eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
‍ ‍ ‍ ※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ‌✦• #قسمت_شصت_شش ‍" سیـــره شھیـــــد " ❉همسرش م
‍ ‍ ‍ ※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ ‌✦• ‍" سیـــره شھیـــــد " ❉شب آخرى كه نزد ما بود (شب جمعه) پس از گرفتن وضو، نمازش را با حالتى خاص خواند و دعاى كميل را قراءت كرد، سپس گفت: «مىخواهم با خودم خلوت كنم و با خداى خود به راز و نياز بپردازم». ❉بيشتر مواقع، فرمايشات امام حسين عليهالسلام را تكرار مىكرد. به سورهى «تكوير» خيلى علاقه داشت و همواره آن را زمزمه مىكرد. ❉حالات او را هنگام خواندن نماز و سورههاى قرآن و كارهاى خيرخواهانه در منزل به ياد دارم. در نهايت، وى كه در خط مقدم جبهه، خط شكن بود، بر اثر برخورد با مين به شهادت رسيد. (مجلهى خانواده، ش 56، 1 / 7 / 73، ص 18) 🌷 ※✫※✫※✫※✫※ ✨پس ازستایش پروردگار،همانا جهاددرراه خدا،درے ازدرهاے بهشت است،ک خداآن رابہ روی دوستان مخصوص خود گشوده است ۲۷ ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتےشهدایےامام خامنه اے شهدا🔮 🕊🌹 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_شش 6
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 7⃣6⃣ تندتند بندهای رنگی ڪتونی ام رو بهم گره میزنم..مادرم با ی لقمه بزرگ ڪ بوی ڪوڪو ازبین نون تازه اش ڪل فضـــــا را پرڪرده سمتم می آید.... ـ داری ڪجا میری..؟؟؟ ـ خونه مامان زهرا... ـ دختر الان میرن؟ سرزده؟ ـ باید برم...نرم تو این خونه خفه میشم. لقمـــــه را سمتم میگیرد.ک. ـ بیا حداقل اینو بخور.ازصـــــبح تو اتاق خودتو حبس ڪردی.. ن صبحونه ن ناهار...اینو بگیر.بری اونجـــــا باید تاشام گشنه بمونی...! لقمه را ازدستش میگیرم.باآن ڪمیدانم میلم ب خوردنش نمیرود... ـ ی ڪیسه فریزر بده مامان... میرود و چنددقیقه بعد بای ڪیسه می آید.ازدستش میگیرم و لقمه راداخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم ـ میزاریش تو 👜ڪیفم...؟ شانه بالا میندازدومن مشغول ڪتونی دومم میشوم.. ڪارم ڪ تمام میشود ڪیف رااز دستش میگیرم.جلو میروم و صـــــورتش را آرام میبوسم... ـ ب بابا بگو من شب نمیام... فعلن خدافظ ... ازخانه خارج میشوم ،دررا میبندم و هوای تازه را ب ریه هایم می ڪشم... ازاول صبح ی حس وادارم می ڪرد ڪ امروز ب خانه تان بیایم.حواسم ب مسیر نیست و فقـــــط راه میروم..مثل ڪسی ڪ ازحفظ نمـــازش را میخـــااند بی آن ڪ ب معنایش دقت ڪند...سر ی چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم...همان لحظـــــه دخترڪی نیمه ڪثیف بالباس ڪهنه سمتم میدود ـ خاله یدونه گل میخری..؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ🌹 ڪ نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم ـ ن خاله جون مرسی... ڪمی دیگر اصرار می ڪند و من باڪلافگی ردش می ڪنم...ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجـــــول خیابان میرود.. چراغ سبز میشود اما قبـــــل از حرڪت بی اراده صدایش می ڪنم ـ آی ڪوچولو... باخوشحالی سمتم برمیگردد..😁 ـ ی گل بده بهم... ی شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد..ڪیفم راباز می ڪنم و اسڪناس ده تومنی بیرون می آورم.نگاهم ب لقمه ام می افتد آن راهم ڪنار پول میگذارم و دستش میدهم..چشمهای معصومش برق میزند.لبانش را ڪودڪانه جمع می ڪند.. ـ اممم...مرسی خاله جون!☺️ و بعد میدود سمت دیگر خیابان... من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور می ڪنم.نگاهم دنبالش ڪشیده میشود.سمت پسر بچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را بااو تقسیم می ڪند لبخند میزنم.... چقدر دنیـــــایشان باما فرق دارد! فاطمـــــه مرادلسوزانه ب آغوش می ڪشد.و درحالی ڪ سرم راروی شانه اش قرارداده زمزمه می ڪند.. ـ امروز فردا حتمن زنگ میزنع مام دلتنگیم... بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش مُحْ ڪَم ترحلقه می ڪنم. " بوی ؏لــی رو میدی..." این را دردلم میگویم و می شڪنم... فاطمـــــه سرم را میبوسد و مراازخودش جدا میکند ـ خوبه دیگه بسه... بیا بریم پایین ب مامان برا شام ڪمڪ ڪنیم.. بزور لبخـــــند 😊میزنم و سرم را ب نشانه باشه تِ ڪان میدهم... سمت دراتاق میرود ڪ میگویم ـ تو برو ...من لباس مناسب تنم نیست..میپوشم میام ـ آخه سجاد نیستا! ـ میدونم! ولی بلاخره ڪ میاد... شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلـــــبم و خستگی در جسمم می ڪنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری ڪنم... روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم...همان روسری ڪ روز عقـــــد سرم بود و چادری ڪ اصرار داشتی باان رو بگیرم. لبخند ڪمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس می ڪنم دیوانه شده ام ... باچادر دراتاقی ڪ هیـــــچ ڪس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.ی لحـــــظه صدایت میپیچد ـ حقا ڪ تو ریحانه منی! سر میگردانم....هیچ ڪس نیست...! وجودم میلرزد...سمت راه پله اولین قدم راڪ برمیدارم باز صدایت را میشنوم ـ ریحانه؟...ریحانه ی من...؟ اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیـــــال نیست! اما ڪجا..؟ ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خـامنــه اے شهــــدا http://eitaa.com/joinchat/935919616C50ed9177bb