بصیـــــــــرت
#میخواهم_مثل_تو_باشم ✦• #قسمت_شصت_هشت "فـــــرار از گـناه " ❉ هادی این سالهای آخر، وقتی ایران م
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※
•✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦•
#قسمت_شصت_نه
" پیشنهـــــــاد مطالعـــــــــه "
❉ #آیتـــ_الله_بهجتــــ دست روے زانوے او گذاشت و پرسید جــوان شغل شما چيست؟ گفت طلبـــه هستم.
آیت الله بهجتـــــ فرمود: بايد به سپـــاه ملحق بشوے و لباس سبز مقـــدس سپــاه را بپوشے.
❉آیت الله بهجت پرسید اســـم شما چیست؟
گفت: فرهـــاد
آیت الله بهجتـــــ فرمودنــد حتماً اسمت را عوض ڪــن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدے بگذاريد. شما در تاجگــذارے امام زمــان (عج) به شهــــادت خواهيد رسيــد. شما يڪے از سربـــازان امام زمــان (عج) هستيد و هنگام ظهـــور امام زمان(عج) با ايشان رجـــوع مےڪنیــد.
❉ شهیـد " عبـــدالمهدے ڪـــاظمــے " شهیدے ڪه طبق تعبیر آیت الله بهجتـــ براے خوابـے ڪه دیده بود، در شب تاج گذاری امام زمـــان عجل الله تعالــے فرجـــه الشـــریف در 29 دے ماه 1394 در سوریـــه به شهــــادت رسیـد.
🌷#شهید_مدافع_حرم_عبدالمهدی_کاظمی
※✫※✫※✫※✫※
#امیرالمومنین_علیه_السلام
ألا فَمَن ثَبَتَ مِنهُم عَلَے دینِهِ وَ لَم یَقسُ قَلبُهُ لِطولِ أمَدِ غَیبَةِ إمامِهِ فَهو مَعے فے دَرَجَتے یَومَ القیامَة
✨بدانید آنان ڪہ در زمان غیبت حجت خدا در دین خود ثابت ماندہ و بہ خاطر طول مدت غیبت منڪرش نشوند، روز قیامت با من هم درجہ خواهند بود.
📚بحارالانوار(ط-بیروت) ج۵۱ ص۱۰۸
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه اے شهدا🔮
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_هشت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_نه 9⃣6⃣
ب حیاط میروم و سلام نسبتا بلندی ب پدرت می ڪنم.می ایستد و گرم بالبـــــخند 😊و تِڪان سرجوابم را میدهد..
زهراخانوم روی تخت نشسته و هندونه ی🍉 بزرگی را قاچ میدهد.مراڪ میبیند میخندد و میگوید..
ـ بیا مادر!بیا شام حاضریه!!
گوشه لبم را بجای لبخندڪج می ڪنم .فاطمـــــه هم ڪنارش قالبهای ڪوچڪ پنیررا در پیش دستی میگذارد.
زنگ 🔔درخانه زده میشود..
ـ من باز می ڪنم..
این را درحالی میگویم ڪ چادرم را روی سرم میندازم..
حتـــــم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم
ـ ڪیه؟
ـ منم !...
خودش است! دررا باز می ڪنم. چهره ی آشفته و موهای بهم ریخته...
وحشت زده میپرسم😰
ـ چی شده؟
آهسته میگوید..
ـ هیچی!خیلی طبیعی برید تو خونه...
قلـــــبم می ایستد.تنها چیزی ڪ ب ذهنم میرسد..
ـ ؏لـــی!!؟؟؟...؏لـی چیزیش شده؟
دستی ب لب و ریشش می ڪشد...
ـ ن! برید ...
پاهایم را ب سختی روی زمین می ڪشم و سعی می ڪنم عادی رفتار ڪنم. حســـــین آقا میپرسد..
ـ ڪیه بابا؟؟..
ـ آقا سجاد!
و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود..
سلام ڪمی گرم می ڪند و سمت خانه میرود.باچشم اشاره می ڪند بیا ...
"پشت سرش برم ڪ خیلی ضایع است!"
ب اطراف نگاه می ڪنم...
چیزی به سرم میزند
ـ مامان زهرا!؟...آب آوردید؟
فاطمـــــه چپ چپ نگاهم می ڪند
ـ آب بعد نون پنیر؟
ـ خب پس شربت!
زهراخانوم میگوید
ـ آره ! شربت آبلیمو میچسبه🍺...بیا بشین برم درست ڪنم.
ازفرصت استفاده می ڪنم و سمت خانه میروم...
ـ ن ! بزارید ی ڪمم من دختری ڪنم واسه این خونه!
ـ خداحفظت ڪنه.. !
درراهرو می ایستم و ب هال سرڪ می ڪشم. سجـــــاد روی مبل نشسته و پای چپش را بااسترس تِ ڪان میدهد
ـ بیاید اینجا...
نگاهش درتاریڪ ی برق میزند
بلند میشود و دنبالم ب آشپزخانه می اید.ی پارچ از ڪابینت برمیدارم
ـ من تاشربت درست می ڪنم ڪارتون رو بگید!
و بعد انگار ڪ تازه متوجه چیزی شده باشم میپرسم
ـ اصلن چرا نباید خانواده بفهمن؟
سمتم می آید، پارچ رااز دستم میگیرد و زل میزند ب صورتم!! این اولین بار است ڪ اینقدر راحت نگاهم می ڪند.
ـ راستش...اولن حلال ڪنید من قایمَ ڪی شماره شمارو ظهر امروز از گوشی فاطمـــــه پیدا ڪردم....دومن فِ ڪر ڪردم شاید بهتره اول بشما بگم!...شایدخود ؏لـــــی راضی تر باشه..
اسمت را ڪ میگوید دستهایم میلرزد..
خیره ب لبهایش منتظر میمانم
ـ من خودم نمیدونم چجوری ب مامان یا بابا بگم...حس ڪردم همسرازهمه نزدیڪ تره...
طاقتم تمـــــام میشود
ـ میشه سریع بگید ...
سرش را پایین میندازد.باانگشتان دستش بازی می ڪند...ی لحظـــــه نگاهم می ڪند..."خدایا چرا گریه می ڪنه.."😭
لبهایش بهم میخورد!...چند جمـــــله را بهم قطارمی ڪندڪ فقط همـــــین را میشنوم...
ـ امروز..خبرررسید ؏لـــــی... #شهید ...
و ڪلمه آخرش را خودم میگویم
ـ شد!
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خـامنــــه اے شهــــــدا
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88