هدایت شده از بصیـــــــــرت
#امام_خمینی_ره:
📌باید تمام سعی خودتان را بنمایید
که خدای ناکرده
#اسلام در پیچ و خم های
#اقتصادی،
#نظامی،
#اجتماعی و
#سیاسی متهم به عدم قدرت
اداره جهان نگردد.
□ صحیفه نور، جلد21، صفحه61
#روحش_شاد ویادش گرامی
#راهش_پررهرو
🌷 @khamenei_shohada
🌷🕊 #شهید_جبار_دریساوی
▪️ولادت : ۴۶/۱۰/۷ - اهواز
▪️شهادت: ۹۳/۷/۱۷ - حلب سوریه
▪️آرامگاه: گلزار شهدای بهشت آباد اهواز
«شهیدجبار دریساوی» سومین شهیدی است که مردم شهید پرور خوزستان، به آستان کبریایی «بانوی مقاومت» حضرت زینب کبری(س) تقدیم کردند
#کلام_شهید
ما رژیم منحوس صهیونیستی را در جبهه #نظامی شکست داده ایم.
ولی متاسفانه در جبهه_فرهنگی در حال پیشرفت است، ماهواره و #موبایل ها، خانه های ما را گرفته است.
خانواده های ما باید خیلی مراقب باشند.
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_نهم ✍ مدتی گذشت و من قلبم را سرگرم میکردم به شوخی های
💐🍃🌸
🍃🌸
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هشتادم
✍ “نه” گفتم و قلبم مچاله شد..
“نه” گفتم و زمان ایستاد..
فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید:
- شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن..
و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت.
به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم.
رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ای و تیر رنگ بود؟؟؟
حالا باید برایِ این زن،عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟؟
او رفت...
آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت.
شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان نشد...
و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت.
مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و می رِشتم.
گاهی خود را مظلوم می دیدم و فاطمه خانم را ظالم.
گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد..؟
واقعا حسی نسبت به من داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟
گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که #مذهبی و #نظامی را چه به علاقه؟؟
آنها اگر #عاشق هم شوند با یک جوابِ “نه” پس میکشند.
غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است...
با خودم میگفتم و میگفتم.. و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه...
عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش.
بماند که وجدانم هم این رأی را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟
حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم....
بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را می سوزاند.💔
روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه می بردم و شب ها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی..