eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
❣هرانسانے لبخندے از خداوند است ... سلام بر شهیــ🌷ــدان ڪہ زیباترین لبخند خداوندگارند... 🌷نام پدر :محمدعلی 🌷تاریخ تولد :۱۳۳۵/۰۵/۰۱ 🌷محل تولد :دامغان 🌷تاریخ شهادت :۱۳۶۰/۱۰/۰۶ 🌷محل شهادت :گيلان غرب 🌷نام عملیات :مطلع الفجر
🔰 🌷🕊بعد از اخذ دیپلم به دانشکده ی افسری رفت و موفق شد مدرک کارشناسی خود را از این دانشکده بگیرد. در زمان جنگ تحمیلی در منطقه ی گیلان غرب خدمت می کرد و در جبهه ی حق علیه باطل می جنگید تا دست استکبار را از کشورش کوتاه کند او در زمان اعزامش ازدواج کرده بود و نامزد داشت.و در طول مدت خدمتش در جبهه یک بار هم مجروح شده بود و در زمان شهادتش ترکش در پایش بود.🕊🌷 🌼وی در تاریخ ۱۳۶۰/۱۰/۰۶ در منطقه ی گیلان غرب،فرماندهی یک تیپ تکاور را به عهداه داشت و در حین انجام وظیفه بر اثر اصابت ترکش،به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر مطهرش در روستای وامرزان به خاک سپرده شد🌼
🔰🔰🔰🔰 و والپیپر دخترونه پسرونه ، مذهبی، شهدایی و استیکرهای رایگان❣ http://eitaa.com/joinchat/3683975181Cd7403b6b80
تاریخ تولد: ۱۳۳۸ محل تولد: اهواز محل شهادت: سامرا درجه: سرتیپ پاسدار پدر وی نیزدر سال 62 و در عملیات خیبر و برادر حاج حمید در سال 64 در عملیات آزادسازی فاو در جزیره مجنون به شهادت رسیدند. پدرش قبل از شهادت می‌گفت: حاج حمید مشوق من برای رفتن به جبهه است. با آغاز جنگ، حاج حمید پدرش را برای رفتن به جبهه تشویق کرد و خودش هم همیشه در جبهه حضور داشت.
🌷 🔰برخورد با بانوی آمریکایی و همسر ایرانی‌اش اوایل ازدواج‌مان 💍بود. تازه به کیان‌پارس اهواز اسباب‌کشی کرده بودیم که خبردار شدیم در روستاهای اطراف، سیل آمده است. 🌊 من به همراه همسرم و تعدادی از خواهران سپاه و یکی از دوستان حاج حمید به همراه همسر آمریکایی‌اش به کمک سیل‌زدگان رفتیم. آن روز تا شب مشغول کمک به سیل‌زدگان بودیم.🥀 زمانی که خواستیم به خانه برگردیم، حاج حمید دوستش رضا و خانم آمریکایی‌اش به نام شرا را به اصرار به خانه ما آورد. 🌾 👈من از حاج حميد پرسیدم چرا این‌قدر اصرار کردید؟ گفت این بنده خدا جایی را ندارد برود. اگر ما از آن‌ها حمایت نکنیم، نه تنها ایرانی‌بودن ما، بلکه دین و مسلمانی ما نیز زیر سؤال می‌رود.👉
مجموعه داستانهای تفحص داستان (قسمت دوم)
داستان آن زمان هم گفت:" شما که تنهایی من هم مرخصی می گیرم وباهات میام "؛من هم گفتم :"چه بهتر❗️ و واقعا چه خوب شد که با من همراه شد ، چون اگر این جریان را برای پنج نفر می گفتم ،ممکن بود یک نفر باور کند وچهار نفر ، باور نکند ، والحمدلله که الآن هم در قید حیات هستن . می گفت : در مسیر؛ما دو نفر...ما دو رفیق ... از همه جا بی خبر؛گفتیم و خندیدیم 😂همه ی مسیر را در بی خبری طی کردیم ؛همراه با پیکر آن شهید ... اصلا نمیدانم چطور رفتیم که شب رسیدیم مشهد ‼️ به طوری که اذان مغرب مقابل بنیاد شهید مشهد بودیم!حرم نرفتیم برای اقامه نماز...همان جا،مقابل بنیاد نماز را اقامه کردیم ؛بعد از نماز ، رفتیم بنیاد وگفتیم : شهیدی آورده ایم❗️ ادامه دارد ۲ 🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊🌴
🏴روابط عمومی ارتش شهادت سرهنگ خلبان «محمدرضا رحمانی» خلبان جنگنده سانحه‌دیده ميگ ۲۹ را تأييد کرد.🔰 ⚫️جنگنده میگ ۲۹ ارتش دو روز قبل درحین مأموریت در ارتفاعات سبلان دچار سانحه شده بود ⚫️شهادت این مرد بزرگ را به خانواده،پرسنل، خلبانان ارتش و مردم ایران میگوییم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 4⃣4⃣ چندتقــــه به در میزنم و وارد اتاق میشوم.روی تخت دراز ڪشیده ای و سرم دستت را نگاه می ڪنی.باقدم های آهسته سمت تخت میآیم و ڪنارت می ایستم.از گوشه ی چشمـــت یه قطره اشڪ 💧روی بالشت آبی رنگ بیمـــارستان میافتد.باسر انگشتم زیرپلڪت را پاڪ می ڪنم..نفس عمـــیق می ڪشی و همانطور ڪه نگاهت رااز من میدزدی زیر لب آهسته میگویی.. _ همه چیزو گفت؟... _ ڪی؟... _ دڪتر!.. بسختی لبخـــند میزنم و روی ملافه ی بدرنگی ڪ تاروی سینه ات بالا آمده دست می ڪشم.. ـ این مهم نیست...الان فقـــط باید به فڪر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا... تلـــخ میخندی.. _ میدونی..زیادی خوبی❣ ریحـــانه!..زیادی! چیزی نمیگویم احساس می ڪنم هنوز حرف داری.حرفهایی ڪه مدتهاست درسینه نگه داشته ای.. ـ تو الان میتونی هرڪارڪ دوست داری بڪنی...هرفڪری ڪ راجب من بڪنی درسته! من خیـــلی نامردم ڪ روز خــواستگاری بهت نگفتم... لبهایت راروی هم فشار میدهی.. ـ گرچه فڪر می ڪردم..گفتن بانگفتنش فرق نداره! بهرحـــال وقتی قضیه صـــوری رو پذیرفته بودی...یعنی... بغضت را فرومیخوری... _ یعنی...بلاخره پذیرفتی تاتهش ڪنارهم نیستیم...وهمه چیز فیلمـــه... من ..همون اوایلش پشیمون شدم!ازین ڪه چرانگفتم!؟درحالی ڪ این حق تو بود!...ریحـــانه!...من نمیدونم بااینهمه حق الناسی ڪه..چجور توقـــع دارم...منو.. اینبار بغض ڪار خودش را می ڪند و مژه های بلـــند و تیره رنگت هاله شفافی از غـــم را بخود میگیرد.. _ نمیدونی چقــد سخته ڪ فڪر ڪنی قراره الڪی الڪی بمــیری ... دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخـــواستم ....میخـــواستم لحظه آخر درد سرطان جونمــو تو دستاش خفه نڪنه!..ریحــانه من دلم یه سربند میخــواست رو پیشونیم...ڪه ب شعــاع چند میلی متری سوراخ شه!...دلم پرپر زدن تو مرز رو میخــواست...یعنی...دلم میخـــواد! اقدام من برای زود اومدن جلو،بدون فڪر و باعجله...بخــاطر همین بود.فرصتی نداشتم...فڪر می ڪردم رفتنم دست خودمه! ولی الان...الان ببین چجــوری اینجا افتادم..قراربود ی ماه پیش برم.. قراربود.. دیگر ادامه نمیدهی و چشمهایت رامیبندی.چقــدر برایم شنیدن این حرفها و دیدن لحــظه درد ڪشیدنت سخت است😢.سرم را تڪان میدهم و دستم را روی موهایت می ڪشم.. _ چرااینــقدر ناامید...عزیزم تو آخرش حالت خوب خوب میشه... نمـیگم برام سخت نبود! لحــظه ای ڪ فهمیدم بهم نگفتی...ولی وقتی فڪر ڪردم دیدم میفهمیدمم فرقی نمی ڪرد! بهرحال تو قراربود بری...ومن پذیرفته بودم! این ڪ تو فقــط فقــط میخــای نود روز مال من باشی.... با ڪناره ڪف دستم اشڪم راپاڪ می ڪنم و ادامه میدهم.. _ ما الان بهترین جای دنیاییم...پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری...میتونی سلامتیت رو... بین حرفم میپری.. _ ریحــانه حاجت من سلامتی نیست... حاجت من پریـ🕊ـدنه..پریدن.. بخدا قسم سخته هم ڪلاسیت دیرتراز تو قصــد بستن ساڪش ڪنه و توڪمتراز سه هفته خبر شهادتش بیاد.. بابا ڪسی ڪ هم حجره ایت بود،ڪسی که توی ی ظرف بامن غذامیخورد..رفت!..ریحـان رفت.. بخدا دیگه خسته شدم.میترسم میترسم آخر نفس ب گلوم برسه و من هنوز توحسرت باشم...حسرت... میفهمی!؟..بابا دلم یه تیر هدف ب قلبم میخــاد..دلم مرد بخدا..مرد.. ملافه راروی سرت می ڪشی و من ازلرزش بدنت میفهمم شدت گریه ڪردنت را ڪنارت مینشینم و سرم را ڪنارت روی تخت میگذارم... " خدایا !.. ببین بنده ات رو.. ببین چقدر بریده.. توڪ خبر داری از غصه هر نفسش... چرا ڪ خودت گفتی.. ✨" نحــن اقرب الیه من حبــل الورید"✨ گذشتن از مسئله پیش آمده برایم ساده نبود...اما عشــقی ڪ ازتو ب درون سینه ام ب ارث رسیده بود مانـــع میشد ڪ همه چیز راخراب یا وسط راه دستت رارها ڪنم...خانواده ات هم ازبیمــاری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی ڪ هیــچ وقت بویی نبرند.. همان روز درست زمان برگشت بود،اما تو بای صحبت مختصر و خلاصه اعلام ڪردی ڪ سه چهارروز بیشتر میمانیم...پدرم اول بشدت مخالفت ڪرد ولی مادرم براحتی نظرش رابرگرداند.خانواده هردویمــان شب با قطار ساعت هشت و نیم ب تهران برگشتند..پدرت دری هتــل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت...میگفت هدیه برای عروس گلم!هیـــچ ڪس نمیدانست بهترین‌ اتاقها هم دیگربرای ما دلخوشی نمیشوند..حالت اصــلن خوب نبود و هرچندساعت بخشی ازخاطران مربوط ب اخیررا میگفتی... این ڪ شیمی درمانی نڪردی بخاطر ریزش موهایت...چون پزشڪ ها میگفتند ب درمان ڪمڪی نمی ڪند فقط ڪمی پیشروی راعقب میندازد.این ڪ اگر از اول همراه ما ب مشهد نیامدی چون دنبــال ڪارهای آخرپزشڪ ی ات بودی...اما هیــچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت! ♻️ .. 💘
❁﷽❁ تو را چه غم که شب ما دراز می گذرد⁉️ که روزگار تو در می گذرد.... صائب تبریزی شبتان به آرامی خواب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#آقا_جانم در قنوتم🤲 نام زیبای شما گل 💐می کند تو بگو که کی می آیی؟ دل تحمل می کند😢 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
نہ از شهامتِ او عاشقانہ تر شعرے ست ... نہ از شهادتِ او دلبرانہ تر هنرے ... لشکر آسمانی۳۱ عاشورا #شهید_عبدالواحد_محمدی #شهدای_غواص #صبحتون_شهدایی
˙·‌•°❁ #معرفی_شهدا ❁°•·˙ 🔰 #شهید_حسن_پاڪیاری که در بهار 1338 چشم براین رواق گذرا گشوده بود ، در زمستان 1359 در حالیکه برای تهیه مهمات برای نیروها به آبادان بر می گشت ، بر اثر ترڪش خمپاره مجروح شده پس از مدت ڪوتاهی به دیدار معبود شتافت هفتم دی ماه 1359 خاطره پرواز ملڪوتی این عاشق دلسوخته را در دل خونین خود جای داده است . اگر چه قلب تپنده ی شهید در ایستگاه 7 آبادان از حرڪت باز ایستاد ، اما خون سرخ او همیشه در تاریخ جاری خواهد بود و راه او بوسیله جوانان عاشق پیشه این مرز و بوم ادامه خواهد یافت . #روحمان_بایادش_شاد #سالروز_شهادت
🔰انا لله و انا اليه راجعون 🔰 👈اينجانب حسن پاکياري در صورت رسيدن به درجه رفيع وصيت مي نمايم که اولاً بخاطر خدا و بخاطر حفظ اسلام خواهر کوچکم ليلا را در اين مقطع حساس زماني دختري زينب وار پرورش دهند و او را مسلماني آگاه متعهد سازند تا بتواند در اين جامعه که احتياج شديد به مبلغين زن مي باشد در اين راه خدمت کند و از افراد خانواده و حتي نزديکانم تقاضا دارم که بخاطر اسلام و قرآن پيام من را که همان پيام قرآن و اسلام مي باشد بگوش مردم برسانند و يک لحظه از امر به معروف و نهي از منکر سر باز نزنند و همه را براي جهاد با کفار و ملحدان بسيج نمايند و بدانند و بگويند که کساني را که در اين راه شربت گواراي شهادت را مي نوشند نمرده اند بلکه زنده اند و جاودانه و ابدي مي باشند . "انا لله و انا اليه راجعون" ما از آن خدا هستيم و سرانجام بسوي او مراجعت مي کنيم . والسلام .
❇#تقویم_ابراهیم✔ ✍ #امروز 🌹 #شنبه ، مورخ👇 هفتم(۷)، دی(۱۰)، نود و هشت(۹۸)؛ می‌باشد. مصادف با: ۱جمادی الاول۱۴۴۱ ۲۸دسامبر۲۰۱۹ 🔸️ذکر امروز: #یا_رب_العالمین 🔹️حدیث امروز: ادای امانت و راستگویی روزی را زیاد می‌کند و خیانت و دروغگویی باعث فقر و نفاق می‌شود. #امام_کاظم(ع) 🔸️رویداد‌های امروز: تشکیل نهضت سوادآموزی به فرمان امام خمینی حکم تحریم استعمال تنباکو توسط آیت‌الله میرزا شیرازی 🔴۴روز تا ولادت حضرت زینب(س) 🔵۱۲روز تا شهادت حضرت زهرا(س) ۷۵روز 🆔️ @khamenei_shohada
#معرفی_شهدا 🔰 #شهید_سیف_اله_شفیعی در سال 1353 در روستای خرابان سفلی از توابع شهرستان ایوان دیده به جهان گشود. 👈 نامش را با شوق هدیه ای که خدا به آنها بخشیده سیف اله گذاشتند. وی دوران کودکی و نوجوانیش را در میان شوق و دلهره شیرین خانواده به جوانی رساند، 🥀دفاع از سرزمینش او را به حضور طلبید و عاشقانه این حضور را پذیرفت و دوش به دوش دیگر دلاوران این سرزمین سد راه دشمن شد و سرانجام پس از اثبات شهامت و دلاوری خویش در 👈تاریخ 7/10/1379 در منطقه ایرانشهر بر اثر درگیری با اشرار از خدا بی خبر، به فیض عظمای #شهادتــــــــ🌷🕊ـــــ نائل آمد. #نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
طاهر زاده.mp3
14M
مجموعه 🔊0⃣1⃣ ✨" نیمه پنهان ماه "💫 روایتی از زندگی شهدا از زبان همسران شهدای عالی قدر ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ @khamenei_shohada ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 5⃣4⃣ همه میگفتند آنقدر وضعیتت خراب است ڪ نرسیده ب مرز برای جنـــگ حالت بد میشود و ن تنها ڪمڪی نمیتوانی ڪنی بلڪه فقـــط سربار میشوی...واین تورامیترساند.. ازحمـــام بیرون می آیی ومن درحالی ڪ جانمـــازڪوچڪم رادرڪیفم میگذارم زیرلب میگویم.. ـ عافیت باشه آقا!غســـل زیارت ڪردی؟ سرت را تڪان میدهی و سمتم می آیی.. _ شماچی؟ غســـل ڪردی؟ _ اره..داشتم! دستم رادراز می ڪنم ،حوله ڪوچڪی ڪ روی شانه ات انداخته ای برمیدارم و ب صـــندلی چوبی استوانه ای مقابل دراور سوئیت اشاره می ڪنم.. _ بشین.. مبهم نگاهم می ڪنی.. ـ چی ڪار میخــای ڪنی؟😉 ـ شمـــا بشین عزیز.. مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله راروی سرت میگذارم و آرام ماساژ میدهم تاموهایت خشــڪ شود... دستهایت را بالا می آوری و روی دستهای من میگذاری.. _ زحمت نڪش خانوم.. _ ن زحمتی نیست آقا!...زود خشڪ شه بریم حـــرم.. سرت راپائین میـــندازی و درفڪر فرو میروی.درآینه ب چهره ات نگاه می ڪنم ـ ب چی فڪر می ڪنی؟... ‌ـ ب این ڪ اینبار برم حـــرم...یا مرگمو میخـــام یا حاجتم....😢 وسرت را بالا میگیری و ب تصویرچشمـــانم خیره میشوی.. دلم میلرزد این چ خـــاسته ای است... ازتوبعـــید است!! ڪارموهایت ڪ تمـــام میشود عطرت را از جیب ڪوچڪ ساڪت بیرون می آورم و ب گردنت میزنم....چقـــدر شیرین است ڪ خودم برای زیارت آماده ات ڪنم.. چند دقیقه ای راه بیشتر ب حـــرم نمانده ڪ ی لحـــظه لبت راگاز میگیری و می ایستی مضـــطرب نگاهت می ڪنم... _ چی شد؟؟؟ _ هیچی خوبم. ی ڪم بدنم دردگرفت... _ مطمئـــنی خوبی؟...میخــای برگردیم هتل؟ _ ن خانوم! امروز قراره حاجت بگیـــریما! لبخند میزنم اماته دلم هنوز میلرزد... نرسیده ب حـــرم از ی مغازه آبمیوه فروشی ی لیـــوان بزرگ آب پرتغال🍹 طبیعی میگیری بادونی وباخوشحالی ڪنارم می آیی.. ـ بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یڪی دیگه بخرم.آخه بعضـــی آب میوه ها تلخ میشه... ب دو نی اشاره می ڪنم.. ـ ولی فڪر ڪنم ڪلن هدفت این بوده ڪ تو ی لیـــوان بخوریما...😅 میخنـــدی و ارخجالت نگاهت راازمن میدزدی..تاحرم دست دردستت و درآرامش مطلـــق بودم.زیارت تنها باتو حال و هوایی دیگرداشت. تانزدیڪ اذان مغرب درحیـــاط نشسته ایم و فقط ب گنبد نگاه می ڪنیم..ازوقتی ڪ رسیدیم مدام نفس میزنی و درد می ڪشی..امامن تمـــام تلاشم را می ڪنم تاحواست را پی چیز دیگر جمـــع ڪنم.نگاهت می ڪنم و سرم راروی شانه ات میگذارم این اولین باراست ڪ این حرڪت را می ڪنم.صدای نفس نفس را حالا بوضــوح میشنوم.. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم _ میخـــای برگردیم؟ _ ن من حاجتمو میخـــام _ خب بخدا آقا میده ....توالان باید بیشتر استراحت ڪنی.. مثـــل بچه ها بغض و سرت را ڪج می ڪنی.. _ ن یا حاجت یاهیـــچی... خدایا چقدر! ازوقتی هم من فهمیده ام شڪننده تر شده... همـــان لحظه آقایی با فرم نظامی ازمقابلمـــان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمـــان مینشیند... نگاه پراز دردت را ب مرد میدوزی و آه می ڪشی.. مرد می ایستدو برای نمـــاز اقامه میبندد.. توهم دستت رادر جیب شلوارت فرو میبری و تسبیح تربتت را بیرون می آوری .سرت را چندباری ب چپ و راست تڪان میدهی و زمزمه می ڪنی: ـ هوای این روزای من هوای سنگره... ی حسی روحمـــو تا زینبیه میبره.. تاڪی باید بشینمو خدا خدا ڪنم.... ب عڪس صورت شهیدامون نگا ڪنم.. باز لرزش شانه هایت و صـــدای بلند هق هقت😭...آنقدر ڪ نفسهایت ب شمـــاره می افتد و من نگران دستت رافشار میدهم.. نفس نزن جانا.. ڪ جانم میرود.. ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
« » خطاب به خانواده اش می گفت : سنگرهای را خالی نگذارید، بسیجی شوید که بسیج راه اخلاص را می پیماید، و به جبهه های حق علیه باطل رفت و در این راه به نائل گشت. @khamenei_shohada
▪️صلَّی اللهُ عَلیک یا زَینَب الکُبری ⚫️ شهید محمد جعفر حسینی، فرمانده لشگر فاطمیون مدافع حرم، به یاران با وفای حضرت زینب (سلام الله علیها) پیوست. http://eitaa.com/khamenei_shohada