💐🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نود_و_یکم 🧖♀
✍ در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم ایستاد.
- آخیش.. حالا شد بابا.. اونا چی بود مالیده بودن به صورتت.. موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون میشدم..
این حرفش چه معنی داشت؟
یعنی مرا همینطور که بودم می پسندید؟
قطره بارانِ باقی مانده روی صورتم را پاک کرد:
- ما عاشق این چشمایِ آبی،
بدون رنگ و روغن شدیم بانو..😊
بغضم کاری تر شد:
- تو اصلا مگه منو تا قبل از عقدم دیده بودی؟
جلوی پایم زانو زد:
- نفرمایید بانو.. شوهرتون یه نظامیه هااا .. ما رو دستِ کم گرفتی؟
بنده تو دیدبانی حرف ندارم..
شوهر.. چه کلمه ی غریب اما شیرینی...
دست در جیبش کرد و شکلاتی به سمت گرفت
- بفرمایید..
هیچم گریه بهتون نمیاد..
دیگه ام تکرار نشه که آقاتون اصلا خوشش نمیاد..
و اِلا میشینه کنارتون و پا به پاتون گریه میکنه.. گفته باشم که بعد نگین چرا نگفتی..🤭