بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_شش 6
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_هفت 7⃣6⃣
تندتند بندهای رنگی ڪتونی ام رو بهم گره میزنم..مادرم با ی لقمه بزرگ ڪ بوی ڪوڪو ازبین نون تازه اش ڪل فضـــــا را پرڪرده سمتم می آید....
ـ داری ڪجا میری..؟؟؟
ـ خونه مامان زهرا...
ـ دختر الان میرن؟ سرزده؟
ـ باید برم...نرم تو این خونه خفه میشم.
لقمـــــه را سمتم میگیرد.ک.
ـ بیا حداقل اینو بخور.ازصـــــبح تو اتاق خودتو حبس ڪردی.. ن صبحونه ن ناهار...اینو بگیر.بری اونجـــــا باید تاشام گشنه بمونی...!
لقمه را ازدستش میگیرم.باآن ڪمیدانم میلم ب خوردنش نمیرود...
ـ ی ڪیسه فریزر بده مامان...
میرود و چنددقیقه بعد بای ڪیسه می آید.ازدستش میگیرم و لقمه راداخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم
ـ میزاریش تو 👜ڪیفم...؟
شانه بالا میندازدومن مشغول ڪتونی دومم میشوم.. ڪارم ڪ تمام میشود ڪیف رااز دستش میگیرم.جلو میروم و صـــــورتش را آرام میبوسم...
ـ ب بابا بگو من شب نمیام...
فعلن خدافظ ...
ازخانه خارج میشوم ،دررا میبندم و هوای تازه را ب ریه هایم می ڪشم...
ازاول صبح ی حس وادارم می ڪرد ڪ امروز ب خانه تان بیایم.حواسم ب مسیر نیست و فقـــــط راه میروم..مثل ڪسی ڪ ازحفظ نمـــازش را میخـــااند بی آن ڪ ب معنایش دقت ڪند...سر ی چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم...همان لحظـــــه دخترڪی نیمه ڪثیف بالباس ڪهنه سمتم میدود
ـ خاله یدونه گل میخری..؟
و دسته ی بزرگی از گل های سرخ🌹 ڪ نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد
لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم
ـ ن خاله جون مرسی...
ڪمی دیگر اصرار می ڪند و من باڪلافگی ردش می ڪنم...ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجـــــول خیابان میرود..
چراغ سبز میشود اما قبـــــل از حرڪت بی اراده صدایش می ڪنم
ـ آی ڪوچولو...
باخوشحالی سمتم برمیگردد..😁
ـ ی گل بده بهم...
ی شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد..ڪیفم راباز می ڪنم و اسڪناس ده تومنی بیرون می آورم.نگاهم ب لقمه ام می افتد آن راهم ڪنار پول میگذارم و دستش میدهم..چشمهای معصومش برق میزند.لبانش را ڪودڪانه جمع می ڪند..
ـ اممم...مرسی خاله جون!☺️
و بعد میدود سمت دیگر خیابان...
من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور می ڪنم.نگاهم دنبالش ڪشیده میشود.سمت پسر بچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را بااو تقسیم می ڪند لبخند میزنم....
چقدر دنیـــــایشان باما فرق دارد!
فاطمـــــه مرادلسوزانه ب آغوش می ڪشد.و درحالی ڪ سرم راروی شانه اش قرارداده زمزمه می ڪند..
ـ امروز فردا حتمن زنگ میزنع مام دلتنگیم...
بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش مُحْ ڪَم ترحلقه می ڪنم. " بوی ؏لــی رو میدی..." این را دردلم میگویم و می شڪنم...
فاطمـــــه سرم را میبوسد و مراازخودش جدا میکند
ـ خوبه دیگه بسه...
بیا بریم پایین ب مامان برا شام ڪمڪ ڪنیم..
بزور لبخـــــند 😊میزنم و سرم را ب نشانه باشه تِ ڪان میدهم...
سمت دراتاق میرود ڪ میگویم
ـ تو برو ...من لباس مناسب تنم نیست..میپوشم میام
ـ آخه سجاد نیستا!
ـ میدونم! ولی بلاخره ڪ میاد...
شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلـــــبم و خستگی در جسمم می ڪنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری ڪنم...
روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم...همان روسری ڪ روز عقـــــد سرم بود و چادری ڪ اصرار داشتی باان رو بگیرم. لبخند ڪمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس می ڪنم دیوانه شده ام ... باچادر دراتاقی ڪ هیـــــچ ڪس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.ی لحـــــظه صدایت میپیچد
ـ حقا ڪ تو ریحانه منی!
سر میگردانم....هیچ ڪس نیست...!
وجودم میلرزد...سمت راه پله اولین قدم راڪ برمیدارم باز صدایت را میشنوم
ـ ریحانه؟...ریحانه ی من...؟
اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیـــــال نیست!
اما ڪجا..؟
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خـامنــه اے شهــــدا
http://eitaa.com/joinchat/935919616C50ed9177bb
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_هفت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_هشت 8⃣6⃣
ب دور خودم میچرخم و ی دفعه نگاهم روی دراتاقت خشڪ میشود...
اززیر در...درست بین فاصله ای ڪ تا زمین دارد سایه ی ڪسی👤 را میبنم ڪ پشت در ،داخـــــل اتاقت ایستاده...! احساس ترس و تردید..!بااحتیاط ی قدم ب جلو برمیدارم...
باز هم صـــــدای تو🗣
ـ بیا!...
آب دهانم را بزور از حلق خشڪ یده ام پایین میدهم.باحالتی آمیخته از درماندگی و التمـــــاس زیر لب زمزمه می ڪنم
ـ خدایا...چرااینجوری شدم! بسه!
سایه حرڪت می ڪند.مردد ب سمت اتاقت حرڪت می ڪنم.دست راستم را دراز می ڪنم و دستگیره را ب طرف پایین آرام فشارمیدهم...
در باصـــــدای تق ڪوچڪ و بعد جیر ڪشیده ای بازمیشود. هوای خنڪ ب صورتم میخورد..طعـــــم تلخ و خنڪ عطرت درفضـا پیچیده. دستم راروی سینه ام میگذارم و پیرهنم را درمشتم جمـــــع می ڪنم. چ خیـــــال شیرینی ست خیـــــال❣ توووووو!...
سمت پنجره اتاقت می آیم ... یاد بوسه ای ڪ روی پیشانی ام نشست..چشمانم را میبندم و باتمـــــام وجود تجسم می ڪنم لمس زبری چهره مردانه ات را...
تبسمی تلـــــخ...سرم میسوزد از یاد توووو...!
یدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و ڪسی از پشت بقدری نزدیڪ ام میشود ڪ لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس می ڪنم..دست ازروی شانه ام ب دورم حلقــه میشود. قلــــبم دیوانه وار میتپد...
صدای تو ڪ لرزش خفیفی بم ترش کرده درگوشم میپیچد
ـ دل بِ ڪَن ریحانه...ازمن دل بِ ڪَن!
بغضم میترڪد😭...تِ ڪانی میخورم وبا دودستم صـــــورتم را میپوشانم.بازانو روی زمین می افتم و درحالی ڪ هق میزنم اسمت را پشت هم تِ ڪرار می ڪنم..همـــــان لحظه صدای زنگ تلفن 📱همراهم از اتاق فاطمـــــه را میشنوم...
بیخیال گوشهایم را مُح ْڪَم میگیرم..
نمیخـــــاام هیچی بشنوم...
هیچی!!
زنگ تلفن قطـــــع میشود ودوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان می ڪند...
عصبی اَه ڪشیده و بلندی میگویم و ب اتاق فاطمـــــه میروم.صفحه ی گوشیم روشن و خاموش میشود.نگاهم ب شماره ناشناس میفتد...تمـــــاس را رد می ڪنم
"برو بابا ..."
ڪمتراز چندثانیه میگذرد ڪ دوباره همان شماره روی صفحه ظاهرمیشود..
" اه!! چقدر سیرسش!"
بخش سبز روی صفحه را سمت تصـــویر تلفن می ڪشم
ـ بلهههه؟؟
ـ سلام زن داداش..!
باتردید میپرسم
ـ آقا سجاد؟
ـ بله خودم هستم...خوب هستید؟
دلم میخـــــااهد فریاد بزنم خوب نیستم!!...اما اڪتفا می ڪنم ب ی ڪلمه
ـ خوبم!!
ـ میخـــــاام ببینمتون!
متعجب درحالی ڪ دنبال جواب برای چندسوال میگردم جواب میدهم
ـ چیزی شده؟؟😳
ـ ن! اتفـــــاق خاصی نیست...
" نیست؟ پس چرا صدایش میلرزید"
ـ مطمئنید؟....من الان خونه خودتونم!
ـ جدی؟؟؟.. تاپنج دقیقه دیگه میرسم
ـ میشه ی ڪَم از ڪارتون رو بگید
ـ ن!...میام میگم فعلن یا علی زن داداش
و پیش ازآن ڪ جوابی بدم.بوق اِشغال در گوشم میپیچد...
"آنقدر تعجب ڪرده بودم ڪ وقت نشدبپرسم شمارمو ازڪجا آورده!!!"
بافِ ڪْر این ڪ الان میرسد ب طبقه پایین میروم..حســـــین آقا با هیــجان علی اصغرراڪول ڪرده و درحیاط میدود.. هرزگاهی هم ازڪمردرد ناله می ڪند..
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خـامنــــه اے شهـــــدا
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_هشت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_نه 9⃣6⃣
ب حیاط میروم و سلام نسبتا بلندی ب پدرت می ڪنم.می ایستد و گرم بالبـــــخند 😊و تِڪان سرجوابم را میدهد..
زهراخانوم روی تخت نشسته و هندونه ی🍉 بزرگی را قاچ میدهد.مراڪ میبیند میخندد و میگوید..
ـ بیا مادر!بیا شام حاضریه!!
گوشه لبم را بجای لبخندڪج می ڪنم .فاطمـــــه هم ڪنارش قالبهای ڪوچڪ پنیررا در پیش دستی میگذارد.
زنگ 🔔درخانه زده میشود..
ـ من باز می ڪنم..
این را درحالی میگویم ڪ چادرم را روی سرم میندازم..
حتـــــم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم
ـ ڪیه؟
ـ منم !...
خودش است! دررا باز می ڪنم. چهره ی آشفته و موهای بهم ریخته...
وحشت زده میپرسم😰
ـ چی شده؟
آهسته میگوید..
ـ هیچی!خیلی طبیعی برید تو خونه...
قلـــــبم می ایستد.تنها چیزی ڪ ب ذهنم میرسد..
ـ ؏لـــی!!؟؟؟...؏لـی چیزیش شده؟
دستی ب لب و ریشش می ڪشد...
ـ ن! برید ...
پاهایم را ب سختی روی زمین می ڪشم و سعی می ڪنم عادی رفتار ڪنم. حســـــین آقا میپرسد..
ـ ڪیه بابا؟؟..
ـ آقا سجاد!
و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود..
سلام ڪمی گرم می ڪند و سمت خانه میرود.باچشم اشاره می ڪند بیا ...
"پشت سرش برم ڪ خیلی ضایع است!"
ب اطراف نگاه می ڪنم...
چیزی به سرم میزند
ـ مامان زهرا!؟...آب آوردید؟
فاطمـــــه چپ چپ نگاهم می ڪند
ـ آب بعد نون پنیر؟
ـ خب پس شربت!
زهراخانوم میگوید
ـ آره ! شربت آبلیمو میچسبه🍺...بیا بشین برم درست ڪنم.
ازفرصت استفاده می ڪنم و سمت خانه میروم...
ـ ن ! بزارید ی ڪمم من دختری ڪنم واسه این خونه!
ـ خداحفظت ڪنه.. !
درراهرو می ایستم و ب هال سرڪ می ڪشم. سجـــــاد روی مبل نشسته و پای چپش را بااسترس تِ ڪان میدهد
ـ بیاید اینجا...
نگاهش درتاریڪ ی برق میزند
بلند میشود و دنبالم ب آشپزخانه می اید.ی پارچ از ڪابینت برمیدارم
ـ من تاشربت درست می ڪنم ڪارتون رو بگید!
و بعد انگار ڪ تازه متوجه چیزی شده باشم میپرسم
ـ اصلن چرا نباید خانواده بفهمن؟
سمتم می آید، پارچ رااز دستم میگیرد و زل میزند ب صورتم!! این اولین بار است ڪ اینقدر راحت نگاهم می ڪند.
ـ راستش...اولن حلال ڪنید من قایمَ ڪی شماره شمارو ظهر امروز از گوشی فاطمـــــه پیدا ڪردم....دومن فِ ڪر ڪردم شاید بهتره اول بشما بگم!...شایدخود ؏لـــــی راضی تر باشه..
اسمت را ڪ میگوید دستهایم میلرزد..
خیره ب لبهایش منتظر میمانم
ـ من خودم نمیدونم چجوری ب مامان یا بابا بگم...حس ڪردم همسرازهمه نزدیڪ تره...
طاقتم تمـــــام میشود
ـ میشه سریع بگید ...
سرش را پایین میندازد.باانگشتان دستش بازی می ڪند...ی لحظـــــه نگاهم می ڪند..."خدایا چرا گریه می ڪنه.."😭
لبهایش بهم میخورد!...چند جمـــــله را بهم قطارمی ڪندڪ فقط همـــــین را میشنوم...
ـ امروز..خبرررسید ؏لـــــی... #شهید ...
و ڪلمه آخرش را خودم میگویم
ـ شد!
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خـامنــــه اے شهــــــدا
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_نه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد 0⃣7⃣
تمـــــام بدنم یخ میزند.سرم گیـــج و مقابل چشمهایم سیاهی میرود.برای حفظ تعـــــادل ب ڪابینت ها تِ ڪیه میدهم. احساس می ڪنم چیزی دروجودم مرد!😨
نگاه آخرت!...جمـــــله ی بی جوابت...
پاهایم تاب نمی آورد.روی زمین میفتم... میخـــــندم و بعد مثل دیوانه ها خیره میشوم ب نقـــــطه ای دور...و دوباره میخندم...چیزی نمیفهمم...
" دروغ میگه!!...تو برمیگردی!!...مگ من چند وقت ....چندوقت ...تورو داشتمت.."
گفـــته بودی منتظر ی خبر باشم...
زیر لب با عجز میگویم
ـ خییییلی بدی...خییییلی!
فضای سنگین و صــــدای گریه های😭 بلند خـــــاهرها و مادرت...
ونوای جگرسوزی ڪ مدام در قلـــــبم میپیچد! ..
این گل 🌷را ب رسم هدیه...
تقدیم نگاهت ڪردیم..
حاشا این ڪ از راه تو..
حتی لحظـــــه ای برگردیم...
یاااا زینب..
..
ݘ عجیب ڪ خرد شدم از رفتنت..
اما احساس غرور می ڪنم ازین ڪ همسر👈من انتخـــــاب شده بود!
جمعیت صـــــلوات بلندی میفرستد و دوستانت یڪ ب یڪ وارد میشوند...
همگی سرب زیر اشڪ میریزند..
نفراتی ڪ آخر ازهمه پشت سرشان می آیند...تورا روی شانه می ڪشند.
"دل دل می ڪنم ؏لـــــی !! دلم برای دیدن صـورتت تنـــــگ شده....!"
..
تورا برای من می آورند!در تابوتی ڪ پرچـــــم پرافتخار سه رنگ🇮🇷 رویش را پوشانده.تاج گلی ڪ دور تا دورش بسته شده آرام گرفته ای..آهسته تورا مقابلمــان می گذارند. میگویند خانواده اش...محارمش نزدیڪ بیایند!
زیر بازوهای زهراخانوم را زینب و فاطمـــــه گرفته اند..حسین آقا شوڪِ بی صدا اشڪ میریزد.علی اصغررا نیاوردند...سجاد زودترازهمه ما بالای سرت آمده...ازگوشه ای میشنوم...
ـ برادرش روشو باز ڪنه!
ب طبعیت دنبالشان می آیم...نزدیڪ تو!
قابی ڪ عَ ڪْس سیاه و سفیدت دران خودنمایی می ڪند می آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است! پراز لبخـــــند!
نمیفهمم ݘ میشود....
فقــــط نوا تمام ذهنم رادردست گرفته و نگاه بی تابم خیره است ب تابوت توووووو..!
میخـــــااهم فریاد بزنم خب باز ڪنید..مگه نمیبینید دارم دق می ڪنم!
پاهایم را روزی زمین می ڪشم و میروم ڪنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان آزارم میدهد...
چیزی نشده ڪ!! فقـــــط...
فقط تمـــــام زندگیم رفته....
چیزی نشده...
فقـــــط هستی من اینجا خـــاابیده...
مردی ڪ براش جنگیدم...
چیزی نیست..
من خوبم!
فقط دیگه نفس نمی ڪشم!😩
همراز و همسفر من...
؏لـــــی من!...
؏ععععععلی...
سجاد ڪ ڪنارم زمزمه می ڪند
ـ گریه ڪن زن داداش...توخودت نریز..
گریه ڪنم؟ چرا!!؟...بعد از بیست روز قراره ببینمش...
سرم گیـــــج میرود..بی اراده تِ ڪٰانی میخورم ڪ سجاد بااحتیاط چادرم را میگیرد و ڪمڪ می ڪند تا بنشینم...
درست بالای سر تو!
ڪف دستم را روی تابوت می ڪشم....
خـــــم میشوم سمت جایی ڪمیدانم صورتت قرار دارد..
؏عععععلی؟...
لبهام رو روی همـــون قسمت میزارم...
چشمهایم را میبندم
ـ عزیز ریحـــــانه..❤️.؟...دلممم برات تنـــــگ شده بود!
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خـامنـــــه اے شهــــــدا
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد 0
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_یک 1⃣7⃣
سجاد ڪنارم میشیند..
ـ زن داداش اجازه بده...
سرم راڪنار می ڪشم.دستش را ڪ دراز می ڪند تا پارچه را ڪنار بزند التمـــــاس 🙏می ڪنم..
ـ بزارید من این ڪارو ڪنم...
سجاد نگاهش را میگرداند تااجازه بالاسری ها را ببیند...اجازه دادند!!
مادرت آنقدر بی تاب است ڪ گمـــــان نمیرود بخـــااهد این ڪاررا بُ ڪند...زینب و فاطمـــــه هم سعی می ڪنند اورا آرام ڪنند..
خون دررگهایم منجمد میشود..لحظـــــه ی دیدار...
پایان دلتنـــــگی ها...
دستهایم میلرزد..گوشه پرچم 🇮🇷را میگیرم و آهسته ڪنار میزنم..
نگاهم ڪ ب چهره ات می افتد.زمان می ایستد...
دورت ڪفن پیچیده اند..
سرت بین انبوهی پارچه سفید و پنبه است...
پنبه های ڪنار گونه و زیر گلویت هاله ســـــرخ ب خود گرفته...
ته ریشی ڪ من باآان هفـــــتادو پنج روز زندگی ڪردم تقریبا ڪامل سوخته...
لبهایت ترڪ خورده و موهایت هنوز ڪمی گرد خاڪ رویش مانده..
دست راستم را دراز می ڪند و باسر انگشتانم آهسته روی لبهایت رالمس می ڪنم...
" آاخ دلمم برای لبخـــــندت تنگ شده بود"😩
آنقدر آرام خـــــاابیده ای ڪ میترسم بالمس ڪردنت شیرینی اش را بهم بزنم...دستم ڪشیده میشود سمت موهایت ..
آهسته نوازش می ڪنم
خـــــم میشوم...آنقدر نزدیڪ ڪ نفسهایم چندتار از موهایت را تِ ڪان میدهد
ـ دیدی آخر تهش چی شد!؟...
توووورفتی و من...😢
بغضم را قورت میدهم...دستم را می ڪشم روی ته ریش سوخته ات...چقدر زبر شده.!
.
ـ آروم بخـــــااب...
سپردمت دست همـــــون بی بی ڪ بخاطرش پرپر شدی...
فقـــــط...
فقط یادت نره روز محشر....
بانگاهت منو شفـــــاعت ڪنی!
انگار خدا حرفهارا برایم دی ڪتع ڪرده.
صورتم را نزدیڪ تر می آورم ...گونه ام را روی پیشانی ات میگذارم...
ـ هنوز گرمی ؏ععععععلی!!...
جمله ای ڪ پشت تلفن تاڪید ڪرده بودی...
"هرچی شد گریه نَ ڪن...راضی نیستم!"
تلـــــخ ترین لبخند زندگی ام را میزنم
ـ گریه نمی ڪنم عزیییزدلمم...
ازمن راضی باش..
ازت راضی ام!
+ اسمـــــع و افهم....
اسمـــــع و افهم..
ݘ جمعیتی برای تشییع پِی ڪَر پاڪت آمده!
سجاد در چهارچوب عمیـــــق قبر مینشیند و صورتت را ب روی خاڪ میگذارد..
خـــــم میشود و چیزی درگوشت میگوید...
بعد ازقبر بیرون می آید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاڪی شده. برای بار آخر ب صـــورتت نگاه می ڪنم...نیم رخت بمـــــن است! لبخند میزنی..!!...برو خیالت تخت ڪ من گریه نخـــــااهم ڪرد!
برو ؏ععععلی ...برو دل ڪندم ...بروووو!!😭😭😭😭
این چندروز مدام قرآن و زیارت عاشورا خـــــااندم و ب حلقه ی عقیقی ڪ تو برایم خریده ای و رویش دعا حڪ شده ،فوت ڪردم...
حلقــ💍ـــه را از انگشتم بیرون می ڪشم و داخـــــل قبر میندازم...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خـامنـــــه اے شهــــــدا
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد_یک
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_دو 2⃣7⃣
مردی چهارشانه سنگ لحـــــد را برمیدارد ....
ی دفعه میگویم
ـ بزارید یبار دیگه ببینمش...
ڪمی ڪنار می ڪشد و من خیره ب چهره ی سوووخته و زخم شده ات زمزمه می ڪنم..
ـ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم...
ـ منم دووووست ❤️دارمم..!
وسنگ لحـــــد رامیگذارد...
زهرا خانوم باناخن اززیر چادر صورتش را خراش میدهد..
مردبیل را برمیدارد بسم ا... میگوید و خاڪ میریزد...
باهربار خاڪ ریختن گویی مرا جای تو دفن می ڪند..
چطور شد..ڪ تاب آوردم تورا ب خاڪ بسپارم!
باد چادرم را ب بازی میگیرد...
چشمهایم پراز اشڪ😭 میشود...و بلاخره ی قطره پلڪ ام را خیس می ڪند...
ـ ببخش ؏ععععلی! ... اینا اشڪ نیست...
ـ ذره ذره جوووووونمه...
نگاهم خیره میمـــاند....
تداعی اخرین جمله ات...
ـ میخـــــواستم بگم دووووست دارم ریحانه!
روی خاڪ میفتم...
خداحافظ همــررراز...
خاڪ موسیقی احساس تورا میشنود..
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد_د
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_سه 3⃣7⃣
چشمهایم را باز می ڪنم.
پشتم ی بار دیگر میلرزد از فِ ڪری ڪ برای چنددقیقه از ذهنم گذشت.
سرما ب قلـــبم نشسته...و دلم ڪم مانده از حلقم بیرون بیاید. ب تلفن همراهم ڪ دردستم عرق ڪرده؛ نگاه می ڪنم...
چنددقیقه پیش سجاد پشت خط باعجله میگفت ڪ باید مرا ببیند..
ݘ خیال سختی بود ! دل ڪندن ازتوووو!!
ب گلویم چنگ میزنم
ـ عععععلی نمیشد دل بِ ڪنم...فِ ڪرش منوووووڪشت!
روی تخت میشینم و ب عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز آرام نگرفته.خیــــال آن لحظه ڪ رویت خاڪ ریختند.دستم راروی سینه ام میگذارم و زیرلب میگویم
ـ آااخ...قلبم 💔؏عععععلی!
بلند میشوم و دراینه قدی اتاق فاطمـــه ب خودم نگاه می ڪنم.صورتم پراز اشڪ😭 و لبهایم ڪبود شده..
خدا خدا می ڪنم ڪ فِ ڪرم اشتباه باشد.
ـ؏ععععلی خیال نَ ڪن راحته عزیزم.
حتی تمرین خیــالیش مررررگه!
شام راخوردیم وخانه خاموش شد...فاطمــــه دررخت خـــااب غلت میزند وسرش رامدام میخــاراند.حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم وڪولر راروشن می ڪنم.شب ازنیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب ب دندان میگیرم
ـ خدایا خودت رحم ڪن.
همان لحظــه صفحه گوشیم روشن میشود📱.ودوباره خاموش.روشن،خاموش! اسمش را بعداز مڪالمه سیو ڪرده بودم " داداش سجاد" لبم را بازبان تر می ڪنم و آهسته،طوری ڪ صدایم را ڪسی نشنودجواب میدهم:
ـ بله...؟
ـ سلام زن داداش..ببخشید دیر شد
عصبی میگویم😠
ـ ببخشم ؟؟ آقاسجاد دلم ترڪید..گفتید پنـــج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد!
لحنش آرام است
ـ شرمنده! ڪارمهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید
قلـــبم ڪنده میشود.تاب نمی آورم.بی هوا میپرسم
؏عععععلی من #شهید شده..؟؟؟
مَ ڪثی طولانی می ڪند و بعدجواب میدهد
ـ نشستید فِ ڪر وخیال ڪردید؟؟..
خودم راجمع وجور می ڪنم
ـ دست خودم نبود مردم ازنگرانی!!
ـ همه خـــاابن؟
ـ بله!
ـ خب پس بیاید درو باز ڪنید من پشت درم!!
متعجب میپرسم😳
ـ درِحیاط؟؟
ـ بله دیگه!!
ـ الان میام!..فعلن !
تماس قطـــع میشود.ب اتاق فاطمــه میروم و چادرم رااز روی صندلی میز تحریرش برمیدارم.
چادر راروی سرم میندازم و باعجله ب طبقه پایین میروم.دمپایی پام می ڪنم و ب حیاط میدوم. هوا ابری است و باران🌧 گرفته.. نم نم! قلـــبم راآماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام ڪرده ام.ب پشت در ڪ میرسم ی دم عمـــیق بدون بازدم!نفسم راحبس سینه ام می ڪنم!! تداعی چهره سجاد همـــانجور ڪ درخیالم بود باموهایی آشفته... بعد خبر پریدن توووو!!
ابروهایم درهم میرود..." اون فقط ی فِ ڪر بود! ...آروم باش ریحانه"
چشمهایم رامیبندم ودر را بازمی ڪم..آهسته و ذره ذره.میترسم باهمــان حال آشفته ببینمش.دررا ڪامل بازمی ڪنم ومات میمانم.😧
درسیاهی شب و سوسو زدن تیرچراغ برق ڪوچه ڪ چند مترآن طرف تراست...لبـــخند پردردت را میبینم.چندبار پلڪ میزنم! حتمن اشتباه شده!! ی دستت دورگردن سجاد است..انگارب او تِ ڪیه ڪرده ای!نور ماه🌙 نیمی از چهره ات را روشن ڪرده..مبهوت وبادهانی باز ی قدم جلو می آیم وچشمهایم راتنگ می ڪنم.
ی پایت را بالا گرفته ای.! " حتمن آسیب دیده!" پوتین های خاڪی ڪ قطرات باران میخـــااهند گِل اش ڪنند. لباس رزم و...نگاه خسته ات ڪ برق میزند.
اشڪ ولبخندم قاطی میشود...ازخانه بیرون می آیم ودرڪوچه مقابلت می ایستم
ـ؏عععععلی!!؟😍
لبهایت بهم میخورد
ـ جوووون ؏عععععلی...😘
موهایت بلند شده و تاپشت گردنت آمده.وهمین طور ریشت ڪ صورتت راپخته تر ڪرده
چشمهای خمـــارو مژه های بلندت دلم رادوباره ب بند می ڪشد.دوس دارم ب آغوشت بیایم و گله ڪنم از روزهایی ڪ نبودی...بگویم چندروزی ڪ گذشت ازقرنها هم طولانی تربود...
دوس دارم ازسرتا پایت را ببوسم. دست درموهای پرپشت و مِشْ ڪی ات ڪنم وگردو خاڪ سفر را بِ تِ ڪانم..اماسجاد مزاحم ست!
ازین فِ ڪر بی اختیار لبخند میزنم.😅 نگاهت درنگاهم قفـــل و ڪل وجودمان درهم غرق شده.دست راستم راروی یقه وسینه ات می ڪشم...آااخ! خودتی..خودِ خودت!! ؏ععععلی من برگشته!
نزدیڪ تر ڪ می آیم باچشم اشاره می ڪنی ب برادرت ولبت راگاز میگیری.😉ریز میخندم و فاصـــله میگیرم. پرازبغضی!
پراز معصومیت درلبخندی ڪ قطرات باران واشڪ خیسش ڪرده...
سجادباحالتی پراز شِ ڪایت والبته شوخی میگوید
ـ ای باباا..بسه دیگه مردم ازبس وایسادم ...بریم توبشینید روتخت هی بهم نگاه ڪنید!!
هردومیخندیم ..خنده ای ڪ میتوان هق هق رادرصـــدای بلندش شنید!!
ادامه میدهد
ـ راس میگم دیگه!.حداقل حرف بزنید دلممم نسوزه
درضمــن بارونم داره شدید میشه ها.
تودست مشت شده ات راآرام ب
شِ ڪَمِش میزنی
ـ ݘ غرغرو شدی سجاد!. مُحْ ڪم باش باید ی سرببرمت جنــگ آدم شی
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_چهار 4⃣7⃣
سجاد مردمَ ڪِش را در ڪاسه چشم میچرخاند🙄 و هوفی ڪشیده و بلند میگوید...
چادرم را روی صورتم می ڪشم.میدانم این ڪاررا دوست داری!
ـ آقاسجاد...اجازه بدید من ڪمڪ ڪنم!
میخندد😁
ـ ن زن داداش..؏ععععلی ما ی ڪم سنگینه! ڪار خودمه...
نگاه بی تاب وتب دارت همــــان را طلب می ڪند ڪ من میخـــااهم.ب برادرت تنه میزنی
ـ خسته شدی داداش برو ...خودم ی پا دارم هنوز...ریحانه ام ی ڪم زیر دستمو میگیره.
سجاد ازنگاهت میخــــااند ڪ ڪمڪ بهانه است....دلمــ💞ــان برای همسرانه هایمان تنـــــگ شده...لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت می ڪند..لی لی ڪنان ڪنار در می آیی و ڪف دستت را روی دیوار میگذاری...
سجاد اززیر دستت شانه خالی می ڪند و باتبسم😉 معــــنا داری ی شب بخیر میگوید و میرود..حالا مانده ایم تنها..
زیر بارانی🌧 ڪ هم میبارد وهم گاهی شرم می ڪند ازخلــــوت ما و رو میگیرد ازلطافتش..
تاریڪ ی فرصت خوبی ست تابتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم..نزدیڪ ت می ایم..انقدر نزدیڪ ڪ نفسهای گرمت پوست یــــخ ڪرده صورتم را میسوزاند.
بادست آزادت چانه ام رامیگیری و زل میزنی ب چشمهایم...دلم میلرزد!
ـ دلم برات تنــگ شده بود ریحاااان...
دستت را بادودستم مُحْ ڪَم فشار میدهم و چشمهایم رامیبندم.انگار میخــــااهم بهتر لمس پرمهرت رااحساس ڪنم.پیشانی ام را میبوسی💋 عمــــیق و گرم! وسط ڪوچه زیر باران ... ازتو بعـــید است!ببین چقد بیتابی ڪ تحمـــل نداری تاب حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمــــان شویم!ریزمیخندم
ـ جووووونم!دلمم برای خنده های قشنگت تنــــگ شده بود...
دستت را سریع میبوسم!!
ـ ا!! چرااینجوری ڪردی!!؟
ڪنارت می ایستم ودرحالی ڪ تو دستت راروی شانه ام میگذاری،جواب میدهم:
ـ چون منم دلمم برای دستات تنــــگ شده بود...
لی لی ڪنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.ڪمڪ می ڪنم روی تخت بنشینی...
چهره ات لحظـــه ی نشستن جمع میشود و لبت راروی هم فشارمیدهی
ڪنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم
ـ درد داری؟؟
ـ اوهوم...پام!!
نگران ب پایت نگاه می ڪنم.تاریڪ ی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!!
ـ چی شده؟...
ـ چیزی نیست... ازخودت بگو!!
ـ ن! بگو چی شده؟...
پوزخندی میزنی
ـ همه #شهید شدن!!...من...
دستت راروی زانوی همـــان پای آسیب دیده میگذاری..
ـ فِ ڪر ڪنم دیگه این پا، برام پا نشه!
چشمهایم گرد میشود😳
ـ ینی چی؟...
ـ هیچی!!...برای همین میگم نپرس!
نزدیڪ تر می آیم..
ـ ینی مُمْ ڪِنه..؟
ـ آره..مُمْ ڪِنه قطعش ڪنن!...هرچی خیره حالا!
مبهوت خونسردی ات،لجــــم میگیرد و اخم می ڪنم..
ـ ینی چی هرچی خیره!!! مو نیست ڪوتاه ڪنی ها ...پاعه!
لپم را می ڪشی
ـ قربون خانومم برم! شما حالا حرص نخور...
وقت قهر ڪردن نیست!! باید هرلحظـــه را باجان بخرم!!
سرم راڪج می ڪنم
ـ برای همین دیر اومدید؟ آقاسجاد پرسید همه خــــاابن..بعد گفت بیام درو باز ڪنم!
ـ آره! نمیخـــااست خیلی هول ڪنن بادیدن من!..منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمـــارستان!
ـ خب بیمارستان شبانه روزیه ڪ!
ـ آره!! ولی سجاد جدن خسته است!
خودمم حالشو نداره...
اینا بهونس..چون اصـــلش این ڪ دیگ پامو نمیخـــاام!! خشڪ شده..
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد_چ
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_پنج 5⃣7⃣
تصــــورش برایم سخت است! تو باعصا راه بروی؟؟...باحالی گرفته ب پایت خیره میشوم...ڪ ضربه ای آرام ب دستـــــم میزنی
ـ اووو حالا نرو تو فِ ڪر!!...😉
تلخ لبخند میزنم
ـ باورم نمیشه ڪ برگشتی...
ـ آره!!...
چشمـــــهایت پراز بغض😢 میشود
ـ خودمم باورم نمیشه! فِ ڪر می ڪردم دیگه برنمیگردم...اما انتـــــخاب نشده بودم!!
دستت را مُحْ ڪَم میگیرم
ـ انتخاب شدی ڪ تِ ڪ یع گاه من باشی...
نزدیڪ ام می آیی و ســـــرم را روی شانه ات میگذاری
ـ تِ ڪیه گاه تو بودن ڪ خودش عالمیـــــه!!
میخندی...😅
سرم رااز روی شانه ات برمیداری و خیـــــره میشوم ب لبهایت...
لبهای ترڪ خورده میان ریش خسته ات ڪ درهرحالی بـــــوی عطر میدهد!!
انگشتم راروی لبـــــت می ڪشم
ـ بخند!!
میخندی...
ـ بیشتر بخند!
نزدیڪ ام می آیی و صدایت را بم و آرام می ڪنی..
ـ دووووســـــم داشته باش!
ـ دااااارم!
ـ بیشتـــــر داشته باش!
ـ بیشتر دارم!
بیشتر میخندی!!!
ـ مریضتم ؏عععععععلی!!!😍
تبسمـــــت ب شیرینی شُ ڪُلات نباتی عقدمان میشود!
جلوتر می آیی و صـــــورتم را مریض گونه 💋میبوسی...
.
بیمـــــار خنده های تواااام👫💗
بیشتررررر بخند...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد_پ
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_شش 6⃣7⃣
ی نان 🍞تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعـــــد مربای آلبالو را ب آن اضافه می ڪنم.ازآشپزخانه بیرون می آیم و باقدم های بلند سمت اتاق خـــــاب میدوم. روبروی آینه ی دراور ایستاده ای و دڪمه های پیراهن سفیدرنگت را میبندی.عصـــــایت زیربغلت چفت شده تابتوانی صاف بایستی.پشت سرم محمـــــدرضا چهاردست و پا 👶وارد اتاق میشود..ڪنارت می ایستم و نان راسمت دهانت می آورم..
ـ بخور بخور!
لبخند میزنی وی گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی...
ـ هووووم! مربا!!
محمد رضا خودش را ب پایت میرساند و ب شلوارت چنـــــگ میزند.تلاش می ڪند تا بایستد.زور میزند و این باعث قرمزشدن پوست سفید و لطیفش میشود..ڪمی بلند میشودوچندثانیه نگذشته باپشت روی زمین می افتد!هردو میخندیم!😂 حرصش میگیرد،جیغ می ڪشدو یدفعه میزند زیر گریه. بستن دڪمه هارا رها می ڪنی ،خـــــم میشوی و اورا ازروی زمین برمیداری.نگاهـــــتان درهم گره میخورد.چشمهای پسرمان باتو مو نمیزند...محمـــــدرضا هدیه همان رفیقی است ڪ روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیمـــــاری ات🙏 را تقدیم زندگی مان ڪرد...لبخند میزنم و نون تست رادوباره سمت دهانت میگیرم.صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمـــــانده صبحانه ات را بخوری ڪ ڪوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند.اخم غـــلیظ و بانمڪ ی می ڪند و دهانش را باز می ڪندتا گازت بگیرد...
میخندی و عقب نگهش میداری
ـ موش شدیا!! ..😉
باپشت دست لپ های آویزون و نرم محمد رضا رالمس می ڪنم..
ـ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش درمیاد
ـ نخیرم موش شده!!
سرت راپایین می آوری،دهانت راروی شِ ڪم پسرمان میگذاری و قلقلڪ اش میدهی
ـ هام هام هام هااااام....بخورم تورو!
محمدرضا ریسه میرود و درآغوشت دست وپا میزند...
لثه های صورتی رنگش شِ ڪاف خورده و سردوتا دندان ریزو تیز ازلثـــــه های فڪ پایینش بیرون زده.آنقدرشیرین و خـــــااستنی ست ڪ گاهی میترسم نَ ڪند اورا بیشترازمن دوست داشته باشییی .. روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما ن خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیـــــغ میزند و قهقهه اش دلم را آب می ڪند.حس می ڪنم حواست ب زمان نیست،صدایت میزنم!
؏عععععلی!دیرت نشه!؟
روبه رویم می ایستی و محمدرضا راروی شانه ات میگذاری.اوهم موهایت راازخدا خـــــااسته میگیرد و باهیجان خودش رابالا پایین می ڪند.
لقمه ات را دردهانت میگذارم و بقیه دڪمه های پیرهنت را میبندم.یقه ات راصاف می ڪنم و دستی ب ریشت می ڪشم.
تمـــــام حرڪاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم ڪ حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایت😍! تمـــــام ڪ میشود قبایت را ازروی رخت آویز برمیدارم وپشتت می ایستم.محمدرضارا روی تختمان میگذاری و اوهم طبق معمول غرغرمی ڪند.صدای ڪودڪانه اش رادوست دارم زمانی ڪ باحروف نامفهوم و واج های ڪشیده سعی می ڪند تمام احساس نارضایتی اش رابما منتقـــــل ڪند..
قبا را تنت می ڪنم و ازپشت سرم راروی شانه ات میگذارم...
آرامش!
شانه هایت میلرزد!میفهمم ڪ داری میخندی.همانطور ڪ عبایت راروی شانه ات میندازم میپرسم
ـ چرا میخندی؟؟😉
ـ چون تواین تنگی وقت ڪ دیرم شده،شما ازپشت میچسبی!بچتم ازجلو بااخم بغــل میخـــــااد..
روی پیشانی میزنم
آااخ وقت!
سریع عبـــــارا مرتب می ڪنم.عمامه ی مشْ ڪی رنگت را برمیدارم و مقابلت می آیم.لب ب دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت می ڪنم
ـ خب اینقد سید ما خوبه..
همه دلشون تندتند عشـــ❤️ــق بازی میخـــــاااد...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد_ش
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁
@khamenei_shohada
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_هفت 7⃣7⃣
.
سرت راڪمی خـــــم می ڪنی تاراحت عمـــــامه را روی سرت بگذارم..
چقدر بهت میاد!
ذوق می ڪنم😍 و دورت میچرخم..سرتاپایت را برانداز می ڪنم...توهمه عصـــــا بدست سعی می ڪنی بچرخی!
دستهایم رابهم میزنم
ـ وای سیدجـــــان عالی شدی!!!
لبخند دلنشینی میزنی و روب محمد رضا میپرسی
ـ تو چی میگی بابا؟بم میاد یانه؟
خوشگله؟....
اوهم باچشمهای گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت می ڪند..
طفلی فسقلی مان اصـــــلن متوجه سوالت نیست!😁
ڪیفت را دستت میدهم و محمد رضارا درآغوش میگیرم.همانطور ڪ ازاتاق بیرون میروی نگاهت ب ڪمد لباسمان می افتد..غم ب نگاهت میدود! دیگر چرا؟...
چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره ب پای چپت ڪ نمیتوانی ڪامل روی زمین بگذاری حرڪت می ڪنم..
سه سال پیش پای آسیب دیده ات را شڪافتند و آتل بستند!میله ی آهنی بزرگی ڪ ب برڪت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصـــــای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده!
دیگر نتوانستی بروی #دفاع_ازحرم...
زیاد نذر ڪردی...نذر ڪرده بودی ڪ بتوانی مدافـــــع بشوی!..امام رئـــــوف هم طور دیگر جواب نذرت راداد! مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت ڪردند!سرنوشتت راخدا از اول جور دیگر نوشته بود.جلـــــوی در ورودی ڪ میرسی #لاحول_ولاقوه_الاباا... میخـــــاانم و آرام سمتت فوت می ڪنم...
ـ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد!
ـ آره! استاد باعصاش!!
میخندم😂
ـ عصاشم میترسم چشم بزنن...
لبخندت محو میشود
ـ چشم خوردم ریحـــــانه!..
چشم خوردم ڪ برای همیشه #جامووووووندم...
نتونستم برم!!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست...
ڪمدلباسو دیدم ...لباس نظامیم هنوز توشه...
نمیخـــــاهم غصه خوردنت را ببینم.بس بود ی سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات...
بس بود گریه های دردناڪت...
سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی می ڪند دستش را ب صورتت برساند...
همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمـــــس می ڪرد!آب دهانم راقورت میدهم و نزدیڪ ترمی آیم...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ @khamenei_shohada مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذه
#مـدافع_عشـــ💞ـــق
#مدافع_عشق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_هشت 8⃣7⃣
قسمت آخــــــــــر
؏ععععلی!..
تو ازاولش قرارنبوده مدافـــــع حرم باشی...
خدابرات خــــاسته...
برات خــاسته ڪ جور دیگه خدمت ڪنی!....
حتمن صلاح بوده!
اصلن...اصلن...
ب چشمانت خیره میشوم.درعمـــــق تاریڪ ی و محبتش...
ـ اصلن...
تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمـــــون باشی...
مدافـــــع زندگیمون!...
مدافعِ ...
آهسته میگویم:
ـ منننننن!
خــــم میشوی و تاپیشانی ام راببوسی😘 ڪ محمد رضا خودش راولو می ڪند درآغوشت!!
میخندی
ـ ای حسود!!!....😁
معنـــــادار نگاهت می ڪنم..
ـ مثل باباشه!!
ـ که دیوووونه مامانشه؟
خجالت می ڪشم و سرم راپایین میندازم...☺️
یدفعه بلندمیگویم
ـ وااای ؏ععععلی ڪلاست!!
میخندی..
میخندی و قلبـــــم را میدزدی..
مثل همیشه!!
ـ عجب استادی ام من!خداحفظم ڪنه...😂
خداحافظی ڪ می ڪنی ب حیاط میروی ونگاهم پشتت میماند...
چقدر درلباس جدیدبی نظیر شده ای..
سیدخـــــااستنی مننن..!
سوارماشین ڪ میشوی.سرت رااز پنجره بیرون می آوری و بالبخندت دوباره خداحافظی می ڪنی...👋
برو عزیییزدل...!
یاد ی چیز می افتم...
.
.
.
بلند میگویم
ـ ناهار چی درست ڪنم؟؟؟...
ازداخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد
ـ عشششق!!!!..❤️❤️
بوق میزنی و میروی...
ب خانه برمیگردم ودرراپشت سرم میبندم.
همــــانطور ڪ محمدرضارا درآغوشم فشارمیدهم سمت آشپزخانه میروم
دردلممم میگذرد
حتمن دفاع از زندگی..
وبیشتر خودم راتحــــویل میگیرم
ن ن!
دفاع از مننن...
سخته دیگه!!...
محمــــدرضارا روی صندلی مخصوص پشت میزش میشونم..
بینی ڪوچیڪ ش را بین دوانگشتم آرام فشار میدهم
ـ مگه نَ جوووجه؟...
آستین هایم را بالا میدهم...
بسم ا... میگویم
خیلی زودظهرمیشود
میخـــــااهم برای ناهار عشقققق💓 بزارممم ....
♻️ #پایان
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا
ــــــــــــــــــــ🌷🕊ــــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada