eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
monajat shabanieh170082.mp3
3.81M
🌹صوت مناجات شعبانیه با نوای دلنشین حاج مهدی سماواتی التماس دعا حلول ماه شعبان 🌷🌸 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_هفتم ✍ - اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟ میفهمی خواستگا
💐🍃💖 🍃💖 💖 ✍ “یاعلی” را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چ چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد: - کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سخت تر بود.. سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت... یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟ شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت: - واجب شد دهنمونو شیرین کنیم.. بفرمایید.😊🍬 با اجازه من برم این خبر مسرّت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد... میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟ با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد. نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند. و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم.☺️🙈 هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم: - این روسری خیلی بهتون میاد..دستِ کسی که خریده درد نکنه.😁 یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟ بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد. با سینه ای جلو داده و لبخندی پیروز مندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد. یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت. شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود، به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و باد، حواله ی مان کردند. و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی،هر چند کوتاه... آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم. فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید.