بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_سه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_چهار 4⃣6⃣
فاطمـــــه بااسترس ب شانه ام میزند
ـ بردار گوشیو الان قطـــــع میشه...
بی معطلی گوشی را برمیدارم
ـ بله؟؟؟..
صـــــدای باد و خش خش فقط...
ی بار دیگ نفسم را بیرون میدهم
ـ الو...بله بفرمایید...
و صـــــدای تو!...ضعیف و بریده بریده..
ـ الو!..ریحـــــان...خودتی!!..
اشڪ ب چشمانم 😢میدود.. زهراخانوم درحالی ڪ دستهایش را بادامنش خشڪ می ڪنههه ڪنارم می آید و لب میزند
ـ ڪییییع؟...
سعی می ڪنم گریه نَ ڪُنم..
_ ؏لـــــی ؟....خوبی؟؟؟....
اسم علـــــی راڪ میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی آتیش میشوند
ـ دعا دعا 🙏می ڪردم وقتی زنگ میزنم اووووووونجا باشی...
صدا قطع میشهههه..
ـ ؏لی!!!؟...الو...
و دوباره...
_ نمیتونم خیلی حرف بزنم...ب همه بگو حال من خوبه!..
سرم را ت ِڪان میدم...
ـ ریحـــــااانه...ریحانه؟...
بغض راه صحبتم را بسته...بزور میگویم
ـ جـــــااان ریحانه...؟
و سڪوت پشت خط تو!
ـ مَح ڪَم باشیا!!... هرچی شدراضی نیستم گریه ڪنی...
بازهم بغض من و صـــــدای ضعیف تو!
تاڪسی پیشم نیست...میخـــــااستم بگم...
دوووووووست دارم!..❤️
دهانم خشڪ و صدایت ڪامل قطع میشود و بعد هم...بوق اِشغال!
دستهایم میلرزد و تلـــــفن رها میشود...
برمیگردم و خودم را درآغوش مادرت میندازم
صـــــدای هق هق من 😭و ....لرزش شانه های مادرت..!
حتی وقت نشد جوابت را بدهم.. ڪاش میشد فریاد بزنم و صـــــدایم تامرزها بیاید..
این ڪ دووووستت دارم💞 و دلـــــم برایت تنگ شدهههههه...این ڪ دیگ طاقت ندارممممم...
این ڪ آنقدر خوبی ڪ نمیشع لحظـــــه ای ازتو جدا بود...این ڪ اینجاهمه چیز خوبههه! فقـــــط ی ڪم هوای نفس نیست همین!!
زهراخانوم همانطور ڪ ڪتفم را میمالد تاآرام شوم میپرسد
ـ چی میگفت؟..
بغض در لحـــــن مادرانه اش پیچیده....
آب دهانم را بزور قورت میدهم
ـ ببخشید تلفن رو ندادم...
میگفت نمیشه زیاد حرف زد...
حالش خووووب بود...
خـــــااست اینو بهمه بگم!
زیر لب خدایاشُ ڪْری میگوید و ب صورتم نگاه می ڪند..
ـ حالش خوبه توچرا اینجوری گریه می ڪنی...؟
ب ی قطره روی مژه اش اشاره می ڪنم
ـ ب همـــــون دلیلی ڪ پلڪ شماخیسههههه...
سرش را تِ ڪاٰن میده و ازجا بلند میشع و سمت حیاط میرهه..
ـ میرم گلهارو آب بدم..
دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم..فاطمـــــه زانوهایش را بغل ڪرده و خیره ب دیوار رو ب رویش اشڪ میریزد
دستم را روی شانه اش میگذارم...
ـ آروم باش آبجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخـــــوریم..
شانه اش را اززیر دستم بیرون می ڪشد..
ـ من نمیام...تو برو..
ـ نَ تو نیای نمیرم!...
سرش را روی زانو میگذارد
ـ میخـــــاام تنها باشم ریحانه..
نمیخـــــاام اذیتش ڪنم...
شاید بهترههه تنها باشع!
بلند میشم و همانطور ڪ سمت حیاط میرم میگویم..
ـ باشه عزیزم! من میرم...توام خـــاستی بیا..
زهراخانوم بادیدنم میگوید
ـ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور...
لبخند میزنم!میخـــــااد حواسم راپرت ڪند..
ـ نَ مادرجون! اگر اِشْ ڪٰال نداره من برم پشت بوم...
ـ پشت بوم؟
ـ آره دلم گرفته...البته اگر ایرادی نداره...
ـ ن عزیزم.! اگر اینجوری آروم میشی برو..
تَشَ ڪُر می ڪنم ..نگاهم ب شاخه گلهای چیده شده می افتد...
ـ مامان اینا چین؟
ـ اینا ی ڪم پژمرده شده بودن...ڪندم ب بقیه آسیب نزنن...
ـ میشه یِ ڪی بردارم؟
ـ آره گلم...بردار
خـــــم میشوم و ی شاخه گل🌹 رزبرمیدارم و از نرد بام بالا میروم..
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه اى شهدا
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
با خنده گفتمش :
بہ سلامت ، سفر بخیر
وقتی ڪہ رفت ، از تو چہ پنهان
دلم گرفت . . .
🌷تاریخ ولادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۱
🌷محل ولادت : کرمان
🌷تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۱۱/۵
🌷محل شهادت : صالحیه_سوریه
#فرمانده بسیجی گردان ضدزره
#پاسـدار_مدافع_حـرم_شهـید_غلامرضا_لنگریزاده
#سالـروز_شهـادت
بصیـــــــــرت
با خنده گفتمش : بہ سلامت ، سفر بخیر وقتی ڪہ رفت ، از تو چہ پنهان دلم گرفت . . . 🌷تاریخ ولادت : ۱۳۶
#راوی_خواهرگرامی
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده
غلامرضا زمان تولد پسرش سوریه بود. بعد از به دنیا آمدن پسرش به همسرش پیغام داد عکس فرزندم را برایم نفرست، میترسم دلم بلرزد و برگردم ایران و وابستهاش شوم.
شهیدی که از دختر شیرینزبان شش ساله و نوزاد هشت ماههاش دل کند تا به گفته خودش کار حضرت زینب (س) بر زمین نماند و به «هل من ناصر ینصرنی» اختالحسین لبیک گفته باشد.
#روحمان_بایادش_شاد
#سالروز_شهادت
🌹رفاقت_شهدایی🌹
#خانواده_را_فراموش_نکرد
یک روز گرم تابستان، با مهدی و چندتا از بچه های محل سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می کردیم. تیم مهدی یک گل عقب بود. بچه ها به مهدی پاس دادند، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد.
تو همین لحظه حساس، به یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان و گفت: مهدی، آقا مهدی، برا ناهار نون نداریم برو از سر کوچه نون بگیر مادر. مهدی که توپ را نگه داشته بود دیگر ادامه نداد. توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید سمت نانوایی!
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شبتون_شهدایی
هدایت شده از بصیـــــــــرت
باز شب شد و...
فانوس ِ دلم
روشن ِتـــــوسـت...
#شبتـــــون_آرام_بایاد_شھـــــدا🌷
الـعـجـل آقا ( عج )
نامه ام تنها یک کلمه بود
آن هم :
بیا...
به امضا که رسیدم
یاد همان نامه ی معروف کوفیان به امام زمانشان
دستانم را بدجور لرزاند !
آقاجان شرمنده ام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
عشق است اینکه یک نفر آغاز می کند...
هر روز صبح را به هــــوای ســـلام تو...
شهید مدافع وطن
ستوانیکم #جواد_آرمش
#صبحتون_شهدایی
#فرازی_از_وصیتنامه
#شهید_محمود_ربیعی
برادران دلسوزم میخواهم اسلحه زمین افتاده مرا بردارند و بر قلب دشمن بتازند.چند سخن با شما دوستان رفقا و اهل فامیل دارم: از کلیه دوستان و اهل فامیل طلب بخشش مینمایم و میخواهم به این بیانات امام عنایتی داشته باشند: «ما از خداوند میخواهیم که قلوب ما را تغییر دهد تا بفهمیم که برای چه در این دنیا آمدیم و باید چه بکنیم و چطور از این دنیا برویم. یک مرگ حیوانی نباشد، به یک نحوی باشد که ما انبار نکنیم معاصی را در آنجا و روسیاه باشیم در نزد شهدا و خداوند تایید کند ما را و همه ما آدم شویم. اسلام آمده است تا آدم درست کند، همه انبیا برای این معنا آمدهاند. خدایا! دلهای اینهایی که مخالف جمهوری اسلامی هستند برگردان تا آدم شوند. ما باید این جنگ را ادامه دهیم تا وقتی که انشاءالله پیروزی حاصل شود.» و این پیروزی به گفته حضرت امام نزدیک است انشاءالله.
#سالروز_شهادت
#معرفی_شهدا
#شهید_ستار_امینی
#ولادت
▫️نـام پـدر :ایمان
▫️تـاریخ تـولـد :۱۳۴۷/۰۱/۰۴
▫️مـحل تـولـد :میاندوا ب
▫️سـن :۱۸ سـال
#شهادت
🌷تـاریخ شـهادت :۱۳۶۵/۱۱/۰۶
🌷مـحل شـهادت :شلمچه
🌷عـملیـات :کربلای۵
#سالروز_شهادت