وقتی احمد می خواست برای اولین بار برود جبهه، من توی شهر بودم و بچه ها توی خانه درس می خواندند. آن روز باران زیادی می آمد. وقتی آمدم خانه دیدم احمد نیست. از بچه ها پرسیدم و بچه ها گفتند: «نمیدونیم.» از رفتن احمد به جبهه چیزی به من نگفتند. من پیش حسین پسر دیگرم رفتم و گفتم: «احمد می خواد ترک تحصیل کنه، برو ببین اگه به حرفت گوش میده به یک طریقی با خودت بیارش خونه.» حسین رفت و احمد را که داخل اتوبوس برای اعزام به جبهه نشسته بود پیادهاش کرد و به او گفت: «ما نمیگیم نرو، ولی اول درست رو بخون بعد برو.» این بچه در حالی که گریه می کرد آوردش خانه. احمد دو شبانه روز گریه میکرد. گفت: «شما نذاشتید برم. اما بدونید من بالاخره می رم.» وقتی این وضعیت را دیدیم که چقدر برای رفتن به جبهه اصرار می کند، به او اجازه دادم و او دو روز بعد به جبهه اعزام شد.
#سالروز_شهادت
#شهید_احمد_استیری
#شهدای_دیار_سربداران
#کنگره_ملی_بزرگداشت_۲۰۰۰_شهید_دیار_سربداران
@basetaregan_ir
www.basetaregan.ir