💐🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نود_و_سوم
✍ کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالوده برگشت.
مشغول خوردن بودیم که هر از گاهی نگاهی پر تشویش به ساقِ بیرون زده از آستین مانتویم می انداخت.
دلیلش را نمیفهمیدم،پس بی توجه از کنارش عبور کردم.
مدام شوخی میکرد و مهربانی حراج تا اینکه از مراسم عروسی پرسید.
اینکه چه روزی مناسبتر است.
هول شدم.. یعنی حالا باید برایش توضیح میدادم که دوست ندارم عروسی کچل باشم؟
نفسم را با آه بیرون دادم.
کاش اصلا مجلسی به نام عروسی به پا نمیکردیم.😔
انگار نگاهم را خواند:
- سارا خانم.. مادرم فقط منو داره و هزارتا آرزویِ مادرانه واسه عروسیم..پس نمیخوام دلشو بشکنمو تو حسرت بذارمش.
اما شرایط شمارو هم کاملا درک میکنم.
منتظر می مونم هر وقت آماده بودین مجلس رو به پا کنم.. نگران هیچ چیز نباشین.
چقدر سخاوتمندانه به فریادِ نگاه و آهِ بلند شده از نهادم پاسخ داد و بزرگوارانه به رویم نیاورد که مانندِ تمام عروسهایِ دنیا نیستم...
نواده ی علی که انقدر خوب باشد.. دیگر تکلیف حدِ اعلایِ خودش مشخص است.❤️
با ماشین در حال حرکت بودیم که ناگهان توقف کرد و با گفتنِ:
- چند لحظه صبر کنید الان میام
به سرعت پیاده شد.
با چشم دنبالش کردم، وارد یک مغازه شد و چند دقیقه بعد با بسته ای در دست برگشت.
بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی اما نگین کاری شده را از آن بیرون کشید.