eitaa logo
با شخصیت ها
230 دنبال‌کننده
353 عکس
192 ویدیو
56 فایل
🍃کانالی برای با شخصیت ها👌
مشاهده در ایتا
دانلود
👈👈👈راستش رو بخواهید بعضی موقع ها ما آدم ها کارهایی خیلی وحشتناک تر از این انجام میدیم و باز هم خودمون رو آدم میدونیم 🔶🔶🔶چون ظاهر آدم ها رو داریم🔶🔶🔶
ادامه مستند داستانی حجره پریا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇
11 در مدتی که با هم پایین تنها بودیم، نشستیم رو صندلی و رو به روی هم حرف زدیم... بازم میخواست گریه کنه که بهش گفتم: «گریه چیز خیلی خوبیه... مخصوصا برای ما مردا... من قبول ندارم که میگن مرد گریه نمیکنه! غلطه... نمیگم گریه نکن... اما میخوام بگم اینجا چیزی تو را تهدید نمیکنه... خیالت راحت باشه... حتی کسی که تو را زده، الان تا هم فیها خالدونش گیره و داره جواب پس میده... پروندت هم هر جور تو خواستی مینویسم... اصلا قلم و کاغذ میدم خودت تا حتی کاغذی هم که باید بازجو پر کنه، خودت سر دل استراحت پرش کنی و هر چی دوس داشتی و به نفعت بود بنویسی! امشب اگر دوس نداشتی حرف بزنیم اشکال نداره... من فردا تا عصر یه همایش دارم... وقتی برگشتم با هم حرف میزنیم... ولی با هم حرف میزنیما... شر و ور تحویل هم نمیدیم... چون وقت دوتامون ارزش داره و ممکنه بیشتر از فرداشب نتونم قم بمونم... پس با آرامش زندگی کن و بدون که ما اونچیزی نیستیم که اونطرفیا تو ذهن شماها ساختن!» نگام به لبش بود... لبش آروم باز شد و در حالی که سرش پایین و داشت چشماش را میمالوند گفت: «چشم!» گفتم: «روشن! میخوای تا وقتی شام حاضر میشه یه کم استراحت کنی؟ وقتی سفره آماده شد میام دنبالت!» قبول کرد و رفت رو تختش و دراز کشید. منم رفتم بالا. علوی تا منو دید گفت: «چی شد حاج ممد آقا؟!» گفتم: «هیچی... سلامتیت... رفیقمون یه کم داره استراحت میکنه!» گفت: «چطور دیدیش؟!» گفتم: «نباید بچه بدی باشه! حالا ببینم چی میشه... تو امشب میری خونه؟» گفت: «اگر با من کاری نداشته باشی... اگر هم بگی بمون میمونم! چطور؟» گفتم: «نه... هیچی... برو به زندگیت برس... اتفاقا میخواستم بگم برو خونه... من هستم... من امشب جایی نمیرم... میخوام پیشش باشم... بنظرم میشه شب جالبی بشه!» گفت: «هرجور صلاحه... باشه... پس اگر با من کاری داشتی فورا زنگ بزن... خوابم سبکه و زود پا میشم.» شام را آوردند... سفره انداختیم و جاتون خالی... رفتم صداش کردم... اومد بالا و سه نفری نشستیم سر سفره... اون خیلی راحت نبود... بهش گفتم: «راحت باش داداش... بخور... اگر هم اینجا و پیش ما راحت نیستی پاشو غذاتو بردار ببر پایین و راحت شامتو بزن!» با صدای آروم گفت: «نه... تشکر... خوبه... همین جا میخورم» علوی یواشکی یه نگاهی به من کرد و یه خنده کوچولو کرد... مشخص بود که داره کیف میکنه که اون پسر بالاخره زبونش باز شد و داره الان چلوماهیچه میخوره! بعد از شام، با علوی خدافظی کردیم... رفت خونشون و من و اون پسر رفتیم زیر زمین... به بچه ها گفتم کسی لطفا سر و صدا نکنه و آرامش خونه را بهم نزنه... چایی هم نمیخوایم و اگر خواستیم خودمون میریم دم میکنیم. رفتیم پایین... ساعت حدودا 10 شب بود... گفتم من یه کم خوابم میاد... صبح همایش دارم... برنامه شما چیه؟ گفت: «اگر زیاد خسته نیستین میخواستم باهاتون حرف بزنم... بنظرم تا حالاش هم خیلی دیر شده...» گفتم: «باشه... مشکلی نیست... راستی نمیخوای به خانوادت خبر بدی؟ نگرانتن لابد!» گفت: «نمیدونم... نه... تردید دارم... اصلا بخاطر همین گفتم تا حالاش هم دیر شده!» گفتم: «چطور؟ بیا بشینیم برام تعریف کن... بیا» نشستیم رو تخت... میخواستم غیر رسمی و مهربون باهم حرف بزنیم... شروع کرد: «من پسر یکی از فراریای زمان شاه هستم... بابام دقیقا دو روز بعد از شاه با مامان و خواهرم از ایران فرار میکنن و بخاطر اینکه وضع مالش خیلی خوب نبوده، نتونست بره اروپا و آمریکا... مجبور شد بره ترکیه و اونجا پناهندگی گرفت و موندن اونجا. من هنوز به دنیا نیومده بودم... تا اینکه چند سال بعدش من به دنیا اومدم... مدام از مامانم شنیدم که من ناخواسته به دنیا اومدم و از این حرفا... به خاطر همین از اول زندگیم احساس خوبی به خدا و عدالت خدا و اصلا وجود خدا و خوب شدن سرنوشت سیاه خودم نداشتم. تا اینکه بابام وسطای جنگ ایران و عراق میگن گم شد و بعدش مامانم طلاق غیابی گرفت و از اینجور حرفها...» گفتم: «یه لحظه لطفا صبر کن... کاری ندارما... اصلا به تو ربطی پیدا نمیکنه ها... خیالت راحت... اما میشه بگی بابات چطوری دقیقا گم شد و کی گم شد و اصلا کجا گم شد؟!» گفت: «من نمیدونم... اطلاعی ندارم... اما مامانم میگه یه سفر رفته بوده عراق... اونجا سه چهار ماه میمونه... بعدش هم دیگه نه تماس و نه خبر و نه هیچی! من فقط همینو میدونم.» گفتم: «عجب! باشه... خب میگفتی!» گفت: «ببخشید میشه بگید چه حدسی میزنید؟ آخه احساس میکنم از حرفی که درباره بابام زدم یه چیزی فهمیدین!» گفتم: «مهم نیست... فقط یه حدسه... کاری به تو نداره...» گفت: «ازتون خواهش میکنم... شما معلومه مرد با تجربه ای هستین... فقط بهم بگین چه حدسی میزنین؟» گفتم: «خب راستشو بخوای... این چند تا کلمه ای که گفتی: تنها رفت... بدون مامان... از ترکیه... وسط جنگ... ایران و عراق... سه چهار ماه موند... بعدش هم یه
و تماسش قطع شد... فقط میشه یه حدس زد... اونم اینه که جذب منافقین و پادگان اشرف شده باشه!» با تعجب گفت: «نمیدونم... اما خدا بیامرز در حقم پدری نکرد...» گفتم: «خدابیامرز؟! مگه مرده؟!» ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @mohamadrezahadadpour
12 گفت: «مامانم اینجوری میگه! میگه مرده! نمیدونم!» گفتم: «خب حالا... میگفتی!» ادامه داد و گفت: «تورو خدا اگر میتونید کمکم کنید... با سوال و جواب شما درباره پدرم و اینکه گفتین شاید جذب منافقین شده بوده، دوس دارم بیشتر بشناسمش... شما میتونید اطلاعاتی در این زمینه در اختیارم بذارین؟» گفتم: «برام نمی ارزه... ببخشید اینجوری میگما اما فایده برای من نداره... تو الان اینجایی و زدن داغونت کردن چون میخواستن ازت حرف بکشن... اونوقت تو میخوای از من حرف بکشی؟ فقط میتونم بهت یه قولی بدم...» گفت: «چه قولی؟» گفتم: «میتونم بهت قول بدم که اگر کار پرونده منو راست و ریس کردی منم هر کاری از دستم بربیاد انجام بدم!» گفت: «باشه... پس بذار دنباله حرفمو بگم: من در مدرسه ای درس میخوندم که خیلی باکلاس بود و حتی بخاطر اینکه از کلاس اول تا دوازده و حتی دانشگاه رشته فلسفه از اون مجموعه جدا نشم، به ما ماهیانه پول خوبی به عنوان کمک هزینه تحصیلی میدادن!» گفتم: «لباس فورم پنج سال اولتون قرمز جیگری نبود؟» گفت: «چرا... دقیقا» گفتم: «تو در مدرسه بین المللی استانبول که زیر نظر دانشگاه کمبریج هست درس نمیخوندی؟!» با چشمای گرد و متعجبانه گفت: «خدای من... شما دیگه کی هستی؟ چرا... دقیقا همونجا بودم... ساختمان دوم... با کد ممتازی... شماره پرسنلی و دانشجوییم و همه چیزم مشخصه... شما اونجا را میشناسی؟!» گفتم: «میشناسم؟ بعله که میشناسم! تو پسر کی هستی؟ میشه اسم بابات را بگی؟» گفت: «من پسر حنیف نژاد هستم... احمد حنیف نژاد!» گفتم: «ینی باید باور کنم که تا حالا چیزی درباره پدرت در اینترنت و خبرها نشنیدی و نخوندی؟!» گفت: «شما که اینقدر همه چیزو میدونید دیگه چه دروغی دارم که به شما بگم؟! حقیقتا هیچ اطلاعی دربارش ندارم!» اصلا تصورش نمیکردم اون روز از حرم حضرت معصومه و کله پاچه صبحونه و همایش سنگین و این حرفها، قستم بشه و آخر شب بشینم رو به روی پسر یکی از اعضای ارشد سازمان منافقین!! اگر بخوام خیلی خلاصه بگم، باید بدونید که در بخشی از پرونده احمد حنیف نژاد اومده که: «وی یکی اعضای مرکزیت قدیم و از سران به زیر کشیده توسط رجوی می باشد – حنیف نژاد که سابقه ای بیش از رجوی و دوبرابر سران رده اول سازمان دارد. بعد از کودتای رجوی در سال 1368 از تمامی عناوین و مسئولیت هایش خلع شده و با تحقیر و اهانت های رجوی به گوشه ای رانده شد و مانند سایر اعضا رده پایین در امور ساده به کار گرفته می شد رجوی برای تحقیر بیشتر و بی ارزش کردن او در برخی جلسات از او می خواست به زبان ترکی نوحه سرایی کند و لهجه او را مورد تمسخر و شوخی قرار می داد.» اینا را براش گفتم... خیلی بهم ریخت... گفت: «نمیدونستم پدرم چرا یهو غیبش زده و ما را تنها گذاشت... مامانم بعدش با یکی از دوستای پدرم زندگی میکرد و حتی یه روز اسم و فامیلی ما را هم عوض کرد!» من دیگه براش نگفتم که اصلا سازمان منافقین کارش همین بوده و فقط کافی بوده که صلاح بدونن و دلشون بخواد که کسی به خاطر تشکیلاتشون زنش را در اختیار یکی دیگر از اعضا قرار بده و حتی سال ها با هم زندگی کنند! چه برسه به زن حنیف نژاد که بخاطر تحقیرش هم که شده زنش را... بگذریم... پرسیدم: «الان اسمت چیه؟» گفت: «عطا !» گفتم: «اسم اکانتت چیه؟» گفت: «آتا !» گفتم: «آتئیست هستی؟ خدا را قبول نداری؟» یه آهی کشید و گفت: «آره... خدا را نمیشناسم!» گفتم: «از کی آتئیست شدی؟ چی شد که آتئیستی را قبول کردی؟» گفت: «اکثر کسانی که با من در رشته فلسفه مدرسه کمبریج استانبول درس میخوندن آتئیست شدند! این مسئله خیلی در اونجا مرسومه! همه اساتید و استاد یارها و مشاورین ما آتئیست هستند. بخاطر همین بیشترین آمار خودکشی و پایان دادن به زندگی هم مال مدرسه ما و دانش سرای عالی هست!» گفتم: «جالبه! شده تا حالا تو به خودکشی و اتمام زندگی دنیا و زدن زیر کاسه زندگی فکر کنی و خودتو خلاص کنی؟!» گفت: «آره... شده... بخاطر همین همه ما در اون مدرسه و دانش سرا، دوره های طولانی مدت و میان مدت افسردگی سپری میکنیم! تا اینکه... اتفاقات جالبی برام افتاد... سه چهار ماهی هست که زندگیم متحول شد و یه چیزی اومد تو زندگیم... چیزی که خیلی غریب و گنگ بود برام... ازش لذت میبردم... لذتی فارغ از سکس و شراب و قمار... اسم اون احساس، «دلخوشی» بود!» گفتم: «جالبه! میشه از دلخوشیت برات بگی؟ تو با اون عقبه ای که از پدر و مادر و مدرسه و کودکی داشتی، چی شد که سه چهار ماهه از حالت افسردگی و دلمردگی خلاص شدی؟!» ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سعدی! چو جورش می بری نزدیکِ او دیگر مرو ای بی بصر! من می روم؟! او می کِشد قُلّاب را...🌺 ... http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
.
سلام بر همراهانِ گرامی✋ 🌹مطالب رو میان دو تقدیم تون میکنم... 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.. 👇👇
بسم رب المهدی الذی وعدالله به الامم.. خدایا به امید تو...
بسم الله الرحمن الرحیم 4 3. پاسدارى از آیین خدا 🍃طبق فرموده امام على(علیه‌السلام)، هیچگاه صفحه زمین، از قیام كننده با حجت و دلیل خالى نمیماند، خواه ظاهر و آشكار باشد یا مخفى و پنهان، تا دلایل و اسناد روشن الهى ضایع نگردد و به فراموشى نگراید و مسخ و تحریف نشود. ... http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
✔️👆در طول زمان، با دراز شدن دست مفسده جویان به سوى مفاهیم آسمانى، اصالت پاره اى از این قوانین از میان میرود و دست خوش تغیّرات زیان بخش میشود. 🔻این نور پر فروغ با عبور از شیشه هاى ظلمانى افكار تاریك كم رنگ و كم رنگتر میشود، اما سینه امام و روح بلندش صندوق آسیب ناپذیر حفظ اسناد و آیین الهى است كه همه اصالتهاى نخستین و ویژگی هاى آسمانىِ این تعلیمات را در خود نگهدارى میکند. 🍃 تا دلایل الهى و نشانه هاى روشن پروردگار باطل نشود و به خاموشى نگراید..
4. نفوذ روحانى و تكوینى 🍃امام علاوه بر تربیت تشریعى كه از طریق گفتار، رفتار و تعلیم و تربیت عادى صورت مىگیرد، یك نوع و در دلها و فكرها دارد كه میتوان آن را «تربیت تكوینى» نامید.
☘در حالات بسیارى از پیشوایان بزرگ الهى میخوانیم كه گاه بعضى از افراد با یك تماس مختصر با آنها به كلى تغییر مسیر داده و سرنوشت شان یكباره دگرگون میشد. 👌اینها نتیجه تعلیم و تربیت عادى نیست، بلكه جذب هاى ناخودآگاه است كه گاهى از آن به «نفوذ شخصیت» تعبیر میكنند.
🌹👌امام با اشعه نیرومند و پردامنه نفوذ خود، آماده را در نزدیك و دور تحت تأثیر جذبه خاص قرار داده ✔️و به تربیت و تكامل آنها میپردازد و از آنها انسان‌هایى كاملتر می سازد.
ادامه مطالب چند ساعت دیگه👌
5. هدایت معنوى امام 🍃 امام عالم وجود و و مربى نوع انسان است، 👌از این جهت، حضور و غیبت او تفاوتى ندارد. امام همواره افراد شایسته را هدایت میكند، 🔻اگر چه نتوانند را ببینند، به ویژه این كه در اخبار وارد شده است كه آن حضرت در میان مردم و در مجالس مؤمنان رفت و آمد دارد، اگر چه مردم او را نشناسند. ج1
👌 بنابر این، پاسدارى از دین و دستگیرى از مردم شایسته در زمان غیبت به خوبى انجام میگیرد. 🍃در حقیقت، امام همانند خورشید پنهان پشت ابر است كه از نور و حرارتش، موجودات، بهره میبرند؛ 💥گر چه نادانان و كور چشمان، آن را نبینند.
... 🍃امام صادق(علیه‌السلام) در پاسخ كسى كه پرسیده بود: «چگونه مردم از غایب استفاده میكنند؟» 👌فرمودند: «به همانگونه كه از خورشید، وقتى كه ابر آن را میپوشاند.» 📚 ...
👌👆گفتار یكى از مستشرقان در این باره شنیدنى است: 〽️به عقیده من مذهب ، تنها مذهبى است كه رابطه هدایت الهى را میان خدا و خلق براى همیشه نگه داشته ✔️ و به طور مستمر، پیوستگى را زنده و پا برجا میدارد. 🔻 مذهب یهود، نبوت را كه رابطهاى است واقعى میان خدا و عالم انسانى، در حضرت كلیم ختم كرده و پس از آن به نبوت حضرت مسیح و حضرت محمد(صلی الله علیه و آله) اذعان نكرده است، در نتیجه، رابطه مزبور را قطع میکند. 🔻 نصارى نیز در حضرت مسیح متوقف شده اند. 🔻و اهل سنت از مسلمین هم در حضرت محمد(صلی الله علیه و آله) ایستاده اند و با ختم نبوت در ایشان، دیگر رابطه اى میان خالق و مخلوق برقرار نمیدانند. http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🍃👌نتیجه این كه، عقیده به امام زمان به این معناست كه ارتباط مردم با عالم غیبت گسیخته نشده است. 🌹 و كسانى كه این عقیده را دارند باید همیشه به یاد آن حضرت بوده و منتظر آن مصلح غیبى باشند،
👌همگان وظیفه دارند در هر شرایطى در راه برقرارى و توسعه و اسلام بكوشند، در برابر و پایدارى كرده و در حدّ توان خود با آن مبارزه كنند.. ✔️ و بكوشند تا زمینه حكومت و داد را فراهم ساخته و زندگى خود را طورى تنظیم كنند كه با برنامه هاى آن حضرت تناقض نداشته باشد، در صف دوستان ایشان قدم برداشته و با دشمنانش مبارزه كنند.. والحمدلله رب العالمین...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹سلام عزیزان همراه🌹 آماده ادامه مستند داستانی باشید از اینجا هست که وحشتناک جذاب میشه😱 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇