کجاست...آهان کنارسماور...داخل لیوان اب خنک وشکر اب لیمو ریختم وگرد حب سمی رابااحتیاط اضافه کردم وبا قاشق همزدم تاخوب حل شود دوباره شکر اضافه کردم تا اگر حب مزه تلخ داشت خیلی مشخص نشود.لیوان را داخل سینی گذاشتم ورفتم پشت در...باید با سیاست عمل میکردم که ابوعمر رافریب دهم. اول سرم راچسپاندم به در...خدای من هیچ صدایی نمی امد...یعنی چه؟؟لیلااااا...نکند بلایی سرش امده... هیچ صدایی نبود نه صدای ابوعمر ونه لیلا ,نمیدانستم چکارکنم که ناگهان صدای قل قل قلیان ابوعمر بلند شد وزیر لبش ناسزا میگفت.... توکل کردم برخدا ودرزدم.. ادامه دارد.... 🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷