بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦• #قسمت_شصت_شش " سیـــره شھیـــــد " ❉همسرش م
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※
•✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦•
#قسمت_شصت_هفت
" سیـــره شھیـــــد "
❉شب آخرى كه نزد ما بود (شب جمعه) پس از گرفتن وضو، نمازش را با حالتى خاص خواند و دعاى كميل را قراءت كرد، سپس گفت: «مىخواهم با خودم خلوت كنم و با خداى خود به راز و نياز بپردازم».
❉بيشتر مواقع، فرمايشات امام حسين عليهالسلام را تكرار مىكرد. به سورهى «تكوير» خيلى علاقه داشت و همواره آن را زمزمه مىكرد.
❉حالات او را هنگام خواندن نماز و سورههاى قرآن و كارهاى خيرخواهانه در منزل به ياد دارم. در نهايت، وى كه در خط مقدم جبهه، خط شكن بود، بر اثر برخورد با مين به شهادت رسيد.
(مجلهى خانواده، ش 56، 1 / 7 / 73، ص 18)
🌷#شهید_محسن_علیپور
※✫※✫※✫※✫※
#ڪلام_امیرالمومنین_علیه_السلام
#جهاد_در_راه_خدا
✨پس ازستایش پروردگار،همانا جهاددرراه خدا،درے ازدرهاے بهشت است،ک خداآن رابہ روی دوستان مخصوص خود گشوده است
#نهج_البلاغه_خطبہ۲۷
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮 ڪانال بصیرتےشهدایےامام خامنه اے شهدا🔮
🕊🌹 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_شش 6
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_هفت 7⃣6⃣
تندتند بندهای رنگی ڪتونی ام رو بهم گره میزنم..مادرم با ی لقمه بزرگ ڪ بوی ڪوڪو ازبین نون تازه اش ڪل فضـــــا را پرڪرده سمتم می آید....
ـ داری ڪجا میری..؟؟؟
ـ خونه مامان زهرا...
ـ دختر الان میرن؟ سرزده؟
ـ باید برم...نرم تو این خونه خفه میشم.
لقمـــــه را سمتم میگیرد.ک.
ـ بیا حداقل اینو بخور.ازصـــــبح تو اتاق خودتو حبس ڪردی.. ن صبحونه ن ناهار...اینو بگیر.بری اونجـــــا باید تاشام گشنه بمونی...!
لقمه را ازدستش میگیرم.باآن ڪمیدانم میلم ب خوردنش نمیرود...
ـ ی ڪیسه فریزر بده مامان...
میرود و چنددقیقه بعد بای ڪیسه می آید.ازدستش میگیرم و لقمه راداخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم
ـ میزاریش تو 👜ڪیفم...؟
شانه بالا میندازدومن مشغول ڪتونی دومم میشوم.. ڪارم ڪ تمام میشود ڪیف رااز دستش میگیرم.جلو میروم و صـــــورتش را آرام میبوسم...
ـ ب بابا بگو من شب نمیام...
فعلن خدافظ ...
ازخانه خارج میشوم ،دررا میبندم و هوای تازه را ب ریه هایم می ڪشم...
ازاول صبح ی حس وادارم می ڪرد ڪ امروز ب خانه تان بیایم.حواسم ب مسیر نیست و فقـــــط راه میروم..مثل ڪسی ڪ ازحفظ نمـــازش را میخـــااند بی آن ڪ ب معنایش دقت ڪند...سر ی چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم...همان لحظـــــه دخترڪی نیمه ڪثیف بالباس ڪهنه سمتم میدود
ـ خاله یدونه گل میخری..؟
و دسته ی بزرگی از گل های سرخ🌹 ڪ نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد
لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم
ـ ن خاله جون مرسی...
ڪمی دیگر اصرار می ڪند و من باڪلافگی ردش می ڪنم...ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجـــــول خیابان میرود..
چراغ سبز میشود اما قبـــــل از حرڪت بی اراده صدایش می ڪنم
ـ آی ڪوچولو...
باخوشحالی سمتم برمیگردد..😁
ـ ی گل بده بهم...
ی شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد..ڪیفم راباز می ڪنم و اسڪناس ده تومنی بیرون می آورم.نگاهم ب لقمه ام می افتد آن راهم ڪنار پول میگذارم و دستش میدهم..چشمهای معصومش برق میزند.لبانش را ڪودڪانه جمع می ڪند..
ـ اممم...مرسی خاله جون!☺️
و بعد میدود سمت دیگر خیابان...
من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور می ڪنم.نگاهم دنبالش ڪشیده میشود.سمت پسر بچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را بااو تقسیم می ڪند لبخند میزنم....
چقدر دنیـــــایشان باما فرق دارد!
فاطمـــــه مرادلسوزانه ب آغوش می ڪشد.و درحالی ڪ سرم راروی شانه اش قرارداده زمزمه می ڪند..
ـ امروز فردا حتمن زنگ میزنع مام دلتنگیم...
بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش مُحْ ڪَم ترحلقه می ڪنم. " بوی ؏لــی رو میدی..." این را دردلم میگویم و می شڪنم...
فاطمـــــه سرم را میبوسد و مراازخودش جدا میکند
ـ خوبه دیگه بسه...
بیا بریم پایین ب مامان برا شام ڪمڪ ڪنیم..
بزور لبخـــــند 😊میزنم و سرم را ب نشانه باشه تِ ڪان میدهم...
سمت دراتاق میرود ڪ میگویم
ـ تو برو ...من لباس مناسب تنم نیست..میپوشم میام
ـ آخه سجاد نیستا!
ـ میدونم! ولی بلاخره ڪ میاد...
شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلـــــبم و خستگی در جسمم می ڪنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری ڪنم...
روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم...همان روسری ڪ روز عقـــــد سرم بود و چادری ڪ اصرار داشتی باان رو بگیرم. لبخند ڪمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس می ڪنم دیوانه شده ام ... باچادر دراتاقی ڪ هیـــــچ ڪس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.ی لحـــــظه صدایت میپیچد
ـ حقا ڪ تو ریحانه منی!
سر میگردانم....هیچ ڪس نیست...!
وجودم میلرزد...سمت راه پله اولین قدم راڪ برمیدارم باز صدایت را میشنوم
ـ ریحانه؟...ریحانه ی من...؟
اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیـــــال نیست!
اما ڪجا..؟
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خـامنــه اے شهــــدا
http://eitaa.com/joinchat/935919616C50ed9177bb